سابقهی دیدار و آشنایی با مهندس سحابی به سالهای دیر و دور برمیگردد، اما اینکه آن دیدارها چقدر برای من توفیق گپوگفت به همراه داشت، باید بگویم تقریباً هیچ. در حد معارفه بود و بس. بعدها در مجلس ختم همسر دکتر انور خامهای، از گروه ۵۳ نفر، فرصتی دست داد برای آشنایی بیشتر. این بار پرویز بابایی مبارز قدیمی، مورخ و مترجم آثار تاریخی و فلسفی موجبات آشنایی بیشتر ما را فراهم آورد و گپوگفتی بین ما رد و بدل شد در وقت خروج از مسجد در میدان هفت تیر تهران. برای دقایقی نبش همان کوچهای که دفتر مهندس در انتهای آن بود، ایستادیم و از هر دری سخن به میان آمد و بعدش هم خداحافظی او بود و نگاه من که او را تا انتهای کوچه برد و کلام پرویز بابایی: «عجب دل شیری دارد این مرد … هیچ واهمهای ندارد از این همه گزند زمانه و …».
بیمناکی پرویز بدون دلیل نبود. آن روزها از زمین و آسمان تیر غیب میرسید. روزهای قتلهای زنجیرهای بود و برچیدن فاسدها؟! به تعبیر آقایان از امالقرای اسلام. جلوتر که آمدیم زمین لرزهی بم بر این ملت رنجدیده حادث شد و تلاش دستهجمعی رفقا که در قالب کمپینی مبشر یک سری از اقدامهای انسانی شدند و … در همان فضای مودت و دوستیها بود که برای کودکان بیسرپرست بم فضاهای آموزشی و اِسکان متعدد ساخته شد و … . علیرضا ثفقی خراسانی، فریبرز رئیسدانا و چند تای دیگر که «ان.جی.او سیب» را راه انداخته بودند برای افتتاح چند پروژهی عمرانی از دوستانی و از جمله ما ـ پارهای از اعضای کانون نویسندگان ـ دعوت کردند که سفری به بم داشته باشیم. در این سفر دخترم صدف هم همراهیام میکرد و چند روزی به طول انجامید. از مزیتهای سفر قرار گرفتن در کنار دوستانی چون سیمین بهبهانی، پرویز بابایی، سید علی صالحی، علیرضا بابایی، جاهد جهانشاهی و … بود همراه با سعادت دیدار مجدد با مهندس سحابی. دیداری که یکی از ثمرههای آن برای من زدودن تتمه رسوبات باقیمانده در ذهن و زبانم از گذشتهها بود و مرزبندیهای نه چندان علمی که از کنه بینش سحابی و دیگر ملیمذهبیها داشتم.
پی بردن به جوهر شخصیت و منش والای این مرد و استواریاش برایم جلوهای دیگر داشت. اینکه ادب سخنگفتن را هیچ گاه فرو نمیکاست و تقلیل نمیداد. فروتنی داشت و همگان را با مهر مخاطب قرار میداد و عطوفت و مهربانی در طول مدت از چهرهاش ساطع بود و… من این ادب و فروتنی و مهر را دیگر بار در مراسم تدفین آیتالله منتظری از او دیدم. روزی که او دیواری را تکیهگاه جسم نحیفش کرده بود. پرویز بابایی با دیدنش، داد سخن سر داد و گفت: «آقای مهندس! بزرگی منتظری ما دگراندیشها را هم امروز به قم کشانده و …». عزت با مهربانی گونههای ما را بوسید و دستی هم بر سر ما کشید که تمام نگاهم را به پهنای صورتش نشاند، به چهرهای که پر از شفقت بود و درد. همان چهرهی پوستر شدهی این روزها که بر صفحهی مانیتور در کنار هاله نشانش میدهد، با غمخندهای گرم که تمام پهنای صورت پدر و دختر را پوشانده است. و این لابد همان جنتی کردن جهان است و بس.
