پیشکشِ «پروین بختیارنژاد» که هر چه زمان میگذرد جای خالی مبارزهی مستمرش علیه قتلهای ناموسی، و ممانعت از تکرار قتل «رومینا اشرفی»ها، بیشتر به دیده میآید. یاد و خاطرهی این بانوی مبارز و شریف، ماندگار باشد.
***
دیشب با خود عهد کرده بود: «میرم، باید برم، هر طور شده…». بی توجه به نگاه عابران، بهطرف میدان حرکت میکند «همونجا که پارسال با مامان رفتیم برا خرید منجوق و پولک..» از آنجا باید به مقصد میرفت: پل فلزی! «..میرم رو پل که ببینن همه؛.. که به گوش همه همسایه برسه، خانم ناظمام بفهمه؛…» صبح قبل از ترک خانه، مادر گفته بود: «مثِ سنگ بُنِ چَه جُم نمیخوردی که یعنی خوابی! ها؟ حواسم بهت بود یه بارم غلت نزدی؛ صبر آوردی بابات و جاسم برن مغازه. تا بستهشدنِ در حیاطِ شنیدی جَلدی از جات پاشدی داری هول و دستپاچه رختاتو میپوشی؛ نه آبی به صورتت زدی، نه معقول میشینی یه لقمه صبونه بذاری دهنت
ـ میبینی که ساعتو! دیرم شده.
ـ سی چه ئیقد شتاب داری؟ یه دقّه قرار بگیر آخه؛ بیا اول ئیِ بذار دهنت. همی یه لقمه.
ـ ولم کن مامان.
ـ جلو بابات نمیخوری باشهخب نخور، از دس منم نمیخوری؟ ئیقد عناد نکن با خودت، سه روزه خوراک نخوردی! زار و نزار شدی!… بیا همی یه لقمهنِه بگیر. حنظل نیس که؛ نون و پنیره
ـ اااه.چند بار بگم نمیخوام! گشنم نیس؟
ـ آخه چرا خون به دل آدم میکنی
ـ من رفتم
ـ با توأم ننه صبرکن… از دس تو چه خاکی به سر کنم…
به بهانهی دادن آخرین امتحان، با روپوش مدرسه و چادر مشکی از خانه بیرون میزند. پرسان، پرسان از عبدلآباد میاندازد در خیابان سعیدی به سمت اسماعیلآباد و از آنجا خودش را به میدان راهآهن میرساند. متوجه شلوغیِ میدان راهآهن و سروصدای وسایط نقلیه نیست. دست میبرد زیر چانهاش و سعی میکند گره محکم روسری مشکی را کمی شل کند. لبهی چادر را محکمتر به چنگ میگیرد. به تصمیمی فکر میکند که شب تا صبح، نگذاشته بود بخوابد «میرم، باید برم، هر طور شده…»
بوی سوختگی میآید اما هر چه اطرافش را نگاه میکند آتشی نمیبیند یا چیزی که بسوزد و دود کند. پلکهاش ورم کرده و رنگش پریده است. تکیدگی چهره؛ گودافتادگی کاسهی چشمها؛ «…آدم بخواد روزهی واجبام بگیره، سحریام نخوره افطار که دیگه واجبه!… چه حرفا آب که جای نونِ نمیگیره؟ آخه ننهجون با از بین بردن خودت همهچی دُرس میشه؟.» هفتهی پیش آخرین نامهاش به مزدک، لو رفته بود. «دستت بشکنه جاسم، چهطور دلت اومد…» تمام چهار روز گذشته را به مزدک فکر کرده بود. مجسمکردن چهره پُرخونِ مزدک حالش را بد میکرد. دیگر طاقت نداشت. دیگر نمیتوانست لب به غذا بزند. «…هرکاری میخوای بکن، نمیخورم گُشنم نیس، نمیخوام…» و نخورده بود. زیر ضربات کمربند مقاومت کرده بود. معمولاً وقتی پدرش چند ضربهی اول را میکوبد به پا و پشتاش، فقط با غیظ به صورت پدر نگاه میکند و به حفرههای گشادشدهی بینیاش، و بعد سرش را پایین میاندازد، چشمها را میبندد، دندانها را به هم میفشرد و فرود آمدنِ پیاپیِ کمربند را تحمل میکند بدون آنکه اشکی بریزد یا التماس کند!… پدر هنگام پایین آوردن ضربات معمولاً هِنّی صدا میکند درست مانند وقتی که به مستراح میرود و پیش از طهارت، چندین بار صدای هِنّ و هنّاش به گوش میرسد. تا یاد دارد پدر آداب قضای حاجت را مو به مو اجرا کرده است.
