۱
واردان بارقامی هامبارسومیان از زیر پتو ناله کرد: «اُممممم. نمیرم امروز. آخخخ سرم.خواهشن هیسـشـس. وای وای سرم؛ منو بذار یهکمی دیگه بخوابم مامان، خوا..هِـ ..شــ .. ن...»
آرمینهخانم که دم در اتاق ایستاده بود مکث کرد در پاسخ دادن. دست راستش از دسته آلومینیمیِ واکر جدا شد و طُرهی سفیدِ مو را از روی پیشانی کنار زد:
ـ سر کار نامیری، صبحانه هم نامیخوری؟! پاشو واردان. تانبل.
واردان هامبارسومیان به زور پتو را از روی سرش برداشت. نورِ آفتابِ صبحگاهی که از پنجره میتابید نگذاشت چشمها را کاملاً باز کند: «پنجِ صبح خوابیده باشی میل داری آخه؟ حالش نباید باشه؟ کو؟ آخخخ سرم؛ اُمممم..»
ـ بمیرام بارات. این دافه دیگه چته؛ ها؟ بازام داعواتان شده؟
دوباره سرش را برد زیر پتو و همچون پیش از خواب که برای نودونهمین بار وقایع دیشب را جزء به جزء مرور کرده بود برای صدمین بار نتیجه گرفت که: «نباید از کافیشاپ میزدم بیرون. باید میموندم. باید میموندم. آخ خدا چرا صبر نکردم؛ فقط سی ثانیه، سی ثانیه اگه تحمل کرده بودم اونوقت،.. چه مرگم بود دیشب؟ چرا ئیقد گاف دادم. چرا؟چون احمقام دیگه. چرا؟چون عوضیام. چون خودخواهم… اصلاً تهاش چی میشد اگه مونده بودم؟ دارم که نمیزدن! بهش قول داده بودم که… حالا دیگه چطور تو آینه به خودم نگاه کنم. بخشکی شانس… ولی! صبرکن. صبرکن ببینم؛ من که پشتم به در بود! چیزی نمیدیدم که! خوب پس! پسـسـس، ای وای، میگم نکنه میخواسته بار دیگه امتحانم بکنه؟ ای وای. اگه واقعاً همینو میخواسته؛ واااااای نه! لعنت به منِ خِنگ. لعنت….»
۲
میشه یه لحظه بیخیالِ موبایلات بشی؟ سرش را بلند میکند و نگاه خیره و پرسندهاش مستقیم به صورتام میخورد. میگویم: خیلهخب بابا، تو بُردی؛ دستامو ببین، آ آ، کاملاً تسلیمام. ولی داری بدجنسی میکنی! نگاهش سُر میخورد پایین به سیبک گلویم که با قورتدادنِِ ناخواستهی آب دهانم حتماً بالاپایین رفته است. میگوید: خیلی بیانصافی! و صفحهی موبایلاش را میبندد. میگویم نگرانتام بهخدا. پوزخند میزند: تو!؟! تو واقعاً نگران منی؟! چیه نباید نگرانت باشم اونم با گذشتهای که تو داری، هنوزم که دستبردار نیستی انگار!.. پلکهایش آرام بسته میشود و زیر لب میگوید: کسی که دست بر دار دارد من نیستم. جملهی دوپهلویش را نشنیده میگیرم: پستهای وبلاگت رو میخونم. نکنه بازم میخوای چندسالی؛ . . . چی، منظورم؟ وای از دست تو؛ آخه چه منظوری میتونم داشته باشم؛ فقط میگم با گذشتهای که داری خواهشاً کمی به فکر آیندهتام باش! دیگر پاسخی نمیدهد و به جعبهی دستمالکاغذی روی میز خیره میشود. «یعنی قانع شده؟» دیگر بحث را ادامه نمیدهم. او هم ساکت است. باید بگویم بهش که «آرایشِملایم به چهرهات میآید» و تأکید کنم که «تعریف نیست واقعیته»؛ ولی میگویم: حالا چرا سرپا وایسادی؟ و بلافاصله خودم روی صندلی میشینم و باز هم نگاهش میکنم. دو باره چایمیریزد. وقتی با گیلدا هستم یکجورایی انگار از سروسامانگرفتن، سرشار میشوم. به هیچ قیمتی حاضر نیستم این حس و حال را با چیزی در دنیا عوض کنم. با مهری مادرانه فنجانی چای برایم میریزد. به طرف پاکتِ سیگار دست میبرد. انگشتهای کشیدهاش و لاک سبز ناخنهایش. بیاختیار نگاهام پایین میافتد به ناخنهای زمخت خودم که لاک ندارند. سیخ کبریت را از جعبه در میآورد و سیگارش را روشن میکند. با این که سیگاری نیستم ولی یکجورایی هوس کردهام بگویم «من هم میکشم!»؛ منصرف میشوم. به نارنجییِ آتشِ کبریت گره خوردهام، به قهوهاییِ روشنِ چشمهاش که حالا شعلهورند.
