بخش نخست این نوشته، روایت زندگی دکتر محمد ملکی بود. اما آدمهایی چون محمد ملکی علاوه بر روایت زندگی و مجموعه ای از رویدادها و تاریخ، سیر، مشخصه ها و آموزه هایی دارند که بیش از مسیر زندگی آنها در نسل های بعدی و تاریخ ماندگار می شود. در بخش دوم، در خصوص آن نکات، مسیر او، مشخصه ها و آموزه هایش نوشته ام. آنچه میخوانید دکتر محمد ملکی است، ورای زندگینامه اش.
از ملی مذهبی تا ملی توحیدی
دکتر ملکی از همان آغاز همراه و فرزند جریانی بود که میتوان آن را روشنفکری (نواندیشی) دینی در ایران نامید. مرادم از روشنفکری دینی، حلقه ای که در دهه ۷۰ به نام روشنفکران دینی شناخته شدند، نیست. بلکهمیراثی است از سید جمال تا اقبال و طالقانی و بازرگان و سحابی و نخشب و شریعتی و حنیف نژاد. میراث و جریانی که به مراتب از جریانی که از دهه ۷۰ به این نام شناخته شد، با سابقه تر است و پرمایه تر. برای این جریان، توحید نه تنها یک اصل اعتقادی که اصل راهنمای عمل است. توحید و باور به یگانگی خدا برای اینان استبداد شکن است. الله اکبر برای اینان بدین معناست که تنها قابل کُرنش، خداست و نه هیچ فرعون، قارون و یا بلعم باعورایی. در واقع در فهم دکتر ملکی و کسانی چون او، توحید به عنوان اصل راهنما و مبنای فهم جهان، همراهی با رفیق اعلی و رهگشاست که هیچ استبداد، استعمار و استثمار و استحماری را بر نمی تابد. دکتر ملکی همواره با بسم الحق کلام و نوشته هایش را آغاز می کرد. این آغازگری با بسم الحق، ریشه اش در باور او به این کلام و فهم ویژه اش از آن بود. اتفاقا مصر هم بود که این بسم الحق را تنها خودش از آن استفاده کند و می گفت که این کلام از زبان من، با توجه به تجربه من معنی مشخصی دارد.
دکتر ملکی از مذهبی در ملی مذهبی هم همین فهم توحیدی را داشت. یعنی به باور من اگر دکتر ملکی، باورهای خود را ملی توحیدی معرفی می کند، نافی دیدگاه ملی مذهبی اش نیست. دکتر ملکی در بیانیه ای در دی ماه ۱۳۹۱ خود می نویسد که: “آنچه تاکنون گفته ام و نوشته ام و خواهم گفت و خواهم نوشت چیزی جز انجام وظیفه انسانی، اخلاقی، ملی و دینی که شرع و عرف بر عهده ام نهاده، نبوده و نیست. معتقدم نقد حاکمان وظیفه هر انسانی با باورهای «ملی-توحیدی» است چرا که خداوند میفرماید: «باید از میان شما افرادیباشند که دیگران را به نیکویی فراخوانند و به رفتار شایسته فرمان دهند و از ناپسند بازدارند و آنان رستگارانند» و امامی که من معنای آزادگی و عدالت را از او آموختم توصیه میکند که « نیکوترین امر به معروف و نهی از منکر، گفتن سخن حق و درست است نزد حاکمی ستمکار». من همانند دکتر محمد مصدق ـ که همواره الگوی آزادیخواهی ملی برایم بوده است ـ بر این باورم که: «چه زنده باشم و چه نباشم امیدوارم و بلکه یقین دارم که این آتش خاموش نخواهد شد. زنان و مردان بیدار این کشور مبارزه ملی را آنقدر دنبال می کنند تا به نتیجه برسد».” ملی مذهبی ها هم در تبیین دیدگاه های توحیدی خود، کمابیش همین دیدگاه را نسبت به اصل توحید داشتند. فراموش نکنیم که مهندس سحابی فقید هم با همین دیدگاه توحیدی، ولایت فقیه را شرک می دانست.
