برخی آسیب‌های گفتمانی در جنبش اصلاحات

سعید رضوی فقیه، جواد سلیمانی

 

تاکنون در نوشتارهایی چند به بررسی و نقد آسیب شناسانۀ جنبش اصلاحات پرداخته ایم. آسیب شناسی این جنبش بیست و سه ساله در نوشتارهای پیشین عمدتا از دو نظرگاه صورت میگرفت: نخست ساختارها و دوم کنشگران. در نوشتار حاضر و به فضل حق در نوشتارهای بعدی اما خواهیم کوشید به آسیبهای «گفتمانی» جنبش اصلاحات بپردازیم و در نخستین گام، با تکیه بر زمینه های تاریخی پیدایش گفتمان و جنبش اصلاحی به چند مورد مشخص زیر از جمله تعارضات درونی گفتمان اصلاحی، ادبیات رزمی و نیز رویکرد حذفی آن خواهیم پرداخت که به گمان ما پیامدهای مهم و گاه هزینه های سنگینی را برای این جنبش در پی داشته است.

بررسی و تحلیل ریشه ها، عناصر و ویژگیهای گفتمان حاکم بر جمهوری اسلامی و دو خرده گفتمان چپ و راستِ ذیل آن در دهۀ شصت، و یا تبیین تاریخی پیدایش دو گفتمان اصلاح طلبی و اصولگرایی از بطن دو جناح چپ و راست حاکمیت، موضوع مهم و قابل تاملیست که با دقت و به تفصیل باید بررسی و تحلیل شود اما در حوصلۀ نوشتار کنونی نمیگنجد. با این همه امیدِ آن داریم که در آینده این نگاه آسیب شناسانه و تاریخی به گفتمان اصلاحی، عمق و گسترشی درخور یافته و به اصلاح گفتمان اصلاح طلبی و غنی سازی تبیینی و تحلیلی آن منتهی شود.

اصلاحات به مثابه یک گفتمان:
جنبش اجتماعی و سیاسی اصلاحات که از دوم خرداد ۷۶ در ایران آغاز شد، مثل هر جنبش دیگری، واجد یک وجه گفتمانی است. همچنان که انقلاب اسلامی و انقلاب مشروطه هم گفتمانهای خاص خود را داشتند. گفتمان اصلاحات، ریشه های تاریخی، عناصر و صورت بندی خاص خود را دارد. این گفتمان در دنبالۀ گفتمانهای انقلاب اسلامی و مشروطه سر برآورد. نه اینکه نسبت به آن دو انقلاب فقط تاخر زمانی داشته باشد، بلکه اساسا از حیث مطالبات و مسائل نیز در تداوم آن دو نهضت فراگیر به شمار می آید.
تاکید بر این پیوستگی از این حیث اهمیت دارد که به فهم دقیقتری از تحولات ایران در قرن گذشته و نیز به درک و دریافتی تاریخمند و عینی از مکانیسم تحولات کنونی ایران کمک میکند. بررسی و مطالعۀ تاریخی جنبشهای سیاسی و اجتماعی ایران در یکصد و بیست سال گذشته این پیوستگی را به خوبی نشان میدهد. مشاجرات میان هواداران دو گفتمان مشروطه خواهی و مشروعه خواهی در انقلاب مشروطیت پا گرفت اما هفت دهه بعد در صبح پیروزی انقلاب اسلامی با همان شدت و حدّت و البته با نتیجه ای متفاوت تکرار شد. ارجاع تاریخی اسلامگرایان انقلابی به سرنوشت انقلاب مشروطه و نهضت ملی، از یک سو پیوستگی تاریخی یاد شده را نشان میدهد و از سوی دیگر خودآگاهی نسبت به آن را آشکار میکند.
در جنبش اصلاحات نیز بخش هایی از چالشهای گفتمانی کمابیش حول همان سوالات و مسائل پیشین برقرار بود. موارد متعددی را میتوان به عنوان شاهد این تداوم و توارث گفتمانی عرضه کرد اما شاید بتوان گفت حل تعارضات میان قانون شرع و قانون عرف یعنی صورت بندی مناسبات میان دین و دولت از یک سو و حل تعارضات میان اقتدار حکومت یا حاکمان و آزادی مردم در حق تعیین سرنوشت خویش یعنی تعیین مناسبات دولت و ملت از سوی دیگر، دو رشتۀ اصلیِ در هم تنیده اند که تحولات بزرگ اجتماعی و سیاسی ایران را از انقلاب مشروطه تا کنون به هم پیوند میزنند.
البته میتوان گفت همۀ گفتمانهایی که از انقلاب مشروطه تا کنون برای بازتعریف مناسبات دین و دولت و نیز مناسبات دولت و ملت صورت بندی شده و میشوند؛ در تداوم چالشی فراگیرتر و کلان تر یعنی رویارویی سنت و تجدد ظهور کرده اند. به باور برخی پژوهندگان و نظریه پردازان، طی دو قرن گذشته یعنی پس از شکستهای نظامی ایران در برابر روسیه و تَرَک برداشتن اسطوره های سیاسی و تاریخی در ذهن ایرانیان؛ همین رویارویی میان سنتگرایی و تجددگرایی است که تحولات اجتماعی و سیاسیِ رخ داده در جامعۀ ایرانی را تبیین میکند.
گفتمان انقلاب اسلامی یکی از صورت بندیهای ممکن برای حل تعارضات دوگانۀ یاد شده در بالا را عرضه کرد و گفتمان رژیم پهلوی را که بر سه پایۀ اقتدارگرایی، تجددمآبی و سکولاریسم استوار بود به چالش کشید. البته گفتمان انقلاب اسلامی مجموعه ای از خرده گفتمانها را درون خود حمل میکرد که در کلیت خویش با دیگر گفتمانهای غیرمذهبی ضد رژیم پهلوی، اعم از مارکسیست و ملی گرا، در رقابت بودند. به هر حال گفتمان انقلاب اسلامی، پیش و پس از پیروزی انقلاب، چیرگی خود را به نمایش گذاشت. گفتمانهای مبتنی بر ملی گرایی و مارکسیسم، هم در جریان پیروزی انقلاب و هم در جریان تاسیس و تثبیت نظامِ تازه به حاشیه رانده شده و سپستر همگی حذف و طرد شدند. اما پس از پیروزی انقلاب میان خرده گفتمانهای ذیل گفتمانِ کلان انقلاب اسلامی نیز رقابت، تعارض و تنازع و برخورد به راه افتاد و گفتمان اسلامگرایی فقاهتی، خرده گفتمانهای دیگری را که در ذیل گفتمان انقلاب اسلامی بودند، یکی پس از دیگری یا حذف کرد یا به حاشیه راند تا آنکه عملا خود به عنوان گفتمان مسلط، با دو طیف چپ (موسوم به خط امام) و راست، باقی ماند. از عناصر اصلی این گفتمانِ چیره (یعنی اسلام فقاهتی با نقش ویژه و برتر صنف روحانیت)، اصل ولایت فقیه و رهبری فرهمند و بلامنازع آیت الله خمینی بود. تفاوت دو جناح راست و چپ این گفتمان حاکم را چنین میتوان خلاصه کرد که جناح راست، بیشتر بر فقه و مقام ولایت فقیه تاکید میکرد و جناح چپ، بیشتر بر شخص آیت الله خمینی و فرهمندی شخصی اش.
بدین ترتیب در سرآغاز دهۀ شصت و با تثبیت هژمونی اسلام فقاهتی به عنوان تنها وارث گفتمان انقلاب اسلامی، دو خرده گفتمان رقیب در دل جمهوری اسلامی پدید آمد: نخست جناح چپ موسوم به خط امام با محوریت روحانیان نزدیک به آیت الله خمینی و برخی جوانان گردآمده در تشکلهای رادیکال و نوگرا که رهبری بلامنازع و کاریزماتیک وی را پذیرفته و بر وجه انقلابی گفتمان حاکم تاکید داشتند؛ و دوم جناح راست که عمدتا متشکل بود از روحانیان و بازاریان سنتگرا، که به گونه ای محافظه کارانه، بیشتر بر وجه اسلامی حاکمیت تاکید کرده و روحانیت و فقاهت را مقدم بر شخص آیت الله خمینی می انگاشتند.

