امروز دهم فروردین است. من کنار شیرین نشستهام و به روایت خودم ادامه میدهم. شاید از نظر شما من خل شدهام که با یکی از کاراکترهای این مجموعه رابطه برقرار کردهام و کنارش میشینم و برایش قلب میفرستم و گاهی توی چشمانش نگاه میکنم و چیزهای لوس و بیمزهای بهش میگویم و از هم خوشمان میآید. بله شما اشتباه فکر نمیکنید. من خل شدهام، مطمئنا ده روز در قرنطینه نشستن و هم صحبت شدن با جناب در و دیوار محترم که تا جایی که خودشان به من گفتند این دو از قدیم باهم دوست بودهاند و همه جا با هم میرفتند و شعر معروف ما دوتا داداشیم را در وصف این دو گفتند، من را به اینجا رسانده است که خل شدهام و به اصطلاح مجبورم، بفهمید. مثلا شماها که مثل من ده روز است دارید دیوارها را مشاهده میکنید، خیلی حال بهتری از من دارید که نظر میدهید؟ البته پس از بیان این نکته، و بهخاطر گل روی ماه شیرین که گفت از شما معذرت بخواهم، معذرت میخواهم.
در ضمن برای آن دسته از برادران فضول و بسیجی که احساس میکنند یک وقت اسلام آنلاین در خطر افتاده، بهتر است همینجا اعلام کنم که من و شیرین توسط آقاجون صیغه شدهایم و اینکه آقاجون آلزایمر دارد و چیزی یادش نمیآید دلیل بر دروغ گفتن من نیست. البته من میتوانستم از اشخاص دیگری برای این امر استفاده کنم ولی از قصد دلم خواست از آقاجون کمک بگیرم تا شما بسیجیهای آنلاین و غیر آنلاین را کمی دچار اغتشاش ذهنی کنم، از آن جایی که من تحقیق و بررسی کردم، شما با کلمه اغتشاش مشکل دارید و بدجور روی نرو و روانتون بوده و لذا از قصد این کلمه را استفاده کردم.
دیروز ویکتور قهر کرده بود و من مجبور شدم مسائل سیاسی روز را وارد داستان کنم تا کمی هم ویکتور نظرات کارشناسی خودش را که بخشی از زندگی روزانه ایشان و اکثر پدرهای ایرانی است بگوید. آقاجون هم بعد از جرو بحث کردن با طاهره خانوم و دیگران کت و شلوارش را پوشید که از در خارج شود، موسیو بناپارت هم که دید آقاجون میخواهد خارج شود سریع به سمت در دوید. ببخشید یادم رفت بگویم که موسیو بناپارت سگ همسایه است و امروز مهمان خانهی ماست.
بناپارت بهخاطر اینکه احساس میکند فرانسوی است و در کن فرانسه به دنیا آمده و اصولا فرانکوفیل است، با آقاجون که به زبان فرانسه مسلط است، رابطه ویژهای دارد و دستورات او را که به زبان فرانسه داده میشود گوش میکند، مینشیند، میایستد و دست میدهد، البته اشتباه نکنید این سگ اصلا فرانسوی نیست و اسم واقعیاش جمشید است و در همین کن و سولقان خودمان به دنیا آمده، فقط چنین احساس خودفرانسوی بینی دارد. به محض رفتن سگ به بیرون، من و همچنین کلیه حاضرین در این داستان، با چشم خودشان دیدند که آقاجون با موسیو بناپارت حرف میزند، همین شد که آقاجون برگشت، لباس بیرون را درآورد و با چشمانی اشک آلود نشست روی مبل و فقط گفت: «بناپارت به من گفت نو مه کیت پا Ne Me Quitte Pas ، و من هم برگشتم.»
به هر حال من خوشحالم که آقاجون برگشت و باعث شد داستان ما به انحراف نرود، ولی من به این دلیل بناپارت را به داستان دعوت کردم که او هم مثل ناپلئون بناپارت و سپاه قدس علاقه زیادی به فتح جهان دارد و با گربههای خیابانی هم ظاهرا مشکلاتی دارد که به من مربوط نیست. تنها چیزی که به من مربوط است این است که این برادران ارزشی و بسیجی با حضور یک سگ، آن هم یک سگ فرانسوی که احتمالا موجودی فتنه گر است و طبیعتا این برادران آنلاین بسیجی را دچار سوختگی بالای هشتاد درصد در زیرزمین خانهشان میکند، او را وارد داستان کردم. ولی پس از پارس کردن بیش از حد سگ مذکور او را به خانه صاحبش برگرداندم.
آقاجون: شما به اون سگ چیکار داری؟
هیچ کس به آقاجون جواب نداد، چون مخاطب او من به عنوان راوی داستان بودم، در حالی که طبق قرارداد با همه شخصیتهای داستان قرار نبود آنها وسط داستان مرا مخاطب قرار دهند، ولی چون آقاجون آلزایمر دارد، حتی من خودم هم نمیتوانم دیالوگهایش را کنترل کنم، به همین دلیل دست شیرین را گرفته و به بالا رفتیم.