گویا مقدر بود دفعهی آخر در کنار مهدی معتمدیمهر او را ببینم با پوششی نصف و نیمه از پارچهی کفنی. رام و مطیع خوابیده زیر درختی در ساعت شش صبح. و حلقه دوستانش را از پشت پرده اشک تماشا کنم خیمهزده بر روی او. بعد هم دقیق شوم در صورت نجیب او. لبهای بر آماسیدهای را ببینم که هزاران هزار حرف هنوز برای گفتن داشت. سیر نگاهش کنم، صداهای مرتعش شاهحسینی و میثمی در گوشم بپیچد که از فراق میگفتند و فراق… بیرون زدن از میان جمعیت و زمزمه زیر لب: «من ندارم دل فواره خونینی را دیدن …». لورکا … لورکا … لورکا …هیچ ندانم در آن حال چرا لورکا به سراغ من آمده… باقی دستم بود در دست همشهری خودم ــ امیر ارسلان انصاری ـــ و رسیدن به مقابل درب ورودی منزل در خیابانچه ای منتهی به خیابانهای دیگر در لواسانات که پر از مامور شده بود و ….
برای من که تماشای جهان از منظر ادبیات تبیین میشود، «هاله سحابی» ندیده و نشناخته را با حسی نهان در هیئت زنی یافتم که گام میزد در آستانه و تکینگی. پوستر عزت را چسبانده بود به سینهاش. امانت سرزمینی. پیشاپیش جمعیت و جنازه از در خانه بیرون زده بود و در دم معترض به سد سدیدی شد از ماموران که میگفتند برای حفاظت از جان و مال و ناموس جمعیت آمدهاند!… و خطاب به ماموری که میخواست مسیر را منحرف کند، گفت: «بلندگو گفته ما به سمت راست حرکت میکنیم مگر سربازی نرفتهای؟! … راست را از چپ نمی شناسی!». با نهیب او بود که کوچهای از میان خیل ماموران برای جمعیت باز شد و هاله با جماعت تشییع از من و دوستان دیگر فاصله گرفت و سوگواران پیش رفتند و پیش… نزدیک به خیابان گلستان و …
غرض اینکه وقتی به خانه رسیدم بیخبر از رفتن و مرگ هاله بودم. با شنیدن خبر تنها توانستم با دو دست صورتم را بپوشانم و بار دیگر زیر لب بخوانم: «نگیرد این شعله خاموشی ». بعد هجوم درد بود و اضطراب و ناگهانی آمدن تمام مردگان در ذهن و زبانم. و خانهای ساخته شد با بنای«سووشون» خانم سیمین دانشور. آن پیشگویی محتوم که در ادبیات به حوزهای از نویسندگان پیشگام نسب میبرد به داستایوسکی، کافکا و …
سیمین دانشور چه ساحرانه اندوه زری ـ مسمای عجیبی هم دارد با نام همسر عزت ـ را در سووشون از فراق یوسف رقم زده است. چگونگی دفن یوسف و ایلغاری که در فصل پایانی سووشون رفته را میتوان حدیثی دانست بر مراسم دفن سحابی و شدن هاله. قلم جادویی سیمین دانشور از آن تشیع جنازه گرفته تا دفن شبانه و … همه مصداقی است برای این حکایت تکراری خون منتشر در سرزمینمان!
• شبانه جنازه را از سر چاه منبع، از میان گونیهای پر برف برداشتند و در صندوق عقب ماشین خان کاکا گذاشتند. عمه و زری و خسرو و هرمز و خان کاکا در ماشین نشستند…
در گورستان جوان آباد، قبر آماده بود و در نور یک چراغ بادی که به دست غلام بود، جنازه را در گور گذاشتند. سید محمد خواست تلقین میت بگوید که بلد نبود. خسرو به اشاره غلام، روی پدر را پس زد و دست به چشمهایش برد و گریست. غلام رسید، با دست خود، روی یوسف خاک ریختند و عمه زار میزد و میگفت «شهید من همینجاست. کاکای من همین جاست. کربلا بروم چکنم؟»
اما زری، از همه چیز دلش را بهم خورده بود، حتی از مرگ، مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشیع جنازه داشت.اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.
