زمانی که در تابستان ۵۷ در پیست رقص یکی از شهرکهای ساحلی با یک شلوار کوتاه و یک تاپ می رقصیدم هیچگاه به خاطرم هم خطور نمی کرد که ظرف چند ماه آینده ایده ای جدید آنچنان زندگیم را زیر و رو کند که نظیرش را در رمان هایم هم نخوانده بودم. لاری قهرمان کتاب لبه تیغ سامرست موام به دنبالش گشته بود ولی من مطمئن بودم که آنرا پیدا کرده ام. ایده ای که اکنون پس از گذشت چند دهه و علیرغم تمام خیانتها و خنجرهایی که در حقش روا گردیده همچنان در نظرم می درخشد. ایده ای که آن را متبلور در انقلاب ۵۷ می دیدم – زندگی بر پایه دو اصل طلائی عدالت اجتماعی و حیات معنویت.
محرک این نوشتار دو موضوع است. اول پدیده های مرتبط با این ویروس جدید که مرز و موقعیت نمی شناسد. ویروسی که سرایت پذیری بالای ان همه ما را تبدیل به سامری بنی اسرائیل کرده است که به کیفر گوساله پرستی با نفرین موسی به بیماری و فاصله گیری از مردم مبتلا شد. با اینحال در گوشه و کنار جهان درگیر با گرونا شاهد بارقه هایی از همدلی و همیاری هستیم – از بسته های غذایی که میان نیازمندان و سالمندان توزیع میشود تا موزیک زنده ای که از پنجره خانه ها نواخته میشود. از کادر پزشکی که قهرمانانه کار میکنند تا دولتهایی که به نمایندگی از مردمانشان به یاری ملل دیگر می شتابند. بنظر میرسد این بلای طبیعی نشان داد که حیات زمینی بدون رحم و شفقت و عدالت جهنمی بیش نخواهد بود.
دوم خشونت بی افساری که زنان سرزمینم به آن مبتلا شده اند از داس و تبری که به جانشان می افتد و اسیدی که بر صورتشان پاشیده میشود تا بولدوزری که سرپناه محقرشان را بر سرشان خراب میکند. از قوانینی که بطور مشخص راههای استقلال اقتصادی را بر آنها می بندد و حرمت انسانی انان را رعایت نمیکند تا تسلط تحجری که برای چندین دهه است که فرودستی آنان را تبلیغ میکند.
زنان انقلاب ۵۷ در تظاهرات خیابانی و اجتماعات اگر بیشتر از مردان نبوند٬ کمتر از آنها هم نبودند. حضور زنان آنچنان پررنگ بود که حنی روحانیون سنتی نتوانستند حرفی از خانه نشینی زنان بزنند. هر چند که اکثریت روحانیون سنتی که پیرو مراجع تقلیدی غیر از آقای خمینی بودند اجازه حضور زنان و دختران خانه نشین خود را در تظاهرات ندادند. الگوهای مطرح زن مسلمان فاطمه و زینب بودند. زنانی که در عرصه های دینی و سیاسی چیزی از شوهرانشان کم نداشتند و اصلا خانه نشین نبودند. احترام زنان به اصطلاح در صحنه ایرانی با حرمت فاطمه و زینب توصیف میشد. کار بجایی رسید که آقای خمینی از این زنان به عنوان رهبران انقلاب یاد کرد. سالها بعد متوجه شدم که از موارد اصلی اعتراض آقای خمینی به انقلاب سفید شاه و مردم حق رای دادن و رای گرفتن زنان بود. البته کمی بعد رای دادن را بی اشکال خوانده بود – ولی این در انقلاب ۵۷ بود که رای گرفتن و مشارکت اجتماعی – سیاسی زنان را بی اشکال اعلام کرد٬ که البته نتوانست یا نخواست سر حرفش بماند. بلندگوهای رسمی ادعا میکنند سال ۴۲ نیت آقای خمینی ضدیت با فساد بود و نه مخالفت با حق رای زنان ونظر بعد از انقلاب او در راستای همان نظر سال ۴۲ است. فکر نمی کنم این حرف درست باشد. آقای خمینی ما دختران طبقه متوسط شهری٬ تحصیلکرده٬ که بدون تبعیضهای جنسیتی بزرگ شده بودیم را نمی شناخت. در خروش انقلاب با ما روبرو شد٬ ملاحظه ما را کرد و حرفهای جدید زد.