همچنین دکتر ملکی فهمی از قسط داشت که از آن عدالت و برابری در می آمد. آیه ۲۵ سوره حدید می گوید که تمام ارسال رُسُل و انزال کُتُب به این هدف است که مردم برای قسط قیام کنند. و محمد ملکی، ناظر به پدران فکری و تبار فکری ای که جلوتر گفته خواهد شد، فهمی برابری، عدالت محور از این کلمه داشت. فهمی که دقیقا با تبار نظری ملی-مذهبی ها یکی است. یعنی به لحاظ تبارشناسی فکری و مذهبی و همچنین فهم ملی، میان دکتر محمد ملکی و ملی-مذهبی ها هیچ تفاوتی نیست که عینا در یک اقیانوس شنا کرده و می کنند. مشکل دکتر ملکی با ملی-مذهبی ها، مسئله ای سیاسی بود و اختلاف او با جریان مشخص سیاسی ای به نام فعالان ملی-مذهبی، نتیجه اش رسیدن دکتر به عنوان ملی-توحیدی شد. اختلاف در تاکتیک و استراتژی مبارزاتی بود. دکتر ملکی پس از آزادی از زندان در اوائل دهه ۸۰، به تعریفی متفاوت از ملی-مذهبی رسید. تعریفی که معدل شورای فعالان آن روز، آن را نمی پذیرفت. پس دکتر با تمام احترام و حفظ رفاقت، راهش را به لحاظ تاکتیکی و حتی گاها در استراتژی مجزا کرد. اما در ایدئولوژی و همچنین رفاقت و دوستی و پیوندهایش تا لحظه آخر ارتباط خود را حفظ کرد. نگارنده خود شاهد بود که در روزهای کُمای زنده یاد مهندس سحابی، به جرات میتوان گفت که هر روز در بیمارستان و در کنار دوست قدیمی خود حاضر بود. و اگر روزی نبود، بیمار بود و ناخوش و توان آمدن نداشت. در آن روز تلخ تشییع مهندس سحابی در لواسان و بعد شهادت هاله خانم سحابی و آن تدفین تلخ شبانه، تا لحظه آخر در کنار خانواده سحابی و داغداران بود. پس از آن هم با وجود نقدها، کسی جراتش را نداشت که در حضور دکتر ملکی احیانا کلمه ای خارج از ادب نسبت به مهندس سحابی یا دیگر ملی-مذهبی ها بگوید.
در جمع بندی به نظرم اولا دکتر ملکی با تعبیر ملی-توحیدی میخواست از رفتار سیاسی جریان ملی-مذهبی جدا شده و هویت جدیدی داشته باشد و ثانیا! به نظر می رسد که در سالهای پایانی دکتر ملکی، دکتر به وجه توحیدی ادیان علاقه بیشتری نشان داد و شاید بتوان این عنوان توحیدی را از این وجه هم ردیابی کرد. والله اعلم
نهادمحوری برای ایران در عین استقلال
با وجود خط سیر استقلال محورانه دکتر محمد ملکی، چه آن زمانی که خود او بیانیه داد و گفت مستقل ام (انتخابات مجلس اول شورا) و چه دوستانی که او را چون ابوذر تنها می دیدند (که رفتارش ابوذری بود. اما کاملا می دانست چه می کند و با محاسبه عمل می کرد)، میتوان رفتار نهاد محور را در حیات او ردیابی کرد. محمد ملکی در پیش از انقلاب عضو سه جریان سیاسی می شود. حزب زحمتکشان ایران. نیروی سوم و جبهه ملی دوم. در فروردین ۱۳۵۶ از موسسان جمعیت ایرانی دفاع از حقوق بشر است. در آستانه انقلاب از سازمان دهندگان اصلی اعتصاب اساتید دانشگاه است. سالها بعد هم با شورای فعالان ملی-مذهبی است. همو از امضاکنندگان اصلی کمپین صلح و آزادی است. پیشترش در سال ۱۳۸۳ و سایت شصت میلیون دات کام، با همراه تنی چند از جمله علی افشاری، مهرانگیز کار، سازگارا و دیگرانی به عنوان کمیته اقدام برای رفراندوم، کار جمعی میکند و نهاد می سازد.
پیش از انتخابات سال ۸۸ هم تلاش برای کار جمعی میکند و سرانجام و آخرین نهاد را میتوان لگام (لغو گام به گام اعدام) نامید که دکتر ملکی از بنیانگذاران آن است و از آخرین کارهای جمعی همان نامه ۱۴ نفره معروف برای استعفای رهبر جمهوری اسلامی. در واقع به نظر می رسد که دکتر محمد ملکی، علی رغم ظاهر و تصویر عمومی محوریت عمل فردی اش، اتفاقا هرجا که می شود به کار جمعی و نهادی اقدام میکند. میدانیم محمد ملکی شاگرد آیت الله طالقانی است و سفارش طالقانی هم کار جمعی. به نظر می آید که این خصلت دکتر ملکی میتواند درس آموز باشد. او به هر کار جمعی ای تن نمی داد. در واقع اصولش را جلوتر از نفسِ کار می گذاشت. اما وقتی کاری را با مبانی اش همراه می دیدید، با آغوش باز، کار جمعی را می پذیرفت و به میانه میدان می آمد؛ کارهای جمعی برای صلح و آزادی و دموکراسی و همه با نگاهی ملی، برای ایران و حقوق بشر و آزادی در ایران.