نهادینه شدن رویکرد طرد و حذف:
گفتمان حاکم بر نظام جمهوری اسلامی از فردای پیروزی انقلاب با انگیزۀ ایجاد هژمونی به حذف پی در پی رقبا اقدام کرد تا جایی که فقط دو خرده گفتمان چپ و راست حکومتی در دل آن باقی ماند و البته چنانچه ارادۀ فائقه ای برای پیشگیری از تداوم فرایند حذف وجود نمیداشت هر آینه این مسیر ادامه می یافت و همچنان گروه های تازه ای از کشتی انقلاب به دریا پرتاب میشدند.
شاید بتوان گفت بنا به اسباب و عللی از جمله تکرار و تداوم حذف و طرد رقیبان، این پدیده از سطح رویداد به سطح روند جهش کرد و در نیروهای سیاسی ایران-اعم از حاکمیت و معارضان- به طبیعت ثانویه ای بدل شد که همواره امکان آن را داشته تا در شرایط و زمینه های مناسب به ظهور و بروز رسیده و منازعه ای دیگر را معطوف به حذف یک طیف یا جناح رقم بزند. پروندۀ جنجالی انفجار نخست وزیری تنها یکی از چالشهای حاد دو جناح درون حاکمیت بود که نشان از وجود تضادهای آشتی ناپذیر میان آنها داشت. هر یک از دو جناح اراده ای جدی معطوف به حذف دیگری داشت که البته با اراده و قدرتی برتر مهار شده بود. در واقع این دو جناح صرفا با ارادۀ رهبری انقلاب به همزیستی مسالمت آمیز و بیشتر از آن به همکاری با هم تن داده بودند.
در دهۀ شصت و پس از یکدست شدن نظام جمهوری اسلامی و تثبیت آن، قدرت برتر آیت الله خمینی-که با فرهمندی و به عنوان شخص موسس، برتر از ساختار حاکمیت در تمامیت آن تلقی میشد- مانع از تشدید تضادها و وقوع منازعات منجر به حذف در درون حاکمیت بود. وی با مدیریت رقابتها و تضادهای دو جناح شریک در حاکمیت، عملا همزیستی را درون نظام حفظ کرد و اجازه نداد روند حذف ادامه یابد چرا که تداوم آن روند میتوانست در شرایط جنگ با عراق و رویارویی با قدرتهای منطقه ای و جهانی به تضعیف فزایندۀ نظام و حتی فروپاشی آن منجر شود. از این رو وی با مداخله های مکرر موازنه میان هر دو جناح را حفظ و همزیستی مسالمت آمیزشان را تضمین کرد.
با این همه، بررسی و مطالعۀ منازعات دهۀ شصت میان دو جناح حاکمیت شواهد متعددی بر وجود انگیزه های جدی برای حذف طرف مقابل در برابر ما مینهد که البته به سبب همان نیروی فائقه که در بالا یاد شد مجال تحقق نمی یافت. حوادث سال ۸۸ نشان داد که این انگیزه چنان قوی بوده که اگر در دهۀ شصت با مانع و رادعی محکم مواجه نبود قطعا همان زمان سرنوشت قدرت سیاسی به سمت و سویی دیگر کشیده میشد. در واقع حذف جناح چپ در انتخابات مجلس چهارم و شروع حاشیه نشینی آنان پس از درگذشت رهبر فقید انقلاب و نیز حوادث مربوط به انتخابات مجلس هفتم و انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴، همگی پیش درآمدهای ملایم رویارویی بزرگ در سال ۸۸ بودند.
گفتمان انقلاب اسلامی پیش از پیروزی انقلاب ۵۷ رویکردی جذبی داشت و در هر مقطع جریانی تازه را زیر چتر فراگیر خود میکشید تا با ساماندهی حداکثریِ نیروها ذیل این چتر فراگیر، به توانایی لازم برای حذف قدرت مستقر یعنی سلطنت پهلوی با کمترین هزینۀ ممکن نایل شود. اما چنانکه گفته شد از فردای پیروزی انقلاب روندی معکوس در مسیر حذف و طرد با شتابی حیرت انگیز آغاز شد. از رای ۹۸ درصدی به استقرار نظام جمهوری اسلامی در فروردین ۵۸ تا میزان مشارکت ۱۰ درصدی در انتخابات شوراها در پائیز همان سال میتوان تقابل این دو رویکرد انبساطی-جذبی و انقباضی-حذفی را پیش و پس از انقلاب مشاهده کرد.
به هر حال این خصوصیت حذفی و تلاش برای هژمونیک شدن یک جریان ناب و خالص، که در پی آنست رقبا را یا در خود کاملا هضم و مستحیل کند و یا به طور کلی از عرصه حذف نماید، از سال ۵۸ به بعد تثبیت و چنانکه گفته شد از سطح رویداد به سطح روند ارتقا یافت و به مثابه خصوصیتی ذاتی و ژنتیک، از جمله در گفتمان حاکم بر نظام جمهوری اسلامی ماندگار شد تا در شرایط مناسب ظهور و بروز یابد و البته در هر مرحله و مقطع از سی سال گذشته نیز به شکلی ظهور و بروز یافته است.
بدینگونه میتوان گفت هر دو جناح حاکم در دهۀ شصت میراثبران دو ویژگی گفتمانی نظام جمهوری اسلامی شدند: نخست اعتماد به نفس ناشی از قدرت هژمونیک و عادت یا اعتیاد به حضور در قدرت؛ و دوم اتخاذ رویکرد حذفی برای یکدست سازی حداکثری هژمونی. این دو خصوصیت وراثتی در دو گفتمان اصلاح طلبی و محافظه کاری (یا اصولگرایی)، که در دهۀ هفتاد از بطن دو جناح چپ و راست حاکم در دهۀ شصت متولد شدند، سبب پیدایش آسیبهای گفتمانی در هر دو جریان شد.
در زیر به اقتضای موضوع نوشتار حاضر مختصرا به برخی آز آسیبهای گفتمانی جنبش اصلاحات، که ناشی از سیر تحول تاریخی آن بوده، میپردازیم.