ویکتور: آقاجون! شما چرا اینقدر حساس شدید؟
آقاجون: من حساس شدم؟ من چه میدونم، اصلا من حساس نشدم، طاهره خانم به من اهانت کرد.
ویکتور: این که ناراحتی نداره، ایشون هر روز به من صد بار اهانت میکنه.
طاهره: من اهانت میکنم. اولا آقاجون به من اهانت کرد و بعد چون آلزایمر داره یادش رفت، فکر کرد من بهش اهانت کردم.
آقاجون: شما داشتی به ادیسون اهانت میکردی و من یادآوری کردم که ایشون اگر هم دینامیت رو اختراع کرده بعدش هم جایزه نوبل رو اختراع کرد، این به اون در، اون وقت شما راجع به عروس حرف میزنی؟ من کی گفتم عروس؟
فهیمه: آقاجون شما یادتون میره، تقصیر خودتون هم نیست.
کامی: فیفی جون! این طرز حرف زدن درست نیست.
فهیمه: کامی جان! به شما ربطی نداره، اصلا من خسته شدم، تو چرا اینقدر چسبیدی به من، خسته شدم از بس صبح تا شب دیدمت.
آقاجون: دقیقا همینطوره، من خسته شدم از بس از صبح تا شب شماها رو میبینم. این سیزده به در تموم نشد برین سر کارتون….
ویکتور: آقاجون! ما همه قرنطینهایم. ممکنه تا سه ماه دیگه همه همین جوری تو خونه باشیم.
آقاجون: نمیشه دیوار بکشیم وسط این خونه که اینقدر همدیگه رو نبینیم؟
طاهره: واقعا راست میگه آقاجون، من اگر ده روز دیگه قرنطینه ادامه پیدا کنه، از دست این کرونا خودم رو میکشم، آدم کرونا بگیره، بهتره تا از صبح تا شب همینجوری وسط پنج تا آدم وول بخوره.
فهیمه: زنگ زدم به نعیمه میگه من و سجاد هر روز دعوا داریم، میخوایم بعد از کرونا طلاق بگیریم.
کامیار: اتفاقا بعضیهای دیگه هم همین نظر رو دارن.
فهیمه: نخیر، بعضیهای دیگه نمیخوان از زنشون جدا بشن، زنشون میخواد جدا بشه، اونم بخاطر خیانت آنلاین.
طاهره( به فهیمه): من که حاضرم برم توی خونه شما تنهایی بمونم ولی هر روز شماها رو نبینم، نمیگم ازتون بدم میاد، از دستتون خسته شدم، چیه این قرنطینه، میگن دوری و دوستی، مرسی، اه.
کامیار: ویکتور جان! شما نظرتون چیه؟
ویکتور: من اتفاقا خیلی دوست دارم پهلوی خانواده باشم.
طاهره: بعله، از صبح تا شب بشینی برای خودت خبر بخونی و صبح هم بگی فسنجون میخوام یا بادمجون میخوام، شب هم که خروپفت دنیا رو بگیره. قبلا از دست خرو پف تو میرفتم بالا توم اتاق فهیمه اینها شب از دستت راحت بودم.
فهیمه: مامان! یعنی ما اینقدر مزاحمیم؟ خوب ما میریم، ما بخاطر شما اومدیم.( به کامیار): پاشو بریم، اینجا جای ما نیست.
طاهره جوابش را نمیدهد، کامیار: طاهره جون منظور بدی نداشتن…
فهیمه: اتفاقا منظور بدی داشتن، تو هم که خوشات میاد خونه خودمون باشیم، بریم که بتونی تو اون خونه ولنگ و واز با این و اون هر روز چت کنی…
کامیار: اصلا اگر ناراحتی من میرم.
ویکتور: ظاهرا همه مشکل از منه، من میرم که شب حسابی خانوم بخوابه و روز هم منت آشپزی سرمون نگذاره.
آقاجون: من یک پیشنهاد خوب دارم، شما همگی برین خونه فهیمه جون، فقط ظهر و شب فهیمه غذای منو بیاره و برای من پست اینستاگرام بگذاره، این پیشنهاد از همه بهتره.
کارشناس امور قرنطینه: من به دعوت از نویسنده در این مکان مقدس حضور پیدا کردم که بگم زندگی در قرنطینه یک هنر است، قطعا درگیریهای خانوادگی بیشتر میشود، به همین دلیل افراد باید سعی کنند برنامههای انفرادی مشترک یا رفتارهای مشترک و سرگرمیهای مشترک داشته باشند. ( کارشناس میرود.)
فهیمه: میگم چطوره به جای این دعواها با هم پانتومیم بازی کنیم.
