هگل در کتاب عناصر فلسفهی حق مینویسد که جغد مینروا تنها در شب پرواز میکند. در بیخوابی هو میکشد. میدانم. من تنها هستم.
کبودی، قرمزی دیدگان و البته پژوهشهای در این باره به خاطرم میآورند که بیخوابی بدن و روح را تحلیل میبرد. همسایگان پر سر و صدا، کودکان گریان، کار بیش از حد، غذای بد، بیماری، درد، حساسیت و دیدارگرانِ گستاخ خواب را دور میکنند. اندیشههای عریان و کلماتی که این اندیشهها به خود می پوشند، به همین سیاق عمل میکنند : بیخوابیِ ناشی از تحقیر، خوف، پریشانی، پشیمانی، سرخوردگی، کینتوزی و اضطراب خام. فلسفه، در کلیتهای عظیماش، هیچ چیز (حتی هیچ چیز) را از قلم نمیاندازد. بدین سبب، همواره فیلسوفانی درمانده از بیخوابی وجود داشتهاند. بیخوابی از دیرین کنجکاوی اندیشمندان را برانگیخته است، مشغولیتی که امروزه به ویژه در اروپا ادامه دارد. اکتشاف فلسفه از تیرگیِ شب چه نوری بر بیخوابی میتاباند، خصوصاً برای آن نمونهی نابِ بیخوابی، یعنی بیخوابی اندیشمند؟
فلسفه، دوستی برای خواب نیست. افلاطون ( حدود ۳۵۰ سال پیش از میلاد مسیح) در کتاب قوانین به شیوهی خود استدلال میکند: “وقتی مردی در خواب است، بهتر از آن هنگام نیست که مرده باشد؛ و اویی که زندگی و خردمندی را دوست دارد، بیش از آنچه ضروریِ مزاج است، نخواهد خوابید”. کلمنت اسکندریه بازمیگوی: “از مردِ خوابیده هیچ بهرهای حاصل نمیآید، چنانکه از یک مُرده… اما هر کسی از ما که مشتاقترین برای زیستنِ زندگیِ حقیقی و گرامیداشتِ احساساتِ اصیل است، تا آن زمان که ممکن است، بیدار میماند”. نیچه در فراسوی نیک و بد (۱۸۸۶) مینویسد: «نیاز به خواب در روح نیست، زیرا روح بیوقفه فعال است». او به ما می آموزد که هدف عالی اروپاییانِ خوب «شبزندهداری است». ارسطو میگفت همهی حیوانات میخوابند. در قرن بیستم، امیل سیوران، فیلسوف رومانیایی در برقلههای نومیدی (چاپ نخست در سال ۱۹۳۴) نوشت: «بیخوابی مختصِ انسان است». امانوئل لویناس، نویسندهی کتاب تمامیت و نامتناهی (۱۹۶۱)، فلسفه را تماماً فراخوانی انگاشت به«مسؤولیت بینهایت، به شبزندهداری خستگیناپذیر، به یک بیخوابی تمامعیار». کدام اندیشمند آن ندای دعوت به قربانی کردنِ خواب، تنگی و کبودی دیدگان ،و به خطر انداختن سلامتی در جستوجوی مقداری حقیقت یا تعالی را نشنیده است؟
نخستین نکتهای که دربارهی بیخوابی میآموزید، این است که نسبتی با تاریکی دارد. دوم این که دیده هیچ نمیبیند. هیچ و هیچ. موریس بلانشو، متفکر فرانسوی، در مقالهی نوشتار فاجعه (۱۹۸۰) گفت: «به هنگام شب، بیخوابی مباحثه است، نه از آن دست استدلالورزیهای کوبنده در مقابل سایر استدلالها، بلکه ارتعاش بیانتهای بدون فکر است، سکوتِ کوبشی و ضربهای». از زمانِ رمانِ خوابِ آشفتهی سارتر در سال ۱۹۴۹ تاکنون، فیلسوفان مختلفِ بیخوابی عمدتاً به زبان فرانسه سخن گفتهاند. پاریس مفری بود برای فیلسوفانی چون لویناس که از نازیسم یا شوروی میگریختند یا مانند سیوران که در پی زندگی جدیدی بودند. جنگ جهانی دوم و پیامدهای آن، به فلسفهی فرانسوی مقادیر انبوهی برای مورد مداقه قرار دادن و بیخواب شدن بخشید.