دود کبریتِ سوخته با دود سیگار در فضای کوچک آشپزخانه در هم میدود. گوشیاش را خاموش میکند و در حالی که باطری گوشی را درمیآورد میپرسد: «تو این سالها کجا بودی؟»
با دهان نیمهباز سکوت کردهام. شعلهی زیر کتری را کم میکند و با آهی از ته دل میگوید: «چقدر تنهایی کشیدم؛ چه روزها و ماههایی که در سکوت سردِ اتاق مجردی با خودم حرف میزدم و میدیدم به جز مریم باکره هیچ پناهی واقعاً هیچ پناهی ندارم…» مثل کودکی خطاکار، بُق کردهام. میگوید: «سه ماه و نیم بعد که اومده بودم بیرون، بیچاره مامان از دست رفت. خوشبختانه تونسیم طبقهی دومِ قبر بابا دفناش کنیم. بلاخره به آرزوشون رسیدن؛ حالا کنار هماند.»
حتا جرئت نمیکنم نگاهاش کنم. فقط به صورتم دست میکشم. میگویم: چقده آشپزخونهت گرمه گیلدا؛ و با دستِ راستم که لرزشی نامحسوس دارد یا حس میکنم که دارد، فنجان را برمیدارم و باز هم جرعهای مینوشم که طعماش حالا مثل زهرمار است. میگویم: بعد از فوتِ مامانت،خونهرو که عوض کردین؛ حالا فقط تو و آیدا اینجایین انگار. پس رازمیک کجاس؟ تنهایی خونه اجاره کرده؟
در حالی که شعلهی اجاق را خاموش میکند: «داداشم چند ساله رفته ارمنستان! همونجام مزدوج شد و حالا یه بچه هم داره. خالهم اینا همی طبقهی بالا میشینن. راستی آرمینه خانم چطوره، خوبه حالش؟»
ـ مامان خوبه. بیحوصله شده؛ مدام غُر میزنه. پیرشده دیگه. بس که میشینه پای ماهواره و سریالهای ارمنی نگاه میکنه فارسیام داره یادش میره. دوسال پیشام با یه افتادنِ ساده تو هال، زِرتی لگناش شکست. حالاهم که با واکر سر پا ست.
ــ پیرییِ و پوکی استخوان!
ـ آره دیگه. ولی همهی کاراشم خودش میکنه
ـ راستی بهت گفتم که رسماً عذرمو از بهزیستی خواستن؟
ـ آخه چرا؟!؟ مگه شهر هِرتِ؟
ــ حالا هِرته یا هر چی؛ بلاخره اخراج شدم.
ـ ببینم گیلدا شکایتام کردی دیگه.
ــ به کجا مثلاً؟
ـ به وزارت کار
ــ رفتم دنبالش، نه یک بارم. ولی کسی جواب مشخصی نداد. حوالهام کردن به صبر، که یعنی خودشون پیگیرش میشن. آخرشام وقتی منوط کردن به استعلام از دادگاه، دست از پا درازتر، به این نتیجه رسیدم که باید قیدشو بزنم.
ـ میخوای پی قضیه رو بگیرم؟
ـ نه بابا، بیخیالش. حداقل سه ساله که گذشته؛ تازه اگه بخوام پیگیرش بشم اونوقت قضیه استعلام از دادگاه و…
دارم به حرفهاش گوش میدهم اما ذهن آشفتهام، مدام به صحنهی جداییمان در سال هفتاد و هشت گریز میزند و تلخیِ لحظههای عذاب وجدان از رفتاری که باهاش داشتم. وقتی گفت «فقط پاشو برو، بجنب واردان. اگه پرسیدن بگو منو نمیشناسی»؛ نمیبایست فِلنگ را میبستم، نباید تنهاش میگذاشتم.
ــ راستی قراره هفتهی آینده با بچهها دوباره جمع شیم بریم بلکه اینبار بتونیم…
با گفتن این جمله چشمهاش روشنتر میشود ولی حرفاش را نیمهتمام رها میکند. هنوز انگار بهم اعتماد ندارد. به سیگارش پُک میزند. لبخند هنوز از لبهاش محو نشده؛ دستها را تراز برجستگیهای سینهاش بالا میآورد: «بعضی اتفاقا اونقدر غیرعادیان که به آدم شوک وارد میکنه، مث همین شوک تابستون!»