گفتمان اصلاحات و تعارضات درونی:
گفتمان اصلاحات مثل هر گفتمان در حال مبارزه، خود را با غیریت سازی در برابر گفتمان حاکم (یعنی روایت محافظه کارانه از گفتمان اسلام سیاسی فقاهتی به عنوان رقیب درون حاکمیتی خود در دهۀ شصت) سامان داد. اما این هویت مبتنی بر غیریت، در فرایند گقتمان سازی، گفتمان اصلاحات را دچار نوعی ناسازگاری درونی میکرد.
گفتمان اصلاحات در دوم خرداد ۷۶ ابتدائا بنا داشت یک گفتمان اصلاحی “درون نظام” باشد و انحرافات و کژیهای این نظام را بر اساس مانیفست انقلاب اسلامی به روایت خط امام اصلاح و بازسازی کند. شعار “بازگشت به دوران طلایی امام”، یا گزاره هایی از این دست که “در زمان امام چنین بود و امروز چنین نیست” دلالت روشنی دارد بر تفسیر “اصلاح” به معنای بازگشت به الگوی بنیانگذار. البته خوانشهای متنوعی از این روایت معتدل اصلاحی به وجود آمد. برخی بازگشت به دهۀ شصت و الگوی زمامداری در زمان حیات آیت الله خمینی را مد نظر داشتند در حالی که برخی دیگر، فراتر از جمهوری اسلامیِ واقعا موجود در دهۀ شصت، شعارها و آرمانهای انقلاب و وعده های رهبری فقید را مبنا قرار میدادند. گروهی نیز اصلاح طلبی را در معنای متعارض با انقلابیگری تلقی کرده و با اظهار تاسف و پشیمانی از وقوع انقلاب ۵۷، جنبش اصلاح طلبی را رسیدن به آستانۀ ترمیدور در نظر گرفتند. بررسی و مقایسۀ خوانشهای متفاوت از اصلاح طلبی دوم خردادی و ارجاع هر یک از این خوانشها به یک مقطع از تاریخ انقلاب و نظام جمهوری اسلامی مجالی دیگر میخواهد اما در هر صورت فراگیرترین قرائت از اصلاح طلبیِ دوم خردادی ناظر بود بر بازگشت به آرمانهای صدر انقلاب اسلامی (از جمله آزادی و جمهوریت) به عنوان هدف، و اصلاح نظام از درون به عنوان راهبرد یا وسیله. این دو فقره در کنار هم سبب شد که گفتمان اصلاحی به یک گفتمان فراگیر و مقبول در ابعاد ملی بدل شود.
“اصلاح یک نظام از درون” یکی از راه های سهل و کم هزینه است که معمولا بخت بیشتری برای کامیابی دارد و بنابرین در شرایط مناسب ممکن است با اقبال بیشتری از سوی مردم و نیروهای سیاسی مواجه شود، چنانکه در دوم خرداد نیز همین ترجیحات سبب شد بخش قابل توجهی از مردم و نیروهای سیاسی در مخالفت با وضع موجود، راه حل اصلاح از درون را با پیشگامی اصلاح طلبان درون حاکمیت برگزینند.
اساسا گفتمان اصلاحاتِ دوم خردادی از موقعیت ممتاز و ویژه ای برخوردار بود زیرا تنها گفتمان در دسترس بود که بر اساس معیارهای واقع بینانه امکان تغییر شرایط موجود را داشت و میتوانست چشم اندازی قابل وصول و کم هزینه برای تغییرات مطلوب در برابر جامعه قرار دهد. اصلاح طلبان میتوانستند در یک نقش مکمل و دوگانه، همزمان با امکان حضور در حاکمیت نمایندۀ صداهای غیر رسمی در میان مردم باشند. صداهایی که از نخستین سالهای دهۀ شصت، دست کم در فضای رسمی شنیده نمیشد. اما نباید از نظر دور داشت که این گفتمان طی سالهای ۵۸ تا ۶۲ از رهگذر حذف دیگر گفتمانهای رقیب یعنی از رهگذر خاموش شدن همان صداهای غیر رسمی به این جایگاه و موقعیت ویژه دست یافته بود تا اینک برای همانها خواستنی و کارآمد تلقی شود.
اینکه در سال ۷۶ مردم و نیروهای سیاسی ایران یک گفتمان اصلاحی کم هزینه را درون خود حاکمیت یافتند که نمایندۀ طرح برخی از مطالباتشان در ساختار قدرت باشد و به عنوان یک آلترناتیوِ در دسترس بتواند گذاری بی خشونت، کم هزینه، تدریجی، برنامه ریزی شده، دارای اهداف قابل پیش بینی و فاقد تبعات غیر قابل پیش بینی و پیشگیری را تمهید کند محصول همین واقعیت تاریخی بود که دیگر گفتمانهای پس از انقلاب یکی پس از دیگری در سپهر سیاسی کشور از جمله به دست همین اصلاح طلبان امروز حذف شده بودند و بنابرین اصلاح طلبان امروز میبایست نمایندۀ همان صداهای محذوف باشند که خود در طرد و حذفشان نقش داشتند.
این موقعیتِ دشوار، پارادوکسیکال و حتی تراژیک که هم نقطۀ قوت به شمار می آمد و هم نقطۀ ضعف، در تمام مدت بیست و سه سالی که از آغاز جنبش اصلاحی تا کنون میگذرد بر جنبش اصلاح طلبی و روندها و سرنوشتش سایه افکنده است. قصد ما در اینجا این نیست که با نبش قبر گذشته در صدد محاکمه و صدور حکم علیه اشخاص و جریانات برآییم. بر عکس معتقدیم کالبدشکافی رویدادهای گذشته صرف نظر از اینکه باید واقع بینانه و منصفانه باشد، همچنین باید در خدمت درس آموزی و به قصد اصلاح وضعیت کنونی و بهبود شرایط آینده باشد. از اینرو صرفا در مقام توصیف و تبین رخدادهاییم نه ارزش داوری در بارۀ افراد و جریانات.
به هر حال در این مورد خاص یعنی شکل گیری گفتمان اصلاح طلبی از درون جناح چپ حاکمیت جمهوری اسلامی، یکی از مشکلاتی که رویاروی طیفهای مختلف اصلاح طلبان و کنشگران و هواداران جنبش اصلاح طلبی قرار گرفت این بود که تعریف واحد و مشخصی از “اصلاح درونی نظام” در میان “اصلاح طلبان درون نظام” وجود نداشت.
