نمیدانم تا چه حد و تا کی میتوان به این تقسیمبندیها پایبند بود و باورشان داشت. من قیصر امین پور را شاعر میدانم و بسیاری از شعرهایش را دوست دارم اما برایم پیش آمده که وقتی در حضور چپگرایان تبعیدی از اصالت شاعری او سخن گفتهام پوزخند و نگاههای «چپ چپ» تحویل گرفتهام. افسوس که بعضی از ما «خارجنشینان» چنان اندر خم کوچهی مرزبندیها سنگر گرفتهایم که هنوز دریغمان میآید برچسب «فیلمساز حکومتی» را از جان محسن مخملباف بزدایم و آثارش را فراغ از این دستهبندیها ببینیم. البته قبول دارم که در مورد امیرخانی کمتر جای چانهزنی هست و سادهانگارانه است اگر کسی پرکاری، صاحبنامی و توفیق او در جلب خواننده را فقط مرهون خلاقیت، دانش و استعداد نویسندگیاش بداند. این را هم بگویم که مانند شماری از خوانندگان آثار او از رسمالخط نامانوس و منحصربفردش دل خوشی ندارم و آن را نشانی از تکروی زیانبار نویسنده میدانم. البته این معضل را برای خود تا حدی حل کردهام. به این صورت که هر جا در خواندن واژهها آزارِ چشمی ببینم و نیاز باشد کلنجار بروم و درنگ کنم تا واژهای را در لباس بیگانهی امیرخانیاش (مثلا رهبر، فوقش، زندهگی) بازبشناسم، از خیر کشف میگذرم و وقتم را صرف کندوکاو نمیکنم. وقتی نویسنده خودمحور است و رسمالخط آشنای من فارسیزبان را به سلیقهی خود دگرگون میکند و زمینه را برای بروز هرج و مرج در نگارش فارسی فراهم میسازد، چرا به خواست او گردن بگذارم؟ تصور کنید اگر فقط پنج نویسندهی فارسیزبان مثل امیرخانی بر آن شوند که رسمالخط دلخواه خود را به خواننده تحمیل کنند چه به روز این زبان نیمهجان میآید…
به هر روی، من با همان پیشینهی قیصرِ امینپوردوستی و اکراه از برچسب زدن بر آفرینندگان ادبیات و لاجرم بایکوت کردن آنها به دلایل سیاسی و عقیدتی، به سراغ امیرخانی رفته و شماری از آثارش را خواندهام. از رمان «من او» زیاد شنیده بودم اما براستی حوصلهام را سر برد و چنگی به دلم نزد. امیرخانی شاید به دلیل محدودیتهای اعتقادی و عقیدتی اگر نگوییم تحمیلیِ ممیزی – که این دومی احتمالا برای او کمتر از نویسندگانِ غیرخودی است – در ترسیم رابطه عاشقانه و به ویژه در شخصیتپردازی زنان داستانش موفق نیست؛ الگوها و کلیشههای پذیرفته شده و رنگ باختهی صدا و سیمایی را دنبال میکند و عاشقانگی رمانش زیر سلطهی دو سه نسل از شخصیتهای مرد داستان (پسر، پدر، پدربزرگ) به فنا میرود . از «ارمیا» چند صفحه بیشتر نتوانستم بخوانم؛ «رهش» (که در قیاس با «من او» از نظر شخصیت پردازی زنانهی یک گام پیشتر است) و «نفحات نفت» را با سرسپردگی به انضباط در کتابخوانی به پایان رساندم. اما از خواندن «جانستان کابلستان» لذت بردم. نگاه همدلانهی او به کشور همسایه و شهروندان زخمدیدهاش را قابل اعتماد یافتم. به خاطر دارم که مثل اغلب کتابهای خوب آن را کم و بیش با خِست میخواندم تا زود تمام نشود. همین سابقهی ذهنی، عطش مرا برای خواندن سفرنامهی تازهای از امیرخانی برانگیخت. به هر سختی بود در روزهای تیرهی کرونازدگی بریتانیا و ممنوعیت پروازها، هفتهها انتظار کشیدم تا پُست «نیم دانگ پیونگ یانگ» را از ایران برایم آورد.