اما یک نکته در کار جمعی دکتر ملکی قابل رصد بود. اینکه اگر نهادی برای امری وجود داشته باشد، در برابر آن و برای برجسته کردن “من” نهادی دیگر نمیزد. به قول خودش با دکّان در برابر دکّان زدن سخت مخالف بود. میگفت وقتی جمعی هست و با آنچه میخواهی سازگار است، باید با آنها همکاری کرد و نه اینکه دکانی در برابر دکانی دیگر علم کرد! برای دکتر ملکی در نهاد محوری اش، خروجی نهاد و نه منِ سازنده ی نهادً و اسم و رسم،مسئله بود. این هم باز نکته ای آموختنی از آن مرد بزرگ است. رحمه الله علیه
رواداری و برخورد از موضع برابر، در عین اختلاف در روش
دکتر محمد ملکی انسانی روا دار بود. یعنی در عین منش انقلابی و شورش بر هرچه ظلم مسلط است، با انسانهای دیگر روادارانه رفتار می کرد. چه با کسانی که با آنها اختلاف تاکتیک و استراتژی داشت و چه آنانی که با آنها اختلاف نظر دینی داشت. دکتر ملکی یک ایرانی مسلمان شیعه بود. خود نماز گزاردنش و جا نماز کنار اتاقش را دیده بودم. اما وقتی کسی نزد او می آمد، به قول شیخ ابوالحسن خرقانی بر این باور بود که “هر که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید.” اصل برای او باور به آزادی و حقوق انسانها بود. فارغ از تفاوت دینی و مذهبی و عقیدتی.
بگذارید تجربه شخصی ام را نقل کنم. از اوائل دهه ۸۰ تا زمان خروجم از کشور در سال ۹۰، ارتباطی مستمر با دکتر ملکی داشتم. دکتر همواره با شرکت در انتخابات های نظام به هر شکلی مخالف بود. من اما به جز انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ که در بند ۲۰۹ وزارت اطلاعات اسیر بودم، در بقیه آنها، به جز انتخابات مجلس هفتم، به گونه ای مشارکت داشتم. مشارکتم هم عموما با جریانات اصلاح طلب آن روز و بیش از صرف رای دادن بود. دکتر هم همه اینها را می دانست. اما علی رغم اختلاف نظر با من جوان بیست و اندی ساله آن روزها، کاملا با رواداری و از موضع برابر سخن می گفت. می گفت و می شنید و استدلال می کرد و گاه تبادل خبر می کردیم و دکتر می پرسید که مثلا فلان جا چه خبر و منم می گفتم. مبنا برای دکتر ملکی در برخورد با من و دیگران، مبنایی انسانی بود و اختلاف نظر و روش و رفتار، حتی با وجود فاصله سنی و تجربه و … در رفتارش تاثیری نداشت. این برای امروز ما درس است. در روزگاری زندگی میکنیم که رفاقت ها و نزدیکی ها و دوستی ها صرفا به خاطر اختلافات سیاسی نابود می شوند. خانواده ها به دلیل اختلاف سیاسی از هم می پاشند و هستند موی سپیدانی که از موضع بالا، صرفا به دلیل تجربه بیشتر برخوردی کاملا عمودی با نیروهای جوانتر از خود دارند. اما دکتر ملکی اینگونه نبود. برخورد او از موضع برابر، روادارانه و دوستانه بود. و اگر هم بی ادبی می دید، کاملا در همان موضع با آن برخورد میکرد، تا فرد را اصلاح کند.
یک نکته دیگر که میتوان افزود این است که بخشی از رواداری دکتر ملکی، نتیجه تجربه زندان بود. زندان و همزیستی با نیروهایی از جریانات مختلف و اما همه زیر ضرب یک سیستم سرکوب گر زندان بان، به انسان می آموزد که نیروهای دیگر از هر جنس فکری که باشند، قابل فهم و درک اند و میتوان درک متقابلی از آنها ایجاد کرد. همین تجربه و درک متقابل هم به دکتر ملکی یاری می رساند تا با نیروهایی که ممکن بود به لحاظ روشی با آنها مخالف باشد، همدردی کند و در گاه لزوم و زمانی که آنها مورد هجمه قرار می گرفتند، به آنها یاری برساند. و مسلم است وقتی نیروهایی که با آنها سالها زندان بوده ای، زیر موشک باران نیروهای نیابتی نظام ولایی و یا حمله سپاه قدس رژیم قرار میگیرد، دکتر ملکی قطعا به همدلی و دفاع از آنها بر میخیزد. برای او هم رواداری و حمایت از حقوق مظلومان مبناست، هم او اهل حقوق بشر است و این برای او یک اصل است و هم اینکه با این نیروها سالها هم زندانی بوده است.
خط مقدم هزینه دادن، نوک پیکان عمل
بعید است در حیات دکتر ملکی بتوان حرکتی را یافت که او خط مقدمش، با وجود تمام خطراتش نباشد. صادق زیباکلام پس از رحلت دکتر ملکی به بیان خاطراتی از او در اعتصاب اساتید دانشگاه پرداخته است. زیباکلاممی گوید که دکتر ملکی، با وجود ترس ما، خود صف اول بود و سینه سپر می کرد. این را در بقیه مهلکه هایی که دکتر در آن بود هم میتوان ردیابی کرد. اگر میگفت فلان جا تجمع است، خودش نفر اول بود. اگر قرار بود به دیدن خانواده زندانی برود، خودش نفر اول بود. البته به شرطی که سلامتی اش اجازه میداد. و اگر نفر اول هم به دلیل مشکلات جسمانی نبود، اگر میشد خودش را می رساند. چند خاطره در این خصوص نقل میکنم:
اسفند ۸۷ در حال بازگشت از مزار دکتر مصدق فقیدیم. ماشین ما جلوتر و ماشین دیگری پشت سر با تنی چند از دوستان. نیروی انتظامی و نیروهای امنیتی ماشین پشت سر ما را متوقف کردند. احتمال بازداشت می دادیم. عقل منفعت محور در این حالت می گوید که برو و نمان. اما دکتر به راننده گفت بزن کنار. بعد سریع از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین پشت سری رفت که توسط نیروهای امنیتی متوقف شده بود. وقتی رسید شروع به بحث با فرمانده آنها کرد. آنها گفتند که میخواهند یکی از دوستان آن ماشین را بازداشت کنند. دکتر هم محکم ایستاد که اگر میخواهید او را ببرید، من را هم باید بگیرید. آخر الامر و در نتیجه این رفتار دکتر، امنیتی ها از بازداشت آن دوست صرفنظر کردند. دکتر هم آن فرد هدف را به ماشینی که ما در آن بودیم آورد و تا جایی او را رساند.