مطمئن بودم منظورش همان دیدار مجددمان جلوی دانشگاه تهران است که پس از سالها بهطور اتفاقی بههم برخوردیم. با این حال میپرسم: شوکِ تابستون؟
ــ به قولگفتنی، یک رأی دادیم و چند ماهه که داریم دنبالش میدویم.
قاه قاه میخندم: پس تو هم به قول معروف “رنگی” شدی! تا حالا بهم نگفته بودی!…اوو وَه ، فمینیسم رنگی! اونم سبز ! خیلی با مزهست؟
ــ طوری وانمود میکنی که انگار از هیچی خبر نداری؟
از خداخواسته، میروم بالا منبر: آخه از کجا باید خبر داشته باشم؟ از کله سحر پا میشم میکوبم تا کیلومتر بیستِ جادهمخصوص کرج که سر ساعت هفت و نیم صبح، پشت میزم تو شرکت باشم و تا غروب که برسم خونه اگه مامان دستپختی درست کرده باشه بخورم و چند صفحهای رمان بخونم اونم وقتی که دفاتر حسابداری شرکت رو نیاورده باشم. خیلیام که بیحوصله باشم بشینم پای ماهواره کنار مامان و از «شبکهی دو» تلویزیون ارمنستان Armenia 2، سریال ببینم، همین!
ــ «پیشانیِ بیچین و چروک، حکایتِ بیدردی ست. آنکه میخندد، بیگمان هنوز خبرِ هولناک را نشنیده است.»
ـ گیلدایی حالا چرا گوشه میزنی! اونم از قول برشت! من که خودم دارم میگم نشنیدم. خودتام که چیزی بهم نمیگی. هی! نکنه با مبارزه مخفی درگیر شدی! مبارزه مخفی: هم استراتژی، هم تاکتیک!؟!
و با لحنی مشکوک که بیشتر حرصاش بگیرد میگویم: ببینم، مسئول شاخهی ارامنه تو جنبش سبز شدی،.هه هه هه هه
ــ حالا چرا یکریز داری مزخرف میگی؟… اصلاً معلومه چِت شده؟
خندهی زورکیام را کش میدهم اما زیرپوستی دلم غنج میزند بیشتر بروم روی اعصابش: «.. ئِه! ببین فمینیستهای ما آخرش به کجا رسیدن؛ به جای سیمون دوبووار افتادن دنبال زهرا رهنورد!! بیشوخی گیلدا، بگو واقعاً میخوام بدونم آخه تو زهرا رهنورد مگه چی میبینی که دنبالش» حرفم را میبُرد: «جنمشو داره»! بلند میگویم: معلومه چی میگی گیلدا؟ جنم چیرو داره ئی رهنورد مثلاً؟!؟ اینا که همهشون سر و ته یه کرباسن. جناح چپ و راست بازیشونه. چاقو که دستهی خودشو نمیبره؛ اتفاقاً اصلِ جنس خودِ اینا هستن. اصل نظامان اینا. اونوقت تو از جنم و جرئتشون میگی؟! باهات شرط میبندم چندماه دیگه خودت با همین چشات میبینی که رهنورد و موسوی به دو سوت کوتاه میان و باهاشون ساخت و پاخت میکنن و پشت همهتونم خالی میذارن؛ اونوقت شما میمونین و خودتون! به قول مسلمونا علی میمونه و حوضش!
در حال صحبت به طرف اجاقگاز میرود. این اعتمادبهنفساش نگرانم میکند. میترسم بار دیگر کاری دست خودش بدهد و چندسالِ دیگر از دستش بدهم. نمیخواهم کوتاه بیایم و در جوابش میگویم: خب کی چی؟ آره طبیعییِ ولی مگه من سیاسیام؛ عوض شدنِ من چه ربطی به اونا داره؟ تا حالا دیدی یه آدم سیاسی عوض شه؟.. دوباره حرفم را قطع میکند؛ [. . . .]؛ این بار صدایم مثل بغضکردهها، توگلویی میشود ولی به روی خودم نمیآورم: من چه میدونم گیلداجون؟ اتفاقاً تو که داری میگی اونا عوض شدن و به عهدشون با مردم وفادارن، باید اثبات کنی نه من! من که ادعایی نکردم
پُکی عمیقتر به سیگار میزند. سکوتاش، یعنی که من باختهام. آتشبس برقرار میشود. «هووووفففف…»
..ساعت از هشت و نیم شب گذشته که بلاخره از آشپزخانه بیرون میآییم. دم در، پیش از خداحافظی با مهربانی میگویم: میبینی گیلدا چقده حرف داریم.. حالا چی؟ بلاخره میخوای قرار بذاریم؟
با تعلل و بیمیلی سکوتش را میشکند: «تا ببینم» ولی خوشبختانه لبخند هم میزند. که نشانهی خوبی ست.