فیلسوفان بیخواب به سه گونهی جذاب درمیآیند: وظیفهشناس، ریاضتکش و بدگمان، که هر کدام وفادار به سنتهای نوع خودغالباً به مثابه ضدفلسفه پدیدار میشوند. افلاطون نمونهی اعلای وظیفهشناس بود که به خاطر حقیقت، بدن را تا مرگ یا آستانهی آن محروم و تنبیه میکرد. اَن دفورمانتل در ملاقات کور : سکس و فلسفه (۲۰۰۳) مسؤولیتی را مفروض میگیرد و میگوید: “فلسفه با اضطراب، پرسش و بیخوابی زاده شده است. فلسفه بیماریهای گیتی را به خود میگیرد، از این رو نمیتواند بخوابد. این فلسفهی عملی است که وظیفهی تبدیل دغدغه به تحلیل را دارد.
نمونهی ریاضتکش، لویناس، فیلسوف-پادشاهِ بیخوابی بود. این عبارت از «خدا و فلسفه» (۱۹۷۵) را بیازمایید: “بیخوابی، بیداری یا شبزندهداری، فارغ از تعریفپذیریاش به مثابه نفی سادهی پدیدهی طبیعی خواب و مقدم بر هرگونه توجه و بُهت انسانشناسانه، به مقولات تعلق دارد. یا واضح تر: «بیخوابی بیداری است، اما بیداریِ بدون قصدیت». لویناس بیخوابی را محل بینش میدید. وی در «ستایش بیخوابی» (۱۹۷۶) توضیح میدهد: «کل گشودگیِ آگاهی شاید چرخش به سمت چیزی باشد که بیداری از آن حراست میکند. باری، اندیشیدن به یک گشودگیِ مقدم بر قصدیت ضروری است. گشودگیِ آغازینی که امکانناپذیریِ پنهان شدن است: گشودگیای که یک واگذاری است و امکانناپذیریِ پنهان شدن در خویش. این گشودگی یک بیخوابی است». یک فیلسوفِ پایبند میتواند هفتهها در تلاطم باشد و در آن تعمق کند.
سیوران، مانند دیوگنس، ژارگونِ لویناس را جذاب نیافت اما مفهوماش را درک کرد. او بر این باور بود: « هر مشکلی اگر در اعماق آن غور کنیم، به ورشکستگی منجر می شود و عقل را در معرض قرار می دهد: نه دیگر پرسشی و نه دیگر پاسخی در فضایی بدون افق ».
سیوران نمونهی سرراست فلسفهی بیخوابیِ بدگمان بود، مخصوصاً میپندارم به دلیل اینکه او بیخواب، کجخلق، سرخورده و کِسل بود. سیوران وقتی حدوداً بیست سال داشت، تغییری در زندگیاش رخ داد: « دیگر نتوانستم بخوابم و فکر میکنم این بزرگترین مصیبتِ ممکن است. تمام ساعات همچون شبحی در خیابانها قدم میزدم. تمام آنچه بعدتر نوشتم، حاصل کار طی آن شبهاست. »
بیخوابیِ لویناس استعارهی نابی از اندیشهی آزاده و بیغرض بود. بیخوابی سیوران، بدن را با خود میکِشد. بدن، آن جانور رنجکشیده که به سختی به دنبال ذهن کشیده میشد. لویناس بیخوابی را به مثابه منظرهای شفاف تعالی بخشید، هشیاریِ خالص و آگاه به موجودی خالص، حالتی از ذهن ایدهآل برای تأمل فلسفیِ بی-خود. سیوران خودخواهی بیخوابی را مقدم و در مرکز قرار داده است. او مینویسد : «شما از همه چیز رنج خواهید برد، رنج بسیار: وزش باد، همچون طوفان به نظر خواهد رسید، هر لمسی، خنجری خواهد بود ؛ لبخند، سیلی میزند؛ امور خُرد و جزئی، فجایع عظیماند. ممکن است بیداری به پایان برسد، اما نورِ آن درون شما زنده میماند. در تاریکی با مصونیت چیزی دیده نمیشود، آموزههایش بیخطر گِرد نمیآیند؛ چشمی وجود دارد که دیگر نمیتواند چیزی از خورشید بیاموزد، و روحهای رنجور از شبهاکه هرگز بهبود نخواهند یافت. »
بر بیخواب است که به بیخوابی و آنچه دربارهاش قابل تأمل است، بیاندیشد. در پلک به هم زدنی، بیخوابی از اندیشه به وسواس میلغزد، از شدیدترین شکها تا مازوخیسم و مردمگریزیِ بیامان. بیخوابی، آناتی از شفافیت خارقالعاده دارد، اما دامها و اوهامی دربارهی عظمتِ مقام نیز دارد.