البته بعدها تبلیغات زیادی بی حجابی ما و معاشرتهای باز ما را نشانه فساد عصر پهلوی معرفی میکردند. در حالی که اینچنین نبود. بسیاری از جوانانی که عضو سپاه و یا در جبهه ها شهید شدند همان کافه نشینان عصر پهلوی بودند. اکثریت دختران انقلاب ۵۷ با فرهنگ و آزادیهای غربی بزرگ شده بودند و اشخاصی مثل من به این آزادی ها از قبیل آزادی در انتخاب پوشش٬ تحصیل و آزادی تصمیم گیری درباره سرنوشت خودمان ارج می نهادند. کسی برای این امور توبه نمی کند. اصلا تصورش هم سخت بود که لباس پوشیده من که قرار بود مرا از یک نماد جنسیتی تبدیل به انسانی مدافع عدالت اجتماعی و پیرو اخلاقی بر پایه ایثار و شفقت کند٬ اینچنین مورد سوء استفاده خودخواهی های مردسالارانه قرار گیرد و تمام جنبه های حقوقی٬ حیات اجتماعی و توانایی های فردی ام را تحت الشعاع جنسیت قرار دهد. مسلما٬ مسئله من و خیلی های دیگر از دست دادن این آزادیها نبود بلکه بدست آوردن چیزی بالاتر بود: تساوی حقوقی که سیستم سرمایه داری – کلیسائی خدشه دارش نکرده باشد و معنویتی که تمدن غربی از دست داده بود وبسیاری آن را در سیستمهای شرقی جستجو می کردند
سال اول دانشگاه در رشته برق و الکترونیک دانشگاه تهران بودم که انقلاب ۵۷ واقع شد. انقلاب تنها در خیابانها نبود – در جان من و هزاران هزار جوان دیگر هم بود که به نوعی سودای تغییر داشتند. بی تردید ادبیات٬ موسیقی و سینمای معترض قبل از انقلاب نداهای اولیه عدالت خواهی و تمایل به تغییر بود: جلال آل احمد٬ سیمین دانشور٬ صادق هدایت٬ محمود دولت آبادی٬ غلامحسین ساعدی٬ گنجشکک اشی مشی٬ کوچه ها تاریکن دکونا بست اس٬ جمعه وقت رفتنه٬ قیصر٬ رضا موتوری٬ گوزنها٬ دایره مینا٬ سوته دلان …
کتابخوانی را از اول دبستان شروع کردم. پدرم هر شنبه مرا به کتابفروشی می برد و دو کتاب داستان کودکان میخریدیم. تا یکشنبه آنرا می خواندم و منتظر شنبه بعد می شدم. در سیزده سالگی دکتر ژیواگو را خواندم. کتاب بیش از هفتصد شخصیت داشت٬ نصف کتاب را نفهمیدم. در شانزده سالگی کتابهای قطوری مانند بینوایان٬ بربادرفته٬ و جنگ و صلح را در دوشب تمام میکردم. هشت جلد ژان کریستف را در هشت شب خواندم. نه تنها تمام پول توجیبی ماهیانه ام برای خرید کتاب میرفت بلکه اکثر رمان های کتابخانه عمومی شهر را خوانده بودم. همه آثار ترجمه شده تولستوی٬ داستایوفسکی٬ چخوف٬ بالزاک٬ جک لندن٬ همینگوی٬ سارتر٬ و خیلی های دیگر.
در سالهای آخر دبیرستان مطمئن بودم که شعوری حاکم بر جهان را کشف کرده ام. در شاخه ریاضی – فیزیک درس میخواندم و جهانی که می شناختم پیچیده در نظم ریاضی واحاطه شده با نیروهای بنیادین فیزیک بود. خدا را با استدلالی شبیه دکارت برای اثبات وجود انسان٬ درک کردم. به خودم گفتم٬ من تفکر میکنم و هوشیارم چطور امکان دارد جهان متفکرو هوشیار نباشد؟ اگر عالم هوشیار است پس هوشیاری من ذره ایست از آن هوشیاری بیکران همانطور که وجودم در برابر هستی قطره ایست از دریای بیکران. البته نزدیک شدن کنکور باعث شده بود هیچ اطلاعی از جوش و خروش خیابانها از زمستان ۵۶ تا پائیز ۵۷ نداشته باشم.
