مقدمه مترجم: در این نوشته کوتاه، نویسنده تلاش کرده است به سراغ نفسشناسی بوعلی سینا رفته و در رویکردی توصیفی/انتقادی این نظریه را واکاوی کند. برای روشنشدن بیشتر استدلالاتی که نویسنده به بوعلی سینا نسبت داده است، بعضی از گزارههای شیخ الرئیس را در دوقلاب اضافه کردهام تا خوانندگان محترم اصل کلام شیخ را نیز در نظر داشته باشند. تفاوت نظر شیخ با افلاطون و توسعهای که به نفسشناسی ارسطو داده است، نکته درخور توجه این نوشته کوتاه است. البته نویسنده در جایی، گرایش مذهبی شیخ را در نفسشناسیاش دخیل دانسته است که بهنظر می رسد ناشی از کمآگاهی نویسنده است. چه شیخ در نوع نگاهش به بحث معاد جسمانی ثابت کرده است در مقام فلسفهورزی، جز استدلال و عقلانیت سودای دیگری نداشته است.
***
ارسطو، به واسطه تمامی امتیازات بی شماری که دارد، انتخاب بیگانه ایی بود برای عنوان حجیت برتر در میان فیلسوفان قرون وسطی. فیلسوفان قرون وسطی او را دوست می داشتند برای کارهای اساسی و برجسته ایی که در منطق به یادگار گذاشته است و نیز مشارکت و مساهمتش در فلسفه طبیعی، که برای باورمندان به یهودیت، مسیحیت و اسلام مشکل چندانی ایجاد نکرد (باورمندانی که جملگی او را تحسین کرده اند). اما آموزه هایش درباره اموری که این بزرگوران بیشترین اهمیت را می دادند بسی عجیبتر و بیگانه تر بود: او منکر این بود که آفرینش، آغازی دارد و از منظر او خدا، نه تنها یک شخص و تشخص، بل غیرمتحرک محرک اول بود که علت حرکت الهی ازلی است، همچنین به تمامی معنا منکر غیرمادی بودن نفس بود. مشهورترین تعریف وی از نفس، همان «صورتِ بدن» است. صورتها معمولا بدون بدن و جسمشان زنده نیستند. اگر یک میز چوبی را بسوزانید و به خاکستر تبدیل کنید، صورت میزبودگی باقی نمی ماند، آنچه باقی می ماند [خاکستر] چوبیست که میز با آن ساخته شده بود.
پیشتر در عهد باستان (یعنی قرن دوم پیش از میلاد) تفسیری نبوغ آمیز درصدد حل این مشکل بود با پافشاری بر پاره ایی فرازها از ارسطو که می گفت خرد و عقل ما به بدن نیازی ندارد. اما این مانور نظری، مشکلات خاص خود را داشت. اگر مهم ترین بخش نفس یعنی قوه عاقله، به جسم نیاز ندارد، پس اساساً چرا در بدن حضور و وجود دارد؟ آیا این حضور، مجازات نفس است؟ یا همانطور که افلاطون و طرفدارانش بحث می کنند، این همنشینی، مقطعی است و نفس، غیرمادی و پیش از ماده وجود داشته است و تنها موقتاً با بدن در پیوند قرار گرفته است؟ بعضی از افلاطونیان بر این بنیاد، دیدگاه باستانی فیثاغورثیان را مبنی بر «تناسخ» صحه گذاشتند، تناسخی که حتی ممکن است از بازنشینی روح انسان در بدن حیوانات دفاع کند.
بدن در اندیشه بوعلی سینا
بوعلی سینا (۹۸۰ – ۱۰۳۷ میلادی) بزرگترین فیلسوف اسلام دوره میانی، رویکرد دیگرگونی دارد. به باور او هر نفس نیازمند یک بدن است مختص به خود تا از دیگر نفوس، متمایز شود. یک نفس هیچ تفاوتی با نفوس دیگر ندارد و دقیقا همانیست که دیگری هست. و دو چیزی که به هیچ وجه با هم متفاوت نیستند، نمی توانند دو چیز باشند. باید طریقتی در کار باشد تا نفس را متفرد سازد، [تا] آنها را تبدیل به نفس خاصی متفاوت از دیگر نفوس نماید. برگردیم به مثال میز یا حتی دو میز کاملاً شبیه بهم. تنها دلیلی که آنها دو فرض می شوند این است که یکی به شکل این چوب است و دیگری به شکل آن چوب. [و لیست متغایره بالماهیه و الصوره لان صورتها واحده فاذا انما تتغایر من جهه قابل الماهیه او المنسوب الیه الماهیه بالاختصاص و هذا هو البدن. منبع: النجاه، ص۳۷۵، ایضا الشفاء، طبیعیات، فن السادس، ص ۲۰۷]
ازینرو بوعلی سینا با ارسطو همدل بود که نفس عبارت است از صورتِ بدن، اگر تنها به این معنا که نفس انسانی منبع قدرت آلی بدن و دیگر ویژگیهایی است که بدن را زنده نگاه می دارد.
[و هذا الشی ء الواحد الذی تجتمع فیه هذه القوی هو الشی ء الذی یراه کل منا ذاته، حتی یصدق ان نقول لما احسسنا استهینا… فیکون اذن الجمع هو شی ء غیر جسم و هو النفس. منبع: شفا]
این پیوند نفس به بدن توست که توضیح می دهد چرا نفس تو متفاوت از نفس من است. اینجاست که راه بوعلی سینا، از افلاطون جدا می شود، چه وی [افلاطون] باور دارد نفس تصادفاً به بدن چسبیده و بدون کمترین مشکلی ازین بدن به بدن دیگر می جهد. از نظر بوعلی سینا، نفس، تشخص و تفردش را از رهگذر تعلق عرضی (ولو صمیمانه) به یک بدن خاص است که بدست می آورد، لذا نمی توان تصور کرد نفوس ما در جای خود وجود داشتند پیش از آنکه در بدن ما بنشیند.