بوی سوختگی میآید هنوز و انتهای بینیاش را میسوزاند. هُرم هوای تابستان، کلافهاش کرده؛ دلش ضعف میرود. یک آن تصمیم میگیرد برگردد خانه. «برمیگردم، برمیگردم…» ولی پاهایش انگار او را به جلو میرانند. دستش را مشت میکند طوری که ناخنها در گوشتِ کفِ دستش فرو میرود. لحظهای مکث میکند، میخواهد برگردد که سَمند نقرهایرنگ جلوِ پایش ترمز میکند؛ راننده بلافاصله درِ سمتِ مسافر را باز میکند: «سلام خانومی. کجا؟ بیا سوار شو… بیا بالا سر راه برسونمت… بیا دیگه، خیلی داری تاقچهبالا میذاری،…پس بیخیال، نمیخوای سوار شی، خب نشو… گفتم تو این ظل آفتاب سر راهم برسونمت…» بیاختیار سوار میشود. بوی تند سیگار و عرقِ تن راننده حالش را بههم میزند.
چشمهای راننده برق میزند. به چهرهی دختر نگاه میکند. دانههای ریز عرق را بر بینی و گونههایش میبیند. سیدی آهنگ را توی پخش صوت میگذارد و با دکمههای ولوم صدا ور میرود.
نگاه محو دختر جوان به داشبرد ماشین است.
ـ «مگه قدغن نکرده بودم تنها از خونه نری بیرون؟… گیسبریده بازم که رفته بودی سراغ … ها؟ حالا هم غذا نمیخوری؟ خیلهخب باد کلهت انگار نخوابیده! سیل کن چی میگمت برا آخرین بار میگم ئی تکه نونِ بردار بذار دهنت»
ـ گشنم نیس، نمیخوام!
پدر هم دیگر منتظر نمانده بود و بلافاصله صدای هِنّ و هِنّاش دوباره فضای اتاقک دودگرفتهی زیرپله را پُر کرده بود.
باد داغ و بوی عرقِ تن راننده، دلش را میآشوبد. از پنجرهی اتومبیل به بیرون نگاه میکند؛ حالا دیگر خواهر نیست که با او درد دل کند؛ و به قول خودش از نامرادیها و جفای روزگار بگوید و بگرید. او با آن وضع برای همیشه از خانه رفته بود،… خانه پُر از تنهایی شده بود.
بیخوابیِ دیشب، حسابی منگاش کرده است. از درد میگرن، سرش میخواهد بترکد.
ـ «صدای پخش ناراحتت نمیکنه؟»
..هُوهُوی موتور ماشین…
ـ «صداشو کم کنم انگار خیلی دمقی…»
ـ چی؟
ـ «دوس داری یه آهنگ دیگه بذارم؟»
ـ نه!
ـ «حالا چرا نیگاتو میدزدی… عجب هوا گرم کرده؛.. خیلی تو لبی. انگاری بدجور کم آوردی!.. بیخیال بابا دنیا دو روزه…»
صدای پخش را بلندتر میکند؛ سیگار دیگری میگیراند و دستی به آینه بغل میزند:
ـ «حالا دوس داری کجا بریم؟ من که خیلی گشنمه؛ میخوای بریم رستوران باکلاس بالای پل؟.. پل طبیعت …»
آنی عکسهای خاطرهانگیز از پل طبیعت جلوی چشمهایش مجسم میشود وقتی که سال گذشته با خانم سبزواری معلم ورزش و همگی بچههای کلاس رفته بودند و از صبح تا نزدیکای ظهر را روی پل مانده بودند به تفریح و خوردن بستنی و نشاطِ دیدن فضای سبز رؤیاگونِ دو سوی پل..