ورود به دانشگاه در پائیز ۵۷ و جزوات شریعتی در پیاده رو خیابانها مانند یک تکان شدید بود٬ انگار از خواب بیدار شدم. تصدیق نوشته های شریعتی احتیاج به تفکر نداشت. انگار همه را خودم میدانستم ولی جائی در حافظه و جانم مخفی شده بود. اصلا مگر غیر از این هم میشود؟ سقراط انتقال معرفت از خود به مخاطب را به شغل یک قابله تشبیه میکرد.آشکار کردن معرفتی که در خود شخص از قبل موجود بوده است. شریعتی سقراط من بود. شبها تا سحر کتاب میخواندم اینبار دیگر رمان نبود. پیاده روها و کتاب فروشی های روبروی دانشگاه منبع بی پایان مطالعات جدیدم شد. فلسفه و عرفان٬ تاریخ و تفسیر٬ مارکسیست و مسلمان٬ دیندار و ضد دین٬ سرتان را درد نمی آورم.
اسفند ۵۷ تمام لباس ها٬ طلاها و گیتارم را بخشیدم و دو سه دست لباس ساده و یک روسری خریدم. این پوشش جدید هفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی من بودند که برای به اصطلاح طی مسیر به آن نیاز داشتم. این ظاهر جدید نشانه ای بود از آن باطن جدید. مادرم غصه میخورد ومی گفت٬ با این روسری دیگر شوهر پیدا نمی کنی. شبیه کلفت خانه دائی ات شدی. ولی من تصمیم گرفته بودم تمام واجبات و مستبحات را رعایت کنم. آنها جزئی از یک کل مقبول بودند. فعلا وقت تحقیق درباره یک یک آنان را نداشتم.
نماز جمعه های آقای طالقانی و آشنائی با نگاه او به قران جهتی جدید به ذهن کنجکاوم داد. هیچگاه تفسیر او از پنج آیه اول سوره نازعات که مکانیزم فرار از انواع جاذبه ها٬ چه در طبیعت و چه در جانهای عاشق را توضیح میداد٬ از یاد نمی برم. لبه جوی آب خیابان شانزده آذر می نشستم و سرم را به درختی کهنسال تکیه میدادم. خطبه های نماز جمعه آقای طالقانی از نوای جویباری که از زیر پایم رد میشد دلنوازتر بود. با کلام او روح از تن زمینی بالاتر رفته و جهان را از افقی بالاتر می نگریست. در مذهب این پیر طریقت اعتقاد به عدالت اجتماعی٬ معنویت عارفانه٬ اکتشافات علوم تجربی و آموزه های قرانی همه جنبه های مختلف و سازگار یک حقیقت واحد بودند.
تابستان ۵۸ به همراه گروهی از دانشجویان به گودهای جنوب شهر میرفتیم تا برای بچه های گود کتابخانه بسازیم. فقط دو ساعت طول میکشید که از خوابگاه امیرآباد با اتوبوس به جنوب شهر برسیم. وقتی ۵-۶ بعد از ظهر به خوابگاه میرسیدیم زیر انداز و بالش را به سالن غذاخوری تعطیل خوابگاه میبردم و مثل خیلی های دیگر زیر تنها کولر خوابگاه استراحت میکردم تا وقت افطار حدود هشت و نیم شب. به عمرم چنین محله هایی را ندیده بودم. یک کفش پلاستیکی از کفش ملی خریدم و مقنعه و چادر نمازم را سرم کردم. برای عملگی آماده شده بودم. چادر را به شیوه زنان مازندرانی که در مزارع کار میکردند بدور گردنم می بستم. دخترها ملاط درست می کردند و پسرها دیوار می چیدند. این بچه ها احتیاج به کتابخانه داشتند. چه بچه هائی !! یکروز سر راه دیدم چند بچه تخس سگ کوچکی را دنبال میکنند و بطرفش سنگ می اندازند. توله سگ جلو٬ پسر بچه ها بدنبالش و من هم دنبال پسرها می دویدیم تا اینکه موفق شدم سگ بیچاره را نجات دهم و یک سخنرانی هم برای بچه ها کنم. برای نجات یک توله سگ دویدن٬ جزئی از ایدئولوژی ام بود. مطمئن بودم رحمت به مخلوقات خدا انسان و سگ و گربه و شاخه درخت ندارد. امام زمان من همانی بود که به نقل از حکایت سید رشتی در مفاتیح الجنان رحمتش شامل شاخه های خم شده از سنگینی برف هم می شد.