ممکن است بنظر برسد بوعلی سینا، بنا به اهداف مذهبیش، راه ارسطو را بیش از اندازه گسترش داده است. [پرسش اصلی این است] اگر نفس من برای ایجابش نیازمند بدن من است، چگونه پس از مرگ بدنم به زندگی ادامه توان داد؟
پاسخ بوعلی به این پرسش، همان پاسخ سنتی و سرراست بدان است: بعضی از کارکردهای نفس مانند ادراک در همان لحظه مرگ از بین می روند: بدون چشم نمی توان چیزی دید. در واقع، از نظر بوعلی حیوانات به محض مرگ بدن، معدوم می شوند. اما انسان برخوردار از قوه عاقله و مدرکه است و ازینرو متفاوت از دیگر حیوانات. بهرحال، تفکر نیازمند ادراک و حافظه است، بدون این دو، چیزی برای تفکر باقی نمی ماند. به این معنا، ما به بدن نیازمندیم کمینه برای آغاز به اندیشیدن. اما به محض اینکه ازین کارکردهای دانی برای آموختن درباره واقعیت و سرشت امور در دنیای پیرامون استفاده کردیم، می توانیم آزادنه [فارغ از جسم و بدن] سرگرم تأمل نظری درباره این واقعیات و ماهیات شویم. این سطح از تفکر و تأمل، متوقف جسم نیست.
[اما اذا استکملت النفس، و قویت فانها تنفرد با فاعیلها علی الاطلاق و…منبع: النجاه، ص۳۷۴]
اما تفکر محض انتزاعی چگونه ممکن است؟ بوعلی به این موضوع پرداخته است.
انسان معلق:
دیگر استدلال بوعلی درباره بی نیازی نفس به بدن همان استدلال معروف «انسان معلق» است. تصور کن مورد انسانی را که در میانه زمین و هوا توسط خداوند آفریده شده است. بدون دیدن، لمس یا شنیدن چیزی و فاقد هرگونه حافظه و خاطره از گذشته، این «انسان معلق» هیچ امکان و فرصتی برای آگاهی بر بدن خویش و دنیای پیرامونی اش ندارد. اما بوعلی می گوید، این انسان معلق با تمام این اوصاف همچنان می داند که وجود دارد: انسان معلق یک خودآگاهی ایی دارد که این خودآگاهی او را با خودِ واقعی و غیرمادی اش در تماس قرار می دهد.
[اگر تصور کنی که ذات تو با عقل و هیئت صحیح خلق شده باشد و در نظر بگیری که ذات تو در حالتی باشد که اجزا خود را مشاهده نمی کند و اعضا خود را حس نمی کند، بدین نحو که اعضا آن به یکدیگر نچسبیده باشند و لحظه ای در هوایی آرام و معتدل قرار گرفته باشد، می یابی که ذات تو از همه چیز مگر وجود داشتن خود، غافل شده است. منبع: الاشارات و التنبیهات، ۱۳۷۵ ج ۲ ص ۲۹۲]
این استدلال، بوعلی را با یک مشکل نهایی روبرو می کند. او به ما می گوید نفس برای اندیشیدن و خودآگاهی به بدن نیاز ندارد، اما برای تفرد و تشخصش به بدن نیازمند است. پرسش اساسی این است: اگر نفس ابتدائاً بدن را برای تفردش نیاز دارد، چگونه در لحظه مرگ که بدن را از دست می دهد، تفردش از بین نمی رود؟ پاسخ بوعلی اما بنظر اینگونه است که: در زمانی که مرگ فرا میرسد، نفس ما پیشتر در اموری درگیر شده که آن را متفرد می سازد اموری از قبیل تجارب و اندیشه های شخصی. بدن در اینجا، یک نرده بان مثالی/کنایی است، وقتی از آن بالا می روی دیگر نیازی بدان نداری: به او نیاز داری مادامیکه به کسی که هستی تبدیل شوی، پس از آن برای شخص بودن نیازی به بدنت نداری. بنابراین، نفس با خودآگاهی اش پیش می رود و پس از مرگ، به اندیشیدن به اموری ادامه می دهد که پیشتر آموخته است. [ان النفس لا تموت بموت البدن. منبع: النجاه، ۳۷۸]
البته این موضع، نگرشی است ویژه از زندگی پس از مرگ- زندگیِ عقل محض که تنها یک فیلسوف می تواند با اشتیاق تام آنرا پیش بینی کند. اما بنا به این نظریه، حداقل کسی که در این دنیا فیلسوف است می تواند امید داشته باشد در فردای پس از مرگ نیز به همان اندازه فیلسوف باقی خواهد ماند.
درباره نویسنده: پیتر اسکات آدامسن استاد فلسفه دوران باستان متأخر و جهان اسلام است در دانشگاه لودویک مکسمیلین مونیخ و استاد فلسفه باستان و قرون وسطی در کاج کینگز لندن. او همچنین نویسنده کتاب پنج جلدی تاریخ پیوستاری فلسفه است.
8 پاسخ
در گفتمان قرآنی می خوانیم : نفخت فیه من روحی. با فرض این همانی روح و ذهن و قلب می توان به این رسید که نفس وجودی مستقل از جسم داشته بلکه از جوارحش برای مقاسد خود بهره برداری یا تمتّع می نماید. پس نظر ابن سینا مبتنی بر شواهد ارزنده است که بدون باور به عالم ماوراء ممکن نیست.
با سلام
این نوشته را من مقدمۀ بسیار مناسبی برای طرح راه حلی می دانم که دکارت با نظر به پرسشِ نفس برای گذار از دنیای پیشین اینجا “نفس” به نوین اینجا “من” در میان نهاده است. در گفتار دکارت که تاریخ نیمۀ اول قرن ۱۷ میلادی را دارد خواهید دید که او چگونه تکلیف خود را با “نفس” روشن می کند.
