اسم و رسماش دههها، پشت پرده بود که بر زبانها میچرخید. و آن پشت پرده هم به نهیب و هشدار بزرگانی بود که خطاب و عتاباش میکردند. و از آن پشت پرده هم که اسماش رخنمون شد، همچنان اسماش بر حکم پشت حکم انتصابها بود که نوشته میشد. ارتقا و اوج گرفتن سمتاش را هم همین انتصابها بود که رقم میزد. بر مدار شایستگیهای حکومتی بود که او میتوانست بر مدار مجاری قدرت، همچنان برقرار بماند. شایستگیهایی که همه دغدغههای از جنس و جنم نمادونشان دغدغههای صرف نظام بود.
و او در سیرِ در این مدار حکومتی، نقش و رنگِ خاص خود را پیدا میکرد. نقش و رنگی به همرنگی آن هستهی سخت نظام. و بر این مداومت حضور در عرصههای قدرت، طرفدراناش القاب پشت القاب بود که بدانها مستفیظاش میکردند.
ولی مداومت او در این عرصهها خالی از تمنای وصال نبود. تمنای وصال بود که حکم انتصاباش بر این جایگاه هنوز خشک نشده، او را بیقرار میکرد که چشم نگران به سمت و سوی جایگاهی بالاتر بدوزد.
چون حکم به صدرنشینی آستان قدس را به دست آورد، سخن از آن گفت که او را جز خادمی امام رضا هیچ قرارومداری در دل نیست که نیست. ولی چون زمانی اگرچه کوتاه از آن حکم گذشت؛ آن تمنای وصال باز بر او چیره گشت و آستان قدس را آستانهی ورود به ریاست جمهوری دید. و از این کارزار بود که اسم و رسم او بر زبانها بیشتر چرخید. و از دوقطبی سایه انداخته بر آن انتخابات ریاست جمهوری دوازدهم، آرای نهچندان کمی را انگار که در تمنای خود دید.
و از آن زمان درکار این رونق تمنای دیگر هم شد. و چون همچنان قرارومدارش بر همان قانون تمنای وصال میچرخید؛ آن حکم آستان قدس نیز به طرفهالعینی از چشماش افتاد. این شد که به حکم ارتقایی دیگر، اوج گرفت تا قوهی قضا؛ شاید که تمنای وصال در او آرام گیرد.
باز حال و احوالاش بر آن اوانِ صدرنشینی بر صدر آستان قدس شد. به چشم خواهندههایش رونقی بر قوهی قضا بخشید. سلطان پشت سلطان بود که به میز محاکمهشان فرامیخواند. آقازاده پشت آقازاده بود که حکم فسادش از قوهی قضائیهی او مهر جزا میخورد؛ اگرچه هم بر این همه لیستِ فساد سلطان و آقازاده، از اسمهای خط و خطوط خود هیچ خبری نبود که نبود.
ولی چون زمانی بر این نقش مثلاً ویژهی او در محاکمهی فسادهای افسارگسیخته گذشت و موعد انتخابات ریاست جمهوری دیگری از راه رسید؛ آن تمنای وصال نشسته در خودآگاه و یاکه ناخودآگاه فکر و ذهن او، او را به فکر ریاستی دیگر انداخت.
و این تمنای وصال بود که در روزی چون امروز، ابراهیم رئیسی را تا سالن نامنویسی در انتخابات ریاست جمهوری سیزدهم میکشاند. ولی رئیسی از آن غافل بود که این ریاست، دیگر به آن جنس و جنم احکام سابقاش نخواهد بود، که بالا رفتن از این صدر بدان آسانی و سهل و سهولت احکام پیشیناش نخواهد بود. او آیا حداقلی از مطالبات مردم را میدانست؟ آیا اصلاً او در خود آنچنان شفافیتی را قبول داشت که بتواند در زیر پرسشهای زیروزِبر کنندهی بسیار این کارزار تاب آورد؟ او را چه جواب حاضر و آمادهای بود برای پروندههای پرواز اوکراین؟ چه جوابی داشت برای پروندههای کسانِ جناح خود، که هیچ وقت میل آن نرفت که خطی از آنها سخن بگوید؟ آیا از پس این همه سؤال، از نقش بتشکنیاش که خواهندههایش میگفته و میگویند؛ چیزی باقی میماند؟
آیا او میدانست که ریاست جمهوری را قرارومداری دیگر است و صدر تا ذیل آن همه زیر ذرهبین بوده و دیگر به حکم قرارومدار انتصابهای سابق نمیتوان تصویر رؤیایی کاذبی ازخود حتی برای خواهندههایش دستوپا کرد؟
هرچه بود، کار کارِ تمنای وصال بود. آیا تمنای وصالی دیگر او را بدین کارزار نکشانده بود؟ و آیا این پردهی آخر بیقراریهای مدام ابراهیم رئیسی خواهد بود؟ و آیا قصهی او همان قصهی هوسِ قمار دیگر نخواهد بود؟