عشق و دوست داشتن یکی از ویژگیهای زندگی و گرایش ایرانی است، ما میتوانیم هرچیزی را دوست داشته باشیم و عاشق هرچیزی بشویم، از عشق دیوانه وار به یک خواننده پاپ مثل داریوش و گوگوش، تا عشق عمیق نسبت به یک شاعر یا متفکر مثل شاملو و اخوان، و عشق خونین نسبت به یک رهبر سیاسی؛ عاشقان مصدق، رضاشاه، خاتمی، مسعود رجوی، آیت الله خمینی و آیت الله خامنهای کم نیستند. عبارت «یا مرگ یا مصدق» برای گروهی از معتقدین به این رهبر بزرگ جنبش ملی ایران، در برخی موارد یک عمر ادامه داشته است، همانطور که عبارت طنزآمیز «خاتمی! دوستت داریم وحشتناک» برای بسیاری از اصلاح طبان ایرانی گویای یک عشق ازلی و طولانی مدت است. عشق به خاتمی برای بسیاری از زنان و مردان ایرانی، بیش از دوران عاشقانه زندگی شخصیشان به طول انجامیده است. همین عشق در مورد یک رهبر سیاسی مانند «مسعود رجوی» آن چنان دامنه دار بود که حداقل دهها هزار حامی چشم و گوش بسته مسعود رجوی همه عمرشان را فدای او کردند و هزاران حامی وی بدون هیچ تردیدی پذیرفتند که همسران خودشان را با عشق به او طلاق بدهند و فرزندانشان را تا پای مرگ نبینند. کم نیستند کسانی که همین امروز میرحسین موسوی را نه به عنوان یک رهبر سیاسی، بلکه به عنوان شاخص همه خوبیها و اخلاقیات میدانند. این وفاداری نامحدود موجب شده است که «کوی اختر» کمابیش به همان «کوی یار» حافظ تبدیل شود. همسر و فرزندان و اعضای خانواده میرحسین موسوی نیز در این وصلت سیاسی به عضویت خانواده عاشقان وی درآمدند. عاشقان خامنهای و حتی احمدینژاد هم بسیارند، تعجبی ندارد، اگر توصیفاتی که درباره «لیلی» معروف را بخوانیم که دخترکی بیریخت و زردنبو و بیبهره از جذابیت بود، میتوانیم مطمئن باشیم که هر انسانی میتواند عاشق هر موجودی بشود.
همین وضعیت به شدتی شگفت انگیز در مورد آیت الله خمینی وجود داشت. بیشک گروه بزرگی از ایرانیان از شخص آیت الله خمینی تا سرحد مرگ نفرت دارند. حتی تا بدانجا که بسیاری از آنان که همه ویژگیهای خاتمی و موسوی برایشان تحسین برانگیز و اقناع کننده بود، تنها و تنها به این دلیل که این دو در گفتههای خود از آیت الله خمینی، به دلیل اعتقاد یا اجبار شرایطشان دفاع کرده بودند، در درستی آنها تردید کردند. درست در نقطه مقابل این نفرت بیمنتها، بخش بزرگی از ایرانیان، عاشقانه خمینی را دوست میداشتند و هنوز هم گروهی او را ستایش میکنند و همه زندگیشان برمبنای عشق به او شکل گرفته است. تعداد افرادی که در یک واحد زمانی ربع قرن زندگیشان بر مبنای عشق به آیت الله خمینی شکل گرفت یا از پدر و مادر، همسر و فرزند و حتی زندگیشان گذشتند، واحد شمارش میلیونی دارد. تعداد افرادی که با نام «روح الله» در فاصله سالهای پس از ۱۳۵۷ به دنیا آمدند، دهها هزار تن است. وقتی کسی نام فرزندش را روح الله گذاشته است، لاجرم رابطهای عاشقانه با این رهبر سیاسی داشته است. از این گذشته چه کسی میتواند شک کند که شمار بزرگی از ایرانیان بخاطر عشق به آیت الله خمینی در جنگ میهنی ایران و عراق کشته شدند. تردیدی ندارم که آنان انسانهایی بزرگ بودند و برای میهنشان فداکاری کردند، اما شکی هم ندارم که بخش عظیمی از آنان عاشقانه جانشان را فدای آیت الله خمینی کردند. همانطور که جمع بزرگی جانشان را فدای مسعود رجوی کردند. عشق سیاسی که ریشههای جدی در تفکر عارفانه شیعی دارد، بسیار فراتر از اعتقادات دینی در میان ایرانیان ته نشین شده است. و موجودیتی بیش از تاریخ دارد.