نمیگویم انتظارم را برآورده نکرد؛ نه، در خواندن این کتاب هم بفهمی نفهمی خِست به خرج دادم. نخست آن که من هم مثل بسیاری از ساکنان این سیاره در مورد آنچه در فضای سراسر بسته و روپوشکشیدهشدهی سرزمین دوردست کرهشمالی میگذرد کنجکاوم. این کنجکاوی از نوع کنجکاوی کسانی که ایران را با کرهی شمالی مقایسه میکنند – و امیرخانی هم در کتاب به روشنی گوشهچشمی به پرسشهای آنها داشته و پاسخهایی به فراخور کشفیات و دانستههایش داده است – نیست. به دلایلی که فرصت گفتنش نیست، چنین قیاسی برایم هرگز مطرح نبوده است. موشکافی راوی، سماجتش و طنز هر چند تماما برآمده از فضای مردانهی کتاب را جذاب یافتم. امیرخانی سفرنامهنویس موفقی است. مشاهدهگری آگاه، ماجراجو و تیزبین است. برای شناخت روحیهی آدمها و کشف رمز روابط انسانی حاکم بر سرزمینهای دیگر بیپیشداوری دل به دریا میزند و باکی ندارد که یکه و تنها از پرخطرترین مناطق افغانستان عبور کند یا با تمرد از مقررات میزبانان حزبیاش در پیونگیانگ از هتل بگریزد و روی دریاچهای یخ بسته راه برود تا با زبان اشاره با ماهیگیر کره شمالی ارتباط برقرار کند.
نیم دانگ پیونگ یانگ شرح دو سفر امیرخانی در فاصلهای نسبتا کوتاه به کره شمالی است. در سفر اول او با گروهی از اعضای حزب موتلفه و به عنوان عضوی از گروه مستندساز همراه آنها از کره شمالی دیدن میکند و در سفر دوم به عنوان یک نویسندهی سرشناس ایرانی و به اتفاق دو دستیار عازم آن کشور میشود تا این بار با نگاهی شخصی در احوال ساکنان کرهشمالی موشکافی کند. در اغلب موارد او به رغم تلاشهای زیرکانه و خستگیناپذیر موفق نمیشود روایتی به جز روایت مورد تایید حزب از دهان شهروندان بیگانهگریز کرهشمالی بشنود و نمیتواند پوستهی ضخیم و به شدت محافظت شدهای را که به دور این جامعهی بسته تنیده شده بشکافد و به هستهی آن راه پیدا کند. اما شرح همین ناکامیهای پی در پی هم خواندنی است.
با این حال، از میانهی کتاب، ماجراجوییهای شبانهروزی نویسندهی جسور برای رو کردن دستِ تهی کرهشمالیهای حزبیِ خالیبند تردیدهایی را به جانم انداخت که خواندن را به کامم تلخ کرد. آیا نویسندهای از ایرانِ امروز که دچار هزار آسیب و معضل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حقوق بشری است اخلاقا مجاز است چنین پرسشگرانه و رسواکننده به نقد ساختار سیاسی و عملکرد حکومت کرهی شمالی – که بر جان و مالِ نداشتهی شهروندانش فرمانروایی میکند – بپردازد و این ساختار فرتوت و ناکارآمد و ضد آزادی و اختیارات فردی و مدنی را به ریشخند بگیرد؟
البته در بعضی موارد به نظر میرسد که امیرخانی روشِ «به در بگو تا دیوار بشنود» را در پیش گرفته و نقدهای مگویی را که شاید بر منشِ حاکمیت ایران دارد نثار کرهی شمالی میکند؛ از جمله در جایی که راجع به بیاثر بودن پیشرفتها و دستاوردهای نظامی یک کشور بر توسعهی اقتصادی و رفاه جامعهی آن سخن میگوید و یا در جاهایی که ستایشهای مبالغهآمیز اعضا از رهبران خودکامهی حزب را به ریشخند میگیرد. البته گاه شباهتها را هم با رنگی از همدلی به تصویر میکشد؛ از