یکبار با همان چادر نماز و مقنعه و کفش پلاستیکی در تاکسی نشسته بودم که یک اقای شیک و کت و شلواری و سامسونت بدست جلو تاکسی را گرفت. پیاده شدم تا او وسط بنشیند و من کنار در. به عنوان پیروی از یک اصل اسلامی٬ خودم را به طرف در فشرده بودم که مثلا با او تماس نداشته باشم. از اینکه ممکن است کسی با این سر و وضع دهاتی از او اجتناب کند و نه برعکس خیلی بهش برخورده بود. هنوز هم هر وقت قیافه منزجرش را بیاد میاوردم بی اختیار خنده ام میگیرد. به مادر و پدرم زنگ زدم که هر وقت تو تاکسی می نشینم از نشستن بی ملاحظه مردان اعصابم خراب میشود. میشود یک ژیان قراضه برایم بخرید؟ بدین ترتیب بود که صاحب یک رنو نخودی شدم٬ صفر کیلومتر!!
حالا ماشین دار شده بودم و راحت تر اینور و آنور میرفتم. فکر کنم اوایل زمستان ۵۸ از اولین گروههایی بودیم که برای یادگیری اسلحه به پادگان رفتیم. آنروزها کمتر جوانی بود که به دنبال کار خودش و بی تفاوت نسبت به سرنوشت دیگران باشد. مسلمان و غیر مسلمان نداشت. امر مشترک از خود گذشتن و دیگری را الویت دادن بود٬ به نام خدا٬ بنام خلق یا به نام انسانیت. آنقدر اینور و آنور میرفتیم که دانشگاه تق و لق شده بود. جلسات سخنرانی٬ متینگها٬ جهاد سازندگی و مراکز نگهداری از یتیمان و معتادان. بعضی از این مراکز در خانه های مجلل مصادره ای بود٬ مثلا پرورشگاه کودکان در خانه نیک پی و مرکز نگهداری زنان معتاد در خانه هژبر یزدانی. یکروز گریه کنان رفتم دفتر خانمی که سرپرست این مرکز آخری بود. آخر چه کاری از دست امثال من برای این زنان بر می آمد؟ اعتیاد٬ فحشا٬ بی خانمانی٬ اصطلاحات و کلماتی را بکار میبردند که به عمرم نشنیده بودم و در کتابهایم هم نخوانده بودم.
به هر حال ناامید نبودم. بنی صدر در یکی از سخنرانیهایش گفته بود با این معتادان ازدواج کنید تا آنها را از این ورطه نجات بدهید. رفتم به یک جوان معتاد که فامیل خودم هم بود گفتم ببین اگر ترک کنی با تو ازدواج میکنم. به مادرم هم اعلان کردم که میخواهم با فلانی عروسی کنم. گفت فلانی غلط کرده. البته به گوشم نمی رفت و حاضر به هر جانفشانی در راه عقیده بودم. فلانی اول گفت باشه. یکی دو ماه بعد گفت من نمی توانم ترک کنم ولی بیا ازدواج کنیم قول میدهم بعدا سعی خودم را بکنم. ساده لوح و شجاع بودم ولی دیگر نه این قدر!
اصلا تصوری از یا روسری یا توسری نداشتم. بعدها خدا را شکر کردم که اجباری شدن حجاب و به جان زنان افتادن اوباش٬ بعد از محجبه شدنم رخ داده بود. زیرا مطمئنا در شرایط زور٬ روسری به سر نمی کردم. یکبار همان اوایل در خیابانی خلوت در حال رانندگی بودم که ماشینی از کنارم رد شد. مرد جوانی که پهلوی راننده نشسته بود برگشت و ادای روسری به سر گذاشتن درآورد و قیافه معترض و محزون گرفت. به من فهماند که آخر چرا روسری سرت کردی؟ راهی برای پاسخ دادن نداشتم و ماشین ها در حال دور شدن بودند. زبانم را در آوردم یعنی به خودم مربوط است. فکر کنم فهمید٬ خندید و رفت.
بگذارید بگویم کجا این رویای زیبا آشفته شد؟ زمستان ۵۸ و بهار ۵۹ درگیریها در دانشگاه بالا گرفت و تحمل نشد. یکی میگفت تمام اختلافات قبل از انقلاب در زندانها را به سطح جامعه کشاندند٬ چپ و راست٬ مسلمان و مارکسیست٬ همه به یک اندازه قدرت طلب و خود محور. این میان امتیاز روحانیت نفوذ آنان بر طبقات پائین و بقول احمد خمینی عوام بود. اصطلاحی که او در برابر امام بکار برد. عوامی که روحانیون حکومتی و امثال اسدالله ها و کمیته چی های مهدوی کنی به جان دانشجویان پرشور انداختند.