دکارت آغازگر عصر روشنگری در معنای بنیادین در غرب است. راه حل اش را در نوشته اش به نام «گفتار در روش» در میان نهاده است. این نوشته را محمدعلی فروغی در نهایت دقت و علاقه به فارسی برگردانده است. من باز ترجمۀ آن را در معنای مفهومی با کنار نهادن حواشی آن این جا می آورم. ارجاعات من این جا به ترجمۀ فروغی خواهد بود. در برخی موارد عین عبارات را به انگلیسی خواهم آورد. و بایست توجه داشت که مغز هنوز در ابعادی که اکنون می شناسیم در روزگار دکارت شناخته شده نبود. او خود اولین کاوشگر مغز در کالبد آدمی در معنای فیزیولوژیک است. من در درج متون به زبان لاتین یکی از اهدافم این است که نشان دهم روشنگران در عصر روشنگری جای واژۀ مغز چه واژه هایی را به کار برده اند. دکارت می نویسد:
بخش اول کتاب
عقل قوۀ تشخیص درست از نادرست نزد آدمی است. [اساس “تصدیق ـ تکذیب” آدمی در داوری های اوست.] عقل را [یا استعداد عقلی را] من به گمانم همه آدمیان به یکسان دارند. [این اگر اکنون چنین نیست به سبب آن است که چنین نشده یا نخواسته اند یا نگذاشته اند که چنین شود.] (۱۸۰) من این جا در این مورد فرق میان عقول انسانی را ـ به زبان حکما ـ عارضی می دانم. بر این گمان نیستم که کسی مادرزاد عاقل تر از دیگری به دنیا می آید. (۱۸۱) نکته به نظرم در داشتن عقل نیست. [که گفتم همه آن را به یکسان دارند.] مهم یافتن آن نزد خود و آن را ـ به خوبی ـ به کار بردن است. (۱۸۰) من این جا در این کتاب می نویسم که من خودم در این باره چه کرده ام. [چگونه عقلم را یافته ام و به کار برده ام و می برم.] (۱۸۲)
من همیشه آرزو داشته ام صورت خیالی که از چیزها در ذهنم دارم “شفاف و روشن” باشد. (۱۸۰)
“I have often wished that my imagination as clear and precise … P5
با من از کودکی گفته بودند که درس و مدرسه و تحصیلات راه دستیابی به “شفافیت و روشنی” است. [که اسم دیگرش یقین است.] (۱۸۲)
“I was given to believe that through classical studies one could acquire clear and sure knowledge of everything that one needed in life…” P 7
من اما چون تحصیلاتم [در سن ۲۴ سالگی در یکی از بهترین مدارس اروپا] به انجام آمد خودم را بیش از پیش سر در گُم و سرگردان یافتم. من تنها درس نخوانده بودم. همه کتاب ها را در حد مقدور خوانده بودم. دیگران مرا با هوش و صاحب معلومات می دانستند. شاگردی نبود که از من زرنگ تر باشد. (۱۸۲) من چند زبان خوانده بودم. بسیار کتاب به هر زبان خوانده بودم. من می دانستم شعر چیست. می دانستم ادبیات چیست. (۱۸۳) من عاشق شعر بودم. با چه شور و شوقی ریاضیات خوانده بودم. (۱۸۵) کتاب های اخلاق را خوانده بودم. با “علم الهی” آشنایی به هم رسانده بودم. می دانستم راه به آسمان و بهشت کدام است. بسیار فلسفه خوانده بودم. طب و کتاب های تاریخ و سایر علوم را خوانده بودم. (۱۸۳) و من با این اندوخته بود که به سردرگُمی و سرگردانی رسیدم. [پس به بازبینی پرداختم. نشستم و ذهنم را از هر آنچه که در آن بود خالی کردم.] اول از دین آغاز کردم. من از کودکی “علم الهی” را گرامی می داشتم. آرزو داشتم به ملکوت اعلی در بهشت برسم. ولی توجه نکرده بودم که با من گفته بودند دین نزدش دانا و نادان یکسان است و راه آسمان در دین به روی همگان به یکسان باز است. دین استدلال پذیر نیست و راستی آزمایی ندارد. درک و دریافت حقایق ازلی و ابدی آن در گرو امداد غیبی است و هر کس هم لایق آن نیست. [پس آن را به کنار نهادم.] (۱۸۶)
“… having learnt as an established fact that the path to heaven is as open to the most ignorant as to the most learned, and that the revealed truths that lead there are beyond our understanding, I would not have dared submit them to my own puny reasoning powers, and believed that in order to engage in the task of studying them, it was indispensable to have some extraordinary assistance from heaven, and to be more than merely human.” P 9
ادامه در ۲
(۲)
فلسفه را نیز کنار نهادم؛ چون هر گزاره اش را می شد هم رد و هم اثبات کرد. دیدم صدها سال است که بدان در بارۀ برخی نکات [که یاوه اند] بیهوده جرّ و بحث می شود. من در پی حقیقت بودم. حقیقتی که بتوانم آن را اساس کار و زندگی ام قرار دهم. (۱۸۶)
فلسفه را که کنار نهادم ـ و آن بنیاد همۀ علوم بود ـ اعتماد نزدم به اعتبار هر علم دیگر از میان برخاست. (۱۸۶) حرفه هایی چون کیمیاگری و ساحری و منجمی هم هیچگاه مورد علاقۀ من نبودند که اینک بخواهم پیگیرشان باشم. (۱۸۷) این بود که کتاب و مدرسه را یکسر کنار نهادم و به سیاحت پرداختم تا چیزی بیاموزم. (۱۸۷) من کسی هستم که خود را هر آن نیازمند به تشخیص [و تفکیک] درست از نادرست می داند. کسی که می خواهد بداند و به روشنی ببیند نتیجۀ رفتارش چیست. کسی که بی یقین نمی تواند قدم از قدم بردارد. (۱۸۷)
”I constantly felt a burning desire to learn to distinguish the true from the false, to see my actions for what they were, and to proceed with confidence through life.” P 11
آنچه من در گام های آغازین از سفرم آموختم این بود که ما انسان ها در سرزمین های گوناگون دارای آداب و رسوم و الگوهای رفتاری گوناگون هستیم. گاه آنچه نزد ما سخیف و رکیک است نزد دیگران نه سخیف و نه رکیک است. (۱۸۸) آموختم که ما انسان ها به محیط زندگانی مان خو می گیریم. و آنگاه آموختم که آداب و رسوم و الگوهای رفتاری را ـ و آنچه را که آدمی نسبت بدان در محیط زندگانی اش خو می گیرد ـ سنجۀ درست و نادرست ندانم. (۱۸۸) این چنین بود که کم کم توانستم موارد خطا را و آنچه را که روشنی طبیعی ذهن آدمی را از بین می برد و از توانمندی های تعقل و تشخیص آدمی می کاهد شناسایی کنم و به کنار نهم. (۱۸۸)
“I freed myself gradually from many of the errors that can obscure the natural light of our minds, and make them less able to see reason.” P 11
بخش دوم کتاب
آنگاه مرا فرصتی دست داد که بنشینم و وضعی را که دارم بازبینی کنم. به این نتیجه رسیدم که بایست خانۀ فکرم را فرو بریزم و آن را از نو بسازم. به فکرم رسید این خانۀ من نیست. «ساختۀ دست اساتید معمار است.» (۱۸۸) به فکرم رسید که «من ـ اگر بناست خانۀ فکرم را زیبندۀ خود کنم ـ بایست آن را خودم بسازم.» به فکرم رسید «خانه ای که اکنون دارم به منظور دیگری ساخته شده و آن را اساتید معمار در طی زمان تعمیر کرده اند.» به فکرم رسید آبادی منظم و منسجمی که یک مهندس آن را ـ چنان که خواسته ـ ساخته هر آن زیبنده تر از شهر کُهنی است که نخست دهکوره بوده و سپس به مرور تبدیل به یک شهر شده است. نمی گویم که هر خانه در چنین شهری چنان که باید آراسته نیست. حرف من این است که «چنین شهری در کلیت خود دارای کژی ها و ناهمخوانی هایی است که ناشی از نبود عقل در همه اجزای آن است.» این که بتوانیم منظور خود را با آراستن و پیراستن خانه ای که دیگران آن را به منظور دیگری ساخته اند تأمین کنیم ساده نیست.
