امروز بیستم فروردین است و ما سعی میکنیم فکر کنیم سیزده فروردین است، چون توی این قرنطینه هیچ فرقی نمیکند که سیزدهم باشد یا نوزدهم یا حتی سی و پنجم فروردین. کلاغها نحسی امروز را با صداهای بسیار سخت و مزخرفشان، قارقار میکنند. امسال من به دلیل قرنطینه اصلا سبزی نگذاشتم، چون قرار نبود بروم بیرون و آن را به آب بندازم، بهخاطر همین هم نتوانستم سبزی گره بزنم و متاسفانه بختم کاملا بسته شده و با هیچ اره برقی هم نمیشود آن را باز کرد، بله امروز قرار است شیرین برود و زودتر باهام بهم زد و سریع گوشیاش را دستش گرفت و به پسری به نام بردیا مسیج داد. این که بردیا از کدوم گوری پیدایش شد من نمیدانم، متاسفانه در یک رابطه همیشه یک بردیای گوربه گور شدهای حضور دارد که معلوم هم نیست از کجا پیدایش میشود، ایشان با چهار تا ایموجی قلب بیشتر و «گولبونت بلم عژیژم» غلیظتری مخ دختران را میزند و به جوانان این مرز و بوم، سختیهای فراوانی از همه جهت وارد میکند. واقعیتش من نمیدانم به سبزیها و بختم فحش بدهم یا به نحسی سیزده و یا بردیای همیشه رابطه خراب کن.
من بعد از قطع رابطه با شیرین در یک شرایط بحرانی قرار گرفتم که چگونه نیازهای غیر افلاطونیام را برطرف کنم، به خاطر همین هم به ستاره مسیج دادم. متاسفانه ستاره از دست من ناراحت است، چون در اینستاگرام او را آنفالو کردهام و او هم به خاطر همین موضوع جواب داد که دیگر نمیخواهد رابطه را ادامه دهد و دوست پسر جدیدی به نام بردیا پیدا کرده. بله باز هم بردیا، کلا هم در تاریخ از این بردیاها زیاد بوده و اصلا نقش مهمی در خراب کردن روابط عاشقانه به صورت خیلی لوس و بیمعنی دارند، همین مرحوم صادق هدایت را بردیا به آن وضعیت کشاند و یا شهریار را آنچنان کرد. همین ارنست همینگوی اگر بردیا نبود، شاید هرگز خودکشی نمیکرد. آیا همین بردیا نیست که نامش را جن یا احتمالا کرونا گذاشته است؟
متاسفانه دولت روحانی هم که هیچ کاری برای جمع کردن این بردیاها نمیکند، آقای روحانی من به شما رای دادم که این بردیاها را جمع کنی نه که هی لبخند الکی بزنی. البته پیدا شدن این بردیاها همش هم تقصیر دولت روحانی نیست و بیشتر به خاطر سیاستهای غلط دولت خاتمی و اصلاحات است، قبل از آقای خاتمی همه اسمشان اصغر، ممد و از این چیزها بود و بعد آقای خاتمی که آمد به اینها احساس باکلاسی دست داد و شدند بردیا و از طریق همین اینترنت که دولت در اختیارشان گذاشت وارد بیزینس تخریب رابطه شدند. از این رو من هم تا وقتی به وضعیت این بردیاها که برای جامعه خطرناک و مخرب است، رسیدگی نشود به کمپین #براندازم میپیوندم.
این نمیشود که من همهی مشکلاتم را با دستهای خودم حل کنم، نه با دستهای دیگران، دست برای نوشتن است نه که نقش دیگری را بازی کند، آقای روحانی من غلط کردم که با همین دستها که ذکر خیرشان بود به شما رای دادم که دیگر بیشعور بازی را کنار بگذارم، ببینید ما را به کجا کشاندهاید. در کل اف یو بردیا، اف یو روحانی. همین میشود که من کمکم احساس میکنم دارم، زوال عقل یا چیزی مشابه آن پیدا میکنم و خودم همی نمیدانم چی مینویسم، در داستان هم اوضاع معلوم نیست دقیقا چی به چی هست و کی به کی هست؟ من که الان زوال عقل دارم و یادم نمیآید چی شد. الان خواهر طاهره خانوم که اسمش هم یادم رفته، ظاهرا معصومه نامی بود، دم در آمده که شیرین را با خودش ببرد.
صدای زنگ در میآید
آقاجون: ما باید سیزده رو حتما امروز به در کنیم.
فهیمه: نه، آقاجون، سیزده بی سیزده، ما نه سبزه داریم که بندازیم توی آب، نه شما میخوای زن بگیری که سبزه گره بزنی، من و مامانم هم که شوهر داریم، پس سیزده به در نداریم.
طاهره: خب، یکی بره درو باز کنه.
فهیمه: من خودم میرم.
فهیمه با دستکش و ماسک و یک چوب دراز میرود به طرف در خانه، در را باز میکند، معصومه وارد میشود و میخواهد فهیمه را ببوسد که فهیمه با آن چوب فاصله را رعایت میکند.