دانشجویان پایه های سنگی نرده های دانشگاه تهران را از جا در آورده بودند. آقای خمینی گفت جوانان ما ادب ندارند. آه از این بچه های بی ادب. شور انقلاب و از خود گذشتگی به جانشان افتاد و به ابتلائات سخت دچار شدند؛ به یاد حلاج می افتم. ابن اثیر نقل می کند در یک نیمروز گرم مکه٬ سرور صوفیه با شاگردانش حلاج را می بینند که در سر کوه ابوقبیس به حال روزه و عرق ریزان مشغول عبادت است. به شاگردانش می گوید این مرد تمرین شکیبائی میکند تا در برابر امتحان الهی تاب آورد. بزودی به آنچنان بلائی دچار میشود که هیچ بنده ای را تاب تحمل آن نیست.
با فضیلت در دانشکده فنی آشنا شدم. پدرش از روحانیون برجسته قبل از انقلاب بود که رضا شاه او را به سمنان تبعید کرده بود. فضیلت از همسر دوم آقا بود. بسیار شوخ و خوشرومودب و برعکس ما تازه مسلمان شده ها بی حجاب. موهای فرفری کوتاه و خوشگلی داشت که دور صورت ظریفش حلقه زده بود. ما هشت – ده نفر بودیم که به دفتر انجمن اسلامی رفت و آمد میکردیم. رحمان دادمان٬ حبیب بیطرف٬ بیژن زنگنه٬ فرجی دانا٬ فروزش و خیلی های دیگر عضو آن انجمن بودند. وبسایت های مجاهدین نوشته است که فضیلت از بهار ۵۸ به سازمان پیوست. در حالی که این درست نیست. فضیلت تا زمان تعطیلی دانشگاه در خرداد ۵۹ با دختران انجمن اسلامی فنی بود. بعد از درگیریهای دانشگاه در بهار ۵۹ روحیه روشنفکر و عدالتخواه اش چماقداری و استبداد جدید را تحمل نکرد و به طرف سازمان مجاهدین کشیده شد. یکسال بعد او را دستگیر کردند. مادرش از طریق دفتر آقای منتظری جلو اعدامش را گرفت. با اینحال تابستان ۶۷ جزء اولین گروهی بود که از بند زندان زنان اعدام شدند. چهار نفر بودند٬ شبی صدایشان کردند و دیگربه بند برنگشتند. دوست مشترکی میگفت فضیلت لج کرد. آنقدر او را در زندان زدند که آشتی ناپذیر شد.
نوشین از همکلاسی های سال آخر دبیرستانم بود. تابستان ۵۷ برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و هنوز یکسال نگذشته با پیروزی انقلاب به ایران برگشت و در کنکور شرکت کرد و همان سال ۵۸ در دانشکده فنی قبول شد و هم دانشکده ای شدیم. هوادار سرسخت سازمان بود. وقتی تابستان ۵۹ به شهرمان برگشت از سران سازمان در شهر بود. تابستان ۶۰ مخفی شد. می دانستم در خانه پدر و مادرش است. یکبار برای دستگیری او به خانه شان رفتند و همه سوراخ سنبه ها را گشتند. خوشبختانه توانسته بود در گوشه ای از زیر شیروانی قایم شود. وقتی به ظاهر برای دیدن مادرش رفتم متوجه شدم که از سازمان کنار کشیده است. وقتی علت را پرسیدم گفت سازمان هواداران دست خالی و از همه جا بیخبر را جلو گلوله توپ انداخت. او مدتها مخفی بود و بالاخره بطور قاچاق از مرز گذشت. در آلمان ادامه تحصیل داد٬ دکترایش را گرفت و دیگر برنگشت.
آذر هم در یک خانواده سکولار بزرگ شده بود. نابغه ای بود. باید سال ۵۹ وارد دانشگاه میشد که دانشگاه بسته شد. او دفتر هماهنگی های رئیس جمهور را برای فعالیت انتخاب کرد و بعدا با یکی از اعضاء دفتر ازدواج کرد. با بازگشائی دانشگاهها در کنکور سال ۶۱ شرکت کرد ولی پشت سد گزینش ماند. رتبه را اعلان نکرده بودند ولی بعدها گفتند که رتبه اش تک رقمی بود. آن زمان اگر گزینش کسی را رد میکرد سال بعد اجازه شرکت در کنکور را نداشت. سال ۶۳ با شکم حامله و چند سال ترک تحصیل دوباره در کنکور شرکت کرد و ۲۵ام شد و دوباره ردش کردند. ایندفعه با فعالیتهای خانوادگی اجازه دادند در دانشگاه ثبت نام کند. پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود.