همچنین به فکرم رسید جوامعی که به گاه بدویت آدمیان بنا نهاده شده اند و نشان از این دارند که قواعد و قوانین آن ها به مرور ـ و بنا به ضرورت ـ تغییر کرده و با زمان تطبیق داه شده اند هرگز برخوردار از سامانی نیستند که جوامع نوبنیاد دارند و از اساس مبنی بر طرح پیشینی و قواعد عقلی ساخته شده اند. قواعدی که تک منظوره اند. [من این ویژگی “تک منظوره بودن” را تعیین کننده می دانم.] هر آینه دین آن خدایی را که منظور مشخص واحدی دارد به دین چندین و چند پیامبری که هر یک منظور خود را دارند ترجیح می دهم. پیشرفت جامعۀ اسپارت قدیم را ناشی از این می دانم که قوانین آن در مجموع “تک منظوره” بود. من نتیجۀ تحقیقات یک فرد خردمند را در بارۀ “پیشرفت امور” به علوم مندرج در مجموعه کتاب هایی که دربردارندۀ آراء و عقاید این و آن اند ـ به ویژه اگر چنانچه همه عقلی و مستدل نباشند ـ ترجیح می دهم. به این نیز فکر کردم که آدمی در سن بزرگسالی آراء و عقایدی دارد که از کودکی فرا گرفته و آن ها را ـ بی سنجۀ عقل ـ در ذهنش انباشته است.
حرف من اینک این نیست که بیایید شهر فکر را به یکباره فرو بریزیم و آن را به گونه دیگری بنا کنیم. من اما حرفم این است که هر کس می تواند خامۀ فکر خود را از نو بسازد. برخی در برخی موارد ـ که خانه از پای بست ویران است ـ ناگزیرند که چنین کنند. (۱۹۰) و این کاری است که من در مورد خودم کردم. همه افکارم را دور ریختم و از نو ـ به سنجۀ عقلم ـ سنجیدم و آنگاه از نو چیدم. (۱۹۱) من می دانم برخی چون “فضل خدا شامل حالشان است” نیاز به این کاری که من کردم ندارند. کسانی که داناتر از خودشاند نیز نیاز به این کار ندارند. کسانی هم که هر آینه از سر فروتنی پیرو دیگرانند نیاز به این کار ندارند. (۱۹۲)
ادامه در ۳
(۳)
بگویم که من در نگاهم به علومی چون “جبر جدید” و “هندسۀ قدیم” پی به این بردم که این دو زیاد ذهنی و مجرد اند و از زندگی روزمرّه به دورند. هندسه بر اساس تصور اشکال ذهنی و آکنده از دشواری تصور است و ذهن را خسته می کند. جبر هم چون گرفتار قواعد ثابت پیشینی است و پذیرش آن الزامی است به جای باروری ذهن منجر به ابهام و وابستگی و جمود ذهن می شود. (۱۹۴)
As for ancient geometrical analysis and modern algebra, even apart from the fact that they deal only in highly abstract matters that seem to have no practical application, the former is so closely tied to the consideration of figures that it is unable to exercise the intellect without greatly tiring the imagination, while in the latter case one is so much a slave to certain rules and symbols that it has been turned into a confused and obscure art that bewilders the mind instead of being a form of knowledge that cultivates it. P17
تصمیم گرفتم چهار شرط را در کارم لحاظ کنم. یکی این که از داوری بر اساس ذهنیت پیشینی که در بارۀ درستی یا نادرستی امور دارم در مواردی که درک یکسر روشنی ندارم خودداری کنم. (۱۹۵) یکی این که موضوعات را از هم تفکیک و سازماندهی کنم و در آن واحد به یک موضوع بپردازم. (۱۹۵) یکی این که بکوشم از گزاره های ساده آغاز کنم تا زمینه پرداختن به گزاره های مرکب نزدم فراهم آید. (۱۹۵) دست آخر هم این که چنان سامانی به کارم دهم که چیزی از دیدم به دور نماند. (۱۹۵)
The first was never to accept anything as true … to avoid both prejudice and premature conclusions; and to include nothing in my judgements other than that which presented itself to my mind so clearly and distinctly, that I would have no occasion to doubt it. P17
بخش سوم کتاب
من به گاهی که این فکر به سرم زد ۲۳ سال سن داشتم. پس دریافتم که زدودن افکار غلط نیازمند به زمان و تجارب است. (۱۹۸) در زمانه ای [و یعنی قرون وسطای آخوندی] به سر می بردم که گفتار کسی را نمی شد نشانگر باورداشت او به درستی گفتارش دانست. کمتر کسی جرأت داشت که آزادانه از باورداشت خود سخن بگوید. پس به ناچار رفتار افراد را جای گفتارشان ملاک قرار دادم. بگویم که من هرگز اعتنا به رفتار کسی ندارم؛ اگر چنانچه بدانم او خودش اعتنا به مبنای اعتقادی رفتارش ندارد. نزد من رفتاری که ـ خود به خود ـ نشانگر اعتقاد به چیزی است غیر از رفتاری است که از سر اعتقاد به چیزی است. (۱۹۹)
“… for me to know what their opinions really were, I had to take note of what they did rather than what they said, not only because in the present corrupt state of our morals few people are willing to declare everything they believe, but also because some do not even know what they believe; for the mental act by which we believe something, being different from that act by which we know that we believe it.” P21
من در آن دوره ای که ذهنم را از افکارم تهی کردم تا آن را از نو بسازم نسبت به برخی الگوهای رفتاری وفادار ماندم. اگر چه که تعهد را نابکار نمی دانم ولی تغییر را رسم همۀ دوران ها می دانم. بر این باورم که مبانی رفتار هرگز برای همیشه خود به خود موجه نیستند و هر آینه نیازمند به استدلال اند. (۲۰۰) پس من خودم را در هر حال به پذیرش مبانی اعتقادی رفتار و نه رفتار متعهد دانستم و بر این اساس از اقدام به رفتاری که آن را درخور و شایسته می دانستم باز نماندم. (۲۰۰) ثابت قدم بودن را نیز اصل قرار دادم. هرتصمیم گرفته شده برایم ـ هر چند حتی محل تردید بود ـ ولی اعتنای به آن برایم موجه بود. (۱۹۹) در مواردی که خودم یقین نداشتم آن رای را که احتمال دادم درست است محل اعتنا قرار دادم. همیشه از میان چند رأی موجود در دایرۀ گزینشی که داشتم یکی را برگزیدم و آن را معتبر و بلاتردید دانستم. (۲۰۰) در گزینش چشم انداز و آنچه که باید بدان رسید همیشه ترجیح دادم که واقع گرا باشم. آن را در دستور کارم قرار دادم که دست یافتنی باشد. ارادۀ آدمی ـ به نظرم ـ وقتی پشتیوان خواستۀ آدمی است که آدمی آن را دست یافتنی بداند. (۲۰۱) تا حال دیده نشده کسی از این که امپراتور چین یا مکزیک نشده غصه بخورد. (۲۰۱)