خرداد ۹۰ و روز رحلت مهندس سحابی در لواسان. پلیس تهدید کرده بود که اگر تا (اگر اشتباه نکنم ساعت هفتبعد از ظهر) تشییع مهندس سحابی که صبحش فوت شده بود، انجام نگیرد، به خانه حمله می کند. ساعت حدود هفت که شد، ناگهان دکتر مرا صدا کرد.
علی بیا!
چشم آقای دکتر!
به نزد او رفتم. گفت با من ولی پشت سرم بیا به سمت در. با هم به رفتیم. مصر بود پشت سرش باشم. اما با او باشم. بعد رو به من کرد و گفت که اینهایی که می گفتند به خانه حمله میکنیم و فلان و بهمان میکنیم الان کجایند؟ بیایند. ساعت هفت است. بیایند اول با من محمد ملکی برخورد کنند. خودش نوک پیکان عمل بود. حواسش هم به من بود که آسیب نبینم. اما آن را به مدرسه ای برای من بدل کرد. حیف که شاگرد خوبی نبودم.
خاطره و نکته ای دیگر. روزگاری بود که دکتر ملکی از اصطلاحی خاص در مطالبش بهره می برد. من هم شروع به استفاده از آن اصطلاح کردم و در یکی دو مطلبم آن را آوردم. دکتر با من تماس گرفت و مرا خواست. وقتی که نزدش رفتم گفت که چرا تو از این اصطلاح استفاده میکنی؟ گفتم خب! خودتان هم استفاده میکنید. گفت ببین! من اگر استفاده میکنم، طرف مقابل مرا می شناسد. این اصطلاح و برخورد از سوی من بازخورد و تاثیر خودش را دارد. اما برای تو صرفا دردسر خواهد شد و هیچ نتیجه ای ندارد.
در واقع هدف دکتر این بود که به من بگوید استفاده از این اصطلاح برای من دردسر خواهد شد و ضررش بیش از نفعش خواهد بود. راستش آن لحظه قدری دلگیر شدم. اما چندی بعد که بیشتر اندیشه کردم، به حکمت آن حرف پی بردم. محمد ملکی به جایش خود نوک پیکان عمل بود. پای هزینه اش هم به هر صورتی می ایستاد. ولی وقتی کار به دیگری می رسید، اصل برای او بر حفظ نیرو بود. متاسفانه در روزگار ما، عموما ماجرا برعکس است. متاسفانه!
مثالها و خاطرات بسیارند. دکتر ملکی خودش حاضر بود هر هزینه ای را متحمل شود. اما وقتی کار به دیگران می رسید، به شدت مراقب بود که کسی بیخود و بی دلیل آسیب نبیند. این را قیاس کنید با رهبران سیاسی و فعالینی که خود فرمان می دهند و اما در لحظه عمل، از آنها خبری نیست و نیروها را قربانی می کنند. در زمان جنگ هشت ساله هم از این فرماندهان ستاد نشین زیاد داشتیم. اما دکتر ملکی خود فرد میدان عمل بود. تمام قد و تمام عیار. انصافا پا به پای او آمدن هم سخت بود. آخرین دیدار به من گفت بمان با هم برویم زندان. گوش نکردم. پشیمانم.