سیوران به ما میگوید: «ستمگر بیدار است. این همان چیزی است که او را تعیُن میبخشد» .بیخوابی مرض خودبزرگپنداری را میپروراند. در هزار و یک شب، خلیفهی مقتدر، هارون الرشید به عنوان بیخواب ظاهر میشود. نرون بیخواب بود. هیتلر نیز هم. سیوران این نسبت را درک میکند:
«شما با تمام دنیا و با انسانیتِ در خواب درگیر میشوید. خود را همچو شخصی در میان دیگران احساس نمیکنید، زیرا دیگران در ناآگاهی به سر میبرند. او غرور جنونآمیز در خود میپرورد و به خود میگوید:«سرنوشت من فرق میکند، من تجربهی بیدارمانیِ بیوقفه را میدانم.» تنها غرور، اوج یک فاجعه، به شما شهامت میبخشد. فرد بیخواب این احساس فوقالعاده متملقانه را میپرورد که دیگر جزئی از بشریت عادی نیست.»
هیچ فلسفهای یک شب بدون تناقضهایش دوام نخواهد آورد. بیخوابی این موارد را دربردارد: بدنتان را فرومیکوبد و منِ شما را متورم میسازد. بزرگنمایی میکند و خوار میشمرد. بیخوابی تملق میگوید و فلسفه نیز چنین میکند. این حس برتری مختص سیوران نیست بلکه علامت همه بیخوابیهاست. غرورِ فرهیختگی بیخوابی را کارشناسان پزشکیای تقویت کردهاند که مجیز بیخوابی را میگویند(صنعت دارو به واسطهی بیخوابی رونق میگیرد). در اواخر قرن گذشته، سر جیمز ساویر میپنداشت که بیخوابی عمدتاً دامنگیر «بهرههای بالای ذهنی» (همچنین «مزاجهای عصبی») میشود. دکتر فاستر واتسون، عصبشناس و روانشناسِ یادگیری متقدم بریتانیایی، معتقد بود که بیخوابی محدود به «کارگران ذهن» میشد، و بهندرت «طبقههای کارگر» را گرفتار میکرد.
تحقیقات اخیر در مورد اختلالات خواب در میان افراد شاغل، حس برتری را به انسانهای عادی القاء کرده است، هرچند بیخوابها بدان پایبندند. وب سایتهای بیخوابان با تصاویر بیخوابانی چون چرچیل، ادیسون، کافکا و نیوتن آراسته شدهاند. امروزه بیخوابی مشغلهی همگان است، مخرج مشترک. نشان افسردگی و (اگر خوشتان میآید) مالیخولیاست و به اندازه سرماخوردگی عمومیت دارد. منجر به تحریکپذیری، خردگریزی و تندخویی میشود. رسالت بیخوابی، اندیشهی ناب است یا حقیقت تلخ؟
چند دهه پیش، فیلسوفی به نام کلمان روسه نوشت: «از میان تمام پرسشهای شناختهشدهی فلسفی، آنچه سیوران مطرح کرده، بیتردید بزرگترین و جدیترین است: آیا پیوستگی میان روشنایی و لذت امکانپذیر است؟» یک فلسفهی شیفتهی حقیقت با واقعیتهای ظالمانهای روبروست: دروغ فراوان است، بیگناهان رنج میبرند، همه میمیرند و جهان اهمیتی نمیدهد. اندیشههای غیرقابل انکاری وجود دارند که خواب را از چشمانتان میربایند.
سیوران مینویسد: «برای حفظ هوشیاری ذهن، تنها قهوه، بیماری، بیخوابی یا مرگاندیشیِ مداوم وجود دارد!» سیوران که تحت پیگرد افسوسها و دریغها بود، کوشید تا به فلسفه که همچو سایهای فزاینده بود، پشت کند. در تاریخ مختصر تباهی(۱۹۴۹)، «توسل به بیخوابی» را توصیف و تمجید میکند.
«بیخوابی، شما… در یک شب واحد، دانش بیشتری کسب میکنید تا روزهایی که در سکون و سامان میگذرانید، و پلکهای قرمز، رویداد مهمتری را بر شما آشکار میسازد تا بیماریهای بینام و یا فجایع زمانه!… من به فلسفه متوسل شدم، اما هیچ ایدهای نیست که در تاریکی تسلی بخشد، هیچ ساختاری وجود ندارد که در برابر آن شبپاییها مقاومت کند. تحلیل بیخوابی تمام قطعیتها را خنثی میسازد.»
سیوران نتیجه میگیرد: «ما زندگی اصیل را تنها آنجا میآغازیم که فلسفه به پایان برسد، بر ویرانههای آن، به هنگام فهم پوچی هولناکاش، هنگامی که دریابیم متوسل شدن به آن بیهوده است. هنگامی که خبردارشویم مددی نیست. »
سیوران با درماندگی در آلزایمر فرورفت و در سال ۱۹۹۵ درگذشت.
منبع:
https://www.chronicle.com/article/The-Philosophy-of-Insomnia/127029
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…