“ … to master myself rather than fortune, to try to change my desires rather than to change the order of the world, and in general to settle for the belief that there is nothing entirely in our power except our thoughts, and after we have tried, in respect of things external to us, to do our best, everything in which we do not succeed is absolutely impossible as far as we are concerned. This alone seemed to me to be sufficient to prevent me from desiring anything in future which I could not obtain, and thereby to make me content. For as our will is naturally inclined to desire only those things which our intellect represents to it as possible in some way, it is certain that if we consider all external goods as being equally beyond our power, we shall not feel any more regret at failing to obtain those which seem to be our birthright when deprived of them through no fault of our own, than we shall for not possessing the kingdoms of China and Mexico … P23
ادامه در ۴
(۴)
خوشی و ناخوشی هر دو اسمش زندگی است. به قول معروف “درکِ ضرورتِ حال” فضیلت است. بیماری نیز ناشی از ضروریاتی است که آن را موجه می کند. (۲۰۱) درک ضرورت [به گمانم] عین واقع گرایی است. درک این که ما آدمیان به سان مرغان نمی توانیم پرواز کنیم. یا این که تن وبدن ما از بین رفتنی است. این نباید سبب حسرت یا دلتنگی ما شود. (۲۰۱) من می پذیرم که درک این معانی یک شبه به دست نمی آید. (۲۰۱) [این که خواسته هایمان را در میدان توانایی هایمان قرار دهیم نیاز به تمرین [و تربیت] دارد. (۲۰۱) من این جا در این مورد ـ به سان برخی از پیشینیان [و مرادم رواقیان است] اراده گرایم. (۲۰۱) بر این باورم که آدمی می تواند توانمندتر از تمایلات خودش باشد. [من آدمی را ناگزیر و مجبور نمی دانم.] (۲۰۲)
«من بر این باورم که خداوند به انسان قوۀ تشخیص داده است. یک چنین قابلیتی ـ به درک من ـ نزد هر انسان نهادین است. [و همه انسان ها قادر به تشخیص اند.] این است که من هر آنچه را [که دیگران می پذیرفتند و من] قادر به پذیرش آن نبودم کنار نهادم. من کسی نبودم که بتوانم پیرو آراء و عقاید دیگران باشم. فکرم این بود که خودم به آراء و عقایدی بر اساس داوری خودم برسم. و ای بسا به آراء و عقاید موجه تری برسم. (۲۰۲)
“… since God has given each of us an inner light to distinguish the true from the false, I would not have believed for one moment that I should content myself with the opinions of others, if I had not intended in due course to use my own judgement to examine them; and I could not have avoided having scruples about following them, if I had not hoped thereby to seize every opportunity to find better ones, in case there were any. … P24
من درکم این است که کردار ما آدمیان [درست یا نادرست] بر اساس [درک و] داوری ماست. این است که من داوریِ درست را پیش شرط گفتار یا کردار درست می دانم. [آنچه را که دیگران “سعادت” دانسته اند [و بسان ارسطو [در کتاب اخلاق] آن را در فضیلت دانسته اند] من در داوریِ درست می دانم. (۲۰۳)
“ … our will tends to pursue or shun only what our intellect represents to it as good or bad, it is sufficient to make a sound judgement in order to act well, and to judge as well as we can in order to do our best; that is to say, to acquire all the virtues and with them all the other goods we are capable of acquiring. And when we are certain that this state of affairs exists, we cannot fail to be happy. P 25
بخش چهارم کتاب
من اما در دوران بازسازی افکارم در خلوت بسر نبردم. از همان آغاز با این امید که آمیزش با مردم راهنما و راهگشای من خواهد بود اقدام به سفر کردم و ۹ سال در سفر بودم. (۲۰۳) کتاب هم خواندم. با دانایان روزگار خودم هم معاشرت کردم. در هر چه که شک کردم خواستم بدانم که چرا؟ هرگز شک نکردم که شک کرده باشم. (۲۰۴) بگویم که تا حدی پر آوازه هم شدم. به گمانم به این سبب بود که اگر چیزی را دیگران می دانستند و من نمی دانستم گفتم که نمی دانم. نیز گفتم که چرا نمی دانم. اگر در درستی چیزی در تردید بودم می گفتم که در تردیدم و چرا. اگر چیزی را دیگران می فهمیدند و من نمی فهمیدم می گفتم که نمی فهمم. و من ۸ سال گذشته را در جاهایی زیستم که از پیش در آنجاها دوست و آشنا نداشته ام. مطالعه هم کرده ام. (۲۰۵)
در آن روزها که سرم را از همه افکاری که داشتم تهی کردم و آنگاه مدام می اندیشیدم؛ به این پی بردم که هر گاه می اندیشم هستم. اندیشیدم نشانگر این که من هستم رد و انکار من و نیز پذیرش من است. (۲۰۷) این را آنگاه من برای خودم اصل اول زندگی ام قرار دادم. (۲۰۷) به گمانم رسید اگر این نبود اثبات واقعیت دنیای بیرون برایم ممکن و اثبات خودم برایم غیر ممکن می شد. (۲۰۷) پذیرفتم که اندیشه از جنس جسم نیست. در مورد خودم اندیشیدم برای باور به آنچه که اکنون به آن باور داشتم نیاز به جسم ندارم. این را نفس یا روح انگاشتم. (۲۰۸) [به این درک رسیدم که آن چه به این ترتیب نفسش می نامم منم. منی که خودم بر آن اشراف شهودی دارم. دیگران از آن هیچ نمی دانند. و من این را می توانم به رغم رفتارم و گفتارم از دید و درک دیگران پنهان بدارم.]