۳
هفت ماه بعد
چند سالی میشد که ازش بیخبر بودم. اوایل، هر از گاهی به خانهشان سر میزدم و از مادرش، خبرها را میگرفتم چون دوشنبههای هرهفته، خانواده اجازه داشت ببیندش. ولی آخرین بار که رفتم، از آنجا نقلمکان کرده بودند. مستأجر جدید هم آدرسشان را نداشت. نمیدانستم پس از آزادی، در ایران مانده یا به ارمنستان مهاجرت کرده؛ تا بعدازظهرِ یک روزِ گرم تابستان،جلو دانشگاه تهران، راستهی کتابفروشیها خیلی اتفاقی به هم برخوردیم. تا چند لحظه فکر میکردم دارم خواب میبینم. دیدن دوبارهی گیلدا برایم مثل معجزه بود؛ معجزهای پُر از حسِ خوبِامید. روزنهای به رهایی از سالهای عذابِ وجدان، سالهای تنهاییام. در سالنمایی که کارهای روزانهام را مینویسم با خطی درشت، روز و ساعت و ثانیهی آن دیدارِ نامنتظر را یادداشت کردهام. آن روز، خریدِ کتاب بود و ادامهاش در کتابفروشی مرغآمین و چشمه و ثالث در خیابان کریمخان و بعد هم کافیشاپِ خیابان آبان، و کلی گپوگفت از خاطراتِ خوشِ دوره دانشجوییمان،… تا ساعت هشت شب که بلاخره از هم جدا شدیم و قرار دیدار دو هفتهی بعد را در منزلاش گذاشتیم که جشن تولدش بود و دیدارهای بعدیمان هم در واقع با اصرار و پافشاری من، به تدریج ادامه پیدا کرد تا حالا که حدود هفت ماه گذشته است.. امشب اما آمدهایم بیرون. از آخرین باری که با هم بیرون رفته بودیم بیست و هشت روز گذشته و حالا برای بار سوم دعوتاش کردهام به کافیشاپ خیابان آبان. تو تلفن آنقدر صغرا کبرا چیدم تا بلاخره پذیرفت. از قبل نقشه کشیدهام که امشب کلی از مزایای واقعی زندگی مشترک باهاش صحبت کنم، و ازش بخواهم که یکبار برای همیشه، گذشتهها را فراموش کند. همهی امیدواریام این است که با شنیدن حرفهای صادقانهام، تردید را کنار بگذارد و به طور جدی به پیشنهادم فکر بکند. بلاخره بعد از یکسال، تکلیفام را بدانم. ولی نباید مستقیم بروم سر اصل مطلب. باید صبور باشم. امشب برای آیندهی من و گیلدا واقعاً سرنوشتسازه. آیندهی مطمئنی که هر دویمان بهش نیازمندیم. باید بهش ثابت کنم که این بار حاضرم در همهی سختیها و ناملایمات تا پای جان، همدم و همراهش باشم و مسئولیت به عهده بگیرم. بگویم که در واقعهی کوی دانشگاه اگر خودم را زدم به کوچهی علیچپ و در آن شرایط سخت و ملتهب، فِلنگ را بستم و تنهایت گذاشتم اما صادقانه دلیلاش بیمهریکردن به تو یا خودخواهیام نبود. بعد هم دستام را به علامت سوگند میآورم بالا و میگویم: به شرافتم قول میدهم که منبعد هرگز رفتار غیرمسئولانهای از من نخواهی دید؛ دیگر هرگز در شرایط سخت تنهایت نخواهم گذاشـ…
ــ به کی داری سلام میکنی؟
ـ با منی گیلدا؟
ــ آخه دستتو آوردی بالا و داری تکون میدی!.. به دیوار سلام میکنی؟!