جمله وقتی از اثرات ویرانگر تحریمها سخن میگوید و در دیدار با پزشکان بدون مرز پیامدهای تحریمها را به آنها یادآوری میکند. راهحل امیرخانی برای مقابله با تحریمها برقراری ارتباط شهروندان جامعه با دنیای بیرون است. او در جایی از کتاب میگوید: «از هر فرصتی برای ارتباط عمیق بینالمللی باید استفاده کرد.» به زعم او اگر هر ایرانی «با سه نفر خارج از قوم و قبیله و زبان و مذهب» دوستی و مراوده برقرار کند میتوان اثرات ناگوار تحریم را کاست. اما آیا چنین پیشنهادی در شرایطی که حتی بسیاری از شهروندان دو تابعیتی ایران – چه برسد به بیگانگان – هنگام سفر به کشورشان برای دیدار با خویشان خود امنیت ندارند پیشنهادی معقول و سنجیده است؟ اگر بدبین نباشیم و نگوییم ریاکارانه؟ ارس امیری و نازنین زاغری برای چه در زندان و حبس خانگیاند؟ آیا روایت نزار زکا از چند سال حبسی که در ایران کشیده رغبتی برای چهرههای دانشگاهی خارجی باقی میگذارد که به ایران سفر کنند و با دانشگاهیان ایران ارتباط بگیرند؟
اگر نیت امیرخانی این بوده که خواننده ایرانی در سایهی بدنامی کره شمالی با خود بگوید خدا را شکر ایران از کره شمالی بهتر است و یا هیچ گاه به آن وضعیت درنخواهد آمد به این هدف دست نیافته است. خواننده ایرانی این کتاب خیلی خوب میداند که امیرخانی چه چیزهای بسیاری را ناگفته گذاشته و نادیده گرفته است. اگر انسانِ کره شمالی از فردیت خود عاری شده و از دنیای فراسوی سرزمینش بیخبر است، شهروند ایرانی بینشمند و فردیتزدایی نشده – چه زن، چه مرد – هر دم ناچار است به جِد و جان بجنگد تا این فردیت زخم خوردهی پیدا و پنهانش را از دست ندهد و شعلهی گرم آگاهیاش را در سرمای جهل و تاریکی روشن نگه دارد: نرگس و نسرین باشد؛ زندان برود؛ گرسنگی بکشد؛ در حسرت شنیدن صدای فرزند به هفته و ماه و سال بسوزد که مبادا از حقوق زندانیان دم بزند، مبادا آواز بخواند یا هوس کند که بر دوچرخه رکاب بزند و یا بخواهد که اختیار تن و تنپوش خود را داشته باشد. علیرضا باشد؛ بیچشم شود؛ اسماعیل باشد؛ به انفرادی بیفتد. مهدی باشد؛ حبس بکشد که مبادا از حقوق اقلیتها بگوید یا دسترنج کارگران تهیدست را طلب کند. بقای فردیت انسان ایرانی به بهایی بس گزاف تمام شده است، بهایی که امیرخانی آن را مسکوت میگذارد.
شاید او گمان میکند در حاشیهی امنی ایستاده و مینویسد و کار خودش را میکند. اما چنین نیست. جایگاه او دیگر امن نیست. مخاطبِ کتابخوان این امنیت را از او گرفته است. شاید کره شمالی انتخاب مناسبی برای امیرخانی نبود. آخر نمیتوان در جایی میان حق و باطل ایستاد و فقط بخشی از حقیقت را گفت. نویسندهای که تنگناهای کرهشمالیِ تکصدا را زیر ذرهبین میگذارد و به سخره میگیرد، نمیتواند با سکوت بر تنگناها و سیاهچالههای جامعهی تحت حاکمیتِ موردقبول خود مهر تایید بزند، حاکمیتی که چندصدایی و حقوق مدنی شهروندانش را برنمیتابد و نجواهای ناسازگار با رویکرد خود را خاموش میکند.
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…
آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…