جمع بست دورانی مصدق، طالقانی، بازرگان، شریعتی و سه همپیمان عشق
دکتر ملکی را میتوان عصاره یک جریان و تاریخ دانست. او شاگرد مکتب مصدق است. فعالیت سیاسی اش را از دوران نهضت ملی شروع کرده و بعد در نهضت مقاومت ملی، پس از کودتای ۲۸ مرداد ادامه داده است. بعد به جبهه ملی دوم پیوسته و بعد هم چه در دوران فعالیتش با نیروهای ملی-مذهبی و چه در بقیه دوران ها، در کنار ملیون ایران از هر سه جریان نهضت آزادی، ملی-مذهبی ها و جبهه ملی ایران ایستاده است. قبل از انقلاب هم اگر با جنبش مسلحانه رابطه دارد، آن جنبش مسلحانه به مصدق و روش او باور دارد و مصدقی است. دکتر ملکی بر اصل استقلال ایران و تمامیت ارضی آن تاکید داشت. دموکراسی خواه بود و باورمند به حقوق بشر. او با تحریم های اقتصادی علیه ایران مخالف بود و تا آخرین لحظه هم بر این مبنا ایستاد. او در سال ۱۳۸۷ در سخنانی در دانشگاه تورنتو گفته بود که “امروز متاسفانه در ایران، یک عده از جوانها و بخصوص دانشجویانآنقدر از دست این نظام رنج کشیدهاند و عصبانی هستند که میگویند این آمریکا بیاید ما را راحت کند. یعنیهمان اشتباهی که ما در آن زمان به دلیل نا آگاهی از تاریخ مرتکب شدیم و میگفتیم شاه برود، هر کسی که میخواهد بیاید.” و ادامه داده بود: «من معتقدم ما اگر می خواهیم انتقادی بکنیم، باید همانجا انتقاد بکنیم. باشیم که بیایند ماستخور ما را بگیرند… من معتقدم اگر کسی میخواهد واقعا مبارزه کند باید در ایران مبارزه کند و هزینهاش را هم بپردازد.» (محمد ملکی؛ داستان ‘۴۰ سال مبارزه با استبداد دینی‘ – نیما ملک محمدی – بی بی سی فارسی – ۱۲ آذر ۱۳۹۹)
و همین هم بود. زمانی که خواستم از کشور خارج شوم به خانه اش رفتم. با خروجم مخالف بود. گفت ما مصدق را داریم. با این مبانی برویم پناهنده که بشویم؟ کدام دولت خارجی؟ راستش همین شد که با تمام احترام به تمام هموطنان پناهنده، پناهنده نشدم. به سختی عاقبت توانستم اقامت کشوری را به لطف و یاری خدا بگیرم.
دکتر ملکی خودش را شاگرد مهندس مهدی بازرگان می دانست و می گفت که او را استاد خود می داند. دکتر ملکی هم به مانند جوانان مبارز نهضت آزادی در دهه ۴۰ و پنجاه، از کتابهای مهندس بازرگان بسیار آموخته است. او هم “راه طی شده” مهندس بازرگان را چندین بار خوانده بود و این کتاب تاثیر بسیاری در ذهن و اندیشه او گذاشته بود.
دکتر ملکی شاگرد و مرید مرحوم آیت الله طالقانی بود. از همان آغازین روزهای آشنا شدنش با فعالیت های سیاسی و مسائل فکری، طالقانی برای او الگویی بود. بعدها پیوند ها نزدیکتر و رفت و آمدها با آشنایی بیشتری همراه شد. طالقانی برای ملکی هم پدر بود. زنده یاد بانو قدسی میرمعز، همسر دکتر محمد ملکی رفیق و دوست زنده یاد بانو اعظم طالقانی بود و همین رفاقت هم به ازدواج دکتر ملکی و بانو میرمعز، فرزند یکی از بازاریان مصدقی و از خوشنامان نهضت ملی و پس از آن انجامید. دکتر ملکی علاوه بر رابطه نزدیک با مرحوم آقای طالقانی، در فهم قرآن و دین هم مرهون آن مرد خدا بود. تفسیر پرتوی از قرآن، یکی از محل های ارجاع همیشگی دکتر ملکی بود و اندیشه طالقانی در فهم دین اندیشه راهنمای او.
دکتر ملکی رفیق و یار و همنظر و البته در حوزه های نظری دینی شاگرد دکتر شریعتی است. یکی از شاخص ترین مسافران آن اتوموبیلی که پیشتر به آن اشاره شد که دکتر ملکی پیش از انقلاب داشت، دکتر علی شریعتی بود. محمد ملکی به فهم اسلام از دیدگاه شریعتی، اسلامی که در آن روحانی نبود و عالم اسلامی بود. اسلامی که تیغ و طلا و تسبیح در برابر عرفان و برابری و آزادی بود، اسلامی که مُلّا و مَلَاء و مُترِف را موجب خسران می دانست و ترویج گر انسانیت، عدالت و آزادی بود، اسلامی بود و تشیعی بود که دکتر ملکی هم به آن باور داشت. در بسیاری از جلسات مخفی و نیمه مخفی دکتر شریعتی، حدفاصل تعطیلی حسینیه ارشاد تا خروج دکتر شریعتی از ایران، دکتر ملکی در کنار دکتر شریعتی بود. و پس از عروج شهادت گونه دکتر شریعتی هم دکتر ملکی تمام قد در کنار خانواده او در ایران بود. روایتش از آن ۲۹ خرداد تلخ ۱۳۶۰ و هجوم به خانه شریعتی نوشته شده و در فضای مجازی قابل خواندن است. فرزندان دکتر شریعتی هم به دکتر ملکی بسیار علاقه داشتند. به عنوان پدر و پیری که همیشه خالصانه در کنار و همراه بود. هم خود او و هم قدسی خانم فقید.