از زمان پیروزی انقلاب تا یکدست شدن نظام جمهوری اسلامی در سال شصت، چالش اصلی در عرصۀ رقابتهای سیاسی، میان نیروهای تجددخواه و نیروهای اسلامگرا بود. هر یک از دو جریان یادشده گفتمان، عناصر گفتمانی و خرده گفتمانهای خود را داشتند و بنابرین ارجاع “اصلاحات” و “اصلاح طلبی” به هر یک از این گفتمانها و خرده گفتمانها مستلزم نظام خاصی از نشانه ها و معانی است که با دیگری تفاوت و حتی تعارض دارد. بنابرین مبهم گذاشتن معنای “اصلاحات” یا ارجاع همزمان به عناصر هر دو گفتمان، هویت و گفتمان اصلاح طلبی را با تعارض درونی مواجه کرده است. این تعارض درونی یکی از آسیبهای گفتمان اصلاحی بوده که طی بیست و سه سال گذشته اصلاح طلبی را از تعریفی جامع و مانع محروم و مرزهای آنرا مبهم و مخدوش ساخته است.
به عنوان مثال، تعریف اصلاح درونی نظام با ارجاع به گفتمان حاکمیت در دهۀ شصت، در کنار طرح مفاهیمی نظیر آزادی، دموکراسی، جامعۀ مدنی، حقوق شهروندی، توسعۀ سیاسی، پذیرش تکثر، رواداری و تساهل و … که برخی از آنها از عناصر گفتمانی مخالفان شکست خوردۀ حاکمیت بوده و برخی دیگر اساسا در گفتمانها و خرده گفتمانهای مطرح در جریان انقلاب ۵۷ مفقود و ناشناخته بوده اند؛ گفتمان اصلاحی را با نوعی تعارض در درون خود مواجه میسازد، بدینقرار که گفتمان اصلاح طلبی از یک سو میخواهد به الگوی دهۀ شصت و تصاحب دوبارۀ قدرت برتر برسد و از سوی دیگر میخواهد با عبور از همان الگو، کلیت یک ساختار دموکراسی زدایی شده را دموکراتیک کند. از سال۱۳۶۰ به بعد عملا و حتی نظرا هیچیک از مفاهیم یاد شده در بالا، با معانی متعارف خود، در ساختار حاکمیت جمهوری اسلامی رسمیت و اعتبار نداشتند و بنابرین با موسعترین تاویلات هم نمیشود آنها را از گفتمان جریان چپ خط امامی در دهۀ شصت استخراج کرد. (هر چند اگر مبنا را گفتمان انقلاب اسلامی یا اسلام سیاسی در ابعاد کلان، یعنی فراتر از اسلامگرایی فقاهتی حاکم در دهۀ شصت، در نظر بگیریم امکان سازگاری با چنین مفاهیمی -تا حدودی و البته نه کاملا- به تناسب خرده گفتمانها افزایش می یابد.)
به عبارت دیگر اصلاح طلبان در تعریف هویت خود بر اساس غیریت و تقابل با نظام حاکم دچار “بحران ارجاع” بوده اند: ارجاع به جمهوری اسلامی موجود بعد از انقلاب یا ارجاع به جمهوری اسلامی موعود قبل از انقلاب؛ و در مورد نخست، ارجاع به جمهوری اسلامی ۵۸ تا ۶۰ یا ارجاع به جمهوری اسلامی ۶۰ تا ۶۸. اگر خواسته باشیم به طور ملموس و کاملا عینی سخن بگوییم، مرجع “اصلاح” قانون اساسی سال ۶۸ را (به عنوان موضوع عینی و حقوقی اصلاحات) باید قانون اساسی مصوب خبرگان در سال ۵۸ قرار دهیم یا پیشنویس آن قبل از اعمال تغییرات و تصرفات در مجلس خبرگان قانون اساسی. کاملا مشخص است که اتخاذ هر یک از این رویکردها نسبت به اصلاح و تغییر وضع موجود، به نتایجی کاملا متفاوت منتهی خواهد شد.
این تعارض گفتمانی، خود را در قالب صف بندیهای سیاسی طیفهای گوناگون اصلاح طلبان نیز نشان داده است. گروه نخست اصلاحات را در بازگشت به سنت خط امام با مختصات دهۀ شصتی تعریف کرده و میکنند؛ گروه دوم نیز مرجع تعریف اصلاحات و تعیین حد و مرزهایش را سنت خط امام در سالهای ۵۷ و ۵۸ قرار میدهند، گروه سوم به تصریح یا به تلویح، آشکارا یا در لفافه، بدون رودربایستی یا با لکنت، در اندیشۀ سیاسی “خط امام” تجدید نظر کرده و خواهان فراتر رفتن از سقف جمهوری اسلامی با خوانش خط امامی و دهۀ شصتی خود هستند (یا برای رسیدن به یک جمهوری تمام عیار و یک نظام کاملا سکولار و مردمسالار، یا برای رسیدن به یک جمهوری اسلامی قانونمند با حاکمیت دوگانۀ کارآمد به عنوان جمهوری دوران گذار). در ادبیات دوران اصلاحات، راهبرد اول(مطالبۀ جمهوری تمام عیار) جمهوریخواهی و راهبرد دوم (مطالبۀ جمهوری اسلامی قانونمند به عنوان جمهوری دوران گذار) مشروطه خواهی نام گرفته است.
در این میان گروه دوم با اتخاذ موضع میانه معمولا کوشیده از تندروی و اظهار علنی تجدیدنظرطلبی بپرهیزد و در عین حال در هویت ارتدوکس خط امامی با مختصات دهۀ شصتی نیز منجمد نماند. اما بی توجهی به تعارضات یاد شده در بالا و تعلل در صورتبندی یک گفتمان تلفیقی منسجم از رهگذر ترکیب و تلفیق عناصر گفتمانی لازم، سبب شده که گفتمان این گروه بیش از آن که سنتزی جامع، مستحکم و سازگار از تاثیر متقابل برنهاده ها و برابرنهاده ها باشد، مجموعه ای ملتقط، ناسازگار، مبهم و بلاتکلیف از مفاهیم ماخوذ از گفتمانهای مختلف در نظر بیاید. تاکیدهای مکرر و کلی گویانه مبنی بر سازگاری تجدد و آزادی با دینداری یا ارجاع جامعۀ مدنی به الگوی مدینه النبی نمونه هایی از این تعارضند.
همینجا ضرورت دارد به مشکلی اساسی اشاره کرد و آن هم اینست که هر سه گروه یاد شده در بالا به رغم تعاریف کاملا متعارضی که از اصلاح طلبی دارند به جای تغییر آرایش قدیم در فضای واقعی جامعه و سیاست، و شکل دهی به ائتلافها و آرایش سیاسی تازه ای که مناسب و مطابق با مختصات فکری و رویکردهای جدید هر طیف و جریان باشد، بر اساس همان پیشینۀ همراهی و همکاری مشترک در دهۀ شصت همچنان در قالب جبهه ای واحد به همکاری سیاسی ادامه میدهند. این فقره نشان میدهد همچنان در جامعۀ ما ائتلافها و اختلافهای سیاسی میان احزاب نه بر مبنای مرامنامه ها و برنامه ها بلکه بر اساس خویشاوندیهای دیرین و رفاقتهای پیشین صورت میپذیرد. امری که با اصلاح طلبی، تجدد و توسعۀ سیاسی سخت ناسازگار است.

