ما و میراث زمامداری پیامبر

حسن یوسفی اشکوری

درآمد

در این نوشته می کوشم به این پرسش پاسخ دهم که ما به عنوان مسلمان و مؤمن به وحی و قرآن و پیامبر و میراث او امروز چه نسبتی می توانیم بین خود با میراث فرمانروایی محمد در مدینه قرن هفتم برقرار بکنیم.به طور سنتی و شایع این تفکر و باور رواج دارد که دین اسلام دین سیاسی است و نظام مطلوب و مشروع از نظر شارع (خدا و رسول) نظام دینی و تئوکراتیک است و در این نوع حکومت یا حاکمیت منشاء قدرت و دولت خدا و دینِ بر حق اوست و قانون نیز عبارت است از همان شریعت الهی و یا تشریع متخذ از دین و قواعد کلی و اصلی و ثابت دینی و خدایی. در این دیدگاه در مقام احتجاح و استدلال معمولا به سه نکته و به اصطلاح دلیل استناد میشود. یکی به واقعیت تاریخی حاکمیت سیاسی پیامبر این دین (حضرت محمد) استناد میشود و دیگر به برخی آیات قرآن و روایات و سوم به باور عمومی مسلمانان و مؤمنان در طول تاریخ اسلام تکیه میگردد. این باور چندان شایع و قدرتمند است که امروز همه آن را یک عقیده قطعی اسلامی میشمارند و کمتر کسی در آن چند گزاره تردید میکند. از آنجا که تقریبا عموم مسلمانان چنین باوری دارند و منابع اسلامی (منابع کلامی و فقهی قدیم و جدید) انباشته از این باورها و استدلالهای نقلی و گاه عقلی است، حتی غالبا نامسلمانان و پژوهشگران نیز آنها را پذیرفته و از چنین عقایدی به عنوان عقاید مسلم اسلامی یاد میکنند. البته برخی در مقام محقق صرفا روایت میکنند ولی شماری نیز برای محکوم کردن اسلام و برای اثبات ضدیت اسلام با آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و به طور کلی تعارض اسلام با مؤلفه های دنیای مدرن از آن بهره میبرند. در بستر یک ناآگاهی و جهل نسبت به واقعیت های دین اسلام و تاریخ این دین، تفاوت چندانی بین دو گروه اسلامیان سنتی و عوام و پژوهشگران غیر مسلمان و بهویژه ضد اسلام وجود ندارد. در واقع گروهی بیتوجه و بیاطلاع از واقعیتهای تاریخی گزارههایی را به عنوان امور و عقاید مسلم دینی میپذیرند و متعصبانه از آن دفاع میکنند و گروه دیگر به استناد همین باورها و گاه مغرضانه به مدد تحریف های آشکار و پنهان تاریخی و کلامی آن را مردود میشمارند و آنها را ضد آزادی و عدالت و عقل سلیم بشری معرفی میکنند.

در این مبحث مدعای اصلی من این است که در اسلام نیز امر حکومت و «سیاست مُدُن» امری آسمانی و به اصطلاح خداسالاری (تئوکراتیک) نیست و زعامت سیاسی ده ساله نبی اسلام در مدینه نیز چنین نبوده است و در این صورت حکومت مسلمانان نیز ثبوتا و اثباتا نمیتواند خداسالار به معنای حاکمیت خدا باشد. حال جای طرح بحث تفصیلی در این زمینه نیست اما به اجمال و با استناد قرآن و مباحث انتقادی فصول پیشین (از جمله نوشتار پیشین با عنوان محمد چگونه زمامداری بود؟) و نیز از منظر تاریخی میکوشم شرحی بر این موضوع بنویسم و در حد امکان مدعای خود را تبیین و مدلل کنم (البته در برخی مقالات و کتابهای من به این موضوع پرداخته‌ام و خوانندگان در صورت تمایل میتوانند به آنها مراجعه کنند).

تفکیک بین شأن نبوت و شأن حکومت
امروز پس از پانزده قرن مسلمانان عموما چنین میپندارند که پیامبر همزمان از دو «شأن» نبوت و زعامت برخوردار بوده است. یعنی همان گونه که نبی از جانب خداوند مأمور ابلاغ وحی و پیام الهی برای آدمیان بوده مأمور فرمانروایی بر مردم نیز بوده است و این دو از هم جدایی ناپذیرند و حتی با هم ملازمه دارند. این مدعا از کجا پیدا شده و مبانی نظری آن کدامند؟ روشن است که موضوع نبوت مورد پرسش و مجادله نیست اما در مورد امر مدعای حاکمیت الهی یا شأن حکومتی پیامبر می توان پرسید آیا خداوند در جایی و به صورتی قاطع و فیصله بخش پیامبر را به عنوان زمامدار بر مردم مدینه و حتی مؤمنان گمارده است؟ همان گونه که در امر نبوت چنین سندی در قرآن وجود دارد و از نظر عقلی نیز روشن است که بدون پذیرفتن اصل مأموریت مستقیم الهی و به اصطلاح «پیام آوری» نبی، نبوت بی معنی و لغو خواهد بود. از این رو در مورد اصل نبوت اقامه دلیل نقلی هم چندان نیاز نیست و حداقل برای دین باوران همان الزام عقلی برای پذیرفتن مأموریت آسمانی در امر نبوت برای نبی کفایت میکند. اما در دعوی مأموریت الهی برای تأسیس حکومت و ماهیت تئوکراتیک آن محتاج دلیل و یا دلایل نقلی و نیز عقلی روشن و استواری است. در واقع همان گونه که در مورد مدعیان دیگر حاکمیت الهی و مدعای نمایندگی از جانب خداوند برای فرمانروایی پرسش از دلیل یا دلایل چنین مدعایی مطرح است و موضوعیت دارد، در مورد پیامبران و از جمله پیامبر اسلام، که از قضا دارای حاکمیت سیاسی هم بوده است، همین پرسش قابل طرح است. اما واقعیت این است که در این مورد نیز مانند شاهان و پاپها و دیگر مدعیان شهریاری الهی دلیل و سند روشنی در متون و منابع متقن دینی وجود ندارد. حاکمیت سیاسی پیامبر به مثابه یک رخداد تاریخی امری است قطعی اما دلیلی در دست نیست که این زعامت سیاسی و تدبیر امور مدنی جامعه مدینه و حتی مکه و قبایل عرب در آن نواحی به مثابه یک فرمان الهی و مأموریت دینی و به اصطلاح اسلامی تکلیف شرعی برای رسول بوده است. از آیات قرآن به عنوان پیام و کلام الهی چنین تکلیفی استنباط نمیشود. از آیاتی که مدعیان حاکمیت الهی نبی به آنها استناد میکنند، نمیتوان از آنها مأموریت آسمانی زعامت سیاسی پیامبر را استنباط کرد و پیش از این دلایل قرآنی در این مورد نقد و واکاوی قرار گرفت. آنچه از این شمار آیات قرآن استفاده میشود، این است که قبول ریاست جامعه مدینه با مشارکت مؤمنان و غیر مؤمنان مورد تأیید خداوند نیز قرار گرفته است و این البته به معنای مأموریت الهی برای تشکیل حکومت و تأسیس دولت و در نتیجه منشاء الهی فرمانروایی وی نیست.