به میز کنار پنجره اشاره میکنم: «هم دِنجه و هم خیابونو میبینیم» و همزمان، به صاحب کافیشاپ علامت میدهم که ما این میز را انتخاب کردیم…
دو طرف میز مینشینیم رو به روی هم. کیف قهوهایرنگاش را مثل دفعه قبل میگذارد روی میز. نمیدانم چرا امشب کمی دلواپسام. مثل کسی که به دلش بد آمده باشد! قهوه سفارش میدهیم. کتاب کوچکی از کیف در میآورد. روی جلدش را نمیبینم: «داستانه؟» میگوید: «تو اصلاً به کلیسا هم میروی؟ مثلاً روزآی یکشنبه»؛ دستپاچه میپرسم: «ببینم ساعت چنده الآن؟» و به ساعت مچیاش اشاره میکنم.
ـ هفت و نیم. خوبه که آدم تو زندگیش به چیزی معتقد باشه
ـ نگفتی چیه؛ قصه ست؟
ــ آره، “دو دنیا“
دارد روی جلدش را به طرفم میگیرد که پیشدستی میکنم: گلیترقی! درسته؟
ــ از بهترینهای گلیترقیی. داستانهاش ادامهی همون قصههای«خاطرههای پراکنده»ست. فقط چند صفحه مونده تمومش کنم.
ـ خودت چی گیلدا؛ تو این سالها، شده دستی به قلم برده باشی مث اون موقعها؟ مضمون یکی از قصههات هنوزم یادمه! استعدادت تو قصهنویسی به نظرم خیلی خاص بود. اگه ادامه میدادی کارهات مث زویا پیرزاد، خیلیا دوست داشتن. تو وبلاگت که قصهای ندیدم.
ریزخند صورتش را مهربانتر میکند اما وقتی میپرسد «ببینم موبایلت همراته؟» لحن و چهرهاش کاملاً جدی میشود.
ـ معلومه؛ چهطور مگه؟
ــ میشه خاموشاش کنی؟
بلافاصله گوشیام را خاموش میکنم. لحناش جدیتر هم میشود وقتی میگوید «باطریشم جدا کن لطفاً.» با ضعفی پنهان میگویم «اوکی!» و ادامه میدهم «آها دوزاریم افتاد؛Safe میشیم دیگه!» و از نسکافهام جرعهای میخورم: «خوووب؟» میگوید: «ببین بعضی وقتا آره ویرم گرفته که دوباره شروع کنم ولی با این وضع شلوغ و درهم که خودت میبینی این راهپیماییها و درگیریها[…] اونوقت نوشتن داستان، سخت میشه..اگه هم بنویسم، معمولاً پارهشون میکنم؛ به قول رازمیک تا نوشته نشدن، قشنگان ولی تا رو کاغذ میان، از ریخت میافتن! تازه این روزآ فیسبوک و بالاترین و بارون سیلآسای خبر مگه میذاره که داستان بنویسی! بعضی خبرآ اِنقد نگرانکنندهس که آدم سرگیجه میگیره، تو فکر کن چقد سخته برا بچهها تو شهرستونای کوچیک که مثلن بخوان جمع بشن و[…]»
گیلدا به وقتِ حرف زدن از دستهاش به خصوص از میمیکِ صورت بهره میگیرد و این رفتار گرم و پرتحرک، انرژی مثبت به طرف مقابل میدهد یا من چنین حس مطبوعی از او دریافت میکنم. در دانشکده هم وقتی برای اولینبار به هم برخوردیم همین حرکات بیریا و خروشان، و حجب بیکرانهای که موج میزند در چشمهاش، مجذوبم کرد. دلم لَک زده که دستِ ظریفشو بگیرم تو دستم و نوازش کنم اما دلواپسی لعنتی راحتم نمیگذارد. انگار در اعماق وجودم رسوبِ سنگین آن وحشت دایمی، که طی سه سال اخیر بلاخره رهایم کرده بود بار دیگر بیدار شده. با این حال سعی میکنم برق تشویش را توی چشمهام نبیند. طی این هفت ماه هر زمان با گیلدا بیرون رفتهام بفهمینفهمی به این حالتِ تشویش دچار شدهام ولی امشب یکجورایی شدیدتر است. تشویش از این جهت که دوست ندارم وارد بحثهای سیاسی بشوم. دلم میخواهد التماساش کنم به مریم باکره قسماش بدهم که خواهشاً یه امشبو لااقل به خاطر من کوتاه بیا، من نیومدم که این حرفای دلهرهآور رو بشنوم، دعوتات کردم لحظاتی با هم باشیم و در باره سروسامون دادن به زندگی مشترکمون حرف بزنیم نه در باره جنبش سبز و راهپیمایی و بگیرببند و چه و چه؛ ولی میگویم: راستی ببینم گیلدا، وبلاگات هم فیلتر شده؟؛ با تعجب نگاهام میکند، نگاهی از جنس عاقل اندر سفیه. «اینو میپرسی که مثلاً حرفی زده باشی؟!» حالا دو چشم معصوم و پرسشگرش با دقت به چشمام دوخته میشود: «ببینم تو که اون دفعه گفتی وبلاگم را مرتب میخونی!»