با آرامتر شدن جو سیاسی در دهه هفتاد توانست وارد دوره تخصصی اعصاب و روان دانشگاه تهران شود که با روحیه فکور و انسان گرایش بیشتر همخوانی داشت. یکبار که یکی از دوستان و همکلاسی هایش را دیدم میگفت: ما همه روانپزشک شدیم ولی آذر صاحب سبک است. سر کلاس همگی با شور و حرارت بحث میکردیم٬ آذر سربزیر و فکور گوش میداد. وقتی بالاخره شروع به صحبت میکرد از عمق و زاویه ای که به مطلب نگاه کرده بود متحیر میشدیم. آذر یک روشنفکر سکولار شد. شعر و مقاله و کتاب می نوشت و ترجمه می کرد.
در امتحان شفاهی فارغ التحصیلی بالاترین نمره را آورده بود. طبق قانون باید در همان دانشگاه تهران برای تدریس قبولش میکردند. عاشق تدریس و تحقیق بود. به هر حال حراست دانشگاه بعلت همان سوابق نیم بند سیاسی و بدحجابی ردش کرد. سالها در خانه طبابت کرد تا اجازه افتتاح مطب در تهران را گرفت هر چند که هیچگاه در سر در مطبش تابلو نزد٬ احتیاج به تابلو نداشت. یکی می آمد به ده نفر دیگر معرفی میکرد. چه زمانی که در خانه طبابت میکرد و چه بعد از آن بیماران فراوانی داشت. می گفت خود این حزب اللهی ها دخترانشان را برای معالجه پیش من می آورند. به جرائت میگویم اگر در آمریکا زندگی میکرد استاد دانشگاهی مثل هاروارد میشد. کم کم انگیزه زندگی را از دست داد. روح بلندپروازش این مطب داری را خوش نداشت. تعریف میکرد یکبار رفتم لبه پنجره رو به بیرون نشستم٬ دیدم هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم٬ به فکر خودکشی بود. شانس آورد بجای خودکشی در ۵۳ سالگی با یک ویروس مرموز ریوی مُرد.
شکوفه مرا لو داد و چند روزی به زندان انداخت. او از هواداران سازمان مجاهدین بود که در تابستان ۶۰ مخفی شده بود. همکلاسی دبیرستان و هم دانشگاهی بودیم. دختری محجوب و کم حرف٬ مادر نداشت. روزی که به در خانه ما آمد٬ به دنبال جائی برای چند روز مخفی شدن بود. من هوادار سازمان نبودم . ایدئولوژی آنرا سطحی و سیاستهایش را نادرست میدانستم ولی از چماقداری به نام خدا و دین متنفر بودم. چند روزی در خانه ما ماند و رفت. تواب شد و با بازگشائی دانشگاهها به سر کلاس برگشت و مثل بسیاری دیگر همه پتانسیل عدالتخواهی و همدردی اجتماعیش را از دست داد.
طاووس فامیل شوهرم و چند سال از ما بزرگتر٬ پزشک٬ و از یک خانواده مذهبی و روشنفکر بود.یکی دو نفر از خواهر و برادرانش هوادار سازمان مجاهدین و یکی از برادرانش هم از مدیران ارشد جمهوری اسلامی در صنایع و مخالف سازمان بودند. نفهمیدیم کی و چطور کشته شد. بعضی میگفتند هنگام دستگیری مقاومت کرده و آنقدر کتکش زدند که روز بعد وقتی در سلول را باز کردند در اثر خونریزی داخلی/ ضربه مغزی مُرده بود. یکی از برادرانش و همسر برادرش را هم چند سال بعد در تابستان ۶۷ اعدام کردند. اشکهای مادرش را هیچگاه فراموش نمی کنم. به فرزند کوچکم اشاره میکرد و میگفت ببین جقدر زحمت کشیدی تا او را به این اندازه کردی٬ آنوقت میفهمی برای دختر دکتر و پسر مهندسم چی میکشم. اندکی بعد سر سجاده نماز صبح سکته مغزی کرد و مُرد.