میل فزاینده به هژمونی و حذف رقبا:
چنانکه گفته شد گفتمان اصلاح طلبی بر بستر جناح چپ حاکمیت جمهوری اسلامی در دهۀ شصت یا همان جریان خط امام پدید آمده و رشد کرده و بنابرین ریشه در گفتمان مسلط و حاکم در سالهای ۶۰ تا ۶۸ دارد. پس از یکدست شدن نظام جمهوری اسلامی در سال ۶۰، جناح چپ حاکمیت (جریان خط امام یا همان اصلاح طلبان آینده)، به مدت تقریبا یک دهه جناح حاکم یا دست کم طیف اکثریت در حاکمیت بود و اساسا هویت و مشروعیت خود را از گفتمان مسلط و حاکم بر جمهوری اسلامی اخذ میکرد. در سالهای پس از درگذشت رهبر پیشین انقلاب تا دوم خرداد ۷۶ نیز بسیاری از افراد منتسب به این جریان همچنان پایی در قدرت، اگر نه به عنوان جناح مسلط، داشتند.
در اختیار داشتن کانونهای اصلی قدرت در دهۀ شصت و اتکا به حمایت گستردۀ رهبر فقید و فرهمند انقلاب، اعتماد به نفسی ویژه در رهبران و کنشگران اصلی خط امام یاجناح چپ (اصلاح طلبان آینده) ایجاد کرد که در جهت دهی به نظریه پردازیها و کنشگریهای سیاسی این جریان در سالهای بعد اثرگذاری جدی داشت. این اعتماد به نفس ویژه به اختصار ناشی از “منطق قدرت” بود که در بسیاری از موارد میتواند جایگزین “قدرت منطق” شود.
در صدر نوشتار به میل شدید گفتمانها و خرده گفتمانهای سیاسی ایران و از جمله گفتمان حاکم بر جمهوری اسلامی، به هژمونی و حذف و طرد رقبا در دوران پس از پیروزی انقلاب ۵۷ اشاره شد. نیز گفته شد که تعریف هویت بر اساس غیریت و تداوم انگیزۀ حذف در هر دو جناح چپ و راست حاکمیت در تمام سالهای ۶۰ تا ۶۸ وجود داشت اما با ارادۀ فائقۀ رهبر پیشین جمهوری اسلامی مهار شد. این ویژگی که به طبیعت ثانویۀ هر دو جناح بدل شده بود پس از درگذشت رهبر پیشین جمهوری اسلامی آرام آرام تداوم یافت. اصلاح طلبان نیز اگر چه در میدان واقعیت، خود قربانی فرایند حذف بودند اما ویژگی یاد شده را به مثابه یک آسیب همچنان در کالبد گفتمان خویش حفظ کردند. این آسیب به اشکال مختلف ظهور کرده و در برخی بزنگاه ها به جنبش اصلاحات خساراتی وارد آورده است. علاوه بر اینکه اساسا با رویکرد اصلاح طلبانه که علی القاعده باید رویکردی جذبی باشد سازگار نیست. در زیر به دو وجه پدیداری از گفتمان اصلاح طلبی دوم خردادی که آسیب یاد شده را آشکار میسازد اشاره میشود:

الف-ذهن جزمی و زبان رزمی:
یکی از آسیبهای گفتمانی جنبش اصلاحات توسل به ادبیات احساسی، حماسی و در برخی موارد نظامی-انقلابی بود. گرچه این ادبیات برای اشاره به مفاهیم اصلاح طلبانه به کار گرفته میشد اما حکایت از آن داشت که انقلابیهای سابق ذهنیتشان همچنان روی برخی اصول یا الگوهای جزمی قفل شده است. ترسیم خط غیریت میان “ما” و “دیگری” و تصور تضاد آشتی ناپذیر میان دو طرف خط و لزوم حل این تضاد آنتاگونیستی از طریق مبارزه ای که به حذف یک طرف میانجامد اگر چه مناسب یک فضای ذهنی انقلابی است اما در دوران اصلاحات دوم خردادی هم تداوم یافت.
شاید عبارت “فتح سنگر به سنگر” در واقعِ امرفقط به سیاست گام به گام یعنی یک کنش تدریجی و مسالمت آمیز اشارت داشته اما پوششی حماسی و آتشین به کنشگری اصلاح طلبانه داد. جایگزینی نهادهایی که باید در انتخابات دست به دست شوند با سنگری که یک طرف باید آن را فتح کند و طرف دیگر باید تا پای جان از آن دفاع کند؛ و نیز اشاره به چرخش دموکراتیک و مسالمت آمیز قدرت با استعارۀ فتح سنگر، هم پیشفرضهایی دارد و هم لوازم و تبعاتی که جای پرداختن به آنها اینجا نیست. اما ناگفته هم پیداست که توسل به چنین ادبیاتی که هنوز هم مورد بهره گیری بسیاری از اصلاح طلبان است ریشه در چه ذهنیتی دارد و به کجا راه میبرد و چه پیامدهای ذهنی و روانی هراسناکانه یا چه نتایج رفتاری پرخاشجویانه ای در رقیب ایجاد میکند. عبارت “آقای خامنه ای باید برود” که از عبارت معروف آیت الله خمینی یعنی “شاه باید برود” ناشیانه کپی برداری شده بود، نمونۀ دیگری از این ذهنیت جزمی و زبان رزمی بود که برای رویکردی به ظاهر اصلاح طلبانه مورد استفاده قرار گرفت.
متاسفانه اصلاح طلبان به جای پیگیری آرام و گام به گام راهبردها و اجرای بدون سر و صدا، دقیق و سنجیدۀ راهکارها علاقمند بودند در قامت نظریه پردازانی نوآور و جسور ظاهر شده و نغمۀ استراتژیها و تاکتیکهای خود را در سازی بلندآواز کوک کنند تا مبادا کسی گمان کند مبدع این نظریه های بدیع کسی جز ایشان بوده است!
بهره گیری از چنین ادبیاتی در حکم بیرون کشیدن ششلول خالی در ملأ عام است که بسیار هزینه دارد اما هیچ فایده ای هم ندارد. این سیاست و در واقع این بی سیاستی را سالیانی پیش از این در ادبیات حاکم بر دیپلماسی جمهوری اسلامی نیز میشد مشاهده کرد، آنجا که تریبونهای بین المللی را با تریبون نماز جمعۀ تهران یکسان انگاشته و سخنان تند و شعارهای آتشین سر میدادند و از عواقبش اندیشه نمیکردند و این در حالی بود که تقریبا همه میدانستند اساسا قرار نیست به این شعارها عمل شود. البته حتی اگر بنا بر عملی ساختن این شعارها هم باشد نباید علنی گفته شوند. متاسفانه در جنبش اصلاحات هم به جای تمرکز بر عمل بیشتر به گفتار توجه میشد و میشود. اصطلاح “گفتار درمانی” طنز تلخی بود که این وضعیت را به خوبی بازنمایی میکرد. آنچه باید عمل میشد فقط گفته میشد. به عنوان نمونه فشار از پایین و چانه زنی از بالا تاکتیکی است که باید بی صدا به کار گرفته شود نه آنکه مدام به زبان آورده شود. آشنایی نوظهور برخی کنشگران سیاسی اصلاح طلب با ادبیات نوین علوم سیاسی آنها را دچار نوعی وجد و سرخوشی کرده بود. گویی جهان تازه ای را کشف کرده اند.