ـ ای بابا، چرا گیر میدی. معلومه که میخونم؛ ولی تو شرکتمون چون فیلترشکن داریم، متوجه نمیشم که فیلتر هسی یا نیسی؟ آهّااا خوب شد گیلدا یادم انداختی ببین من ایمیلآدرس جدیدت رو ندارم.
و برای دور زدن کاملِ فضای انتخابات و باقی قضایا، آدرس ایمیلاش را مینویسم.
ــ فقط خواهشاً حرفهای بیربط ننویسی توی ایمیل… میدونی که چی میگم.
نوک زبانم میآید بهش تشر بزنم که: «مگه با خر طرفی؟» اما میگویم: ویکتوریا را میبینی؟
ــ ویکتوریا؟… نمیشناسمش.
بیاختیار میپُکم از خنده: خره منظورم سریال ویکتوریاست، شبکه فارسیوان، همین که این روزآ همه نگاه میکنن! خونسرد و بیاعتنا میگوید: «آآآها؛ تلویزیون فارسیوان! حالا چی شده به فارسیوان علاقمند شدی؟ شاید تو هم واسه اینکه میزان محبوبیت این شبکه دستت بیاد، داری نظرسنجی میکنی؟»
بهعمد، نگاهام را به بیرون، به تاریکروشنِ خیابان آبان میدوزم اما سنگینی نگاه شماتتبارِ دو گوهر شبچراغ قهوهایرنگ را روی خودم کاملاً حس میکنم. بیاعتنا به نگاه سنگیناش، میگویم: چقدر حواسپرتمآ، یادم میره که تو از این چیزهای پیشپا افتاده!! خبر نداری، فقط حواسات ششدانگ به عالم معقولاته، آره به چیزهای سطح بالا، مثلاً به جنم و جرئت زهرا رهنورد…منو باش که در مورد فارسیوان دارم از کی میپرسم…اصلاً بیخیال فارسیوان!
ــ چرا بیخیال؟ بگو حرفتو، که ششدانگ حواس من به؟..خب بگو تا بفهمم اشکالاش واقعاً چیه؟ بازم میخوای سرکوفت بزنی که این تلاشها فایده نداره، رهنورد و موسوی چندوقت دیگه کوتاه میان و ما سبزها تنها میمونیم. پس بهتره به فکر معضل ترافیک باشیم و چون خودمونم حقوق همدیگهرو رعایت نمیکنیم ترافیکمون اِنقد مزخرفه… ببینم واردان مگه تا حالا شده بهت گیر بدم و سرکوفتات بزنم که مثلاً چرا مدام هدفون تو گوشاته و موزیکِ خالتوری گوش میکنی یا سریالهای فارسیوان نیگا میکنی، آره؟ خوب حتماً دوسداری و احساس رضایت میکنی.
ـ این فرق میکنه گیلدا خانوم. داشتن هدفون و آیپَد چیزایی شخصی و خصوصیان… اشتباه میکنم؟
ــ وای که تو چقدر عوض شدی واردان!
ـ عوض شدم یا پخته شدم؟
پختهشدم را بلند و محکم میگویم. در حالی که به فنجاناش خیره است : «آهااااا. که پخته شدی!.. چه جالب!»؛ و زل میزند بهم با چشمهای جمعشده، و ادامه میدهد: «شایدم حق با توئه؛ آره مشکلی به نام ترافیک! چرا که نه؛ اصلاً میتونه یه معضل ملی به حساب بیاد. حتا به اندازهی یک فاجعهی عمومبشری میتونه خطرناک باشه!»
هیجانزده از تأیید نامنتظرش، میگویم: واژهی خیلی مناسبی پیدا کردی گیلدا: فاجعه! آره واقعاً که فاجعهست. اگر آلودگی هوا و دیاکسیدکربن هم بهش اضافه کنی تازه اونوقت عمق این فاجعه معلوم میشه.