معصومه: یعنی نمیگذاری من تو رو ببوسم، من اومدم فقط روی ماه طاهره رو ببوسم و برم.
فهیمه: شما اصلا معلوم نیست کرونا نداشته باشین…
معصومه: چرا، داریم، ما هر دو تامون بیمارستان بودیم، خودمون مرخص شدیم.
فیفی: بیمارستان برای چی؟
معصومه: کرونا گرفتیم دیگه، پرستار بهمون گفت باید بستری بشین، ولی ما دودرشون کردیم و سوار شدیم اومدیم دنبال شیرین بریم خونه. هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.
فیفی( با ترس): حالا میخواین چیکار کنین؟ شیرین رو ببرین اون هم کرونا میگیره.
معصومه: فکر نکنم، شیرین باید بره دانشگاه، اگر کرونا بگیره که نمیتونه بره، ما مواظبش هستیم.
اصغرآقا: بله، ما حواسمون به بچه خودمون هست.
فیفی: شما حواستون به خودتون نیست، مگه نمیگین کرونا گرفتین؟
معصومه: میگن هر کی کرونا بگیره دیگه نمیگیره، ما هم که گرفتیم…
فیفی: اولا معلوم نیست که اگر یک بار گرفتی دیگه نگیری، ثانیا شما که درمان نشدین، شما از بیمارستان فرار کردین. معلوم نیست خوب شده باشین.
معصومه: این جور که معلومه تو از خداته ما کرونا بگیریم بمیریم، بگو دلت میخواد خالهات بمیره، حالا ممکنه شما از اصغر خوشتون نیاد، ولی من که خالهات هستم، مطمئن باش کرونا گرفتیم، به امید خدا خوب شده، توی راه من هزار تا صلوات خوندم، خوب خوب شدیم، تازه توی راه ده جا وایستادیم، اصغر با همه دست داده، اگر کرونا داشتیم تا حالا صد نفر گرفته بودن.
فیفی: شاید هم گرفته باشن.
معصومه: میشه بگی خواهرم بیاد، میخوام اگر مردیم آخرین دیدارمون رو با هم کرده باشیم.
اصغر قاه قاه میخندد: فهیمه خانوم، من همین الآن چهل درجه تب دارم، ولی عین خیالم نیست، چون بدنم سالمه، معصومه هم تب داره، ولی به امید خدا هیچیمون نمیشه.
فیفی: هر جور دوست دارین هر کاری میخواین بکنین، ولی من نه میگذارم با مامانم حرف بزنین، نه میگذارم شیرین با شما بیاد.
اصغر( عصبانی میشود): یعنی چه، بلکم ما دلمون بخواد با کرونا بمیریم، بلکم بخوایم دخترمون رو بکشیم، به شما چه؟ عجب آدمهایی پیدا میشن.
فیفی در را محکم میبندد. وقتی برمیگردد میبیند شیرین با لباس بیرون و ساکش کنارش ایستاده: شیرین جون! بابا مامانت میگن کرونا گرفتیم، و میخوان تو رو ببرن، من میگم تو نرو.
شیرین: باشه، تو راضیشون کن، بردیا قراره عصر بیاد دنبالم، همین جا میمونم.
فیفی: بردیا کیه؟
شیرین: دوست پسرمه، با هم قرار گذاشتیم تا آخرش با هم باشیم.
فیفی: کی همچی قراری گذاشتین؟
شیرین: یک ساعت پیش….
فیفی: از کی باهاش آشنا شدی؟
شیرین: میشه اینقدر گشت ارشاد بازی درنیاری، ما سه ساعته باهم آشنا شدیم، منم که بچه نیستم. به هر حال یا بردیا میاد دنبال من یا من با بابا و مامانم میرم، اگر هم کرونا گرفتم و مردم، به بردیا میگم تو مسئول مرگ من هستی…
در همین موقع کسی با مشت محکم به در میزند، فهیمه در را باز میکند، اصغر با عصبانیت وارد خانه میشود، دست شیرین را میگیرد و صورتش را میبوسد….
فیفی: نکنید این کارو خطرناکه….
معصومه دستش را روی زنگ گذاشته و فشار میدهد. طاهره خانم وارد حیاط میشود و به طرف در میرود.
اصغرآقا: به شما هیچ ربطی نداره ما میخوایم با کرونا بمیریم، هیچ ربطی هم به تو دختر فضول نداره، (بعد محکم توی صورت فیفی عطسه میکند.): اینم خدمت شما که بدونین اگر خدا نخواد آدم هیچیش نمیشه.
فیفی سعی میکند صورتش را با روسری بپوشاند، نمیداند چه کند، از آن طرف طاهره و معصومه همدیگر را بغل کرده اند و معصومه حسابی خواهرش را میبوسد، ویکتور هم وارد جمع شده، اصغر آقا به طرف او رفته و با او دست میدهد، و به او تبریک عید گفته و با او روبوسی میکند، آقاجون هم وارد حیاط شده به جمع میپیوندد. کامیار هم آمده و میخواهد به فیفی دلداری بدهد، ولی اصغرآقا با او دست داده و روبوسی میکند. اصغر آقا: دکتر! بخدا من نمیخواستم چیزی به عیال شما بگم، ولی خودش شروع کرد، به زن من توهین کرد، من حاضرم صد بار کرونا بگیرم ولی جلوم کسی به زنم توهین نکنه، ناموس منه. امیدوارم درس خوبی گرفته باشه. بسلامت.