و سه همپیمان عشق. و دیگر همپیمانان عشق در مذهبی های مسلح دهه ۴۰ و ۵۰. شهیدان حنیف نژاد، محسن، بدیع زادگان، مشکین فام، عسگری زاده، رضایی ها و دیگران. دکتر ملکی در میان این بلند قدان روزگار و دکتر شریعتی، در تاکتیک همنظر با دکتر شریعتی بود. اما این بالا بلندان روزگار را می ستود. شاگردان خودش می دانست. این ستارگان درخشان تاریخ در زمانی دانشجو بودند که دکتر ملکی استاد دانشگاه بود. وقتی از دکتر ملکی درخصوص آنها می پرسیدی، واکنشش این بود که آنها شاگردان خود ما در دانشگاه بودند. و دکتر عاشقانه آنها را دوست داشت.
از راهنمایی اصلی تا مراد و استاد و رفیق و شاگردان بلند قامت. دکتر ملکی جمع بست همه این گرامیان بود. شخصیت دکتر ملکی از همه این عزیزان تاثیر گرفته بود. اگر محمد ملکی، در زندان دهه شصت آنگونه می ایستد، اگر در دهه ۷۰ و ۸۰ و ۹۰ آنگونه مبارزه میکند و بر آرمانهایش پا می فشارد، اگر او ملی-مذهبی و ملی-توحیدی است، این خروجی، جمع بست آن چیزی است که از این گرامیان گرفته است. محمد ملکی میوه درختی بود که زحمت و مرارت و خون و تلاش این عزیزان، آن را بارور کرده بود. و چه خوش میوه ای بود. و چه خوش درختی بود. درختی که تاریخ یک ملت میتواند در سایه اش نفسی بکشد و از استبداد و استعمار و استثمار و استحمار رها شود.
استادی مهربان چون پدر
برای بسیاری این پرسش پیش می آید که چرا دکتر ملکی نسبت به نیروهایی از رویکردها و تفکرات مختلف، برخوردی آنچنان همراهانه و دلسوزانه دارد که گاهی خیال میکنی عضو این سازمان و گاه فعال آن جنبش. پاسخ به آن در نگاه استاد-دانشجویی دکتر ملکی نهفته است. دکتر ملکی به سبب سالها تدریس در دانشگاه و تعلقی که به دانشگاه داشت، خود را استادی برای همیشه می دانست و جوانترها را دانشجویانش. پس اولا سعی می کرد در همه حوزه ها در کنار آنان باشد تا بتواند هر کمکی و یا راهنمایی ای که می توانست انجام دهد و ثانیا اگر مسئله ای برای آنان پیش می آمد، بتواند از حقوق آنها دفاع کند. این نگاه استاد-پدرانه در کنار منطق حقوق بشری او، موجب میشد که مثلا وقتی فلان سازمان در خارج از کشور دچار مشکل شود و از سوی قدرت مستقر در کشوری یا نیروهای نیابتی جمهوری اسلامی و یا نیروهای سپاهی فرنگی کار نظام، مورد هجمهقرار بگیرد، دکتر ملکی بدون شک در کنار آنها بایستد و فارغ از نقدی که به عملکرد آنان دارد، از ایشان دفاع کند. در مواردی هم وقتی دکتر ملکی بیمار می شد، آنها از خارج از کشور تماس می گرفتند. و گاهی هم این تماس ها مسئله زا میشد. دکتر هم خطاب به بازجوهایش گفته بود که آنها دانشجوهای من بوده و هستند. دکتر ملکی با دلسوزی ای پدرانه از موضع یک استاد دانشگاه با مسئله این نیروها برخورد می کرد.
دکتر ملکی از این جهت بسیار شبیه به مرحوم طالقانی بود. شاید بشود حتی او را اشبه الناس به طالقانی نام نهاد. کسی که برای همه پدر بود و معلم و استاد. هم خودش این نقش را پذیرفته بود و هم کوچکترهایی که با او و دور و برش بودند. و ایضا! گروه های مختلف هم این نقش را برای او پذیرا بودند. دکتر ملکی شاید از آخرین کسانی بود که پتانسیل اجماع، با شان معلمی و پدری را داشت. نسلی که طالقانی نمادش بود و ملکی شاید آخرین بازمانده اش. رحمه الله علیهم اجمعین
ایدئولوژی- استراتژی- تاکتیک
هفت دهه مبارزه دکتر ملکی، با هدفی یکسان همراه است. یعنی دکتر ملکی از آن روز که دانش آموزی در نهضت ملی است تا آخرین روزهای حیاتش، پیوستگی در ایده و نظر و چهارچوب فکری اش وجود دارد. البته اینجا بگویم که ایدئولوژی در اینجا برای من با تعریف دکتر علی شریعتی است نه تعریف مشهور مارکسی آن. پیشتر در خصوص مبانی نظری او چه در خصوص ملی گرایی و چه مذهبی بودنش و همچنین موثران فکری او توضیح مفصل داده شده است که برای عدم اطاله کلام از تکرار آنها خودداری می شود.