برای تدقیق بیشتر بحث لازم است اشاره کنیم که مدعای حکومت آسمانی پیامبران و از جمله پیامبر اسلام از یک پیش فرض قاطع آغاز میشود و آنگاه بر بنیاد آن به شکل هرمی و از بالا نطریه منشاء الهی قدرت و ضرورت جاودانه تأسیس حکومت شرعی و به تعبیر متأخرتر «حکومت اسلامی» ساخته و پرداخته می شود. آن اصل بنیادین این است که حاکمیت و حکومت اصالتا و ذاتا از خداوند است ولی خداوند (احتمالا به دلیل ممتنع بودن زمامداری خداوند در زمین و برمردمان) این حق ذاتی خود را به افراد خاص که همان پیامبرانش هستند واگذار میکند. از آنجا که موضوع مسأله تصرف در زندگی مردم و حق دخالت در اعمال محدودیت آزادی مردم است، در این نظریه چنین استدلال میشود که فقط خداوند است که حق آمریت و تصرف و اعمال هر نوع محدودیت در زندگی بندگان را دارد و از این رو انسان اخلاقا و ایمانا باید از اوامر و نواهی ذات باری اطاعت کند و هیچ کس دیگر حق ندارد به انسان امر و نهی کند و از او اطاعت بخواهد. اطاعت خواهی دیگران شرک است. در گفتمان توحید خداوند این حق را به پیامبرانش وانهاده است. با این نتیجه اطاعت از پیمبران در امر حکومت مانند اطاعت در امر نبوت اطاعت از خداست و عدم قبول آن شرک و کفر و در نتیجه مستوجب خذلان در دنیا و تباهی در آخرت خواهد بود.

محمّد چگونه زمامداری بود؟

 

بدفهمی و مغالطه در باب نبوت و حکومت

اما در این تفسیر ظاهرا مؤمنانه، اشکالات و مغالطاتی وجود دارد که اکنون نمیتوان به آنها به صورت مبسوط پرداخت. اما به اجمال میتوان به یک مغالطه مفهومی شگفت انگیر یا بدفهمی مهم اشاره کرد و آن این که موضوع مورد بحث اکنون موضوع زمامداری و سلطنت و مدیریت سیاسی و تدبیر امور روزمره مردم است که در دو قلمرو قانون و اجرای قانون مطرح است نه ولایت و حاکمیت خداوند بر هستی و عالم و آدم و در قرآن حتی یک آیه وجود ندارد که از حاکمیت خداوند بر مردم به معنای فرمانروایی سیاسی و مدنی سخن بگوید. روشن است که در قرآن آیات بسیاری هست که از ولایت مطلقه خداوند و حاکمیت بلامنازع ذات باری بر جهان و هستی و مخلوقات یاد میکند اما این گزاره های توصیفی یا توصیهای به معنای این نیست که خداوند زمامدار و سلطان یا رئیس جمهور و یا نخست وزیر مردم است و حتی در زندگی روزمره آدمیان دخالت میکند و هر لحظه دست اندرکار صدور امر و نهی حکومتی است. در چهار چوب گفتمان هستی شناختی دینی و معرفت شناسی قرآنی معنا و مفهوم این مفاهیم روشن تر از آن است که محتاج به مناقشه و مجادله باشد. خداوند بر همه کس و همه چیز ولایت دارد، اما این چه ربطی دارد به این که در فلان مقطع تاریخ و یا فلان نقطه زمان و یا برای همه زمانها و مکانها زمامدار مردم کیست و سازمان دولت و نهاد حکومت چگونه باید باشد؟ خداوند فرمانروای مطلق است اما این فرمانروایی به معنای زمامداری سیاسی و مدنی موضوع فلسفه سیاسی و نوع و ماهیت حکومت و دولت نیست و از این رو تعارضی با زمامدار شدن هیچ کس ندارد و ذاتا با هیچ شکل از انواع حکومت مغایر نیست. مگر این که حکومت و یا حاکم خاص در احراز قدرت و یا در عمل فاقد عدالت باشد که از منظر دین اسلام مردود و نامشروع است چرا که «العدل اساس الحکم» یک اصل اصیل دینی است. اما باید بلافاصله افزود که عدل و ظلم نیز از یک سو از نظر تفسیری و تعیین مصادیق زمانی – مکانی است و از سوی دیگر به وسیله انسانها در هر زمان و مکان مورد تشخیص و ارزیابی قرار میگیرند و لذا خارج از موضوع بحث اند. به هرحال از این گزاره که «ولایت و حاکمیت مطلقه از آن خداوند است»، نمیتوان نتیجه گرفت که «خدا زمامدار است» و یا زمامدار مسلمان دارای ولایت مطلقه است». در قرآن نیز هرگز چنین نتیجهای گرفته نشده است. واقعا نمیدانم که مفسران و متکلمان ما از گذشته تا حال چگونه و با چه منطق و استدلالی از آن مقدمه درست و دینی، به چنین نتیجهای غیر دینی و گاه ضد دینی رسیده و آن را به خدا و وحی و قرآن و نبی نسبت داده اند.

بنابراین اگر بخواهیم بر اساس قرآن و منابع نقلی اسلام سخن بگوییم، میتوانیم ادعا کنیم که نه دلیلی بر این دعوی وجود دارد که حق حاکمیت (زمامداری) از آن خداوند است و نه برای اثبات این عقیده که این حق از سوی ذات باری به کسی واگذار شده در دست است. اساسا اگر بنیاد گزاره نخست ویران شود، گزارههای استنتاجی دیگر (مانند نمایندگی پیامبر از سوی خداوند و یا نمایندگی امام یا خلیفه از سوی پیامبر) لغو و باطل خواهد بود و دیگر بلاموضوع میشود و دیگر جایی برای بحث و مناقشه باقی نخواهد ماند. در واقع بنیاد دعوی مهم و اثرگذار «حاکمیت الهی پیامبر» بر بنیاد سست و نامدلل «حق حاکمیت خداوند» استوار شده است. از طرف دیگر، چنان که گفته شد، از این واقعیت تاریخی که پیامبر اسلام در طول ده سال زمامدار بوده است، نمیتوان نتیجه گرفت که این زمامداری وی الزاما از جانب خداوند و به نمایندگی از سوی الله بوده و او از این نظر بر جامعه ولایت داشته است. زیرا این حاکمیت یک «رخداد» است و لذا پسینی است نه پیشینی، و برای اثبات نمایندگی آن، محتاج دلیل یا دلایل پیشینی هستیم و چنین دلایلی در قرآن و سنت نیست. افزون بر آیات قرآن، پیامبر نیز هرگز ادعا نکرده است که من از جانب خداوند مأمور تشکیل حکومت و تأسیس دولت هستم. آیاتی که در قرآن از لزوم اطاعت مردم از اوامر رسول در امور حکومت سخن میگویند، برای گره گشایی از برخی مشکلات روزمره پیامبر است که جملگی در قلمرو امر پسینی قرار دارند و از این رو نمیتوان نتیجه گرفت که: پس رسول از جانب خداوند برای امر حکومت نمایندگی داشته است. به عبارت روشنتر، از آنجا که پیامبر (به هردلیل) تن به فرمانروایی داده است، خدایش به مردم (مؤمن و غیر مؤمن) سفارش میکند زمامدارشان را تنها نگذارند و از فرامین وی (بهویژه در جنگ و صلح که در آن زمان بسیار مهم بوده اند) اطاعت کنند و این اطاعت موجب خشنودی خدا و رسول خواهد بود. این توصیه ها امر پیشینی ضرورت حاکمیت الهی از طریق تحقق حاکمیت رسول را ثابت نمیکنند. همین واقعیت در موضوع قوانین و احکام شرعی نیز درست و قابل استدلال است. خداوند با برخی مقررات در مقام قانونگذاری جاودانه و عام و کامل برای پیامبر و به طریق اولی برای پس از پیامبر تا قیام قیامت نبوده است، بلکه به ضرورت فرمانروایی رسول و نیاز به انتظام و نظم جامعه و تحقق عدالت و فضیلت و بهبود زندگی مردم در تمام عرصه ها، خدا و وحی گاهی و به ضرورت به یاری پیامبر آمده و پاره ای از مشکلات را حل کرده است و قرآن نیز کتاب قانون نیست.. متأسفانه از این واقعیت تاریخی نتایج کلامی و فقهی کلان و شگفت گرفته که در نهایت مسلمانان را گرفتار مشکلات و غوامض پیچیدهای کرده اند. به هرحال از این «هست» آن «باید» نتیجه نمیشود. به عنوان یک اصل روش شناختی باید گفت که منطقا نمیتوان از امور واقعی و تاریخی و پیشینی و هستها، مبانی پسینی و برهانی برای بایدها استخراج کرد و آنها را به نام فرمان خدا و دین و رسول به مؤمنان تحمیل کرد (البته قابل ذکر است که در اینجا بحث من در مقوله تاریخ است و لزوما در قلمرو مبحث پرمناقشه فلسفی «هست» و «باید» قرار نمیگیرد ).