ـ «غذاهای رستورانش حرف نداره؛.. وییوش خیلی باحاله؛ زیر پاتو نیگا کنی ماشینایی که به سرعت از مدرس رد میشن انگار سوار هواپیما شده باشی»
بی که متوجه منظور راننده باشد، چهرهی یخزدهاش را به طرف او برمیگرداند. زنجیر طلای گردنبند راننده یک آن چشمهاشو خیره میکند. مادر گفته بود: «…حاجی خدا خیرت بده چرا ئیقد پاپیِاش میشی؛ هم خُلق خودتِ تنگ میکنی هم نمیزاری سرش تو درس و مشقاش باشه؛ ئیقد دق به دل ئی بچه نکن خدا خوشش نمیاد. آخه دو کلام حرف محبت که خار نداره بخواد گلوتو پاره کنه؛..ناسلامتی دخترته، از جنم خودته؛… بچهم خودش پول جمع کرده و یه گردنبند خریده، خبط و حرج نکرده که!
ـ «گُه خورده پدرسگِ گیسبریده. اصلاً پول گردنبندو از سر قبر آقام اورده؟ اگه یه جو عقل تو کلهت بود این روز و روزگار بچهت نبود! آخه زنکهی نادون چشات کور شده؟ نمیخوای خودسریهاشو ببینی نه؟ امروز بدون اجازه گردنبند میخره، فردا خدا میدونه زیرجلکی چهها که نکنه؛….اگه خودسریهاش همیطور ادامه پیدا کنه، فردا تو جوابگویی؟…
ـ به ئی سوی چراغ دیشب از ئی وضع، مرگمو خواسم از خدا؛… به فاطمهی زهرا آخرش خُلوچل بشه و یه کاری دس خودش بده بس که حاجی بِسش فشار میاری؛ دودشم عاقبت تو چش همه اگه نرفت! آـآ من مرده و شما زنده!
ـ آخه زنکه منم آبرو دارم؛ یه عمر با بدبختی بزرگشون کردم… اصلاً نمیفهمم یه الف بچه و ئیهمه یاغیگری!! که تو چشِ بزرگترش زل بزنه و غذا نخوره؟! بیچشم و روتر از ئی دختر، دنیا به خودش ندیده. عین خواهر پتیارهش جَلَبِ، مث او کلهش باد داره؛.. هدف داره تو در و همسایه حرمت پدرشو بشکنه؟»
ـ «والاّ دیگه عقل و سولم قد نمیده چرا باید همچی بُهتونی بچسبونی به ئی بیزبون! میخواد حرمت باباشو زمین بذاره!؟!! چهطور دلت رضا میده این حرفانِه در مورد بچهت بگی؟… چندتا صلوات بفرست ئیقدم حرص و جوش نخور. آخه مادرمردنِه دَم به ساعت به باد کتک میگیری، دو روز-دو روز تو زیرزمین اسیرش میکنی، بختبرگشته هم از سر نادونی، روزه میگیره؛ چه بکنه آخه؟ المشنگه در اورده؟ ایستاده تو روت و زبونم لال درشت گفته بهت؟ حیوونی فقط خوراک نمیخوره؛ همین!…مگه راه دیگهای هم براش گذاشتی؟ بعدشم در میای که کلهش باد داره و میخواد پدرشو بشکنه؟!؟ بهپیغمبر شده پوست و استخون، بیخون و بیجون. الاهی بمیرم دیشب تا خود صبح اشک میریخت بچهم داره دِق میکنه… سر نماز از خدا خواسم که خودش فرجی بکنه. حاجیآقا قربون جدّت، راست و حسینی بگو چرا ئیقد دلواپسی، از چی اِعراض کردی، ها؟»
ـ «دلواپس!؟! اِعراض ازین انچوچک؟ پاشو، پاشو برو سر آشپزیت، نشستی و هی داری زِر میزنی، گُهکاریاشو هی ماله میکشی. به تو هم میگن مادر؟ کی میخوای بفهمی این نیموجبی هم پا جا پای خواهر پتیارهش گذاشته…»
ـ «قشنگه؟ دوسش داری؟ میخوای بدماش بهت؟ اگه بخوای…»
ـ چی؟
و نگاه ترسیدهاش را از گردنبند راننده میگیرد و به بیرون چشم میدوزد.
