امروز چهارم فروردین است و ما هنوز در قرنطینه هستیم. برای شما که احتمالا مطالب قبلی را نخواندید توضیح خاصی نمیدهم، چون این نهایت بیاحترامی است که من هر بار بخواهم توضیح بدهم دیروز چی شد و پریروز چی شد، خودتان بروید و بخوانید. فقط همین قدر میگویم که اول فروردین آقاجون ساعت ۸ بدون اینکه بداند خودش کت و شلوار پوشیده یا فیفی به او کت و شلوار پوشانده روی مبل دم در نشسته بود. این که چرا دم در نشسته بود را خودتان بخوانید، من حوصله ندارم. این وسط هم معصومه، خالهی فیفی و اون شوهر لوس و نسبتا عوضیاش، اصغر اختلاسی با شماره پروندهی ۴۴۹در زدند، البته اختلاسی جزو فامیل نسبتا محترمشان نیست و بیشتر شغل شریفشان است. آمده بودند عید دیدنی و فیفی به آنها اجازه نداد که بدون ضدعفونی شدن وارد خانه شود. دختری هم همراهشان آمده بود که به دلیل اینکه سه ماه است من را پیچانده و احتمالا پیچاندن را از همون پدر نسبتا عوضیاش به ارث برده، دیگر نمیخواهم اسمش را در جایی بیاورم. به هر حال اصغر کلی وراجی کرد در این مورد که کرونا یک ویروس ساخته شده کمونیستهاست برای جنگ میکروبی، بعد هم بخاطر برخورد بدی که فیفی با آنها کرده بود، آنها رفتند. همزمان با رفتن آنها گوشی تلفن کامیار شوهر فیفی زنگ زد، فیفی هم به سرعت رفت و تلفن او را برداشت و متوجه شد کسی به نام بهار ۱۹۹۸ به او زنگ زده. لابد لازم است درباره شخصیتهای این داستان برایتان توضیح بدهم، البته اگر شما هم مثل آقاجون یا همان پدر پدر بزرگ آقای زمردی آلزایمر نداشته باشید که آن را نباید زوال عقل بگویم چون به پدربزرگ برمیخورد، فیفی دختر خانواده ۲۴ ساله و شوهرش کامیار ۳۰ ساله هستند و فیفی دختر طاهره خانم، همسر آقای زمردی است که تا اینجای داستان این آقا اسم نداشته و همینجا من اسمش را ویکتور میگذارم. بعد از دعوای فیفی و کامی که منجر به تهدید و بعد آشتی این دو شد، فیفی به طبقه پایین آمد و پست اینستاگرامی پدر بزرگ را در مورد آنفولانزای اسپانیایی گذاشت، آن روز همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و امروز صبح که طاهره از خواب بیدار شد متوجه شد که بدون اینکه جای آقاجان تر باشد، او در خانه نیست.
فیفی میآید پایین، کامیار به دنبالش. آقای زمردی هم کمی گیج و گول میزند.
فیفی و آقای زمردی همزمان میپرسند: ویکتور کیه؟
طاهره: من چه میدونم، این داستان نویستون اسم پدرت رو گذاشته ویکتور، میگه اینها از یونانیهایی هستند که از چندین نسل قبل در ایران بودن و مسلمون شدن، ولی اسماشون یونانی هست.
آقاجان: فامیل اصلیمون هم کارامانلیس بود که عوض کردیم گذاشتیم زمردی.
آقاجون همه چیز را دقیق میداند، به غیر از زمان و مکان. مثلا همین که الان قرار نیست در داستان باشد و نظر میدهد خودش نشان از درک شدید ایشان به نقشی است که در داستان دارد و من نویسنده دیگر نمیتوانم با آقاجون فیفی اینا کار کنم.
آگهی استخدام: اگر فردی علاقهمند به ایفای نقش آقاجان هست، همراه با گواهی پزشکی با من تماس بگیرید، با تشکر نویسنده.