با این همه نکته مهم این است که حداکثر چیزی که میتوان ادعا کرد این است که زمامداری ده ساله حضرت رسول در مدینه (چنان که قبلا اشاره شد) مورد تأیید و حمایت ذات حق بوده است. اما این حاکمیت نیز از یک سو مشروط به شروطی چون رضایت مردم و رعایت اصل مشورت (حداقل در امور مهم) بوده است و از سوی دیگر به اقتضای بشری بودن آن، همواره مورد راهنمایی و گاه تصحیح و حتی انتقاد و توبیخ خداوند قرار میگرفته و نیز همیشه زیر نظارت مردم بوده و از سوی جامعه زیر تیغ نقد و راهنمایی قرار داشته است. جالب این که این حق مهم نقد و رد برای مردم از سوی خداوند به رسمیت شناخته شده است؛ حقی که حتی پس از پیامبر تا کنون حکومتهای مدعی اسلامی از مردم دریغ کرده و هر نوع نقد و اعتراضی را به مثابه مخالفت با خدا و رسول و دین محکوم میکنند. مجموعه این واقعیتهای غیرقابل انکار نشان میدهد که حاکمیت و قانون نمیتوانند الهی و جاودانه و نقد ناپذیر باشند، به گونهای که امروز مسلمانان و فقیهان عموما میاندیشند. با این اوصاف میتوان حاکمیت رسول را «الهی – مردمی» نامید. الهی بودن به اعتبار رضایت و تأیید خداوند از اصل فرمانروایی و مردمی بودن آن به اعتبار رضایت و تأیید و حمایت مردم اعم از مؤمنان و غیر مؤمنان در چهارچوب عهد نامه ها و تعهدات متقابل با افراد حقیقی و یا حقوقی اما چنین دوگانه ای برای پس از پیامبر بلاموضوع است و غیر قابل قبول. .

امارت پیامبر اسلام در مدینه چگونه پا گرفت؟
حال از منظر صرفا تاریخی این پرسش مطرح است که حاکمیت پیامبر اسلام در مدینه چگونه پا گرفت و محقق شد؟ گفتیم اگر به نحو پیشینی و کلامی به این موضوع توجه کنیم، هیچ دلیل روشن و قاطعی در کتاب و سنت مبنی بر مأموریت الهی وی برای زمامدار شدن نبی وجود ندارد. اما اگر به نحو پسینی و تاریخی به این رخداد نگاه کنیم، کاملا روشن است که پیامبر چگونه و با چه زمینه ها و نیازهایی به فرمانروایی و ریاست بر مردم مدینه دست یافته است. در واقع از منظر تاریخی هیچ ابهامی در این رخداد به چشم نمیخورد. مشکل و ابهام از آنجا آغاز شده است که پیامبر تصادفا به زمامداری و ریاست بر شماری قبیله رسیده و چند سالی در این مقام بوده و مانند دیگر فرمانروایان جنگیده، صلح کرده، اوامر و نواهی حکومتی صادر کرده، به فصل خصومات دست زده و به هرحال به تناسب مقام و منصبش و ضرورت های خاص زمان و مکان تصمیم هایی گرفته و عمل کرده است. این تداخل دو منصب ظاهرا بی تناسب و حداقل بیارتباط با هم موجب شده است که از همان آغاز پس از درگذشت پیامبر به تدریج این فکر و عقیده پیدا شده است که این دو مقام یکی بوده و با هم ملازمه داشته و هردو از جانب خداوند پدید آمده و به عبارتی به وسیله مقام ربوبی تأسیس شده است.

برای فهم چگونکی رخداد ریاست و زعامت سیاسی پیامبر اسلام در مدینه، شناخت و درک درست تاریخ شبه جزیره و نظامات اجتماعی و سیاسی قبایل عرب در حجاز و پس از آن شناخت همه جانبه چگونگی و چرایی پیامبری در زمینههای اجتماعی مکه و هجرت به یثرب و شکل گیری فرمانروایی پیامبر چاره کار و یک بایسته ضروری و پژوهشی است. در واقع پیش از رفتن به سراغ کلام و عقاید خاص دینی، درک و شناخت تاریخی است که حلال مشکل و رافع ابهامات و توهمات است.

در این زمینه فقط به اشاره میگویم که زعامت سیاسی پیامبر در یک روند عینی و بر اساس یک سلسله مقدمات و رخداد های طبیعی و پیش بینی ناشده در فاصله چند ساله بین مکه و مدینه اتفاق افتاده است. درست همان گونه که در دیگر موارد مشابه در تمام ادوار تاریخی اتفاق افتاده است. در یک کلام هجرت پیامبر و مسلمانان تحت تعقیب از مکه به یثرب زمینه ساز این حادثه بوده است. می دانیم که پس از حدود ۱۳ سال اقامت پیامبر و مؤمنان پیرو او در مکه و تحمل انواع فشارها و آزارها و حتی شکنجه ها و مقاومت جانانه و شجاعانه این دین ورزان صادق، سرانجام محمد تصمیم به خروج و هجرت از زادگاه محبوبش گرفت و شهر یثرب را به عنوان مکان و محل اقامت جدید و خود و یارانش برگزید. چرایی انتخاب این شهر به عوامل متعددی بر میگردد، اما در این میان یک عامل بسیار مهم و تعیین کننده بوده و آن نفوذ اسلام در یثرب و اعلام آمادگی نمایندگان دو قبیله بزرگ شهر یعنی اوس و خزرج برای پذیرفتن و پناه دادن محمد است. در این ارتباط انعقاد چند عهدنامه بین نمایندگان قبایل یادشده و پیامبر راه هجرت را هموار کرد. مهمترین این عهدنامه ها «بیعت عقبه دوم» است که ماهیت سیاسی – نظامی داشت. طبق مفاد این عهدنامه دو جانبه قبایل یادشده متعهد میشدند که محمد را در پناه خود داشته باشند و در جنگ و صلح با وی همراه و حامی باشند. گرچه برخی تعهدات به دلیل اهمیت اخلاق و صلح در دین اسلام آشکارا ماهیت دینی و اخلاقی داشت، اما انگیزه ها و مقدمات این عهد نامه و شاکله اصلی و مواد آن ماهیت و کارکرد سیاسی و نظامی دارد و از این رو به بیعه الحرب شهره شده است. با این مقدمات محمد وارد مدینه شد و مردم آن شهر عموما از وی به گرمی استقبال کردند و تمام کوشش خود را به کار بردند تا این مهمان محبوب در آسایش و امنیت زندگی کند و پیروانش نیز چنین باشند.