ـ «گردنبندرو میگم، اگه چشمتو گرفته…» راننده صدای پخش صوت را کم میکند: «… هنوز کو تا حاجیتو بشناسی… آره هر چی بخوای، فکر پولشو نکن،… حاجیت یه جای کوچیکی داره، البته نمیشه بِهش گفت آپارتمان، ولی…»
ـ یالاّ نگه دار… میگَمت نگه دار، با تو ام ، نمیفهمی، میگمت نگه دار…
پرههای بینی دختر میلرزد و سیاهی چشمش بالا میرود: «اگه نگه نداری خودمو از ماشین میندازم پایین… به خدا پرت میکنم خودمو… ای وای نگهدار»
این فریادها چنان ناگهانی از گلوی خشکیدهی دختر خارج میشود که راننده را دستپاچه میکند: «صداتو ببُر عوضی…» و یک دفعه ترمز میگیرد. ماشین درجا میخکوب میشود «هِرّری، هِرّری….، خُلِ عوضی…» دختر بلافاصله از ماشین میپرد بیرون. در حالی که لبهی چادرش را از لای در ماشین بیرون میکشد دندانها را بههم میساید «آشغالِ کثافت، همه تون مث همین…» بغضاش را فرو میخورد. روزی را به یاد میآورد که ناظم مدرسه در حیاط، جلوِ دانشآموزان تحقیرش کرده بود. آن روز هم، حرص و بغضاش را فروخورده بود.
ـ دیگه ازین زندگی لجن خسته شدم. جاسمِ نره غول رو فرستاده تو راه مدرسه تعقیبم کنه. خودشام چندبار یواشکی تعقیبم کرده، فکر میکنه خَرم و نمیفهمم. خجالت نمیکشه. مرتب میگه خوب رو نمیگیری! دیگه چهطوری رو بگیرم؟ آخه چکار کنم مامان؟ چهطور جلوی همکلاسیهام سرمو بلند کنم؟ کجا برم…آخه چرا اون بلا رو سر مزدک آوردن، دیگه تو این دنیا…
ـ «طاقت کن ننهجون، همیشه ئیجور نمیمونه که!.. کاری از دسم برمیاد؟..پدرته، غیرتیه، چه میدونم والاّ… تو کوتاه بیا، لااقل تو مث او یهدنده نباش، سختهسری نکن باهاش؛ غیضاش میگیره که خوراک نمیخوری. خودت که دیگه دیدی وقتی خوراک نمیخوری چقد حرصش میگیره، به نظرش میاد تو روش دراومدی،… لااقل تو کوتاه بیا و به حرف بابات و برادرت گوش بده، مردها خوشخوشانشون میشه که زنآ به حرفشون گوش کنن، خب تو هم سیاست داشته باش بگو چشم؛ دنیا کنفیکون نمیشه با یه چشمگفتن که! …»
از خیابان سپه بهطرف میدان توپخانه میرود. نزدیک میدان نگاه خستهاش روی قلهی توچال میلغزد. نفس عمیقی میکشد. آرزوی پرواز، اوج به بینهایت، به سوی رهایی… در این لحظه پسر جوانی به عمد به او تنه میزند. جثهی ریزش بهشدت تکان میخورد؛ به خود میآید؛ متوجه ازدحام مردم و بوق و سر و صدای اتومبیلها میشود؛ لحظهای از رفتن باز میایستد. برمیگردد پشت سر را ببیند؛ چشمها را جمع میکند و با دقت و کنجکاوی انگار سعی دارد چهرهی آشنایی را ببیند ولی از تعقیب خبری نیست یا لااقل او متوجه نمیشود. برای اولین مرتبه آرزو میکند: «ای کاش تعقیبم کنن…»؛ بعد لبه چادر را در پنجه فشار میدهد. مصممتر گام برمیدارد. لبهی پایین سمت راست چادرش به زمین کشیده میشود. «آخ، چرا به مزدک خبر ندادم، …. کاش حالا این جا بود… اگه بفهمه همچین کاری کردم در بارهم چه فکری میکنه،.. بهتره برگردم…» مکث میکند و نگاهش به آسفالت چفت میشود: «… کجا برگردم؟ کجا، پیش کی؟…» دیوارهای سیاه و دودگرفتهی ساختمانها هجوم میآوردند، فضاها، هی تنگ میشوند و تنگتر،..صدای رمبیدن ستونها در گوشش میپیچد. درد شدید سر و فشار مداوم کاسهی چشمها امانش را بریده است.