نگاه شیطنتبارش را به خیابان میدوزد و وانمود میکند برای خودش دارد دکلمه میکند: «حرف زدن از درختان عین جنایت است وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!» معمولاً لحظههایی که احساس تحقیر میکنم آب دهانم را نمیتوانم قورت بدهم. یکجورایی ماهیچههای گلویم انگار فلج میشود. بیکه ضعف نشان بدهم و جملهی برتولت برشت را به خودم بگیرم: هر نرهخری از تو خیابون رد میشه، میخات میشهآ؛ و اشاره میکنم به روسریش که خیلی عقب رفته. یکدفعه صورتش بُراق میشود و نگاهی میکند که سنگینی تحملناپذیرش را بر تمام تنم حس میکنم. بلافاصله میگویم: واوو داشت یادم میرفت ازت بپرسم با این اوضاع درهمجوش، و با اون سابقهات ، هیچ شده به رفتن و مهاجرت فکر کنی؟… همه که دارن میرن این روزآ.
مکث میکند در پاسخ دادن. ممکن است، نه حتماً از دستم حرصی شده؛ چند لحظه سکوت میپاید. به انگشتان ظریف و لاک سبز ناخنهایش نگاه میکنم که بیاختیار روی میز، ضرب گرفتهاند. بعد به خیابان و خاموشروشن شدن نور قرمز چراغهای گردونِ آمبولانس، شایدم خودرو نیرویانتظامی نگاه میکنم اما در واقع به ریتم زیبایی که مینوازد، گوش سپردهام. ضربآهنگِ ریتمی که گیلدا دارد میزند با گردش منظم نور قرمز، همنوایی دارد.
ـ منظورت از مهاجرت، ارمنستانه؟
بلافاصله میگویم: حالا هر جا!
ــ «چراغم در این خانه میسوزد.»
میخواهم دوباره اظهار فضل کنم و بگویم جمله از چه کسی ست که صدای بلندِ بستهشدنِ درِ کافیشاپ را میشنوم. پشت به در نشستهام. اما صدای بهنسبت بلندِ گامبِ گومب قدمهای سنگین تازهواردی، سکوت و آرامشِ نسبی فضای کافیشاپ را تحت تأثیر قرار میدهد. بلافاصله ضربآهنگ دلنشین تماسِ ناخنهایِ سبز با سطح میز، قطع میشود. سبزهای لطیف و خوشرنگ در مشتاش پنهان میشوند. با حذفِ رنگ سبز، تیرگیِ رنگِ کیفِ گیلدا تو چشمام میدود. دست مشتکردهاش را روی کیفاش میگذارد. نگاهاش بین من و کسی که الآن واردِ کافیشاب شده در نوسان است. با آمدنِ تازهوارد، صدای ملایمِ موزیک هم انگار قطع میشود. دیدنِ چهرهی تهاجمیِ گیلدا که حالا به مادهببری خشمگین میماند بیاختیار وقایع کوی دانشگاه را برایم تداعی میکند. لرزشِ تارهایِ قلب لعنتیام صدچندان میشود. جرئت نمیکنم پشت سرم را نگاه کنم. در این لحظه نور قرمزی که خاموش و روشن میشود حواسم را متمرکز میکند؛ تازه دوزاریام میافتد. دست راستم بیاختیار علامتِ صلیب مقدس را روی سینهام رسم میکند. حالا یک چشمام به نور قرمزی است که مدام میچرخد و چشم دیگرم به چهرهی بُراقشده و حرکاتِعجیب گیلدا ست که به سرعتِ برق، دست راستش را به درون کیف میبرد و در حالی که مشت کرده، آرام از کیف بیرون میکشد. حالا هر دو دست را برده زیر میز. به کسری از ثانیه، سیمکارتِ موبایلاش را میبینم که چرخ میخورد و زیر میزِ مجاور کنار دیوار میافتد. حیرتزده از حرکاتِ فِرز و مسلط اش، میخواهم بهش بگویم از همان ابتدا که وارد کافیشاب شدیم دلم شور میزد. ولی تا بگویم، حرفم را میبُرَد و در حالی که آنی از تازهوارد چشم برنمیدارد زیرلبی و قاطع میگوید: «فقط پاشو برو، بجنب واردان. اگه پرسیدن، بگو منو نمیشناسی، برو نگران من نباش از پسشون بر میام».. بیاختیار نگاهم به پایینبالارفتنِ سیبک گلویش، دوخته میشود. قلبم میخواهد از جا کنده شود وقتی میبینم از لای لبهاش بیوقفه «برو، خیلی عادی پاشو برو» بیرون میریزد بیکه به من حتا نگاه کند. غم و اندوهی سنگین به قفسه سینهام هجوم میآورد. صحنهی دردناک جداییمان در ماجرای سال هفتادوهشت و بستهشدن روزنامه سلام و بعد هم درگیریهای