تا اینجا هنوز صحبت از ریاست محمد بر کل قبایل نیست تا چه رسد به زمامداری وی بر شهر و ایده کسب قدرت و اقتدارگرایی. یکی از انگیزههای دعوت پیامبر برای هجرت، حل اختلاف دیرینه دو قبیله متخاصم و در جدال و جنگ دایمی اوس و خزرج بوده است. اما پس از ورود محمد به مدینه این شهر و نظام سنتی و رایج آن به سرعت دچار تحول شد و در طول یک سال به کلی دگرگون گردید. در این زمان محمد عملا و به ضرورت فرمانروای کل شهر و قبایل مهم حوالی آن شد و همه به هر دلیل به این فرمانروایی گردن نهادند. علت اصلی این رخداد، این بود که از یک سو پیامبر عملا از جایگاهی برخوردار شده بود که گره گشای گرهها و میانجی محبوب و مقبول اختلافات قبایل بود و از سوی دیگر او هوشمندانه توجه داشت که بزرگان قریش از گستاخیاش مبنی بر خروج پنهانی از مکه و پناه بردن به رقیب دیرینه شان در یثرب نخواهند گذشت و او را آرام نخواهند گذاشت. از این رو با شتاب و با تدابیر زیرکانه دست به کار شد و کوشید در صورت حمله و ایجاد خطر آمادگی دفاع از خود را داشته باشد. در همان آغاز دو قرار داد مهم بست. یکی میان خود و قبایل بزرگ و دیگر بین مسلمانان مهاجر مکی و انصار مدنی. مفاد پیمان نخست عمدتا سیاسی است و با قبایلی بسته شده است که مسلمان نیستند. در عین حال اخلاق دینی و ارزش های اسلامی به عنوان حافظ وحدت اجتماعی و پاسدار اخلاق و سلامت انسانی اتحادیه نوبنیاد مدینه در این پیمان نامه پر رنگ است. این پیمان نامه چندان مهم است که برخی آن را اولین قانون اساسی اسلام و عرب شمرده اند. در پیمان نامه دوم محور شمار اندک مؤمنان مهاجر و انصارند. از ین رو از محتوای دینی و اخلاقی بیشتری برخوردار است. اما این عهدنامه نیز با تدبیر و از سر مصلحت اندیشی خاص اجتماعی و سیاسی روشن تدوین شده است. قابل توجه است که در سال نخست هجری و در زمان انعقاد این پیمان نامهها هنوز مسلمانان در اقلیت کامل بودند و شاید از صدنفر (مهاجر و انصار) تجاوز نمیکردند. این نشان میدهد که تدابیر ظاهرا حکومتی پیامبر به اقتضای شرایط خاص و ضرورت های ویژه و قابل فهم و به منظور پاسخ به یک سلسله نیازها و برای حل معظلات روشن پیش رو در آن مقطع زمانی و موقعیت مکانی بوده است نه یک مأموریت آسمانی از پیش اندیشیده شده و فرا تاریحی و نه حتی به انگیزه علاقه به قدرت و رویکرد اقتدارکرایانه. یعنی در طول یک سال روند حوادث و ضرورت پاسخ گویی به پرسش ها و مشکلات نوپدید در مسیری پیش رفت که به محمد مهاجر و گریخته از قریش، قدرت فائقه بخشید و او را در مقامی و مسؤلیتی نشاند که چارهای نمیدید که به رتق و فتق امور روزمره مردم و قبایل بپردازد. هر کس دیگر هم بود، همین کار را میکرد. بهویژه نباید از یاد برد که تهدیدهای قریش علیه محمد و مردم مدینه، که گناهشان پناه دادن به محمد بود، و در نهایت وقوع چند جنگ بزرگ و مهم در دو سال نخست، از یک سو بر قدرت سیاسی پیامبر افزود و از سوی دیگر گره گشایی فوری از مشکلات پیاپی مردم را گریز ناپذیر ساخت. نکته قابل توجه دیگر در استقبال پرشور مردم مدینه از پیامبر(اعم از مسلمان و غیر مسلمان) رقابت دیرین قبایل این شهر و نواحی آن با مکیان و قریش بوده است. این دو شهر از مدت ها پیش با هم رقیب و حتی دشمن بودند و اهالی یثرب همواره خود را زیردست قریش و مکیان میدیدند. حال با آمدن محمد به مدینه این امید پیدا شد که به دست این قریشی اما مغضوب بزرگان و گریخته از مکه به استقلال برسند و حداقل خود را از سیادت آنان رهایی بخشند. این انگیزه و در پی آن حمایت قبایل مدینه از پیامبر، در احراز مقام فرمانروایی پیامبر، نقش بسیار مهمی داشته است.

مجموعه این شرایط و عوامل تو در تو دست به هم دادند تا در نهایت پیامبر اسلام عملا و در یک روند ده ساله به فرمانروایی بلامنازع کل حجاز برسد. در این میان خانم آرمسترانگ از معدود پژوهشگرانی است که در کتاب «محمد پیامبری برای زمان ما» به این نکته ظریف و مهم توجه کرده و میگوید «محمد قصد داشت نه به عنوان رئیس دولت، بلکه به عنوان یک داور و حکم در منازعات میان اوس و خزرج و رهبر مهاجران مکه، به یثرب وارد گردد». در این روند هیچ نشانه و قرینه و شاهدی مبنی بر مأموریت الهی برای تأسیس حکومت و تشکیل دولت به چشم نمی خورد. اگر کسی نشانهای میبیند بگوید. البته در این دوران پرحادثه ده ساله، به تدریج غلظت دینی بیشتر شد که آن نیز طبیعی بود. از سوی دیگر دخالت های گاه و بیگاه وحی و گره گشایی از برخی معظلات روزمره، نشان داد که این زعامت مورد تأیید خداوند هم هست و حداقل از آن نهی نشده است. از این رو فقط از این بابت میتوان آن را با آسمان و خدا مرتبط دانست اما روشن است که این هرگز به معنای مأموریت الهی از پیش طراحی شده برای فرمانروایی و تشکیل دولت به وسیله پیامبر نیست. دلایل دیگری نیز وجود دارد که نشان میدهد حاکمیت محمد مانند دیگر حاکمیتهای بشری بود، از آن جمله میتوان به تفکیک امور وحیانی و حکومتی به وسیله شخص پیامبر و نیز نقدپذیری آن حضرت در امور حکومتی است. پیامبر خود به مردم آموخته بود که اوامر و نواهی وحیانی و دینی و سیاسی او دارای دو منشاء و دو مقام است؛ در مقام نخست، اطاعت ایمانی از مقام ربوبی است، و در مقام دوم، تشخیص و تصمیم خود او ست و از این رو میتواند درست یا نادرست باشد. با توجه به این آموزه نبوی بود که مردم در مقام دوم با شجاعت و صراحت و بدون واهمهای از خدا و یا رسول و بدون بیم از گناه و معصیت شرعی ایرادهای خود را حتی گاه با تندی جاهلی بیان میکردند و پیامبر میشنید و در صورت تشخیص اشتباه بدان اعتراف میکرد. این واقعیتهای تاریخی از زمینی و بشری بودن حاکمیت محمد حکایت میکند. البته در این زمینه فرمان الهی مبنی بر ضرورت مشورت پیامبر با مردم در امور مربوط به خودشان (امور اجرایی و تصمیم های روزمره) نیز شاهد و دلیل استواری بر ماهیت زمینی و عرفی بودن امر حکومت از جمله حاکمیت پیامبر دارد.