همینجا بود که بسیاری از ما جوانان انقلاب ۵۷ به تدریج از سردمداران جکومت و آقای خمینی بریدیم. وقتی مرا دستگیر کردند هنوز عکس آقای خمینی در کیفم بود. تا آنجا که خودم شاهد بودم٬ این میان ایمان خیلی ها از دست رفت. اگر هم حفظ شد٬ جدا و مبرا از جریان راست سنتی بود. جریانی که در هیاهوی سهم خواهی های گروههای مختلف سیاسی و آشفتگیهای سیاسی سالهای اول انقلاب به تدریج حاکم شد. یکی از دوستان میگفت٬ سردمداران جکومت ما جوانان تحصیل کرده و اسلام شریعتی و طالقانی را به اسلام سنتی و مداحان و قدرت نفوذ آنان بر عوام الناس فروختند. با اینحال بنظرم سردمداران حکومت از اولین کسانی بودند که رویای یک جامعه عادلانه که در آن عدالت توام با شفقت و رحمت اعمال میشود را فراموش کردند. و بدین ترتیب انواع تبعیضات خودنمائی کرد.
دختران انقلاب ۵۷ بیش از همه درگیر این تبعیضات شدند. عدم حق سرپرستی مادر بر فرزندانش٬ تعریف قرار ازدواج به مثابه یک قرار داد خرید و فروش٬ قانونی کردن زدن و یا حتی کشتن زن توسط شوهر در شرایط خاص٬ سنگسار٬ حق طلاق یکجانبه٬ دیه زن که نصف دیه مرد است٬ تمکین زن در قرار ازدواج و خیلی موارد دیگر که نه تنها در قران شاهد محکمی ندارد بلکه حتی هیچ متن و مدرک تاریخی که نشان دهد رسول خدا اینگونه احکام را در جامعه بدوی مدینه هم اجرا کرده باشد٬ در دست نیست. استفاده از کلمات و ضمائر قران به منظور استخراج چنین احکام تبعیض آمیزی چیزی شبیه شعبده است٬ شعبده مردان خدا.
به طور مثال٬ آیات قران و آقایان بالای منابرازدواج را مودت و رحمت و آرامش می خوانند (روم ۲۱) و زن و شوهر را نفس واحده (نساء ۱). همین آقایان در جایگاه فقهی بجای اینکه قرار داد ازدواج را مشارکت دو انسان در قرار ازدواج و بر پایه مودت و رحمت تعریف کنند آن را خرید حق استفاده جنسی از زن تعریف میکنند. خطبه عقد و بسیاری از وظایف زن شوهردار را برپایه همین قرار داد تعریف کرده و حق شوهر بر تمتع جنسی را مقدم بر تمام حقوقی که زن به عنوان یک انسان آزاد دارد٬ قرار میدهند. زن حق امتناع جنسی٬ تعیین مسکن و محل زندگی خود٬ حق بیرون رفتن از خانه به هر دلیلی از سرکار رفتن تا دیدن پدر و مادرش و مسافرت بدون اجازه شوهر را ندارد. چرا؟ زیرا این امور ممکن است مزاحم حق تمتع جنسی شوهر شود که زن طبق قرار ازدواج به او فروخته است.
مورد دیگر عدم حق ولایت زن است که بر اساس آن زن نمی تواند سرپرستی مردان را در مناصب کشوری و قضائی عهده دار شود. در حالی که قران زنان و مردان مومن را اولیاء یکدیگر تعریف میکند (توبه ۷۱) و به وضوح برای زنان حق ولایت قائل شده است و تنها فرومانروایی که گوینده قران از ذکاوت و مشورت پذیری او روایت می کند یک زن فرمانرواست٬ ملکه صبا.
مادر حتی ولایت و سرپرستی فرزندانش را هم ندارد٬ در حالی که در متن مقدس مادر مریم درباره آینده دخترش تصمیم گرفت و خداوند تائید کرد و این مادر موسی بود و نه پدرش که خداوند مامور کرد بچه را به نیل بسپارد. در حالیکه ابراهیم برای اجرای فرمان الهی قربانی کردن اسماعیل از پسرش اجازه گرفت. جواب مفسرین چیست؟ پدر مریم مرده بود وگرنه مادرش نمی توانست درباره آینده او تصمیم بگیرد. در حالی که نه در قران و نه در منابع مسیحی مدرکی دال بر یتیم بودن مریم موجود نیست.