به این پرسش اندیشیدم شرط این که کسی در مورد چیزی به “حقیقت” و “یقین” برسد چیست؟ اندیشیدم شرطش “شفافیت و روشنایی” است. این را من اصل دوم زندگی ام قرار دادم و گفتم: شرط آن که حقیقتی کشف شود و کسی را به یقینی برساند شفافیت و روشنایی است. (۲۰۸) این را اما من کافی ندانستم.
“After this, I came to think in general about what is required for a proposition to be true and certain … I concluded that I could take it to be a general rule that things we conceive of very clearly and distinctly are all true, but …” P 29
ادامه در ۵
(۵)
آنگاه “خدا” را پشتوانۀ نظری درک و دریافت خودم قرار دادم و اندیشیدم که خدا مصدر همه حقایقی است که هر آن ما بدان می رسیم. (۲۰۸) خدا [به زبان اهل مدرسه] وجود بی کران، جاوید و بی تغییر و برخوردار از همۀ کمالات است. (۲۰۹) این جا استدلال من [غیر شهودی و] هندسی است. می گویم همین که مثلثی داریم می پذیرم که مجموع زوایای داخلی آن برابر با ۱۸۰ درجه است. (۲۰۹) این را بگویم که من مشکلم این است که چیزی نمی یابم تا مرا قانع کند چنین مثلثی داریم. (۲۱۰) و من بر این گمانم که درک شهودی چنین مثلثی امکان ندارد. درک غیر شهودی آن هم به این سبب که ما آدمیان بنا به عادتی که داریم درکمان حسی و شهودی است دشوار است. ما آدمیان اگر چنانچه چیزی در خیال مان نگنجد [و ما صورت خیال آن را در ذهنمان نداشته باشیم] آن را درنمی یابیم و نمی فهمیم. از سوی دیگر می دانیم که آنچه حسی و شهودی است جسمانی است و خدا جسمانی نیست. (۲۱۱) این را نیز بگویم که حتی اهل مدرسه هم بر این اصل واقفند که ما آدمیان اگر چنانچه چیزی به حس ما در نیاید به داخل فاهمۀ ما هم در نمی آید. و ما می دانیم که نه روح و نه خدا ـ هیچ یک ـ هرگز دیدنی نیست. (۲۱۱)
This is clear enough from the fact that even scholastic philosophers hold as a maxim that there is nothing in the intellect, which has not previously been in the senses, in which, however, it is certain that the ideas of God and the soul have never been. P32
من بر این اساس تصورات آدمی [یا صورت های خیال ذهن را] که نتیجۀ حس عالم بیرون و انعکاس واقعیت بیرون در ذهن ما آدمیان است هر آنجا که برای آدمی شفاف و روشن است ناشی از خداوند و حقیقی می دانم [و آن را به اصل وجود نسبت می دهم] و درک کاذب یا خطا را ناشی از عدم شفافیت و تیرگی و ابهام می دانم [و آن را هنوز در عدم می دانم.]
“The things that we conceive very clearly and very distinctly are all true … From which it follows that our ideas or notions, being real things which moreover come from God, insofar as they are clear and distinct, cannot thereby but be true. So that if we quite often have ideas containing some falsity, these can only be those which contain something in some way confused or obscure, because in this they participatein nothingness, that is to say, that they are in us in this confused form because we are not wholly perfect.” ۳۳
و بگویم که من وقتی سخن از “روشنی و شفافیت” به میان می آورم مرادم “روشنی و شفافیت عقلی” است. همچنین بر این باورم که تصور یا حس ما آدمیان هر آن می تواند در بردارندۀ خطا باشد. برای مثال ما ستارگان را در آسمان در اندازه های کاذب می بینیم. ما می توانیم بزی تصور کنیم که کلۀ شیر دارد. (۲۱۳)
“we ought never to let ourselves be convinced except on the evidence of our reason. And it is to be noted that I say ‘our reason’, and not ‘our imagination’ or ‘our senses’.” P34
بخش پنجم کتاب
من در ادامۀ کارم [به گمانم] به کشفیاتی رسیده ام که اکنون شرایط را [نظر به محاکمۀ گالیله] مناسب چاپ و انتشار آن ها نمی دانم. کشفیات من در بارۀ چگونگی پیدایش حیات است… (۲۱۵) من حرفم این نیست که خداوند حیات را به آن گونه که من شرح می دهم آفریده است. شاید شرح پیدایش حیات آن باشد که در کتاب تورات آمده است. (۲۱۹) در شرح من گفته می شود که چگونه حیات به تدریج پدیدار گشته است. درک این شاید آسان تر از این باشد که بگوییم حیات به یکباره پیدا آمده است. (۲۱۹) شرح من البته نه از برای این است که بگویم هیچ معجزه ای نشده است. (۲۱۹) من در کتابی که در این باره نوشته ام نخست پیدایش گیاهان را شرح داده ام. آنگاه موادی را که جسم حیوان و انسان از آن پدید آمده شرح داده ام. سپس به نقش “قلب” پرداخته ام و آن را در کتابم به شرحی که “Harvey” در کتابش در بارۀ گردش خون نوشته آورده ام. (۲۲۳) من در بخشی از کتابی که در این باره نوشته ام ـ ولی هنوز چاپ و منتشر نشده است ـ به ساختمان اعصاب و عضلات در کالبد آدمی و این که چگونه “روح حیوانی و حیاتبخش” در اندام آدمی ایجاد حرکت می کند پرداخته ام. مکانیزم خواب و بیداری را و مکانیزم پنج حس انسانی را و این که آدمی چگونه در ذهن خود تصویر سازی می کند را آنجا شرح داده ام. گفته ام گرسنگی و تشنگی و دیگر تأثرات نفسانی ناشی از چیست. قسمتی را که تصاویر در مغز آدمی آن جا انباشت می شود شناسایی کرده ام. گفته ام حافظۀ بشری چگونه عمل می کند و تداعی معانی ناشی از چیست. در بارۀ مکانیزم حرکت های غیر ارادی بدن توضیحاتی آورده ام. کسانی چون ساعت سازها ـ که می دانند فنر و چرخ دنده چیست ـ از گفتار من در کتابم چندان شگفت زده نخواهند شد. آنان به مشابهت بدن آدمی و ساختمان قطعاتی که می سازند پی خواهند برد. (۲۲۷)