اما چه میشود که در کشور ما، بسیاری از مردم، رابطهشان با سیاست معنا و مفهومی عاشقانه پیدا میکند. چگونه میشود که معتقدین به یک خط مشی سیاسی، پس از چندی آن روش سیاسی را تبدیل به آرمان و منشاء رفتار سیاسی و حتی اخلاق فردی خودشان میکنند؟
جبهه ملی، مفهومی کاملا روشن دارد. در دهه بیست و سی، گروهی از احزاب سیاسی کشور، که هر کدام اعتقادی متفاوت با گروهی دیگر داشت، برای یک منظور مشخص که همان ملی شدن صنعت نفت کشور بود، تشکیل شدند. در این جمع از احزاب مذهبی تا چپ، ملی گرا تا سلطنت طلب، قرار داشتند. این گروه مثل هر جبهه سیاسی دیگر تشکیل شدند. پس از چهار سال رهبر جبهه ملی یعنی مرحوم مصدق با اتفاقی که اکثریت مردم ایران آن را کودتا مینامند، از کار برکنار شد. طبیعی بود که جبهه ملی کارش تمام شده باشد. اما جبهه ملی آرمان زندگی یک عمر بسیاری از مردم ایران شد. کمتر کسی به این توجه میکرد که جبهه ملی بعد از کودتای ۲۸ مرداد واژهای بیمعناست. مگر اینکه جبهه ملی دیگری با گروههای دیگری تشکیل شود. در حقیقت جبهه ملی تبدیل به یک آرمان شده بود.
در انقلاب ایران نیز اتفاقی کمابیش شبیه همان جبهه ملی رخ داد. گروههای مختلف مذهبی، چپ، ملی گرا، لیبرال، سوسیال دموکرات و تقریبا همه احزاب غیرسلطنت طلب کشور متحد شدند تا علیه یک حکومت به یک «وحدت کلمه» بقول رهبر انقلاب ایران برسند. طبیعی بود که انقلاب ایران پس از ۲۲ بهمن تمام شده باشد و دیگر کسی انقلابی نباشد، حداقل معنای انقلابی بودن به عنوان کوشش گروهی برای سرنگونی یک حکومت و تشکیل حکومت جدید، از میان برود. در حالی که تا همین امروز هم گروه مهمی از نیروهای حکومتی و حتی ضد حکومتی همچنان خودشان را انقلابی میدانند و قصد دارند آرمانهای انقلاب ۵۷ را اجرا کنند. دولت احمدینژاد برای احیای آرمان های همان انقلاب تشکیل شد. البته اگر بپذیریم که آرمانهای انقلاب، حداقل بر اساس شعارهای آن «استقلال، آزادی و حکومت اسلامی» میبود، میبایست انقلابیون معتقد به آن آرمانها به جای اینکه خواهان انقلاب اسلامی باشند، خواهان استقلال، آزادی و حکومت اسلامی باشند. اما آنها همچنان در پی ادامه انقلاب و عاشق رهبر آنکه سی سال است مرده است، هستند. هنوز هم نمایندگان مجالس حکومت قبلی و اعضای ساواک منحله، از بسیاری از حقوق مدنی محرومند، در حالی که سن متوسط کارکنان ساواک و نمایندگان مجلس قبلی حداقل هفتاد تا هشتاد سال است. انقلاب ایران برای گروهی از افراد تبدیل به «آرمان» شده است.