چگونگی مواجهه پیامبر اسلام با مخالفان

ماهیت روند تحولات سیاسی پس از درگذشت نبی اسلام

پیامبر در چنین حال و هوایی از دنیا رفت. پس از آن مسلمانان در جایی (که بعدا به سقیفه بنی ساعده شهره شد) گرد آمدند تا برای خود امیری انتخاب کنند. دوران نبوت تمام شده بود اما برای جانشینی سیاسی پیامبر میبایست از میان خود کسی را برای امارت بر میگزیدند. از نظر تاریخی مسلم است که مهاجر و انصار، از سنت دیرین انتخاب رئیس در «دارالندوه» قریش در مکه پیروی کردند. اعراب، به دلایلی از جمله تأخر تاریخی و تمدنی، با سلطنت و امپراتوری (به گونهای که در ایران و روم معمول بود) و تأسیس دولت و نهادهای مدنی پیشرفته آشنا نبودند، از این رو تحت نظام قبایلی و الزامات آن، در شورایی جمع میشدند و به طور ادواری برای خود رئیسی انتخاب میکردند و در امور با او همکاری میکردند. در این زمان نیز با استفاده از همان سنت و البته با الهام از سنت نبوی و شرایط جدید عربستان و حجاز نیز، برای خود امیری انتخاب کردند. اسناد خدشه ناپذیر تاریخی نشان میدهد که امارت این امیر مسلمان، اصلا جنبه و ماهیت دینی نداشت و در تلقی مسلمانان نخست و اصحاب نامدار پیامبر از نظر حقوقی و سیاسی کاملا مانند دیگر امارت ها بود. عناوینی چون «خلیفه» و «امیر المؤمنین»، دقیقا به معنای جانشینی حکومتی پیامبر به وسیله یک انسان عادی و نیز امارت در جامعه غالبا مسلمان بود و این هرگز به معنای ماهیت آسمانی و تئوکراتیک این حاکمیت و یا جانشینی امر نبوت نبود. از این رو در آغاز کسانی به ابوبکر با عنوان «خلیفهالله» خطاب کردند و او با مخالفت شدید گفت من «خلیفه رسولالله» هستم نه خلیفه خدا و این به معنای نفی مبنای آسمانی خلافت بود. به هرحال نظام خلافت با ماهیت و عملکرد کاملا عرفی تأسیس شد و البته بخشی از احکام شرعی نیز اجرا میشدند. چرا که در آن زمان اساسا نظام حقوقی استواری در خارج از قلمرو دین وجود نداشت. حتی در ایران ساسانی متمدن و پیشرفته نیز چنین بوده است.

در نیم قرن نخست اسلام و در دوران خلافت خلفای راشدین کم و بیش خلافت ماهیت عرفی داشت اما پس از انتقال خلافت به امویان و استقرار مرکز خلافت به شام، با شتاب نظام سلطنت جانشین خلافت ساده عربی – اسلامی شد و در همان حال از ماهیت عرفی آن کاسته شد و بر غلظت مذهبی آن افزوده گشت. خلافت سلطنت وار جدید برآمده از اثرپذیری امویان از ایران و روم بود. مخصوصا در این زمان حجاج بن یوسف ثقفی فرمانروای سفاک و مقتدر اموی در عراق (از سال ۷۵ تا ۹۵ هجری)، کاملا با انگیزههای سیاسی از مرزهای سنت عربی و اسلامی گذشت و حاکمیت الهی و معصوم گونه را برای خلیفه و خلافت جا انداخت و او بود که برای نخستین بار در اسلام از عنوان «السلطان ظلالله» استفاده کرد و آن را برای خلیفه عبدالملک به کار برد. به هرحال به گواهی تاریخ نه خلافت اسلامی از درون قرآن و سنت اسلامی و نبوی درآمده و نه سلطنت اسلامی، که بعدها رسمیت یافت، از درون اندیشه و سنت اسلامی استخراج شده است. در سده های سوم و چهارم، خلفای عباسی سنی و خلفای فاطمی شیعی با افزودن الله به نامهای خود و جعل عناوینی ضد اسلامی مانند «الواثق بالله» یا «الحاکم بالله» کوشیدند به نوعی خود را برکشیده خدا و دین معرفی کنند.
از مجموعه این دادهها و روایات تاریخی، این حقیقت آشکار میشود که حاکمیت خدا نه در ایران باستان و نه در قرون وسطای مسیحی و نظام پاپی راست و درست بوده است و نه در اسلام اصیل و عصر نبوت و حتی در عصر خلفای راشدین چنین واقعیتی رخ داده است. ادعای حاکمیت خدا در درازای تاریخ بزرگترین برساخته و دروغ بزرگ است. دعوی حکومت الهی و دینی در تمام ادوار تاریخ و از جمله تاریخ اسلام باطل است و در این زمینه هرچه گفته و یا عمل شده است در صیرورتهای تاریخی و ضرورتهای عینی و غالبا با روش استفاده ابزاری از دین و خدا پدید آمده و به هرحال زاده تحولات پیچیده و تعاملات مختلف است و ربط خاصی (حداقل مستقیم) با دین و مشیت الهی در هیچ زمینه ای ندارد.

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

7 پاسخ

  1. با سلام
    من مرادم این جا و در گفتار اول در میان نهادن این موضوع است که چیزی به اسم “من” در کالبد ما انسان ها نیست. قدیمی ها به آن نفس گفته اند.
    در حکایت گفته اند مردی ۲ کیلو گوشت خرید و از قصاب خواست تا آن را به خانه اش بفرستد. عصر آن روز چون مرد به خانه آمد به خانواده اش گفت بیایید گوشت بخوریم. خانواده اش که گوشت را پیش از او خورده بودند از سر انکار گفتند که گوشت را گربه خورده است. مرد با خشم دوید و گربه را و نیز ترازو را آورد و مقابل چشمان همه اعضای خانواده گربه را در ترازو نهاد و آن را وزن کرد. بختکی شد ۲ کیلو. با خشم داد زد و گفت: این اگر گربه است گوشت من کو؟ اگر آن ۲ کیلو گوشتی است که من امروز خریدم پس گربه کو؟
    دکارت نیز در شرحی که در کتاب «گفتار در روش» خود در بارۀ خودش آورده شرح می دهد که در پی مجادلات درونی دراز مدت خودش با خودش روزی کنار آتش نشست و آغاز به بیرون ریختن افکار پیشینی خود کرد. چند روز بعد ناگهان دریافت که “من” نزدش گم شد. [هویت انسانی اش از میان برخاست.] سراسیمه داد زد «پس من کو؟» و در ادامه چنین دریافت که “من” در ما انسان ها عبارت از افکاری است که ما دانسته یا نادانسته در سرمان گرد می آوریم.» گزارۀ سخت مبهم «من می اندیشم پس هستم» او دلالت بر این معنا دارد. پرسش او این است که: من یعنی چه؟ در کجای کالبد ماست؟ معنی فیزیولوژیک آن چیست؟

    من در گفتار اول آورده ام که: می توان گفت که عقل را هر کس به قدر عقل و انسانیتی که آگاهانه و از روی اختیار در سرش دارد، دارد. خطا کرده ام. درستش این است که بگویم: “من” را هر کس به قدر عقل و انسانیتی که آگاهانه و از روی اختیار در سرش دارد، دارد.