نیم ساعت از ظهر گذشته است. از سمت خیابان سعدی تا چهار راه مخبرالدوله فقط یک ربع راه باقیست. از یکی از فروشندگان لوازم برقی پشتشهرداری، آدرس را میپرسد. میخواهد سریعتر قدم بردارد اما رمقی در پاهایش نمانده است. با نزدیکشدن به چهار راه، تپش قلبش شدت میگیرد. بیکه متوجه باشد عرق از زیر موها و روسریاش جاریست. به مقصد نزدیک میشود. لب پاییناش میلرزد! هوهوی صدای اگزوزها، همهمه و شرّ و شلوغی و دود سفید بالای سرش، و ترس از سقوط در چاه و تنهی سنگین برخی عابران که هر چند دقیقه بدنش را میلرزاند… نابهخود دستاش به گره روسریاش چفت میشود و با عجله و کلافه چنگ میزند به گره روسری انگار دنبال هوا باشد. برای یک آن، نگاهش به نگاه دخترکی تلاقی میکند؛ بیاختیار درنگ میکند. به دختر کوچولو خیره میشود؛ شیشههای اتومبیل بسته است. دختربچه از پشت شیشهی ماشین، با تبسمی معصومانه برایش دست تکان میدهد…. آن قدر اتومبیل را با نگاه تعقیب میکند که چهره معصوم دخترک از تیرس نگاهش ناپدید میشود. بغضاش را فرو میدهد. با دور شدن اتومبیل، چشمان خیساش را به زمین میدوزد. بعد نگاه ناامید و مأیوساش، به عابران میافتد: سایههایی محو و در رفت و آمد. انگار چهرههاشان را نمیبیند، سایههای متحرک، شبیه اشباحی که دیشب، به او هجوم آورده بودند.
ـ «اگه یه دفه دیگه به بهونهی درسخوندن بری رو پشت بوم، از این بدتر سرت مییارم. دیگه نبینمآ آ آ آ، دیگه تکرار نشه هاااا …شنفتی چی گفتمت؟» و مادر بود که در این مواقع، دور از چشم پدر، دزدکی به اتاقک دودگرفتهی زیرپله سر میزد و به دختر محبوساش آب میرساند و گاهی هم کتابهایی که خواسته بود.
آمد و رفت ماشینها و مردم، قارقار موتورسیکلتها، صدای مهیب موتورهای دیزلی اتوبوسها، سوت مأمورانِ راهنمایی گیجش کردهاند…. تنش گُر گرفته؛ گلو و دهانش خشک شده و لبهایش سفیدک زده و مثل کودکانِ گمشده انگار نمیداند کجا باید برود. «..اینجا چیکار میکنم؟ چهطور برگردم… مامان، مامان…» چند قدم به عقب برمیگردد. از شدت ضعف و سرگردانی، کنار پیادهرو مینشیند. چشمها را میبندد. صورتش را با چادر میپوشاند. دلش میخواهد سرش را به دیوار بکوبد. خانم میانسالی نزدیک میآید کیفش را باز میکند و یک سکه پانصد تومانی کنار او میگذارد و میرود.! دختر، متوجه نمیشود، توی رگهای پایش یک صف مورچه میدود.
دو پلیس راهنمایی، به کمک چراغ قرمز سر چهارراه تردد اتومبیلها را کنترل میکنند. حرکت انبوه عابران در پیادهروها و بالای پُلِ عابر پیاده را نمیبیند. حالا تمام حواسش انگار به نقطهای در وسط چهار راه دوخته شده است «… آره مامان، چرا همهاش میگی من کوتاه بیام، آخه چرا جاسم اون جوری مزدک رو زد؛ آخه چرا این بلا رو سرِ ما آوردن…»
ـ «گریه نکن ننه، ئیحرفا چییه میزنی، زبون به کام بگیر. اگه بابات یا جاسم خونه بودن ئووقت میفهمی دوباره چه واویلایی به پا میشد؟ آخه چرا با برادر و بابات ئیطور به لج افتادی؟ اونا که دشمنات نیسن، صلاحتو میخوان… اگه به فکر خودت نیسی لااقل به فکر خواهر کوچیکت باش؛ طاهره نگاش به توئهِ!.»