دکتر ملکی در استراتژی هم دارای پیوستگی است. مبارزه مدنی، نافرمانی و در صورت نیاز بدفرمانی مدنی سبک مبارزه دکتر ملکی است. او با جنبش مسلحانه چه از نوع مجاهدینش، چه از نوع فدائیانش و چه از نوع فرقانش پیش و پس از انقلاب، در آزادی و زندان ارتباط دارد. اما به هیچ کدام از گروه های مسلح نمی پیوندد. بالاخص زمانی که برای آنها اسلحه نه یک تاکتیک، که بدل به استراتژی و در مواردی ایدئولوژی می شود. دکتر ملکی دانشجو و فعال دانشجویی درگیر می شود و بازداشت. دکتر ملکی سپید موی اواخر دهه ۸۰ و دهه ۹۰ هم پایش بیافتد یک پای تجمع است و پا به رکاب بازداشت و زندان.
اما دکتر ملکی در هر زمانی و به فراخور وضعیت تاکتیک عوض میکند. روزی فعالیت حزبی سیاسی را دنبال میکند. روزی مسئله رفراندوم را مبنا قرار میدهد. زمانی شب انتخابات است و باید از فرصت استفاده کند و روزی بنا بر باوری که به حقوق بشر دارد، به دنبال لغو گام به گام اعدام است. در واقع بنا بر مسئله عصر و زمان و وضعیت، تصمیمی مطابق با زمان و مکان میگیرد. تمام زندگی دکتر ملکی، این هشیاری نسبت به زمان و مکان و عملی رادیکال اما در چهارچوب زمانه به خوبی قابل مشاهده است. شاید بپرسید چرا رادیکال؟ مگر نه اینکه خدا رادیکال ترین موثر هستی است؟ محمد ملکی موحد بود. موحدی که با تمام وجود به خدا ایمان دارد. و مومن به خدا نمیتواند در هستی رادیکال نباشد.
خودانتقادی
ویژگی بارز دکتر ملکی خودانتقادی اوست. بارها و بارها از آنچه در گذشته کرده، انتقاد کرده است. از رای به جمهوری اسلامی در رفراندوم عذرخواهی میکند. از فریبی که از خمینی خورده انتقاد میکند و در نامه ای سرگشاده در بهمن ۱۳۹۲ می نویسد: : “آقای خمینی با کوله باری از حرفهای قشنگ که خواسته مردم در شعارهای اصلی شان بود، به ایران آمد، و ملتی را با وعده های خود فریب داد یا بقول خودش «خدعه» کرد و پایه های دروغ و نیرنگ را استوار ساخت. باید عاقلانه اندیشید که چرا چنین شد و ما به این وضع گرفتار شدیم؟:
او در همان نامه سرگشاده از شعار مرگ دادن های اول انقلاب هم از خود انتقاد کرده و می گوید: “ «کلمه «مرگ» در ذهنمان جا گرفت و تا امروز که ۳۵ سال از تغییر نظام شاهی به نظام شیخی می گذرد، این کلمۀمنحوس هنوز گریبان ما را رها نکرده است. مگر آن روزها فریاد نمی کردیم «تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود؟» ولی دیدیم شاه کفن شد ولی وطن، وطن نشد.»“
و بعد با نقد به خودش در خصوص دیدن تصویر خمینی در ماه، به خود نقد میکند که “چرا وقتی آقای خمینیدر پاریس زیر درخت سیب با آن منیّت و غرور می نشست و آن شعارهای توخالی را که هرگز به آنها اعتقاد نداشت، می داد، ما سابقۀ خشونت ورزی او را در دوران زندگی اش فراموش کرده بودیم؟ چرا از نوشته ها و گفته هایش پی به افکارش نبرده بودیم؟ چرا عکس او را در ماه دیدیم؟“
و بعد به شعار نسل خودش علیه مهندس بازرگان هم نقد جدی می زند و می گوید: “ دولت بازرگان استعفا داد و ما، همین ماهای باصطلاح انقلابی، لقب «لیبرال» به او دادیم و لعن و نفرینش کردیم.“
محمد ملکی: خمینی فریبمان داد – صدای آمریکا – ۲۹ بهمن ۱۳۹۲
اگر بیشتر هم بگردیم، در تاریخ سخنان و نوشته جات دکتر ملکی، از این دست نقد به خود ها زیاد است. دکتر ملکی همانطور که گفتم، بنا به خصلت زمانه و تاریخ تاکتیک عوض میکند. پیش از خودش را نقد میکرد و با نقد گذشته و مطابق با زمان و مکان، به جلو حرکت می کرد. دقیقا خصلت دکتر ملکی، خصلت یک موجود فعال در هستی است. و محمد ملکی، عنصر فعال هستی زمانه خود بود.
دقت در نوشتار و انسجام
اگر کسی به کتابهای دکتر ملکی یا نوشته های او که با دستخطش نگاشته شده نگاه کند، علاوه بر محتوا، دو نکته در فُرم برایش برجسته می شود. یکی استفاده دکتر ملکی از مصوت های کوتاه و بلند در ادبیات فارسی است. فتحه، کسره یا ضمه گذاری عموما در نوع نوشتار ما فراموش شده. اما دکتر ملکی برای درست خوانی کلمات از این مصوت ها استفاده می کرد. همچنین نکته دیگر نظم نوشتاری دکتر ملکی بر روی کاغذ و رعایت حاشیه ها بود. و ایضا خط خوش.