ب- سیاه و سفید کردن جهان سیاست:
چنانکه گفته شد اصلاح طلبان در ساحت قدرتی متولد شدند که هویت خود را در تضاد آشتی ناپذیر با دشمنان اهریمنی تعریف میکرد. بنابرین روش شناخت “خود” بر پایۀ تضاد با “دیگری”، برای سیاست ورزی در دورۀ اصلاحات نیز چونان سرمشقی به کار گرفته شد. در این مسیر، دو قطبی سازی های قاطع، القای وجود شکافهای پرناشدنی و تصور فقدان هرگونه زمینۀ مشترک با رقیب و نهایتا ترسیم چهره ای دهشتناک از رقبا؛ معمولا از جمله آسیبهای گفتمانی اصلاحات در ایران بوده که البته با طبع یک گفتمان اصلاحی سازگاری ندارد. علاوه بر آنکه ترسیم این تصویرهای کاملا سیاه یا کاملا سفید و سردادن شعارهای تند و رادیکال، با مجموعۀ واقعیتهای میدانی سیاست و نیز عملکرد بعدی شعار دهندگان همخوان و همساز نبوده و به تدریج به نوعی بی اعتمادی عمومی نسبت به چنین تصویرسازیهایی دامن زده است. انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴ از جمله مواردی بود که نشان داد تکرار چند بارۀ این تاکتیک آن را از اثرگذاری در انگیزش احساسات عمومی انداخته است.
در آستانۀ انتخابات مجلس سوم بحث تقابل اسلام امریکایی با اسلام انقلابی و اسلام مرفهین بی درد در برابر اسلام پابرهنگان مطرح و در فضای رقابتهای انتخاباتی، این دو قطبی گفتمانی بر دو جناح چپ و راست درون حاکمیت تطبیق شد. با همین دوقطبی سازی شدید، جناح راست حاکمیت به عنوان نمایندۀ اسلام امریکایی در انتخابات فروردین۶۷ شکست سختی متحمل شد تا جایی که شیخ محمد یزدی از راه یافتن به مجلس حتی به عنوان نفر سی ام حوزۀ تهران نیز بازماند. نتیجه اما چه بود؟ شیخ محمد یزدی از سوی بنیانگذار جمهوری اسلامی که مردم را از رای دادن به آخوندهای طرفدار اسلام امریکایی منع کرده بود به عضویت شورای نگهبان درآمد و دوباره طرفداران اسلام پابرهنگان به همزیستی مسالمت آمیز با طرفداران اسلام مرفهین بی درد ادامه دادند و بنابرین میان طرفین درگیر در “جنگ فقر و غنا” تا اطلاع ثانوی و تا انتخابات بعد آتش بس برقرار شد.
شاید گفته شود در کمپینهای انتخاباتی از این دست شعارهای هیجان انگیز بسیار مطرح میشود. اما باید هوشیار بود که گاه طرح برخی سخنها و ترک عمل به آنها سبب ایجاد شبهات جدی شده و تبعاتی بسیار نامطلوب و جبران نشدنی در پی خواهند داشت.
نمونۀ قابل ذکر دیگر مواجهۀ اصلاح طلبان با مرحوم هاشمی رفسنجانی در انتخابات مجلس ششم است که عده ای حذف او را فتح الفتوحی برای اصلاحات در نظر گرفتند تو گویی دیو سپید را در کوه دماوند سر بریده اند. اما همانها شش سال بعد در دومین مرحلۀ انتخابات ریاست جمهوری چنان به جد و حماس از او حمایت کردند که گویی سرنوشت کشور برای همیشه وابسته به آن انتخابات و رهایی ایران از خطر ویرانی همیشگی در گروی رای دادن به همان آقای هاشمی است.
در واقع اصلاح طلبان همچون اصل نظام جمهوری اسلامی همواره به حداقل یک شیطان بزرگ برای تعریف هویت و توجیه حضور خود نیاز داشته و خود را در غیریت و تقابل با یک وضعیت اهریمنی تعریف و توجیه؛ و از این طریق نیز خود را یگانه منجیان این جدال سرنوشت ساز میان نور و ظلمت به مردم معرفی کرده اند. در سال ۹۲، آن شیطان دژخوی ددمنش و سیه چهره ای که برساختند محمدباقر قالیباف یعنی مرد حمله های گاز انبری بود و در سال ۹۶، سید ابراهیم رئیسی با لقب آیت الله قتل عام و با پیشینۀ عضویت در هیئت مرگ. برخی از چهره های برجستۀ اصلاحات با اشاره به دورخیز رئیسی برای تصدی جایگاه رهبری در آینده، انتخابات ریاست جمهوری ۹۶ را تعیین کنندۀ سرنوشتی چهل ساله و نه صرفا چهار ساله خواندند. اما به رغم همۀ این ارعابهای پیش از انتخابات، پس از پایان رقابتها به همزیستی با همانها که آنان را آیت الله قتل عام و سردار گاز انبری لقب داده بودند ادامه دادند و هنوز هم میدهند. یعنی آن همه هیاهو برای هیچ و پوچ بود. در تیرماه ۹۶ دشمنی با سردار گاز انبری به ماه عسل مبدل شد و یکی از مهمترین مرشدان عام جنبش اصلاحات از قالیباف به عنوان شهرداری موفق در تهران تقدیر کرد و ادامۀ انتقاد اصلاح طلبان به عملکردش را به مصلحت ندانست و در وصف کارنامه اش گفت: “در سالهای گذشته تهران را هر سال آبادتر از سال قبل دیدم”!
همین اتفاق دربارۀ رئیسی هم افتاد؛ وقتی که اسفندماه ۹۷ به ریاست قوۀ قضائیه منصوب شد و جمع کثیری از اصلاح طلبان از آمدن “فرزند دادگستری” استقبال کردند. نگاهی به واکنشهای کاربران فضای مجازی در برابر این چرخش نا امید کننده و مقایسۀ موضعگیریهای اصلاح طلبان در دو مقطع به فاصلۀ کمتر از دوسال، شاهد خوبی بر این مدعاست. واقعیت آنست که اینگونه چرخشها را نمیتوان انعطاف در تاکتیک تلقی کرد بلکه در ذهن مخاطبان به تذبذب یا فرصت طلبی تفسیر شده و در درازمدت به بی اعتمادی عمومی منجر میشوند. متاسفانه این ضعف و آسیب که در بُنِ گفتمان اصلاحات رخنه داشته سبب چنین پیامدهای ناگواری شده است.

