امروز پنجم فروردین است و ما هنوز در قرنطینه هستیم. کلاغها دوباره از خود صداهای زشتی در میآورند. اما صدای کلاغها در این داستان اصلا مهم نیست و بیشتر برای فضاسازی است و برعکس گفته چخوف که اگر در فصل اول تفنگی روی دیوار باشد، باید در فصل دوم و سوم آن را حتما شلیک کرد، قرار نیست کسی کلاغها را شلیک کند. البته من هر کاری دوست دارم در داستان میکنم و به شما هم مربوط نیست. مثلا من در اول فروردین قندان را از جلوی فیفی برداشتم که به شوهرش کامی که اکانت مخفی در اینستاگرام دارد، حمله نکند و متاسفانه بعضی از شما خوانندگان محترم من را ترسو، ضد خشونت، دزد، مردسالار و حامی مردان چند آیدی نامیدید و هشتگ #نهـبهـضدخشونت راه انداختید. الآن نمیخواهم مثل هر روز توضیح بدم دفعه قبل چی شد. اینکه شما نمیخوانید اصلا رفتار مناسبی به عنوان یک خوانندهی آگاه و با شعور نیست، منظورم هم نیست که شما خدای نکرده بیشعور و متحجر هستید که قسمتهای قبل را نمیخوانید، موضوع این است که این داستان بوف کور نیست که من برای سایهام بنویسم، دارم برای شما مینویسم، لطفا آنرا بخوانید. حالا یک بار دیگر میگویم، نوشتم که آقاجون آلزایمر دارد و هر روز مشکلاتی را درست میکند. همین که پنج روز قبل روی مبل دم در نشسته بود که برود خرید و یا دیروز به صورت خودجوش بیرون رفته بود، همهی این رفتارها من را مجبور کرد که دیروز برای استخدام فردی برای ایفای نقش آقاجون آگاهی استخدام بگذارم. روز دوم هم خانواده شیرین… نه، قرار بود اسم این دختر را دیگر ننویسم. روز دوم هم دخترخالهی بینام فیفی با خانوادهی مشکل دارش وارد داستان ما شدند و سخنرانی طولانی در مورد کرونا و فواید آن کردند و آخر سر هم با کمک فیفی از داستان بیرونشان کردم. دیروز هم آقای زمردی که تازه متوجه شده همان ویکتور خودمان است به همراه همسرش طاهره خانوم سعی کردند در داستان حضوری پررنگ داشته باشند و چند کلام هم حرف زدند. این وسط هم تلفن کامی زنگ خورد و بهار ۱۹۹۸ قرار شد با فیفی صحبت کند. من هم برای اینکه ساسپنس این قسمت را زیاد کنم، قندان را روی میز جلوی دست فیفی میگذارم.
طاهره خانوم: اااا… قندونمون هم که پیداش شد. دست آقای نویسنده درد نکنه، ایشالا خودم عروسیش جبران میکنم.
فیفی: مامان شما هم هر مذکر خری رو میبینی یهو میخوای براش سنگ تموم بذاری.
طاهره خانوم: اصلا هم اینجوری نیست، آقای نویسنده خودش این حرفها رو گذاشت تو دهن من.
من کلا حرفهای طاهره خانوم رو تکذیب میکنم و اصلا قصد ازدواج هم ندارم که چنین حرفهای را در دهان کارکترهایم بگذارم. فیفی به طبقهی بالا میرود و گوشی را برمیدارد.
فیفی: الو، ( صدای مردی را میشنود که آشناست.) شما برای چی مرد هستید؟
صدا: پس انتظار داشتی چی باشم؟
فیفی: میشه بگی چه ارتباطی بین شما و کامیار هست؟
صدا: منو نشناختی؟
فیفی: معلومه که نشناختم، اگر میشناختم که میکشتمت. من تا حالا فکر میکردم همیشه پای یک زن در میان است، واقعا که شماها گندشو درآوردین، معلومه که پای یک مرد در میان است. اصلا نمیدونستم که تو هم اینجوری هستی، حالا تو هیچی، کامیار…..
صدا: منو نشناختی؟
فیفی: نه، علاقهای هم ندارم بشناسم، بیخودی نیست اون دفعه کامیار وقتی رنگینکمان گیها رو توی پیجش گذاشته بود و بهش گفتم مگه تو هم اینجوری، گفت نه، ولی اصلا بهش برنخورد. به هر حال من که دیگه باهاش ادامه نمیدم، امیدوارم کم کم ازدواج گیها هم در ایران قانونی بشه، شماها به پای هم پیر بشین.
صدا: فیفی! دیوونه شدی؟ این حرفا چیه؟ من کامران هستم، زنگ زدم تبریک عید رو بگم.
فیفی یک دفعه متوجه صدای کامران برادر کامیار میشود: ای وای! خاک به سرم، داشتم باهاتون شوخی میکردم. تولدتون مبارک، یعنی سال نو مبارک، پانی جون خوبن؟ دخترتون خوبه؟ گربه تون چطوره؟ قربونش برم با اون میوهای قشنگش….