طاهره: البته همونطور که نویسندهی داستان نوشت، آقاجون نمیتونه نظر بده. چون صبح پاشدم دیدم نیست، تمام خونه رو گشتم، نبود.
ویکتور: من درست خوندم؟ نویسنده میخواد آقاجون من رو عوض کنه؟
طاهره: ولش کن این معلوم نیست چشه؟ دختر بازیش رو هم آورده بود تو داستان ما، یه قندونمون رو هم گم کرده. الان آقاجون کجاست؟
فیفی: اره باباویکتور ولش کن… آقاجون سه روز پیش به من گفت میخوام برم برای مهمونای عید میوه و شیرینی بخرم، بهش گفتم کسی نمیاد، فکر کنم یادش رفته دوباره رفته بیرون برای خرید.
ویکتور: حالا چیکار کنیم؟
فیفی: جای دوری نباید رفته باشه، به موبایلش زنگ بزنیم اگر جواب نداد، من میرم دنبالش.
ویکتور: در مورد آگاهی استخدام دارم میگم.
طاهره: ویکتور، از وقتی نویسنده اسم روت گذاشتهها خیلی داری جدیش میگیری، کامی جون شما که واردی یه چی بهش بگو.
کامی: ویکتور خان این از اون نویسندههای پست مدرن که خود درگیری داره، شما جدیش نگیر… هانی، منم میام باهات، با ماشین میریم، مطمئنا خسته شدن، با ماشین بریم بهتره.
فیفی از حرفهای کامی خوشحال میشود. گوشی خودش را برمیدارد و شماره آقاجون را میگیرد. شماره جواب نمیدهد. آقاجون قرار بود گوشی را جواب دهد ولی جواب نداد و منم چون وقت ندارم، زنگ در را میزنم. ویکتور: خدا رو شکر پیداش شد.
فیفی سریع میرود دم در:«صبر کنین، هم آقاجون و هم هر چیزی خریده باید ضدعفونی بشه. من خودم ضدعفونی میکنم.»
میرود و در را باز میکند، شاگرد میوهفروشی با یک جعبه بزرگ که توی آن میوههای مختلف قرار دارد، پشت در ایستاده: «سلام خانوم، پدر بزرگتون این میوهها رو خریدن گفتن من بیارم در خونه، این هم فیش خریدش.»
فیفی: همه چی رو بگذار پشت در، اون فیش رو هم بذار زمین، الان میام حساب میکنم، خود پدر بزرگ کجاست؟
شاگرد مغازه: ایشون دارن یواشیواش میان. فکر کنم پنج دقیقه دیگه برسن.
فیفی: مغازه تون امروز شلوغ بود؟
شاگرد مغازه: پرنده پر نمیزد، حاج آقا اولین مشتریمون بود.
فیفی گفت: شما قرنطینه نشدین؟ پدر و مادرت و بقیه خانواده؟
شاگرد مغازه: نه، اول که وزارت بهداشت گفت قرنطینه بشیم، آقام گفت بشیم، بعد رئیس جمهور گفت، لازم نیست قرنطینه بشیم، مادرم هم خیلی طرفدار رئیس جمهوره گفت نشیم، بعدش دوباره معاون وزیر بهداشت گفت: اگر قرنطینه نشیم خیلیها میمیرن، بابام ترسید گفت باید قرنطینه بشیم، دوباره شب عیدی معاون رئیس جمهور گفت قرنطینه در هیچ کشوری نتیجه نداده، بابام گفت اگر هیچ کشوری جواب نداده، ما چرا قرنطینه بشیم، اصلا تصمیم گرفتند بابا و مامانم برن مشهد که مردمش زیاد کرونا نگرفته بودن، اما همون شب مسئول راهنمایی و رانندگی گفت اینقدر سفر نکنین، بابام منصرف شد. حالا هم پدر و مادرم موندن توی خونه. دید و بازدید میرن، ولی قرنطینه نشدیم.