همین موضوع به شکل مضحکی در مورد مشروطه خواهان ایران، سلطنت طلبان، پیروان ابوالحسن بنی صدر، پیروان شاپور بختیار، پیروان خاتمی و پیروان میرحسین موسوی هم وجود دارد. ممکن است برای شما وجود افرادی که پیرو ابوالحسن بنی صدر هستند، غیرقابل باور باشد. ولی چنین موجوداتی هنوز زیست میکنند، آنها هیچ وجه مشترکی از نظر فکری و اعتقادی ندارند، جز شخصی به نام ابوالحسن بنی صدر که آرمان و مکتب و مذهب این افراد است. آنها تا یک دهه قبل همچنان بنی صدر را رئیس جمهور قانونی میدانستند. برخی از سلطنت طلبان ایرانی هنوز فکر میکنند حکومت پهلوی باید احیا شود، البته تفاوت آنها با سلطنت طلبان ایتالیایی این است که سلطنت طلبان ایتالیا بطور کلی طرفدار سلطنت هستند، اما سلطنت طلبان ایران خواهان ادامه حکومت شخص «محمد رضا پهلوی» و برخی دیگر خواهان ادامه حکومت شخص «رضا شاه» هستند. بسیاری از حامیان شاپور بختیار، دقیقا تصور میکنند که در یکی از آخرین روزهای دولت ۳۷ روزه بختیار هستند و نه در فاصله زمانی ۳۷ سال پس از او. گاهی این آرمان، دوگانه میشود. افرادی هم طرفدار ابدی مرحوم مصدق هستند و هم جانبدار ابدی محمد رضا پهلوی، گوئی که دولت مصدق و محمدرضا پهلوی یک دولت بوده و سلطان قابوس علیه آن دو کودتا کرده بود.
البته اغلب این اتفاقات، همانند سایر وقایع سپهر سیاست ایران، طنزآمیز و خنده آور است، اما حجم این خنده بیشتر در اتفاقاتی است که در تاریخ دورتر میگذرد. برای مشروطه خواهان ایرانی فقط پنج دقیقه توضیح کافی است اگر متوجهشان کنی که صد سال از انقلاب مشروطه گذشته است و حالا دیگر برای اعدام مجدد شیخ فضل الله نوری یا اجرای قانون مشروطه دیر شده است. اگرچه برای طرفداران رضاشاه هنوز هم توضیح دادن کفایت نمیکند. آنها رضاشاه را به آرمان مورد نیازشان تبدیل کردهاند. از نظر آنان رضاشاه هم فمینیست است و هم سوسیالیست و هم دموکرات و هم مسلط به کلیه زبانهای مرده و زنده جهان. با این همه آرمان گرایی این افراد، با زحمت نسبتا قابل قبولی امکان تغییر کاربری به سلطنت مشروطه نوع سوئدی دارد. اما این معضل برای بسیاری از حامیان انقلاب، اصلاح طلبان و حامیان جنبش سبز بیش از همه دشوار است، اگرچه تردیدی نیست که عقلانیترین گروه سیاسی زنده ایرانی اصلاح طلبان و حامیان جنبش سبز هستند.
اما چه اتفاقی میافتد که یک تفکر سیاسی کاملا پراگماتیست که اساس آن سود وزیان سیاسی است به آرمانی سخت و صلب تبدیل میشود که رابطه پیروانش با آن آرمان به یک عشق سوزان و یک رابطه اخلاقی تبدیل میشود؟ چند روز قبل نوشتهای منتشر کردم که در آن گفته بودم که علی لاریجانی به عارف برای ریاست مجلس دهم ارجح است. برخی طرفداران اصلاح طلبان با من مخالفت کرده بودند. دلایل آنها برای برتری عارف به چند موضوع برمی گشت: «پاکدستی و سلامت رفتاری»، «شجاعت در دفاع از میرحسین موسوی» و «پیروزی سیاسی در برابر اصولگرایان». تقریبا همه ملاکهای این گروه به صلاحیتهای اخلاقی عارف برمی گشت، انگار که قرار است که برای عروس اصلاحات دامادی شایسته انتخاب کنند که هم خوش تیپ باشد، هم وفادار به همسر، هم دارای حسن خلق، هم شجاع و غیور. تنها چیزی که مطمئنا میشد به اینها افزود، ست بودن کت وشلوار عارف با مانتو و روسری همسرش در انتخابات ۹۲ بود.