    در فرموله کردن نکتۀ دوم هم درست تر و گویاتر این است که بگویم:
    ما [غیر اعراب] مخاطب محلی و موضعی قرآن نیستیم. ما مخاطبان عام و عمومی و موضوعی قرآنیم.

    با احترام
    داود بهرنگ

  2. سلام وتشکر از انجائیکه برای بعضی از علاقمندان کتب انتشار یافته در خارج از ایران ارسال بهای کتاب ها له دلایل مختلف امکان پذیر نیست اگر نویسنده های این کتب در صورت امکان ان ها را در پی دی اف قرار دهند کمکی به توسعه فرهنگی در ایران خواهد شد با سپاس

  3. با درود به با درود به جناب اشکوری
    گمان می کنم همه بحث هایی که در مورد نحوه رهبری سیاسی پیامبر اسلام در۱۴۰۰ سال پیش می‌شود. به گونه ای همانند تحلیل و تفسیر یک فیلم از آثار کلاسیک که چندان حظی از واقعیت نبرده است می باشد متاسفانه مسلمانان تاریخ را از نیمه به بعد شروع به بررسی می کنند هیچ کس از خودش نمی پرسد که چگونه است که پیامبری که در شهر زادگاه خود با همه نفوذ فامیلی در عرض ۱۳ سال فقط توانست به روایتی حدود ۷۰ تا ۱۰۰ نفر را به خود همراه کند یا به عبارتی مسلمان نماید و به ناچار بر اثر فشارهای متنفذین زادگاهش مجبور به فرار از آن می‌شود می‌تواند در شهری که دست کم ۴۰۰ کیلومتراز ان زادگاه دورتر است و مردمانی با فرهنگ های دیگر در آن زندگی می‌کردند به عنوان داور سیاسی ورود کند. معتقدم اول از همه مسلمانان باید در پیدایش تاریخ خورد مکاشفه دقیقتری به عمل آورند و سپس به این موضوعات بپردازند.همه آنچه که از تاریخ اسلام و باید می شود همگی بعد از ۱۵۰ سال از تاریخ فرضی وقوع آنها استوار است در واقع قضیه تاریخ اسلام چیزی جز سیره ابن هشام نیست و بقیه نوشته ها همگی بر اساس همین کتاب شاخ و بال داده شده اند.

  4. با سلام
    نوشتۀ ارجمند آقای اشکوری با این گزاره آغاز می شود که ما به عنوان مسلمان و مؤمن به وحی و قرآن و پیامبر چه نسبتی می توانیم بین خود با اسلام و محمد [در معنای سیاسی] داشته باشیم. من در این نوشته در ادامۀ این معنا با نگاهی برون دینی به این موضوع می نگرم و به این می پردازم که ما به منزلۀ ایرانی چه نسبتی می توانیم با اسلام و پیامبر اسلام داشته باشیم.
    نوشته من نیاز به توضیحات بیشتری دارد که به مناسبت های دیگر خواهم آورد. من این جا در نوشته ام اگر از دکارت و هیوم نام برده ام تنها به سبب این است که خواسته ام آرای اکتشافی آنان را – چنان که هست – نخست به نام خودشان درج کنم و آنگاه در پرتو آرای آنان خواستار رویکرد سراسر عقلانی در ایران شوم. و نوشته ام در مجموع دارای دو نکته است. ۱) این گزاره که «عقل قابلیتی است که ما آدمیان همگی مان آن را در سرمان به یکسان داریم.» در ایران نیز شامل همه به استثنای فقیه و آخوند می شود. ۲) ما ایرانیان مخاطب عام و غیر موضِعی دین اسلام ایم.
    نکتۀ اول را من از سر خشم و یا زخمی که فقیه و آخوند به پیکر جامعه ایران زده است نمی گویم و مرادم این است که فقیه و آخوند در معنای جامعه شناختی و با لحاظ شیوۀ زندگی و سطح مدنیتی که دارد [یا ندارد] بی عقل است.
    من نوشته ام را این جا در چهار گفتار به سه بخش کرده ام.

    گفتار اول: معنای فانکشیونالیستی عقل
    ضمیر “من” را من در چند جا در این نوشتار به کار برده ام. چیزی که خود به خود نه در نزد من، نه در نزد شما و نه در نزد هیچ کس دیگر وجود ندارد. می توان گفت که عقل را هر کس به قدر عقل و انسانیتی که آگاهانه و از روی اختیار در سرش دارد، دارد. نفسِ این که ما انسان ها ضمیر “من” را به کار می بریم ناشی از درک وجودی ما انسان ها به منزلۀ انسان در تفاوت با دیگر حیوانات است و این خود قابلیتی است که مغز ما انسان ها در پروسۀ تکاملی خود برخوردار از آن گشته است. این که ما می شنویم، می گوییم و می بینیم و دارای حس چشایی و بویایی و بساوایی هستیم به سبب مغزمان است. یک عفونت مغزی و یا یک غده مغزی می تواند همه را مختل کند و از کار بیندازد. یک جراح نورولوژیست می تواند با ساباندن یک گوش پاک کن به قسمتی از مغز ما در زمانی به بازۀ کمتر از یک ثانیه همه منیّت و حافظۀ ما را پاک کند و از بین ببرد. می تواند اساس همه حرکات دست و پایمان را نیز به همین ترتیب از بین ببرد. می تواند کاری کند که تن و پیکر ما نفس کشیدن یادش برود یا تپش قلبش از کار بیفتد و مراد من از این همه این است که بگویم موجودیت ما انسان ها عبارت از مغزمان و عبارت از ویژگی های مغزی مان است. [جز این منِ دیگری در کالبد ما نیست!]

