در دوران دانشجویی، بههمراه یکی از دوستان-که از قضا همنام و همرشتهی خودم بود و هر کجا هست خدایا به سلامت دارش- مدتی را به مرور و دیدن آثار برتر سینمای جهان مشغول شدیم، با سختیهای آن روزها. در این میان شانس هم کمی بهما رو کرد و سینما عصرجدید در چند نوبت در سالن کوچک شماره ۳، برخی از آثار معناگرای سینمای جهان را نمایش داد. ابلوموف، سولاریس و ایثار را آنجا دیدیم.
ابلوموف برایم زیادی کشدار و خستهکننده بود و فضای تخیلی سولاریس را هم نپسندیدم، اما «ایثار» برایم هنوز هم یکی از ده فیلم برتر تمام دورانهاست. آرمانم را در آن میدیدم.
ایثار، اثر تارکوفسکی، را همان یکبار دیدم. بهدلایلی نمیخواهم دوباره ببینمش. «معنا» تکرار نمیشود. شاید هم میترسم طعمی را که آنروزها در وجودم کاشت تکرار نکند و یا کمرنگ سازد. حتی امروز هم که میخواستم این یادداشت را بنویسم و به آن نیاز داشتم، در برابر دوبارهدیدنش مقاومت کردم، بههمین خاطر سناریو و لحظهها و صحنههایش را بهدقت به یاد نمیآورم.
«ایثار» داستان مرد ژورنالیست و مومنِ شکاکی است بهنام الکساندر در جزیرهای دنج و آرام و خلوت. در نخستین سکانسهای فیلم، الکساندر بهکمک فرزند چندسالهاش درخت خشکی را در ساحل میکارد و دورش را سنگ میچیند و آنرا آبیاری میکند؛ نمادی از بحران معنا یا معنویت در آن دوران (شاید هم زوال طبیعت به دست بشر).
الکساندر هنگام آبیاری، خطاب به کودکش حکایتی/اعتقادش را مرور میکند و میگوید «با خودم فکر میکنم اگه من هر روز در یک زمان مشخص، دقیقاً کار مشابهی رو انجام بدم مثل آیین و عبادت؛ با یک برنامهی منظم هر روز و کاملاً در زمانی مشخص؛ جهان تغییر خواهد کرد! بله، همه چیز تغییر خواهد کرد»
الکساندر زندگی مرفه و خانهی مجللی دارد. در دانشگاه هم درس میدهد. همسری خانهدار و دوستی که با او بحثهای فلسفی میکنند. اما یک روز غرش یک بمبافکن آرامش او را بههم میریزد. تلویزیون هم خبر میدهد که یک جنگ جهانی اتمی در راه است و ظاهرا اگر تا تاریخی معین اتفاق خاصی رخ ندهد کرهی خاکی ما نابود میشود.
الکساندر برای نجات از این واقعهی آخرالزمانی و بنبست بشری، در خود فرو میرود و به یک معجزه میاندیشد. سرانجام -خواب میبیند یا بهپیشنهاد دوستش یا ندایی میشنود، یادم نیست- ابتدا «آبرو»یش را نذر میکند و با کنیزک یا فاحشهای بدنام همبستر می شود و با این کار زمین را از فاجعهی نابودی میرهاند و سپس برای رهایی خود، خانه و تمام داراییاش را به آتش میکشد. الکساندر «ایثار» میکند.
در سکانس پایانی فیلم، پسر الکساندر راکه در تمام فیلم سکوت کرده و احتمالا قدرت تکلم نداشته، میبینیم که پس از آبیاری همان درخت خشکیده، خسته و کوفته کنارش دراز میکشد و رو به آسمان و برای اولینبار لب میگشاید و شهامت پرسیدن پیدا میکند و در همان نخستین کلام، باورهای پدر را هم به نقد و پرسش میکشد: «و در آغاز کلمه بود … چرا بابا؟!»
***
امروز حصر رهبران جنبش سبز ده ساله شد. ناباورانه بود. درستتر بگویم، برای من باورکردنی نبود.
من؟ «من» نیز از همراهان جنبش سبز بودم و هستم و به آن مفتخرم. دیروز و امروز را بهدنبال واژهای بودم که خلاصهی رفتار سیاسی میرحسین موسوی از ۸۸ تا به امروز باشد و آنرا برای یادداشتم تیتر کنم.
میرحسین، در آنسالهای سیاهِ نامحمود، برای نجات مردم ایران، ایمانش را مرور کرد و خلوتش را رها کرد و سکوتش را شکست. همخوابگی با قدرت، آنهم در جمهوری اسلامی را پذیرفت. شاید هم نذر کرد! سرانجام برای عاقبتبهخیری و نجات خودش -از گذشته و آینده-هم حصر را برگزید و آتش به داشتههایش زد؛ «ایثار»!
«ایثار»، خلاصهی رفتار میرحسین موسوی است. تیتر یادداشتم است برای ده سالگی حصر. میدانم غیرسیاسی است؛ عملگرایانه نیست؛ آرمانگرایانهاست. اما ما از اولش هم همین بودیم؛ «ما»آرمانمان را در جنبش سبز دیدیم. ما در خیابانهای ۸۸ خودمان را، بودنمان را و حقمان را میجستیم؛ در حکومتی که زوال اخلاق و افول معنا و نابودی زیستبوم مان را، و حالا بودنمان را، نشانه رفته بود. ما گمشده و راهمان را یافته بودیم. حالا هم سوالهایمان را میپرسیم. باورهای پدرانمان را به نقد مینشینیم و فراموش هم نمیکنیم دلوهای آب را، درخت خشکیدهمان را، جهان تغییر خواهد کرد! بله، همه چیز تغییر خواهد کرد.
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…
تردیدی نیست که تداوم نزاع اسرائیل و فلسطین که اینک منطقهی پرآشوب و بیثبات خاورمیانه…
تصور پیامدهای حمله نظامی اسرائیل به ایران نیروهای سیاسی را به صفبندیهای قابل تأملی واداشته…
ناقوس شوم جنگ در منطقۀ خاورمیانه بلندتر از هر زمان دیگری به گوش میرسد. سهگانۀ…