در قران یکی از آفات اساسی دینداری٬ تفسیر از سر تمایلات مفسر٬ یا دقیقتر بگوئیم مردان در قدرت٬ از متن مقدس است. فمینیستها معتقدند با تمام آیاتی که میتوانست اندکی از تسلط همه جانبه مردسالاری بکاهد به طور سیستماتیک بدینگونه برخورد شده است. باری٬ بسیاری از بندهای حقوق خانواده در قانون مدنی ایران آنچنان با واقعیتهای جامعه ایرانی و روابط خانوادگی ایرانیان غریب است که بیان آنان به اصطلاح علماء مایه وهن اسلام است و معمولا در رادیو و تلویزیون و منابر حرفی درباره آنها زده نمی شود. اگر چه در ایران٬ زنان بسیاری در سراسر عمرشان در معرض این قوانین قرار نخواهند گرفت و با همان قوانین عرفی و سازگار با تمدن بشر معاصر زندگی می کنند٬ با اینحال عوارض فرهنگی٬ اقتصادی-معیشتی٬ و اجتماعی اینگونه تفکر و تدبیر حاکم بزرگترین جفاها را نه تنها در حق زنان بلکه به باور من در حق متن مقدس روا داشته است.
تحقیقات معاصر نشان داده است که بجز چند مورد که ریشه قرانی دارد٬ فقه/فقها فرهنگ و سنت هزار و اندی سال پیش بین النهرین را به نام اسلام شرعی کرده اند. حتی مواردی مثل چند همسری که گوینده قران آنرا برای جوامع ابتدائی اعراب حجاز موکول به بی سرپرستی زنان و محدود کرده بود و حق ارث نیمه زنان که در جامعه ای وضع شد که زنان خود به ارث برده میشدند و شهادت دو زن در برابر شهادت یک مرد که فقط در معاملات تجاری توصیه شده بود و از این قبیل٬ نیز با توجه به جهانبینی توحیدی و جهانشمولی زمانی و مکانی که مسلمانان برای دین خود قائلند باید بنا بر عرف قرن معاصراصلاح میشد. اصلاحی که حتی در همان محدوده فقه سنتی با اجتهاد قابل اجرا بود. در حالی که متن مقدس خود گواه تغییر احکام در دوران کوتاه حیات پیامبر است٬ بعضی قسمتهای فقه در هزار سال گذشته تغییر نکرده است.
بعد از انقلاب ۵۷ استقلال نسبی حوزه ها از اصحاب قدرت و ثروت بیش از پیش کم شده است. ارزیابی عملکرد حوزه های علمیه بعد از انقلاب با توجه به بودجه و نیروی انسانی که صرف آن شده است٬ خودمی تواند موضوع تحقیقات وسیعی باشد. امری که عیان است اینکه حوزه ها دیگر حتی جرات اجتهاد هم ندارند.
سالها گذشت و ما جوانان ۵۷ به پیری رسیدیم روزهایی را دیدیم که دیگر هیچگاه تکرار نشد. از تجربه عشق و ایثار در حق بندگان خدا تا مواجهه با چهره کریه اعدام و جنک و از همه مهمتر برایم٬ بر باد رفتن رویای یک جامعه بر پایه عدالت اجتماعی٬ و در جهت رشد و تعالی علمی و اخلاقی افراد آن٬ یک اتوپیا٬ به قیمت رواج تبعیضات جنسیتی٬ رانت خواری٬ دیکتاتوری٬ ریاکاری٬ خشونت. به هر حال جهان قانونمند عاجز نیست و روزی دیگر و مردمانی دیگر برای این اتوپیای انسانی قدم برخواهند داشت (مائده ۵۴).
در مورد تبعیض جنسیتی یا بقول شریعتی استضعاف مضاعف زنان٬ نمی شود تمام مسئولیت را به گردن حکمرانان انداخت. مقاومت در برابر تکبرات و تمایلات مردسالاری جهدی حتی بالاتر از اعتقاد به روشنفکری٬ دینی یا سکولار٬ می طلبد. مردسالاری رسوبات چند هزار ساله در کاسه فرهنگ و اعتقادات افراد و جوامع است. تشخیص و تطهیر آن در پس زمینه روشنفکری٬ عدالتخواهی و حقوق بشر نیز خردورزی ژرف و وارستگی اخلاقی روشنفکرانه می طلبد٬ مطمئنا در وسع حوزه های علمیه فعلی نیست٬ اگرهم امیدی به روشنفکری دینی باشد.
*زمانه مفیدی فارغ التحصیل مهندسی برق و الکترونیک دانشکده فنی دانشگاه تهران و دانشجوی دکترای مطالعات زنان در دین از دانشگاه تحصیلات عالیه کلرمونت در کالیفرنیا.
منبع: فصل نامه نقد دینی
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…