ادامه در ۶
(۶)
من در کتابم این را شرح داده ام که چگونه می توان حیواناتی چون میمون ساخت. شرح داده ام که چرا نمی توان دستگاهی ساخت که دارای شعور باشد و سخن بگوید. مرادم البته این نیست که نمی توان دستگاهی ساخت که با فشار تکمه ای صدا از آن درآید و برای مثال بگوید “چه می خواهی؟” می گویم نمی توان دستگاهی ساخت که به سان انسان به بیان حالات و احساسات و عواطف و افکار خود بپردازد. این نیاز به شعور دارد و نمی توان دستگاهی ساخت که بتواند جای عقل آدمی را بگیرد. اگر چه که می توان دستگاهی ساخت که در ساز کار فیزیکی خود از آدمی قوی تر و توانمندتر باشد. (۲۲۸) فرق میان حیوان و انسان هم در قابلیت سخن گفتن و اندیشیدن انسان است. (۲۲۸) جانوران ـ اگر چه که برخی پرندگان می توانند کلماتی را که آدمی بر زبان می راند بیاموزند و تکرار کنند ـ ولی هیچ عقل ندارند. می توان گفت که بدین لحاظ میان روح آدمی و روح حیوان فرق است. (۲۲۹) جانور می تواند سریع تر از انسان بدود. شامۀ قویتری داشته باشد. بینایی اش یا شنوایی اش قوی تر از انسان باشد ولی این ها نشانگر این نیست که جانور عقل دارد. محرک رفتاری جانور طبیعت جانوری اوست. کما این که ساعت هم بسیار دقیق تر از انسان خبر از وقت می دهد. (۲۳۰)
یگانگی جسم و نفس [یا جسم و روح]
من در کتابم شرح داده ام که “نفس ناطقه” یا “روح” نمی تواند در کالبد آدمی [چنان که افلاطون عنوان کرده] به سان کشتی بان در کشتی باشد. جنس روح را ـ که غیر از ماده است ـ توضیح داده ام. گفته ام که روح آدمی برای آن که بتواند عاطفه و تمایلات در کالبد ما ایجاد کند بایست در یگانگی کامل با کالبد ما باشد. انسان واقعی ـ چنان که ما آدمیان هستیم ـ عبارت از جسمی است که روح [یا نفس] دارد. این روح یا نفس با جسم یگانه است. [این دو از هم تفکیک ناپذیرند.] بگویم که من انکار وجود [خدای] خالق را دور از عقل می دانم. گفتن این را که روح انسان و حیوان از یک جنس است را نیز دور از عقل می دانم. نیز بگویم که بر این باورم روح آدمی پس از مرگ و پس از آن که جسم آدمی می میرد از جسم جدا می شود و باقی می ماند. این را من بر اساس یک قاعده منطقی می گویم. این که هر چیز را تا زمانی که دلیل بر عدم وجودش نداریم داریم. (۲۳۰)
بخش ششم کتاب
من کتابی را که شرح آن را در بخش ۵ آوردم سه سال پیش به پایان رساندم. در کار تدارک چاپ و انتشار آن بودم که خبر محاکمه گالیله را شنیدم. این را بگویم که من ساز و کار حکومت کلیسا را نادیده نمی گیرم. می دانم که این قدرت را دارد که جلوی انتشار کتاب مرا بگیرد. جلوی افکار مرا اما نمی تواند بگیرد. من از آنچه که گالیله گفته با خبرم. رأی من اگر چه که در کتابم غیر از رأی گالیله است؛ ولی سرنوشت او مرا نگران می کند. من آرای گالیله را هرگز زیانمند به دین و یا حکومت نمی دانم. (۲۳۱) به هر حال من اکنون از انتشار کتابم خودداری می کنم. مایلم قدری در این باره توضیح دهم و بگویم که من اهل این نیستم که آراء و عقایدم را با پافشاری به آگاهی دیگران برسانم. (۲۳۱) می دانم که هر کس ـ برای خودش ـ آراء و عقایدی دارد. جز این همگان می دانیم که این تنها پیامبرانند که منشاء الهی دارند. اگر جز این بود ـ به ویژه در مواردی که مربوط به اخلاق و رفتار آدمیان است ـ ما اکنون به تعداد خلایق پیامبر داشتیم و هر کس هم سعی می کرد که رفتار و اخلاق خود را به دیگران تحمیل کند. (۲۳۲) با این وجود آنچه که مرا به انتشار آرا و عقایدم وامی دارد التزام اخلاقی من به قاعدۀ “خیر عموم” است. (۲۳۲) هر کس به باور من باید در نهایت توان خود در فراهم آوردن خیر از برای عموم بکوشد. آن که خیری از برای دیگران ندارد ارزش آدمیت هم ندارد. (۲۳۵)
“For as far as mode of life is concerned, everyone is so sure that they know best that one could find … I believed that I could not keep them hidden without sinning greatly against the law that obliges us to procure, as far as it is in our power, the general good of all mankind.” P51 … every man is indeed bound to procure the good of others insofar as it is within his power, and we are, in the true meaning of the word, worthless if we are of no use to anyone else. P 54
باور به آرای من به نقل از دیگران
برای من زیاد پیش آمده که من به کسانی ـ که تردید در توان درک و دریافت آنان ندارم ـ در بارۀ دید و درک خودم راجع به موضوعی توضیح داده ام. نخست به نظرم رسیده که آنان حرف مرا به خوبی دریافته اند. آنگاه در گفتگوی با آنان به گاهی که حرف مرا بازگو کرده اند دریافته ام که آنان حرف مرا به گونه ای دریافته اند که حرف من نیست. این است که مایلم دیگران آرا و افکار مرا در نوشته هایم بخوانند. (۲۳۸)
“I have often explaine some of my opinions to people endowed with very fine minds, and who, as I was telling them about them, seemed to understand them very clearly, yet when they repeated them back to me, I noticed that they had nearly always changed them in such a way that I could no longer acknowledge them as my own.” P57
ادامه در ۷
(۷)
در بارۀ پیروی از آراء دیگران