باید به مقصد میرسید. تصمیماش را از قبل گرفته بود. باید خودش را میرساند به پل فلزی. «… بیا فرار کنیم مزدک، تورو خدا از این جا بریم. باباماینا نمیذارن،.. اگه، اگه یه وقت خدانکرده بو ببرن که من از تو […] هردومونو میکشن…» ناگهان سرش را بالا میکند، صدای نالهاش قطع میشود، نفساش را در سینه حبس میکند، بلند میشود و از پیادهرو به سمت خیابان خیز برمیدارد، دردی در پاهایش حس نمیکند مورچهها رفتهاند. چند قدم مانده به چهارراه، چادرش را رها میکند؛ بعد دکمههای مانتواش را با دستپاچگی باز میکند. مانتو را درمیآورد و پرت میکند. بدن لاغر و نحیفاش که در پیراهنِ پسرانه و شلوار مُندرسی پوشیده شده چه کوچک جلوه میکند.
تا وسط چهارراه، چند قدم بیشتر نمانده است. دکمههای پیراهناش باز نمیشود. پاشنه کفشاش ناگهان در گودال کوچکی فرو میرود. مچ پایش پیچ میخورد، یک آن نزدیک است نقش زمین شود. بلاخره، خودش را به وسط چهارراه میرساند. اتومبیلها میایستند. با شدت لبه پیراهناش را میکشد و جِر میدهد. پیراهن را در مقابل بُهت و حیرت رانندگان درمیآورد. زیرپوشِ خیس از عرق با پوست تنش یکی شده است. بوقزدنِ ماشینهای ردیف جلو قطع میشود. چند موتورسیکلتسوار با دیدن این صحنه دور میزنند. یکی از آنها میخندد: «هه، هه،… پاک زده به سرش…»
مردم در پیادهروهای اطراف چهارراه ایستادهاند. ماشینهایی که عقبتر توی ترافیک گیر کردهاند بیخبر از ماجرا، مدام بوق میزنند. دختر نوجوانی با مقنعهی سفید و روپوش مدرسه، روی پلههای پل عابر پیاده ایستاده است. دخترک با نگرانی حرکات او را دنبال میکند. راه کاملاً مسدود شده است. حالا دیگر او زیرپوش هم به تن ندارد. رانندهای سرش را تا سینه از پنجره اتومبیل بیرون آورده و با دهان باز به او نگاه میکند. یکی از میان جمعیت فریاد میزند: «بابا جلوشو بگیرین، یکی جلوشو بگیره، چرا هیشکی کاری نمیکنه، اِ اِ اِ مث ماست همه وا رفتن! …». چند مرد جوان از روی نردهها میپرند و نزدیکتر میآیند.
دختر نوجوانِ مقنعهسفید میبیند که تن نیمه برهنه چرخ میزند و دستها را بالا برده و فریاد میکشد و لحظاتی حرکاتش به رقص شبیه میشود. موهای بلوطیاش بر اثر رطوبت، به سرش چسبیده است.
مردی که ریش توپی سیاهرنگی دارد با عجله از میان حلقه فشرده جمعیت نزدیک میآید: «یکی کاری بکنه، چرا وایسادین، چرا بِر و بِر نگاه میکنین، مگه خودتون ناموس ندارین، مگه خودتون…» یکی دیگر فریاد میزند: «بابا یه زن، یه زن باید کمک کنه…» مرد ریشو در حالی که سعی دارد خیلی به دختر نزدیک نشود تلاش زیادی میکند که با صحبت، او را متقاعد کند. ناگهان جیغ و فریادی دلخراش و کلماتی که معلوم نیست ناسزاست یا التماس، مرد را از نزدیکتر شدن، منصرف میکند. دختر دهان را باز میکند و بار دیگر با تمام وجود جیغ میکشد: «… وای… دِ بیایین ببینین، آره خوب نیگا کنین، م… م… من، آره منم، وای… همه تون نیگا کنین …، وا…ی …»، و مدام چرخ میزند و چرخ میزند.