سخن آخر:
برای ایجاد تغییرات بنیادی و برگشت ناپذیر در جامعۀ ایران به هیچ نیرویی جز نیروی مردم همین سرزمین نمیتوان تکیه کرد. نیروی مردم نیز وقتی کارساز است که به جای رویارویی با هم بر اساس تمایزات صنفی، قومی، عقیدتی و طبقاتی؛ به نحو همبسته و همسو صرف اصلاح ساختارها و سامان دادن به نظمی تازه باشد که از آن خیر همگانی حاصل شود. این سخن نه افسانه است و نه رویا. تجربۀ آلمان و ژاپن پس از جنگ جهانی و نیز بسیاری کشورهای دیگر در برابر ماست. به تعبیر ابوالقاسم الشابی شاعر تونسی: وقتی ملتی ارادۀ زنده ماندن کند قضا و قدر نیز چاره ای جز تسلیم در برابر ارادۀ همگانی ملت ندارد.
اما نیروی همگانی ملی وقتی موثر است که اولا به خودباوری در مورد قدرت تاثیرگذاری خود برسد، ثانیا راه خود را به سوی اصلاح و نوسازی به خوبی تشخیص دهد و در مسیر درست حرکت کند، ثالثا حداکثر نیروی ممکن ملت را با همبستگی جذب و به سوی هدف واحد ملی بسیج کند. عبور از منافع شخصی و جناحی و رسیدن به بلوغ همکاری جمعی در چارچوب ملی مستلزم گذشت و اغماض نسبت به بسیاری از اختلافات ریز و درشت است. برای اصلاح و توسعۀ بومی و درونزا باید همه یا حد اکثر ممکن مردم از هر گرایش و نگرش حضور داشته باشند و بر سر مقصد و راه به توافق برسند. باید به این باور برسیم که در میان ملت هیچ “دیگری” وجود ندارد و همه “ما”ئیم وهیچ شخص و جریانی آنقدر ارزان نیست که بتوان بر آن چشم بست و از اصرار بر همکاری با او دست برداشت و پا پس کشید.
یکی از موانع جدی بر سر راه تغییرات مسالمت آمیز و تدریجی و رسیدن به نقطه‌ای برگشت ناپذیر در فرایندی اصلاح طلبانه، شکافهای عمیق میان خواستها، علایق، سلایق و عقاید گروه های مختلف تشکیل دهندۀ جامعۀ ماست. توجه جدی به این شکافها و تلاش برای جلب رضایت و توافق تقریبا “همۀ” گرایشها و اقشار بر سر قدر مشترکی معقول از تغییرات و اصلاحاتِ لازم می‌تواند به رفع این مانع کمک کند. اگر چنین رضایت و توافق عام و جامعی شکل بگیرد می‌توان امیدوار بود که خصلت تهاجمی بودن مطالبۀ تغییرات که به مفروض انگاشتن ضرورت حذف “دیگران” به مثابه موانع تغییر منتهی میشود؛ نه خنثی بلکه مدیریت شود. مدیریتی که سهم قابل توجهی از آن را نیز نمایندگان مورد اعتماد جامعۀ سنتی خواهند داشت. در واقع شرط مقدم انجام موفقیت آمیز این تغییرات جلب رضایت همۀ لایه‌ها از جمله لایه های سنتی جامعۀ ایران است. رضایتی که انجام آرام و مطمئن و پایدار این تغییرات را تضمین می کند.
اگر این اصلاحات و تغییرات ضروری است، فراموش نکنیم که با حضور دیگران تحقق می یابد نه با نفی و حذفشان. این نکته ایست که هم ساخت قدرت باید بدان توجه داشته باشد و هم مردم و هم گروه های تحول خواه. اگر در وجود “دیگران” شک داریم باید به صحنه‌های واقعی زندگی همۀ مردم نگاهی بیندازیم تا تنوع در گرایشها و نگرشهایشان به وضوح دیده شود. در پائیز و زمستان ۹۸، خیابانهای تهران و بسیاری از شهرستانها شاهد رویدادهایی بود که این تنوع را با وضوح و شفافیتی تاویل ناپذیر به نمایش گذاشت. اعتراضات فراگیر به افزایش بهای بنزین و تشییع پرجمعیت سردار قاسم سلیمانی نشان داد که باید “همۀ” “دیگران” را بپذیریم و به رسمیت بشناسیم.
برای شکل گیری یک توافق جمعیِ معطوف به اصلاح و تغییر نمیتوان از نیروی هیچ بخشی از جامعه چشم پوشید بلکه باید در جذب هر نیروی خرد و کلان به جدیت کوشید. بنابرین به جای آنکه به حذف این و آن بیندیشیم باید برای جذبشان راهی بیابیم هر چقدر که دشوار باشد. جامعۀ ایرانی نه تنها در یکصد و بیست سال گذشته که دوره ای تازه از مبارزات اجتماعی و سیاسی را تجربه کرده، بلکه در سرتاسر تاریخ کهن خود تجربه های بسیار از حذف و طرد دارد که همگی تلخند و بی ثمر. اما در برگهایی از تاریخ ایران تجربه هایی از جذب و تالیف و ائتلاف نیز یافتنیست که نتایج شگرفی به بار آورده و هنوز هم جهانیان را به شگفتی وامیدارد.
ما راهی نداریم جز آنکه تجربیاتی از این دست را تکرار کنیم. کافیست به جای خیره شدن در سامانۀ قدرت دولت، به نیروی پرتوان ملت بازگردیم و با گسترش همبستگی از طریق پیوستگیِ همۀ نیروهای سیاسی و اجتماعی و رسیدن به اجماع از طریق گفتگو و اقناع، بلوغ و عقلانیت سیاسی خود را به نمایش بگذاریم و از چرخۀ باطل خودخواهی، دیگر ستیزی، پرخاشگری، خشونت ورزی، تمامیت خواهی و میل به حذف “دیگری” رها شویم. قدرت اصلی ایران در گرد آمدن همۀ ایرانیان با هم است و برای با هم بودن البته باید از پیلۀ خودبینی و خودخواهی به درآمد. ما برای رفتن به سوی “فردای روشن” راهی جز همدلی و همبستگی نداریم.

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

رسانه‌های گوناگون و برخی “کارشناسان” در تحلیل سیاست‌های آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، به‌طور مکرر از مفهوم “فشار حداکثری” (Maximum Pressure) استفاده می‌کنند. این اصطلاح شاید برای ایجاد هیجان سیاسی و عوام‌فریبی رسانه‌ای کاربرد

ادامه »

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی جدی میان من و یکی از همکاران و دوستان

ادامه »

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در شکل گیری و حمایت گسترده

ادامه »