در دوران دانشجوی، مانند هر دانشجوی شهرستانی دیگری، مسافت چند صدکیلومتری شهرستان تا تهران را با اتوبوسهایی رفتوآمد میکردم که هر سفرش یک داستان و دهها تجربهی جداگانه داشت؛ با سفارشها و دستورالعملهای تکراری پدر و مادر: از رستورانهای بین راه غذا نخور! کسی چمدانت را اشتباهی نبرد! ساکدستی و کیفپولت را محکم بچسپ! اگر در میانهی راه اتوبوس ایستاد، جا نمانی! شماره اتوبوست را یادداشت کن و… مهمتر از همه مواظب مسافرِ بغلدستیات باش!
من این آخری را جدیتر از همه گرفته بودم. غالبا در بدو ورود به اتوبوس و نشستن روی صندلی، چهرهای عبوس و جدی به خودم میگرفتم تا بغلدستی از من حساب ببرد، تخمه نشکند، آدامس نجود، موقع خوابیدن سرش را روی شانهام نگذارد و … و خدایناکرده هوس نکند به کیفپولم دست بزند. البته تا رسیدن به مقصد هم بارهاو بارها باید از بودن کیفپول سرجایش مطمئن میشدم.
این مقدمه را تنها برای توصیف شرایط سفر نگفتم. در ادامه میبینید که هنوز هم با وجدانم بابت اتفاقی که در یکی سفرها برایم افتاد درگیری دارم و این مقدمه هم تلاشی (احتمالا مذبوحانه) برای توصیف شرایط و اندکی تسکین عذابِ وجدان است.
دانشجوی ترم چهارم بودم و در یکی از همان سفرهای طولانی، صندلی کناریام خالی بود و این میتوانست برایم سفری رویایی را رقم بزند و با خیال راحت تا تهران بخوانم و بخوابم. اما هنوز چند ده کیلومتر از شهر خارج نشده بودیم که در نخستین ایستگاه پلیسِ راه، مسافران بدون بلیط (باز هم به رسم آن روزها) سوار شدند. یکی از آنها با ساک بزرگ و مندرساش کنارم نشست.
رویایم در یک آن فرو ریخت. از بهشت به جهنم پرتاب شده بودم. آموخته بودم که بیش از همه باید مواظب این مسافران میانهی راه باشم که بلیطی (و اسم و نشانی) ندارند، بیمه نیستند و هویت آنها هم بر کسی معلوم نیست. اما همهی تلخی ماجرا این نبود. بدتر از همه! حالا کنار دست من یک مرد میانسال افغانستانی نشسته بود. خودم را جمع کردم، تا به بیشترین فاصله را با او داشته باشم. «کوچکتر» از همیشه شدم. شرمسارانه بگویم، برای لحظاتی احساس تنگی نفس داشتم. هنوز چیزی نشده بود بوی کفش میآمد و ….
بیش از این از شرح آنچه آن شب بر من میگذشت، شرم دارم. حالا دیگر این «من» بودم که کنار دست آن مرد افغانستانی نشسته بود.اما این «من» یک جوانِ اهلِ مطالعهی دانشجوی درسخوانِ دانشگاه برتر کشور نبود! یک «نژادپرست» بود. نژادپرستی تمام وجودش را گرفته بود و داشت خفهاش میکرد، نمیتوانست راحت نفس بکشد.
بیش از دو دهه از آن ماجرامیگذرد. اما این «ماجرا»ها در زندگیمان جاری بود. با تمام پیشرفتها، مطالعهها، نشست و برخاستها با اهل فرهنگ و ادعاها و گفتنها از حقوقِ بشر و و … «ما» به نژادپرستی عادت کرده بودیم. نژادپرستی برای ما عادی شده بود. حتی مستقیم و غیر مستقیم به فرزندانمان آموزشاش میدادیم که از دوستی و برخورد و مراوده و ازدواج با افغانستانیها خودداری کند. بخشی از «ما» بود و شاید هم هنوز هست…
در غیابِ تدبیر و عقل معیشتاندیش، تقدیر من را به سرزمینی پرتاب کرد که نامش برایم با نژادپرستی و فاشیسم توأمان بود. باید چند وقتی میگذشت تا از خودم، از «من»، فاصله بگیرم. گویی بنا بود خیلی زود تنبیه شوم.
در همان ماههای نخست مهاجرت، در یک شعر کوچک در آلمان شرقی، از مردمِ عادی آلمان رفتارهایی سرشار از برابری دیدم که از هموطنانم – همنژادهایم؟!- کمتر و بهندرت نسبت به خودم دیده بودم. زن و شوهری که برای چاپ یک صفحه به مغازهی کوچکشان مراجعه کردهبودم، بعد از اندکی آشنایی، صمیمانه من را به خانهشان دعوت کردند (تصورش را بکنید چند نفر از در ایران، ما حاضر بودیم یا هنوز هم هستیم یک خارجی را، یک افغانستانی را نه یک بلوندِ غربی را، به خانه دعوت کنیم و از او پذیرایی کنیم؟ ). پیشخدمت رستوران کوچکی صمیمانه اینترنتش را هر بار با من یه اشتراک میگذاشت و اجازهی استقرار لپتاپ و نوشتن یادداشت را به من داد ( و در ابتدا از من از میزان مصرف برق لپتاپ پرسید تا اگر از برق آنجا استفاده کردم به صاحب اصلی رستوران بگوید). حتی یک روز که در حال تعمیر بودند، سایهبانی را برایم در بیرون رستوران مستقر کرد و با یک پریز سیار برایم برق آورد و از من پذیرایی کرد…
تجربهی بزرگی بود. مخصوصا که تنها هم بودم. خیلی زود مرزهای ذهنی را هم زدودم و از همه چیز گذشتم. توفیقِ اجباری بود که از بندِ «خاک» رستم. حالا یک بیوطن بودم و فراتر از رنگ و نژاد و زبان و دین، انسانبودن را میزیستم.
خواننده میداند که در هیچ موردی قصد تعمیم ندارم. در آلمان هم نژادپرست فراوان است و حتی در سالیان اخیر چشمگیر شدهاند. در ایران هم، زشتی و نادرستی «نژادپرستی» بیشتر از قبل بهگوش میخورد. من بنا داشتم این دو خاطرهی تلخ و شیرین را همان روزی بنویسم که نظرسنجیها نژادپرستی ۴۳ درصد از تهرانیها (بخوانید ما ایرانیها) را نشان میداد و خبر به آبانداختن پناهجویان افغانستانی در نوار مرزی ایران منتشر شد. فرصت فراهم نشد. اما امروز شنیدم، از طنز روزگار، پدر بوریس جانسون، نخستوزیر انگلیس، رسما از فرانسه درخواست تابعیت کرده تا نوههایش بتوانند پس از برگزیت در اتحادیه اروپا کار کنند. در جستوجوی صحت و سقم خبر در اینترنت، جملهای از رئیسجمهوری آلمان نظرم را گرفت و داغم تازه شد و حیفم آمد دیگر این خاطرهها را به تاخیر بیاندازم. فرانک والتر اشتاینمایر در دیدار هفته گذشته با چهار شهروند آلمانی سیاهپوست (قاعدتا به مناسب خیزش جنبش ضدتبعیض اخیر در آمریکا) جملهای طلایی گفته که رسالت دیگری را هم به من و ما گوشزد میکند: «نه! تنها کفایت نمیکند که «نژادپرست نباشیم» ما باید «مخالف نژادپرستان» باشیم.»
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…