درحال چرخ زدن، به هر سوی حلقه جمعیت که نزدیک میشود مردم کنار میکشند. دخترِ مقنعهسفید دایرهی جمعیت را میبیند که به شکل بیضی و بعد به شکلهای دیگر تغییر میکند. یکی با حالت التماس فریاد میزند: «ایهاالناس؛ شما رو به خدا یکی بره ملافهای، چادری، چیزی بیاره… آقایون، آهای…». از بالای پل عابر پیاده، بچهها دارند هورا میکشند. فریادهاشان با صدای آژیر ـ که هر دَم نزدیکتر میشود ـ در هم میشود.. ناگهان همهمه و سر و صدای جمعیت اوج میگیرد، دختر مقنعهسفید، پارچهی کوچک گلبهیرنگ را مشاهده میکند که برای یک آن، از فراز سر جمعیت به آسمان پرتاب میشود. سوت ممتدِ نوجوانهای بالای پُل، و فریادشان که «هو ـ هو، قرمزته، هو ـ هو، قرمزته» فضای چهارراه را پُر میکند. عدهای از تماشاچیان انگار که خجالت کشیده باشند بیاختیار روی خود را برمیگردانند و از حلقهی جمعیت بیرون میروند. دختر از چرخزدن باز میایستد. حلقه جمعیت هردَم تنگتر میشود؛ سایهها هجوم میآورند. موهایش به روی شانهها افشان شده است. ناگهان دو حفرهی سیاه، دو چشم قیرگون، دو چشم آشنا شاید، او را میخکوب میکند! رعشهای سراسر وجودش را میلرزاند. پسْ پسْ میرود. حلقه جمعیت نیز ! حفرههای سیاه خیره به او هر دَم نزدیکتر میآید. عضلاتش سست میشود، خط باریکی از آب، کنار پایش بر آسفالت نقش میبندد. درحالی که سیاهی چشمانش ناپدید شده است صورتش را مدام به چپ و راست تکان میدهد: «نه، نه… نه، نه… کمک، مز…مزدَ…ک…». در دَم جرقهای در ذهناش شعله میکشد، به پُل فلزی نگاه میکند. به سوی پل خیز برمیدارد. میدود. جمعیت کنار میرود. جثهی ریز و باسّنِ کوچکاش از پشت، به دختری دوازده ساله میماند. با شتاب خود را به بالای پل میرساند. هنگام بالا رفتن از پلههای فلزی، لیز میخورد و زانوی پای راستش به لبهی پله اصابت میکند. بیاختیار ناله میکند ولی بدون مکث، خود را از پلهها میکشد بالا. جمعیتِ روی پل عقب میروند. بالای پُل جایی که او قرار میگیرد به فاصله سه متر از هر طرف، از جمعیت خالی میشود. سرگردان به این طرف و آن طرف نگاه میکند. انگار سردش شده باشد که عضلاتاش چنین میلرزد. کف دستاش را به لبهی نردههای پُل میکوبد و با دندانهای فشرده بر هم، دو بار فریادی خفه از ته گلو سر میدهد. گاهی از نردههای سمت راست و گاهی از نردههای سمت چپ آویزان میشود؛ مثل پرندهای اسیر که خود را به میلههای قفس میکوبد. از زانوی راستاش خون بیرون میزند. ناگهان بر لبهی نردههای پل میایستد. بهیکباره همهمهی جمعیت فرو مینشیند. چشمِ صدها مرد و زن به بالای پل به او دوخته میشود. تقریباً تمام رانندهها و مسافرها از ماشین بیرون آمدهاند و به حرکات او نگاه میکنند. زنِ میانسالی بیاختیار بر سر خود میزند، دستهایش را به طرف او بلند میکند: «وای ننهجون، نه، نه، صبر کن، صبر کن…» همزمان با سقوط نگاهِ جمعیت، جیغِ دلخراش دخترکِ مقنعهسفید سکوت و بُهت را میشکند.
پاکنویس اول نشر: تابستان ۱۳۷۸، بازنویسی: خرداد ۱۳۹۹
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…