    گفتار دوم: مغز از کشفیات به نسبت نوین و هنوز ناشناخته است
    دست و پا و بازو و انگشتان ما و چشم ما و گوش ما و نطق ما همه و همه ادامۀ مغز ما است. این مغز ما است که با چشمش که ما آن را [نادانسته و بنا به عادت چشم من می نامیم] می بیند. این مغز ما است که با گوشش [که ما آن را [نادانسته و] بنا به عادت گوش من می نامیم] می شنود. این مغز ما است که با ذائقه اش [که ما آن را [نادانسته و] بنا به عادت ذائقۀ من می نامیم] می چشد و غیره.
    ما انسان ها تا دیرگاه – تا همین یک دو سدۀ آخر – هیچ نمی دانستیم که مغز چیست. شناسایی علمی مغز کشف تصادفی «Pierre Paul Broca» در سال ۱۸۶۰ میلادی است. دویست سال پیش از او دکارت فراوان کوشید تا معنای فیزیولوژیک نفس را در کالبد آدمی بیابد. وی نتیجۀ کاوش های علمی اش را [که امروز ابتدایی می نماید] در کتاب «تأثرات نفس» آورده است. می نویسد: [دانش کنونی به ما می گوید که:] بدن آدمی یک ماشین جسمانی است… در کالبد آدمی قلب است. مغز است. معده و رگ و پی و عصب است. شاهرگ و ورید و از این گونه اندام است. غذایی که آدمی می خورد وارد معده و روده می شود. شیرۀ غذا به جگر می رود و وارد شریان ها و رگ ها می شود و سبب افزایش خون می گردد. همه می دانند که خون چگونه به قلب راه می یابد و چگونه از آنجا و از طریق سیاهرگ وارد ریه می شود و آنگاه از طریق سرخرگ به قلب باز می گردد و سپس وارد شاهرگ می شود و در بدن تقسیم می گردد. این ها را “هاروی” در نظریۀ خود که در بارۀ گردش خون در بدن آدمی است به خوبی شرح داده است. حرکات بدن ما بر اثر انقباض و انبساط عضلات است که رخ می دهد. عضلات به رشته اعصاب در تن و بدن ما وصل اند که رگ و پی اش به مغز می رسد که دربردارندۀ “باد” یا “روح حیاتی” است که چیزی شبیه به هوای رقیق [یا اثیری] است… [و من [یعنی دکارت] اکنون این جا در این کتاب می خواهم توضیح دهم که این “روح حیاتی” معنایش چیست؟]
    دکارت آنگاه در آغاز گفتار هفتم می نویسد:
    I shall explain here in a few words all about the way in which the machine of our body is composed.
    ادامه در بخش دوم

  5. بخش دوم
    دکارت در گفتار سیزدهم می نویسد: ما اشیاء را به سبب ماده ای [چون هوا ] که بی رنگ است و همیشه در فاصلۀ شی ء و چشم ما وجود دارد می بینیم. این ها تأثراتی در تارهای عصبی چشم ما که در قسمت پشت چشم است ایجاد می کند. این تأثرات به بخشی که در مغز به چشم ما مربوط است منتقل می گردد و ما اینجاست که شی ء را می بینیم. به همین قیاس می توان گفت که این مغز است که شی ء را و صدا را و بو را و مزه را و گرما را و درد را و گرسنگی را و تشنگی را و به طور کلی همه نمودهای حسی را به نَفس عرضه می کند و از این طریق و از طریق عصب ها در ما ایجاد تمایلات [و تمنیات] می کند و تصورات گوناگون به وجود می آورد و گاه سبب حرکت [و واکنش] اندام ها مثل حرکت دست و پای ما می گردد.

    دکارت در گفتار سی و یکم می نویسد: غدۀ کوچکی در درونی ترین قسمت مغز آدمی وجود دارد که کارکرد مغز آدمی بیشتر به آن مربوط است. تا کنون رفتار نَفس را به قلب یا مغز نسبت داده اند. به نظر من هیچکدام از این ها درست نیست و کارکرد نَفس مربوط به این غدۀ کوچک است. “ارواح حیاتی یا حیوانی” نیز در درون این غدۀ کوچک گرد می آیند و آنگاه در سراسر بدن باز پخش می گردند. کمترین تغییر در کارکرد ”ارواح حیوانی” سبب بیشترین تغییر در کار کرد “غدۀ کوچک مغزی” و نیز کمترین تغییر در کارکرد “غدۀ کوچک مغزی” سبب بیشترین تغییر در کارکرد ” ارواح حیوانی” می شود.

    آنچه دکارت در باره مغز به روزگار خود نوشته همان است که دیوید هیوم پنجاه سال پس از او بر اساس آن در کتاب “تاریخ طبیعی دین” می نویسد: آنچه در تاریخ بشر اسمش دین و پرستش در معنای شرک و بت پرستی است در نتیجۀ فعالیت خود به خودیِ مغز بشر به وجود آمده است. می نویسد: آدمی ـ به نظر من ـ اگر در روزگاران گذشته فهمی ژرف [فیلسوفانه] و دانشی درخور داشت و می توانست تجزیه و تحلیل کند بدین نکته پی می برد که آنچه در این باره در می یابد و آن را علل رویدادها می انگارد و آنچه که سبب نگرانی اش می شود در واقع در کالبد خود او و در رویارویی اش با دنیای بیرون است که شکل می گیرد. و می توانست معلوم کند که خاستگاه همه این درک و دریافت ها و نگرانی ها اجزای بسیار ریزی از بدن خود اوست که دارای کارکرد [یا ساخت و بافت] ویژه این کار است و پیوسته در کالبد او چون ماشین کار می کند. [در ترجمۀ حمید عنایت از «تاریخ طبیعی دین» این قسمت در بخش سوم در ص ۴۱ و ۴۲ آمده است.] در متن اصلی می گوید:
    “ Could men anatomize nature, according to the most probable, at least the most intelligible philosophy, they would find, that these causes are nothing but the particular fabric and structure of the minute parts of their own bodies and of external objects; and that, by a regular and constant machinery, all the events are produced, about which they are so much concerned. But this philosophy exceeds the comprehension of the ignorant multitude, who can only concive the unknown couses in a general and confused manner … P 33.

    گفتار سوم
    همه آنچه که من تا این جا آوردم بَهرِ آن است که بگویم آنچه ما انسان ها امروز عقل می نامیم در معنای نوعی حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ سال است که در سر ما پیدا شده و ما انسان ها [در معنای نوع انسان] آن را پیشتر نداشته ایم. این عقل عبارت از دستگاه «تصدیق – تکذیب» انسان در عصر عقل است. این دستگاه جایش در سر انسان است و بنایش بر حجمی از مؤلفه های فیزیولوژیک و نورولوژیک است. این دستگاه فرایند دگردیسی مداوم در یک بازۀ زمانی هفت میلیون ساله در تاریخ زندگی بشر از میمون نخستین تا اکنون است. این که بشر این عقلِ نوعی را- یعنی عقلی را که اکنون در سر خود دارد را – درست و دقیق از چه زمانی در سر داشته بر ما معلوم نیست ولی دکارت اول کسی است که در معنایی آمیخته با ابهام در نخستین گزارۀ کتاب «گفتار در روش» خود می نویسد: «Good sense is, of all things among men, the most equally distributed. » [یعنی: عقل قابلیتی است که ما آدمیان همگی مان آن را به یکسان در سر داریم.] و این اول بانگ بلند پیدایی عقل در سر آدمیان – در معنای عقلِ نوعی – در بخشی از کرۀ خاکی در دهه های آغازین قرن هفده میلادی در غرب است.
    ادامه در بخش سوم