صدای کامران: مرسی، سال نوی تو هم مبارک، شما برای چی دعواتون شده؟
فیفی: دعوا؟ من و کامیار؟ ما دعوامون نشده؟ ما دو روح هستیم در یک بدن…
صدای کامران: آخه میگی میخوایم جدا بشیم…
فیفی: نه، شوخی میکردم، دیگه آدم توی قرنطینه میاد از این شوخیها میکنه. قرنطینه چطوره؟
صدای کامران: خوبه، به هر حال سال نو مبارک، گوشی دستت با پانی حرف بزن.
پانی، همان پانتهآ زن برادر کامیار است که علاقه مفرطی به سگ و گربهها دارد. بعد از اینکه به هم تبریک عید میگویند، فیفی میگوید: حتما قرنطینه خیلی سخته برات؟
پانی: اصلا، بهخصوص اینکه کرونا واقعا لازم بود.
فیفی: لازم بود؟ برای چی لازم بود؟
پانی: میدونی، دانشمندان دانشگاه سیاتل به این نتیجه رسیدن که کرونا در واقع ویروس موجودات کرات دیگه است که وجودش باعث میشه جمعیت انسان کاهش پیدا کنه، هفتصد گونه جانوری زندگی بهتری پیدا کنن، پلنگها و بهخصوص پاندای قهوهای از خطر نابودی نجات پیدا کنه، و کره زمین نفس بکشه.
فیفی: اون وقت ما میمیریم دیگه؟
پانی: همهمون نه، تقریبا دو سوم بشر میمیره، ولی هفتصد نوع حیوانات زندگی بهتری پیدا میکنن، من واقعا حاضرم بمیرم ولی اون هفتصد نوع زندگی بهتری داشته باشن.
فیفی: رضایت شوهر هم شرطه؟
پانی: برای چی؟
فیفی: برای مردن به جای هفتصد گونه جانوری….
پانی: اون مشکل نیست، چون شوهرها زودتر میمیرن، وقت اجازه دادن نمیشه، محضرها هم اون موقع تعطیله…
فیفی( نمیداند چه بگوید): باشه، پس سال نو مبارک، اگر تا پایان تعطیلات زنده نبودیم، دیگه تو این وضعیت نمیخواد بیاین سر قبرمون، تو همون خونه یه فاتحه بخونید برام.
پانی: امیدوارم سال خوبی داشته باشی، به همه سلام برسون.
فیفی گوشی را میگذارد و پایین میآید…
کامیار در حال خندیدن است، فیفی با لگد به پای او میزند، طاهره خانم نگاه میکند، کامیار: میبینید، هر روز همین بساطه، مصداق خشونت خانگیه دخترتون. هر روز منو میزنه…
طاهره خانم دارد تلفنی حرف میزند: آره داداش، شما که توی نیویورک هستین حتما بهتر از ما میدونین، اصلا این کرونا انتقام طبیعت از ماست، یعنی دانشمندان دانشگاه سیاتل، همون جایی که گریز آناتومی بود، فهمیدن که موجودات فضایی برای نجات هفتصد گونه جانوری این ویروس رو بردن ووهان از اونجا پخش کردن…
فیفی با تعجب به مادرش نگاه میکند، همین موقع تلفن پدربزرگ صدایی میدهد، به فیفی: فهیمه خانم بیا این پیغام رو برای من بخون، من عینک ندارم…
فهیمه وارد اینستاگرام آقاجون میشود، در دایرکت برایش پیغام آمده. فیفی: نوشته کرونا انتقام طبیعت از انسانهای بیرحم است. براساس تحقیقات ماتیاس هورکس در موسسه رابرت کخ اگر کرونا یک سال دیگر ادامه پیدا کند، چهره کره زمین دگرگون خواهد شد، به گفته دکتر گریز آناتومی از دانشگاه سیاتل کرونا انتقام طبیعت از نوع بشر است که در حال ویران کردن سیاره زمین است.
آقاجون: من از همون پنجاه سال قبل گفتم بالاخره این یوفوها یه کاری میکنن، الکی که ول نمیکنن از مریخ پاشن بیان اینجا، حتما یک برنامهای داشتن.
فهیمه: معلوم نیست این نظرات چقدر درست باشه…
ویکتور: یعنی چی؟ این علمه خانوم، بیخودی که یارو توی سیاتل دکترای ژنتیک و فیزیک هستهای نگرفته….
فهیمه: پدر! به فیزیک هستهای چه ربطی داره؟
در همین موقع زنگ میزنند. فهیمه به همه: لطفا همگی ساکت، حتی اگر مهمون هم بود، من در رو باز نمیکنم، ما قرنطینه هستیم، مردم باید این رو بفهمند.
گوشی را برمیدارد، توی تصویر شیرین را میبیند. تعجب میکند، به همه: شیرین اومده…
مادر: شیرین؟ اینجا چیکار میکنه، باید رفته باشه شمال.
فهیمه: من میرم ضدعفونی میکنم میارمش.
فهیمه دستکش و روپوش و ماسک میزند و اسپری ضدعفونی و سبد لباس را با خودش میبرد. و در را باز میکند.