گیاهی که به درختی پیچیده نمی تواند از آن بالاتر برود. به فراز آن که برسد خم می شود و می افتد. [این است که پیروان ارسطو نمی توانند بیش از او باشند. نمی توانند به مسائلی که ارسطو نپرداخته بپردازند.] (۲۳۹) فلسفی اندیشی این افراد سطحی و آکنده از ابهامات و همراه با قطعی گویی های بی هوده است. (۲۳۹) در بارۀ هر چه چنان سخن می گویند که انگار همه چیز را می دانند. (۲۳۹) آنچه من به نام فلسفه در میان می نهم ساده و بی نیاز از بحث و جدل است. آراء من برای کسانی که عادت دارند به حرف های گُنده گُنده و پر از ابهام بپردازند و برای خود شهرتی دست و پا کنند بی سود و بی خاصیت است. من ترجیح می دهم به جای این که بگویم همه چی می دانم به چند پرسش مشخص و معین بپردازم و نیز بگویم که در بارۀ دیگر چیزها چیزی نمی دانم. (۲۳۹)
“They are like ivy, which tends never to grow higher than the trees that support it, and often even grows back down once it has reached their tops. For it seems to me that modern Aristotelians also come back down, that is, make themselves in a certain way less knowledgeable than if they had abstained from study… However, their manner of philosophizing is very convenient to those who only have mediocre minds; for the obscurity of the distinctions and the principles which they use makes it possible for them to speak about the whole range of knowledge as boldly as if they really knew it all, and to maintain everything that they say against the subtlest and shrewdest thinkers, without there being a means of causing them to change their minds … they are very simple and very certain. P 57 … If they prefer the knowledge of a few truths to the vanity of appearing to know everything … P58
سنت نقد پذیری
پس از این که اینک به نظرم می رسد که بایست آراء و عقایدم را [که در بارۀ علوم طبیعی نیز است] چاپ و منتشر کنم و آن را در حد ممکن در میان نهم عنوان می کنم که من از بررسی نقادانه [و راستی آزمایی آزمایشگاهی] آرای خودم استقبال می کنم. از کسانی که نقد و ردی بر آرای من دارند تمنا دارم که ردیه شان را به دست ناشر کتاب من برسانند. من بدان ها پاسخ خواهم داد و اگر چنانچه گفتاری را درست بدانم بدان ترتیب اثر خواهم داد. (۲۴۲)
I beg all those who may have any objections to take the trouble of sending them to my publisher, through whom, on being informed about them, I shall try to deliver my reply at the same time. By this means, readers, seeing together the objections and the replies, will be able more easily to judge where the truth lies. I do not undertake ever to make long replies, but only to admit my mistakes frankly, if I perceive them … P61
مبتکر آرایی که من در میان می نهم کیست؟
من در طرح آراء و عقایدم به این نمی اندیشم که من مخترع آنم. من این دعوی را ندارم. من اعتنا به این ندارم که حرف مرا کس دیگری پیش از من گفته یا نگفته است. پشتوانۀ آرای من عقل [خود من] است. دعوی من این است که عقل [من] مرا به پذیرش درستی آرایی که دارم و در میان می نهم متقاعد کرده است. (۲۴۳)
“I do not boast of being the first discoverer of any of them, but I do claim that I have accepted them, not because they have, or have not, been expressed by others, but only because reason persuaded me of their truth. P62
چرا به فرانسه نوشته ام؟
من کتابم را به زبان فرانسه ـ که زبان زادگاه من است ـ و نه لاتین ـ که زبان آموزگاران من است ـ نوشته ام. دلیلش این است که من [که همه را برخوردار از “عقل مادرزاد” می دانم] داوری “عقل بی غل و غش و طبیعی” را به داوری کسانی که مغزشان را از ذهنیتی پیشین انباشته اند و آن را هر آن اساس داوری قرار می دهند ترجیح می دهم. دلیل دیگرش این است که من می دانم آن هایی که هم دانش آموخته اند و هم عقل دارند اعتنا به پرستیژی که زبان لاتین در میان دانشوران کنونی دارد ندارند. (۲۴۴)
“And if I write in French, which is the language of my country, rather than Latin, which is that of my teachers, it is because I hope that those who use only their unalloyed natural reason will be better judges of my opinions than those who swear only by the books of the ancients. And as for those who combine good sense with application, whom alone I wish to have as my judges, I am sure they will not be so partial to Latin that they will refuse to grasp my arguments because I express them in the vulgar tongue. P62
اخلاق تحقیقات
و من در شرایطی به سر می برم که برای انجام تحقیقاتم در بارۀ علم پزشکی نیاز به همکاری دارم. این را پیشاپیش بگویم که من به ویژه در هر گونه فعالیتی [در هر کشوری] که سود آن دربردارندۀ زیان کسی [یا کشور دیگری] باشد شرکت نمی کنم. من می دانم که این گونه ملاحظات میدان عمل مرا تنگ می کند و مرا از رسیدن به مدارج بالاتر باز می دارد. من اما اعتنا به این حرف ها ندارم.(۲۴۴)
“my inclination deters me so strongly from all other sorts of project, especially those which can be only useful to some by harming others.” P63
ترجمۀ مفهومی از داود بهرنگ
سیر حکمت در اروپا – جلد اول – نگارش محمد علی فروغی – انتشارات زوار – تهران ۱۳۴۴
A DISCOURSE ON THE METHOD / RENÉ DESCARTES
Translated with an Introduction and Notes by IAN MACLEAN
Published in the United States
by Oxford University Press Inc., New York
© Ian Maclean 2006
دیدگاهها بستهاند.