فیفی: ولی رئیس جمهور دیشب گفت قرنطینه برای جلوگیری از افزایش کرونا خوبه.
شاگرد مغازه: اون رو ساعت هشت دیشب گفت، ولی ساعت ده صبح گفت ما نیاز نداریم که جلوی کسب و کار مردم را بگیریم.
فیفی با گیجی سری تکان میدهد و روی کاغذ فیش خرید اسپری میزند و تا بیست ثانیه صبر میکند، بعد با دستکش آن را برمیدارد و مبلغش را میخواند و میرود داخل «یه دیقه صبر کنین الان میام.»
شیوه خرید آقاجون شیوه خاصی است، هر چقدر آقاجون با توییتر و فیسبوک و اینستاگرام رابطه خوبی دارد، از شانس ما با واقعیات طبیعی بیرونی اصلا رابطه ندارد، ربطی به الان ندارد. بیست سال قبل زمانی که قیمت جوراب ۵۰۰ تومان بود رفته بود مغازه و یک جوراب خریده بود و ده تومان داده بود و منتظر بود تا شش تومان بقیه را از مغازه دار بگیرد، فکر میکند میوه بطور متوسط کیلویی ده تا بیست تومان، گوشت صد تومان، آجیل شصت تومان است. حالا دیگر همه مغازهدارهای محل این موضوع را میدانند، هر چه آقاجان میخواهد میخرد و گاهی صد تومان یا هزار تومان میدهد و مغازهدارها هم به او پولی پس میدهند و بقیه پول را ما با آنها حساب میکنیم. فیفی وقتی آمد سه دستکش و سه تا ماسک هم آورده بود و آنها را به پسرک داد: «همین الان بزن.»
پسرک گفت: من طوریام نمیشه، میبرم برای مادرم، خیلی ممنون.
فهیمه دوتا ماسک دیگر هم به پسرک میدهد: « اینها رو هم بده به پدر و مادرت که وقتی میان کوچه استفاده کنند.» بعد هم پول میوهها را حساب کرد یک عیدی هم به شاگرد مغازه داد و خودش رفت سر کوچه ایستاد که ببیند آقا جان دارد میآید یا نه. آقا جان از دور معلوم بود. فیفی با سرعت رفت توی خانه، تشت تمیزی را که دم در گذاشته بود، آورد توی حیاط. آقا جان که وارد شد، گفت: بیا فهیمه جان عزیزم، بیا آقاجون رو ببوس.
فیفی گفت: بوس فعلا نداریم، شما همه لباسهاتون رو در بیارین و بندازین اینجا.
آقا جان اول خواست بیخیال شود، ولی فیفی مثل عزرائیل بالای سرش بود، کت، کراوات، پیراهن، شلواری که زیر آن دو سه تا شلوار دیگر بود، جوراب و همه چیز را در آورد و آقاجون را حسابی با اسپری ضد عفونی کرد و آقا جان را مثل جوجه پرکنده فرستاد داخل خانه. بعد تمام میوههایی را که آقاجون خریده بود اسپری کرد تا بعدا توی مایه آنتی باکتریال دوباره ضدعفونی کند.
با ورود آقاجون به خانه پدر به او گفت: آقا جون مگر اسم من ویکتور نیست؟
آقاجون: ویکتور اسم یونانی توست، وگرنه اسم قرآنی تو محمدجعفر است که ما توی خونه هوشنگ صدات میکردیم، البته اول انقلاب یک مدتی مذهبی بودی اسمت رو گذاشته بودی یاسر، ولی چون ما جد اندر جد یونانی بودیم، اسم یونانی هم روی بچههامون میگذاشتیم.
در همین موقع صدا موبایل کامیار زنگ میزند و او جواب میدهد، از همان بالا فهیمه را صدا میزند: فهیمه…
فهیمه: جانم، چیه؟
کامیار پایین میآید: گوشی رو گذاشتم روی تخت، بهار ۱۹۹۸ باهات کار داره.
ادامه دارد…
دیدگاهها بستهاند.