کامیار: متنفرم از این پانتومیم، کرونا رو به اون ترجیح میدم.
ویکتور: بیایید گفتگوهای سیاسی بکنیم، من میتونم بحث رو اداره کنم.
طاهره: اصلا و ابدا، من ترجیح میدم تا آخر عمرم فقط محسن سازگارا رو ببینم، و کسی دیگه غیر از اون بحث سیاسی نکنه، چقدر این آدم خوش تیپه آخه!
ویکتور تو لب میرود. آقاجون: من هم با او موافقم، فیلم ناصرالدین شاه آکتور سینما را درست کرده بود که من دیدم و لذت بردم، خدا بیامرزتش که فیلم حسن کچل او را در عنفوان میانسالی دیدم.
فهیمه: اون محسن مخملباف بود.
ویکتور: من اصلا کاری به کار شماها ندارم، فقط یک نفر به من جواب بده چطوریه که آمار ابتلای کرونا در آلمان بیشتر از هند هست، و در هند که این همه آلودگی وجود داره حتی قرنطینه هم صورت نگرفته.
فهیمه: آلمان و سوئیس شرایط بهداشتیشون از هند بدتر نیست، خیلی بهتره، ولی چون اونها دائم تست کرونا میکنن میفهمن که تعداد واقعی افرادی که کرونا گرفتن چقدره… برای همین آمار مبتلاهای اونها بالاست…
ویکتور: خب چرا توی هند کسی کرونا نمیگیره و نمیمیره.
فهیمه: پدر جان! در هند قرنطینه نیست، چون وقتی ۲۰ درصد مردم بیخانمان باشن، کجا میخوان قرنطینه بشن؟ اصلا کرونا میترسه بره هند.
ویکتور: الآن وزارت بهداشت گفته ما یک کشفی کردیم که میزان ابتلای کرونا رو کم میکنه. چرا این کشف رو به آلمان و فرانسه اعلام نمیکنن، مگر سعدی نگفته بنی آدم اعضای یک پیکرند.
فهیمه: بله، اون کشف رو خیلی وقته کردن، فرض کنید ۹۰ هزار نفر مبتلا در ایران هست، ولی وزارت بهداشت اعلام میکنه ۴۰ هزار نفر، به همین راحتی ۵۰ هزار نفر از مبتلایان کم میشه.
آقاجون: بله، در وبای اسپانیایی که من جوانی خودم را گذراندم، بیشترین کشتهها در آمریکا و آلمان و انگلیس و فرانسه در حال جنگ بود، ولی چون آنها آمارشان را اعلام نمیکردند، گفته شد آنفلوآنزای اسپانیایی، ما چقدر هر روز در همین تهران جسد میبردیم دفن میکردیم.
فهیمه: آقا جون شما اون موقع سه ساله بودید.
آقاجون: نه، من جوانی رشید بودم، این ماجرا مال سال ۱۲۹۷ شمسی است، من چند ساله بودم؟
فهیمه: دو ساله….
آقاجون: کودک دوساله چطوری جسد مردم رو میبره دفن میکنه؟ شما باید منطقی باشی!
کامیار: هانی! بیخیال! کل ننداز!
آقاجون: خجالت بکش آقا، من هانی شما نیستم، کل یعنی چی؟
کامیار: من با فهیمه بودم آقاجون، خدمت شما جسارت نکردم….
آقاجون: منو مسخره میکنی؟
کامیار: بهخدا نه، من با فیفی بودم….
فیفی: آقاجون! کامی به من میگه هانی، یعنی عسل….
آقاجون: غلط میکنه، اینجا محل بیان احساسات جنسی نیست، عسل و زهرمار! خجالت بکشید.
آقاجون بلند میشود که دوباره لباسش را بپوشد، کتش را میپوشد و با حالتی مغموم: میخواستم الآن شما رو ترک کنم، ولی بخاطر بناپارت و حرفی که به من زد، شما رو ترک نمیکنم.
ویکتور: بناپارت، منظورتون اینه که ناپلئون باهاتون حرف زد؟
آقاجون: نخیر آقا! منظورم اون سگ فهمیده همسایه طبقه بالاست که اسمش بناپارت است و صبح وقتی میخواستم برم ترانه ژاک برل رو برای من خوند که « نو مه کیت پا»( Ne Me Quitte Pas) و من بخاطر این حرف برگشتم. نو مه کیت پا یعنی ترکم نکن و من ترکش نکردم، کاش شما به اندازه اون سگ محبت داشتید…
فهیمه: ولی آقاجون، همسایه طبقه بالای ما اصلا سگ نداره….
ویکتور: ما اصلا طبقه بالا همسایه نداریم….
طاهره: ما دوبلکس هستیم، اصلا طبقه بالا نداریم
کامیار: بابا بیخیال شین، بقول رهبری کششش ندین
ادامه دارد…
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…
آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…