فهیمه در را میبندد، سه دقیقه بعد صدای زنگ میآید، او که تازه صورتش را با صابون ضدعفونی کننده شسته است، دم در میرود. خانوم سیده زینب پشت در با شکمی حامله ایستاده و به فیفی میگوید: کامی جون تشریف دارن. فهیمه در حالی که حرص میخورد فریاد میکشد: کامیار! کامیار به سرعت میآید. سیده زینب به کامی میگوید «این بچهی شماست. اون روز که حرف زدیم یک ساندویچ خوردم و به گفتهی ابراهیم فیاض بهم محرم شدیم. الان شما شوهر من هستید و اسم بچه هم، بردیا است.» سه روز بعد آقاجون بدون هیچ توضیحی از خانه بیرون آمده، ناگهان نورانی میشود و دست در دست بناپارت سگ همسایه غیبش میزند.
یک هفته بعد فهیمه، طاهره و معصومه به بیمارستان میروند، طاهره به دلیل گرفتن کرونا میمیرد، فهیمه و معصومه زنده میمانند. دو هفته بعد در اوایل اردیبهشت کامیار و فهیمه بخاطر خیانت کامیار از همدیگر طلاق میگیرند. در روز دوم خرداد همان سال کامیار با سیده زینب با هم رسما صیغه کرده و زندگی خود را موقتا آغاز میکنند، فهیمه پس از دو ماه بطور داوطلب به بیمارستان ده هزار تختخوابی امجدیه به بخش ضدعفونی منتقل شده و در بیمارستان پس از دو ماه با یکی از همکارانش به نام دکتر بردیا ازدواج میکند.
در پایان خرداد دولت به دلیل بحران اقتصادی و شورش عمومی سقوط کرده و محمود احمدی نژاد به همراه گروهی از بسیجیان و تعدادی از فروشندگان عمده ارز و طلا و یکی از صاحبان موسسات بدنسازی و گروهی از اراذل و اوباش با نام «فدائیان مهدی» دولت را در دست میگیرند. دولت جدید اعلام میکند که برخلاف خبرهای رسمی تا کنون یک و نیم میلیون نفر بخاطر کرونا کشته شده و افرادی که دچار این بیماری هستند، از این پس به مصلای تهران که به قرنطینه یک میلیون نفری تبدیل شده منتقل خواهند شد. در ماه تیر اصغرآقا و معصومه اعضای باند «بانی و بردیا» در جریان یک سرقت مسلحانه از یک فروشگاه مواد غذایی توسط «بردیا راستین» نگهبانان آن فروشگاه کشته میشوند. از شخصیتهای داستان فقط ویکتور باقی مانده که با اصرار خودش برای داشتن یک زندگی خوب و مناسب با تغییر نام به زاخار به داستان آبلوموف ایوان گنچاروف منتقل شده و کار آشپزی آبلوموف را از صفحه ۲۱۴ تا پایان رمان ادامه میدهد.
کلاغ ها قارقار میکنند و به پنجرهها میزنند و شیشهها را میشکنند و وارد خانه میشوند. بله چخوف گفته بود که اگر تفنگی در فصل اول هست باید حتما در داستان شلیک شود و حالا کلاغهایی که از شروع در این داستان بودهاند هم مانند فیلم پرندگان هیچکاک به خانه حملهور شدهاند، قارقار میکنند و همه چیز این داستان و قرنطینه را خراب میکنند و من به اینکه بردیا چقدر عوضی است و چرا در این داستان وارد شد، به زوال عقل آقاجون، فیفی و بقیهی شخصیتهای داستانم فکر میکنم که یکیشان هم نبود بیاید به من کمک کند. کلاغها بالای سرم قارقار میکنند. چرا در اول داستانم قندان آوردم که این وضعیت شد، کاش تپانچهی چخوف را در این داستان داشتم تا به من کمک کند، خوانندگان عزیز! داستان ما با شاعرانهترین شکلی به پایان میرسد، از شما خواننده محترم میخواهم پایان این داستان را خیلی هم شاعرانه فرض کنید. فکر کنید، این فضای «قار قار» یا بقول عباس معروفی «برف برف» کلاغها خیلی شاعرانه است.
پایان
بخشهای قبلی قرنطینه را از اینجا بخوانید
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…
تردیدی نیست که تداوم نزاع اسرائیل و فلسطین که اینک منطقهی پرآشوب و بیثبات خاورمیانه…
تصور پیامدهای حمله نظامی اسرائیل به ایران نیروهای سیاسی را به صفبندیهای قابل تأملی واداشته…
ناقوس شوم جنگ در منطقۀ خاورمیانه بلندتر از هر زمان دیگری به گوش میرسد. سهگانۀ…