کوی دانشگاه حالا بار دیگر جلوی چشمم مجسم میشود. سنگینی بار گناه؛گناهی در حد خیانت و آمیخته به دردِ حقارتی بیپایان بار دیگر روی قلبم احساس میکنم. زبانم باد کرده؛ انگار که مقدر شده باز هم برای سالهایی طولانی همدیگر را نبینیم. باز هم تحمل سالها تنهایی و انتظار آمدنش… نگاه لرزان و پُرسؤالم با صورت دردمندش تلاقی میکند. گویی اولین بار است چهرهی نجیباش را میبینم. چقدر جوان است این چهره، چقدر مصمم و با صلابت است. با کفِ دست، عرقِ پیشانیام را میگیرم، سردی انگشتانام روی پوست صورتام مینشیند. تردید و دودلی نمیگذارد درست فکر کنم. تمرکزم را پاک از دست دادهام. نمیدانم چه خاکی باید به سرم بریزم. طوری منگ شدهام که انگار در چاه عمیق و تاریکی سقوط کرده باشم. همهی این اتفاقاتِ ناگهانی فقط در عرض چند ثانیه روی سرم هوار شده،..خدایا اصلاً باورم نمیشود که به یک چشم بههم زدن همه چیز یکدفعه زیر و رو شد…
… در حالی که خیلی با احتیاط دارم از صندلی بلند میشوم در ذهنم میگذرد که رفتار گیلدا چقدر مسئولانهست، چقدر منصفانه ست. درست مثل دفعه قبل نمیخواهد پای منم گیر بیفتد. بیاختیار توی ذهنم با خودم حرف میزنم: «همه میدونن که برعکسِ اون سال تو ماجرای کوی دانشگاه، این بار من واقعاً نه سر پیازم نه ته پیاز. مگه اصلاً رأی دادم که دنبالش باشم؟…»
برای آخرین بار نگاهاش میکنم. حالا چهرهی مصمماش را محو و مهآلود میبینم، دست میبرم به طرف چشمها و اشکهای ماسیدهام را پاک میکنم. کاش به پاس همهی ازخودگذشتگیهاش، حداقل این بار پیش پایش زانو میزدم و دست کوچکش را میبوسیدم…
…به سوی در خروجی میروم. سرم پایین است اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. انگار بخشی از وجودم را جا گذاشتهام… نزدیکِ در میرسم و میخواهم دستگیره را بگیرم، کسی در را برایم باز میکند. بیکه سرم را بلند کنم با صدای لرزانم که از ته چاه بالا میآید فقط میگویم ممنون. همچنان که نگاهام پایین است به طور اتفاقی کفشهایی را میبینم. یکباره تمام تنم میلرزد. کفش نیست، پوتین است! یک آن از حرکت باز میمانم. «مسیح ناجی کمکام کن»، تمام پوست بدنم مور مور میشود. حالا کاملاً منفعلام، و منتظر که…
..واقعاً نفهمیدم چه شد و چند لحظه از خود بیخود شده بودم ولی انگار نیرویی از اعماق وجودم باعث حرکت دوبارهی پاهایم میشود. پایم که حالا به اختیارِ خودش حرکت میکند به آسفالتِپیادهرو میرسد. زمین زیر قدمهام موج برمیدارد. پا و پوتین هم با من به پیادهرو میآید. سمت راست به طرف پایینِ خیابان حرکت میکنم که به زعم خودم هرچه زودتر برسم به خیابانِ ویلا و از آنجا بندازم تو خیابان طالقانی. ناگهان جرقهای در ذهنم شعله میکشد که بزنم و دِ دَر رو،.. اما بلافاصله از این فکر ابلهانه منصرف میشوم. زیرچشمی، هوای پا و پوتین را دارم که دارد دنبالم میآید. منگ و مردد ادامه میدهم. به مجردی که از کنار آخرین پنجرهی کافیشاپ میگذرم متوجه میشوم پا و پوتین انگار دارد ازم فاصله میگیرد. جسارت پیدا میکنم و به بهانهی دیدن اتومبیلی که دارد از خیابان میگذرد صورتام را نود درجه به سمت چپ میچرخانم، متوجه میشوم آن مرد انگار دارد واقعاً ازم فاصله میگیرد. «هرچه بادا باد» و صورتام را بیشتر میچرخانم و نگاهاش میکنم. مأمور میانسالی را میبینم که سینی کوچکی حاوی سهتا لیوان مقوایی چای ـ شایدم نسکافه ـ و چندتا کیک، به دست گرفته و به طرف خودرو نیرویانتظامی میرود.
ـ پاکنویس اول نشر: اسفند ۱۳۸۸؛ این تحریر: ۱۴۰۰
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…