واقعیت این است که اصلاح طلبی هم مانند انقلابیگری میتواند تبدیل به آرمان شود. اگرچه این احتمال رایج و گسترده نیست، اما کسانی که ذهنشان توانایی عشق ورزی سیاسی دارد، برای تبدیل مشی سیاسیشان به آرمان نیاز به زمان زیاد یا توانایی تئوریک ندارند. کسانی که همچنان معتقدند که مهمترین برجستگی خاتمی در اخلاق فردی اوست، یا فکر میکنند مهمترین خصوصیت میرحسین موسوی شجاعت اوست، طبیعی است که میتوانند به سرعت همین توانایی ذهنیشان را برای تبدیل یک نماینده منتخب به یک چهره آرمانی بکنند.
اصلاح طلبی یک شیوه سیاسی است. برای بسیاری از افرادی که از فاصله دوم خرداد ۷۶ تا امروز ذهن و زبانشان به روزهای خاتمی به عنوان عصر درخشان آرمانی نگاه میکنند، تبدیل اصلاح طلبی به یک ایدئولوژی یا حزب سیاسی یا فرقه فکری چندان هم دشوار نیست، کافی است که کمی عاشقانه و رویاپردازانه نگاه کنیم. واقعیت این است که ما توانایی بسیاری برای جایگزینی هر برجستگی اخلاقی مانند شجاعت یا پاکی یا بینیازی یا زیبایی یا خوش سخنی داریم. برای من آدمی مانند علی مطهری همه ویژگیهای یک اصلاح طلب را دارد. فرق او با میرحسین موسوی یا خاتمی فقط در زمان تغییر او از یک اصولگرای محافظه کار به یک اصلاح طلب است. همانطور که خاتمی و میرحسین موسوی زمانی اردوگاه انقلاب را ترک کردند و به یک حوزه جدید رفتار سیاسی به نام اصلاح طلبی آمدند، مطهری یا لاریجانی نیز میتوانند همین تغییر را انجام دهند. با این تفاوت که آدمی مانند لاریجانی که از موقعیت بیشک مطمئن خود دست شسته و در جایگاهی نزدیکتر به اصلاحات ممکن و نزدیک به منافع مردم آمده، با اصلاح طلبانی که بخش مهم زندگی سیاسیشان را در اشتباهات بزرگ و پایداری بر دفاع از آن اشتباهات گذراندهاند برتر است.
آرمان گرایی عامل مهمترین جنایات بزرگ سیاسی قرن ماست، از انواع کمونیزم چینی و روسی و کرهای آن گرفته، تا آرمانگرایی فاشیستی عصر هیتلر و موسولینی، تا آرمانگراییهای اسلامی دهه اخیر که از القاعده تا داعش را پوشش داده است. در جهتی مقابل آن اصلاح طلبی به عنوان یک مشی و منش سیاسی قرار دارد. اصلاح طلبی حزبی با رهبری خاتمی یا جنبشی برای نجات میرحسین موسوی یا نهضتی برای ملی کردن شادمانی جمعی نیست، اصلاح طلبی یک روش سیاسی است برای کاستن از مشکلات کشور و بهبود وضعیت جامعه و کشور. تبدیل اصلاح طلبی یا جنبش سبز به یک حزب سیاسی نه تنها کمکی به کاستن مشکلات ما نمیکند، بلکه یک فرقه جدید به دیوانگان سیاسی کشور میافزاید.
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…