شیرین: سلام. من اومدم.
فهیمه: مامان و بابا کو؟
شیرین: اونا رفتن ترکیه، اما من اومدم بهت یک چیزی رو در مورد کرونا بگم….
فهیمه: چی؟
شیرین: اون حرفایی که بابام میگفت همهاش چرت و پرته، اصلا کرونا به کمونیستها و هزارپا ربطی نداره…
فهیمه: این رو خودم میدونم.
شیرین: ولی نمیدونی که در حقیقت کرونا انتقام طبیعت از نوع بشر هست و یکی از دکترهای دانشگاه سیاتل در این مورد تحقیق کرده که کرونا برای حفظ هفتصد گونه جانوری مفیده.
فهیمه: البته توی موسسه پژوهشی رابرت کخ آلمان هم تحقیقاتی انجام شده…
شیرین( تعجب کرده): تو اینا رو از کجا میدونی؟
فهیمه: چیزی که تو میدونی مطمئن باش همه ایرانیهایی که رفتن توی اینستاگرام میدونن.( به ساکی که روی دوش شیرین است نگاه میکند.) تو اینجا چیکار میکنی؟
شیرین: همهاش تقصیر نویسنده شماست، البته بابام هم بیتقصیر نبود.
برخلاف گفته شیرین من هم در این ماجرا دخالت نداشتم و وقتی فهمیدم برق از بخش تحتانی وجودم، منتشر شد. ساعت ۸ صبح اصغرآقا معروف به اصغر اختلاسی شوهر خالهی فیفی که ماجرای اختلاساش توسط فردی کاملا ناشناس به بیرون درز کرده، خود و خانوادهاش توسط گروههای کاملا خودجوش و هیجانی ربوده و سوار هواپیما عازم ترکیه شدند، در وسط راه هم دختر بینامشان، شیرین سابق را بالای خانه زمردیها با چتر نجات انداختند پایین و کلا گند زدند به داستان من. مشکلاتی که این شخصیت جدید و گمنام در داستان میآورد به این شرح است. یک: ایشان ممکن است شمای خواننده را گول زده عاشق خودش کند و بعد محل سگ هم به شما نگذارد و من به شخصه هیچ گونه مسئولیتی در مورد رفتار کاملا کلاهبردارانهی ایشان نسبت به شما را نمیتوانم بپذیرم. لطفا از پذیرش وی به عنوان فرندز و فالو کردن وی خوددداری کنید. دو: ایشان ممکن است کاملا حواس من را پرت کند و من را از مسئولیت الهی خودم که توسط متخصصین علوم داستان نویسی به من تفویض شده گمراه کند. سوم: هدف ایشان صد در صد خراب کردن داستان است.
فهیمه: حالا چتر نجاتت کو؟
شیرین: گذاشتمش تو خیابون بغلی، خوشبختانه کسی منو ندید.
شیرین و فهیمه وارد راهرو میشوند، فهیمه شیرین را کاملا ضدعفونی کرده و لباسهایش را بجز یک شلوار لی پاره یا زاپ دار و یک تاپ که به تنش میماند، حسابی با اسپری ضدعفونی کرده و مجبورش میکند فورا برود حمام. وقتی آنها وارد خانه میشوند، پدر بزرگ مثل هودینی شعبده باز از پشتش قندان را بیرون میآورد: «بیا قندون رو پیدا کردم.»
طاهره خانوم: آقاجون! قندون رو یه ساعت پیش پیدا کردیم.
آقاجون: یعنی شما میخوای بگی من قندون رو برداشتم؟ چرا شماها همتون پرت و پلا میگید من گاهی یه چیزایی یادم میره. مگر نه؟ قندون به چه درد من میخوره که برش دارم و قایمش کنم؟
ویکتور: آقاجون این رفتارها رو جلو نویسنده نکنید بعد لج میکنه شمارو تو داستان عوض میکنه؟
آقاجون: من عوضیام؟ کی گفته؟ این نویسنده هرچی میگه شماها هیچی بهش نمیگید. هی میگه من زوال عقل ندارم. خودش زوال عقل داره. وقتی جوون بودم قرار بود نقش تناردیه رو بدن به من… طاهره این خواهرت اینا نمیخوان به ما یه سری بزنند؟ مثلا عیدها. آقا جان چند لحظهای ساکت میشود، نگاهی به قندان میکند: این رو چرا دادین به من؟
شیرین از حمام بیرون آمده، حوله دور سرش بسته و رفته وسط هال و حرکات یوگا میکند و من چون نمیخوام نگاه کنم زنگ در را میزنم. کامی در را باز میکند. مردیست مسن که در دستش آگهی استخدام هست: من آمدم برای آگهی که داده بودید. من سابقه حضور در چند داستان معروف بینالمللی رو دارم.
کامی: شما قرار بود فردا وارد داستان بشید.
مرد مسن: تو اگهیتون نوشته پیرمرد همراه با آلزایمر خفیف. منم از اونجایی که نقشم رو جدی میگیرم تصمیم گرفتم از امروز وارد داستان بشوم.
ادامه دارد…
دیدگاهها بستهاند.