اینها شاید در نگاه اول مهم نباشد. اما خبر از انسجام درونی فرد می دهد و اتفاقا آموزنده است. آموختن را باید از امور کوچک شروع کرد که شک نکنیم کوچک زیباست و زندگی دکتر ملکی از این زیبایی فراوان داشت.
به یاد همراه زندگی- زنی که خود انسانی بزرگ و یگانه بود
دکتر ملکی، کمتر شش ماه پس از زنده یاد بانو قدسی میرمعز درگذشت. قدسی میرمعز فرزند یکی بازاریان خوشنام مصدقی و دوست نزدیک زنده یاد بانو اعظم طالقانی بود. به جرات می گویم که اگر قدسی خانم که من به ایشان حاج خانم می گفتم، نبود، بعید می دانم که دکتر ملکی می توانست همه آنچهِ گذشتً را چنین دلیرانه تاب بیاورد. این دو عزیز سفرکرده یک تیم بودند. حاج خانم خود اهل اندیشه و قلم بود. در پیام هاجر در دورانی مفصل با زنده یاد اعظم خانم طالقانی همکاری داشت. پیش و پس از انقلاب هم نقشی سترگ در مبارزات ضد استبدادی ایفا کرد. در سالهای حبس و زندان دکتر ملکی هم مسئولیت چهار فرزندشان بر دوش او بود. زنی به غایت عزیز و شریف و بزرگ که مادری بود برای همه. با تمام حس و عشق مادرانه. عامل اتکایی ای بس عظیم در زندگی این دو و کوهی که دکتر ملکی با تکیه بر او توانست چنین خوش در تاریخ ایران بدرخشد. نمیشود از دکتر ملکی این همه گفت و یادی از این بانوی بزرگ نکرد. و البته باید زمانی برسد و کار تحقیقی مفصلی در خصوص شخص او بشود که تاثیرش در بخشی از تاریخ معاصر ایران غیرقابل انکار بود. روحش شاد و یادش همیشه جاوید.
دکتر ملکی و قدسی خانم میرمعز عزیز، هر دو مصداق این آیه سی ام از سوره مبارکه فصّلت بودند که می فرماید: “ إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنْتُمْتُوعَدُونَ“
گفتند پروردگارمان خداست و استقامت کردند و بر ایمان ماندند. ملائکه بر ایشان نازل شوند که نترسید و نهراسید و شما را به همان بهشتی که بدان وعده داده شده بشارت باد.
قدسی میرمعز و محمد ملکی، دو مسلمان ایرانی عاشق بودند. سر در برابر هیچ طاغوتی خم نکردند و تنها گفتند پروردگارمان خداست و لاغیر. اوست و نه هیچ فرعونی که بخواهد بر زمین خدایی کند و هیچ کسی که خود را صاحب مردم بداند و چوپان و مردم را رمه. بر آنچه گفتند در تمام عمر شریفشان هم استقامت کردند. و پس که پرنده شدند و رفتند و به قول عزیزی که پس از رحلت مهندس سحابی و شهادت هاله خانم سحابی می گفت، این دو عزیز با طبیعت و تاریخ و خدای طبیعت و تاریخ پیوستند، به خدای طبیعت و تاریخ پیوستند، قطعا ملائکه بر هر دو نازل شده که نترسید و نهراسید که بهشت خداوند بر ایشان گواراست. با رفتن این دو، ایران، خانواده نیروهای مصدقی، ملی توحیدی و ملی مذهبی، خانواده و فرزندانشان و کوچک فرزندانی چون من این سو و آن سوی جهان، پدر و مادر، بزرگان و پدربزرگ و مادربزرگی را از دست دادند که تا ابد میتوانند در غمشان خون بگریند. حاج خانم در هجده تیر رفت و دکتر در آستانه شانزده آذر، روز دانشجو. خود این تذکری است برای آنان که ببینند. و چه خوش بود دکتر که بر دوش بانوان دلیر سرزمینمان از جمله نرگس خانم محمدی تشییع شد. اویی که دکتر، چون دختر خودش دوستش داشت.
با یک رباعی از دکتر ملکی سخن را پایان میدهم. رباعی ای که نامش سوگند است. سروده شده روزهای سخت و سیاه دکتر ملکی در زمستان سال ۱۳۶۱ در بند هفت واحد یک زندان قزلحصار در سرمایی سخت. رباعی ای که پاسخ دکتر ملکی شد در همان زمان به دخترش مریم که پرسیده بود: بابا با زمستان و سرما چه می کنی؟
قَسَم به صبح و قطره قطره باران
به رعد و برق، ابر و باد بهاران
به گل به نغمه های بلبل بستان
بهار خواهد شد، پایدار نیست زمستان
*عنوان این مطلب از شعری گرفته شده به نام «چرا؟؟» – شعری که او در جایی آن را وصیت خود خوانده بود و اینگونه پایان مییافت که:
فلانی برد عمری
دار بر دوشش
فلانی مُرد
امّا
عاشقی نوشش
دیدگاهها بستهاند.