  6. بخش سوم
    دیوید هیوم در بخش آغازین کتاب «تاریخ طبیعی دین» در باره عقل می نویسد: وجود چند فیلسوف شکاک و پرسشگر در این جا و آن جا [در تاریخ بلند زندگانی بشر] مانع از این نیست که بگوییم چند خدایی اول درک بشر از عالم پیرامون خود بوده است. این گفته نزد من از نخستین قرن میلادی دارای شواهد انکار ناپذیر است. ( حمید عنایت ص ۳۰)
    “The doubtful and sceptical principles of a few philosophers, or the theism, and that too not entirely pure, of one or two nations form no objection worth regarding… The north, the south, the east, the west, give their unanimous testimony to the same fact. P26”
    هیوم در ادامه بارها خاطر نشان می کند که از چند خدایی به تک خدایی رسیدن بشر نشانگر “پروسۀ طبیعی تکامل فکر بشر” [the natural progress of human thought] است. جایی می نویسد: فکر بشر رشد تدریجی داشته است. « The mind rises gradually. P27 » جای دیگر می نویسد: ظرفیت ذهنی آدمی طی روزگاران گذشته کم و ضعیف بوده است. «narrowcapacities» در همین باره جای دیگر می نویسد: فهم برخی موضوعات برای درک و فهمی که انسان در روزگاران گذشته داشته بیش از ظرفیت عقلی او بوده است. « subject too large and comprehensive for their narrow capacities. P32 …»

    این ها همه را من [داود بهرنگ] نشانگر این معنا می دانم که آدمی تا پیش از عصر روشنگری دارای عقلِ نوعی [یعنی عقلی که اکنون نوع بشر دارای آن است] نبوده است. این عقل فرایند پروسۀ طبیعی تکامل ذهن و فکر بشر در یک بازۀ زمانی هفت میلیون ساله است.

    گفتار چهارم
    قرآن در بردارندۀ دو معناست. یکی محلی و موضعی و دیگری عام و عمومی که «جمیعاً للناس» است. قرآن در معنای اول کتاب دینی از برای اعراب شبه جزیره و مردمی است که در زمان زندگانی پیامبر اسلام [همانند فقیه و ملا در ایران امروز] عقب مانده ترین جماعت فرهنگی دنیای شناخته شدۀ روزگار خود بوده اند. قرآن در این باره می گوید: « لِتُنذِرَ قَوْمًا مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ.» [یاسین ۱ تا ۶] این مردم هرگز آشنای با مدنیت و فرهنگ بشری [در معنای دینی] نبوده اند. در سورۀ قصص می گوید: «لِتُنذِرَ قوماً ما أتَاهُم مِن نذیرٍ مِن قَبلکَ.» [قصص ۴۶] این دین بَهرِ روشنگری در میان مردمی است که هرگز با فرهنگ بشری و مدنیت [در معنای دینی آن] آشنا نبوده اند. در سورۀ سجده همین گفته تکرار می شود. [آیۀ ۳ سورۀ سجده] در سورۀ سبأ این گفته با شرح بیشتری آمده است. «وَمَا آتَیْنَاهُمْ مِنْ کُتُبٍ یَدْرُسُونَهَا وَمَا أَرْسَلْنَا إِلَیْهِمْ قَبْلَکَ مِنْ نَذِیر.» (سبأ ۴۴) جای دیگر گفته می شود: « هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِّنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَهَ وَإِن کَانُوا مِن قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُّبِینٍ.» [جمعه ۲] این مردم پیش از قرآن دور از فرهنگ بشری و بیرون از مدار تمدن بشر به سر می برده اند. این معانی در موارد دیگر هم در قرآن گوشزد شده است.
    ما ایرانی ها بر این اساس بایست توجه داشته باشیم که مخاطب قرآن در معنای «جمیعاً للناس» ایم. [قُلْ یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْکُمْ جَمِیعًا]. یعنی این که عرب که تاریخش با اسلام آغاز می شود و پیش از اسلام رد و اثری در خور اعتنا در تاریخ بشر ندارد حق دارد که ای بسا تاریخ روزگار پیامبر و پس از او را اعم از خلفای راشدین و بنی امیه و بنی عباس را تاریخ خود بداند و فراخور حال و روزش بخشی یا سراسر آن را الگوی زندگانی خود در معنای سیاسی و اجتماعی قرار دهد. ما ایرانیان با توجه به پیشینۀ تمدنی مان عرب نیستیم. ما هم خودمان تاریخ داشته ایم و هم از پیشاهنگان تمدن در تاریخ بشریم. پس بنابراین؛ آنچه از اسلام به ما مربوط است قرآن در معنای «اُفٌّ لَکُم … اَفَلَا تَعقِلونَ» است. ما [همه مردم ایران به جز فقیه و آخوند] هرگز مخاطب قرآن در معنای محلی و موضعی نبوده ایم و نیستیم؛ ما را بایست از مخاطبین عام و عمومی قرآن و اسلام انگاشت.
    پایان کلام را با گفتاری از سلمان پارسی می آورم:
    مسلم نیشابوری می نویسد: از سلمان فارسی گفته اند که گفت [فقیهان آینده] به من گفتند [دین پرافتخاری داریم؛ حکومت کردن که سهل است؛] حتی به ما چگونه ریدن را می آموزد. گفتم: [البته] همین طور است. این که رو به قبله روی خشت ننشینیم و دست راستمان را آنجا نمالیم و [یادمان باشد که با خودمان] سه تکه کلوخ به همراه بریم [و حواسمان هم باشد که پشگل قاطی اش نباشد.] (صحیح مسلم؛ ج۱ ؛ ف؛ حدیث ۵۷ – (۲۶۲) ص ۳۰۰) مسلم در ادامه می نویسد: این را از قول دیگران همچون جابر و ابوایوب و دیگران هم گفته اند. (صحیح مسلم؛ ج۱ ؛ ف؛ حدیث ۵۸ و ۵۹ – (۲۶۳ و ۲۶۴) ص ۳۰۰ و ۳۰۱)

    با احترام
    داود بهرنگ
    منابع
    ۱- تأثرات نفس [The Passion of the Soul] را مهدی حسین پناهی ترجمه کرده که در مجله «نامه فلسفه » بهار و تابستان ۱۳۷۷ – شماره ۳ (‎۳۰ صفحه – از ۱۲۵ تا ۱۵۴ ) مندرج است. [ترجمۀ من این جا از خودم است]
    ۲ – «تاریخ طبیعی دین» نوشتۀ دیوید هیوم – ترجمۀ حمید عنایت – انتشارات خوارزمی
    ۳ -صحیح مسلم ـ مترجم خالد ایوبی نیا [به تصحیح حسین رستمی] ـ نشر ارومیه ـ حسینی اصل ۱۳۹۰

  7. با عرض سلام و ارادت. بسیار آموزنده بود. چگونه میتوانیم قبول کنیم که یک نیروی فوق بشر تمام کائنات را در ۱۳.۷ میلیارد سال پیش افریده ولی دو الی ۳ هزار سال پیش تصمیم میگیرد که یک حکومت الهی روی زمین به دست یک بشر درست کند؟

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

  در حالی‌که با نفس‌های حبس‌شده در سینه منتظر حمله نظامی اسرائیل به کشور‌مان هستیم، به نگارش این یاداشت کوتاه می‌پردازم. به امید مانایی صلح، جنگ حتا حوصله‌ای برای نگارش و خواندن اینگونه مطالب نخواهد

ادامه »

در جهان امروز، رادیکال‌های فکری اغلب به چهار جریانِ عمده رادیکالِ راستِ سکولار، رادیکالِ چپِ سکولار، رادیکالِ بنیادگرای مذهبی و رادیکال عرفانی دسته‌بندی می‌شوند.

ادامه »

آقای خاتمی، بسیار کوشید اصلاحات مورد نظر خود را به عنوان یک روش برای اصلاح و بهبود جمهوری اسلامی در

ادامه »