نزار قبانی شاعر سوری شعری دارد با این مضمون «تاریخ ما سراچه محنتهاست و روزهایمان همه عاشورا». این روزهای سرزمین خونگرفته شاعر را، شلتاقهای حزب بعث سوریه، جوانک خام بر مسند را باید با شعر او جمع زد و برای همه آنهایی که از تاریخ درس نمیگیرند و به نصیحت های مشفقانه ادبیات و شعرا و نویسندگان که به قول توفیق الحکیم نمایشنامه نویس بزرگ مصری که مصلح مصلحاناند بی توجهاند باید نوشت که نامه تسلی آمیز مک ماهون به زری در سطرهای پایانی سووشون گویای هر مطلبی است…
«گریه نکن خواهرم. در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. »
«و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟»
2 پاسخ
تمام مظلومیت و عزا و غم و نومیدی و اما نه تسلیم در عکس هاله دیده می شود. به قول نویسنده نظر بالا این غم سترگ ۱۳۸۸ ساله این تجاوز مزمن و این زخم التیام ناپذیر از نگاه زخمی و غمآلوده اش صاتع است. علیرضا بهشتی شیرازی در درددلی زیر عنوان «سرنوشت ایران چه خواهد شد؟» دم به دم از قادر متعالی که ما فوق ولایت مطلقه است با هزار ایما و اشاره و امتناع از شفاف گوئی و شفاف نویسی، نوشته ! اما حتما قادر متعال نه آن قدرت موهومی باشد که او از دیانت و اسلامیاتش می آورد بلکه از روح ایرانیت و فرهنگ و تمدنش می آید آنرا نجات خواهد داد. راه ایران یکی ست و آن ایرانی شدن است. ایرانًه وائجه! این روح بزرگ که در برابر قتل و کشتار و دگرگونی دین و ایمان مقاومت کرد و مانع از آن شد که بگویند هنا ایران مملکته العربیه همچون مصر. و اما در خون ایران و ایرانی یک شرم و خجالت آن شکست در خفا فریاد می زند. زمانیکه این دهنه ی نحس و نکبت از دهان ها برداشته شود آن « بخرجون من دین الله افواجا» در برنامه ای حتمی ست.
من مانده ام که مردم ایران با این همه کینه و تنفری که از ورای این نظام از روحانیت و مداحان و طلاب و حتا از خود اسلام در خود انباشته اند چه خواهعند کرد ؟! امکان ندارد که این تنفر و کینه منفجز نشود. چرا که یک « ارتش » رونشناس و روانکاو لازم است و صرفها میلیاردها میلیارد پول. این حکومت که در سرتاسر ایران ضدبشرش می نامند هیچ راهی غیر از این انفجار را برای مرذدم باقی نگذاشته. من با سایت شما به دلیل حذف نظرات من و خانواده و دانشجویانم قهر کرده بودم. اما اینک دوباره آمده ام. دوباره آمده ام تا اعتراف کنم که تمامی باورهایم نه تنها به اسلام بله به هر دین و هر خدا را از دست داده ام و سبک شده ام. و اینک به این نتیجه رسیده ام که هر کس با هر نوع دیدی دینی چه «اصلاحطلبانه» چه اصولگرایانه و چه «ملی مذهبیانه» به ایران بنگرد خودآگانه یا ناخودآگاهانه به ایران خیانت کرده است. راه حل ایران واکاوی و ساختارشکنی انتقادی از تاریخ و تمدنش است. واکاوی چرائی و چگونگی مسلمان شدنش است. اینرا باید به عنوان دردشناسی مورد کاوش قرار داد. هر کشوری هر فرهنگی درد و مرضی دارد، درد و مرض ایران اسلام است. اینرا در و دیوار و فضا و زمان حتا صدای اذان و طرز لباس و پوشش گواهی میدهند. اما شما مسلمانان این ابعاد را یا نمی بینید یا می بینید و حاشا میکنید. من به شما پیشنهاد می کنم تا آنر خوب ببینید و حاشا هم نکنید. شاید با شفافیت و شکستن خطرهای قرمز و خونین بتوانیم به جامعه ی ایران کنمک کنیم تا از این مدار از این دایره خشن و وحشت و دهشت گذر کند. من شمرده ام ۲۳ متخصص درجه یک و ۳۷ متخصص درجه دو که دوستان من بوده اند از ایران نه بلکه از اسلام و مسلمانی از ایران فرار کرده اند. اینان در اروپا و آمریکا وضعشان بسیار خوب شده و به قول یکیشان «صدای نحس اذان» را دیگر نمی شنود. من از او گلگی کردم چرا چنین میگوئی. او گفت من دیگر وقتی آن صدا را می شنیدم درد جنایات و خرافات این ۱۳۸۸ سال و این ۴۳ سال مرا بارها تا مرز خودکشی پیش برد و حالا حتا یادآوریش برایم کابوسی وحشتناک شده.
شاید من هم از ایران رفتم. هیچ دلگرمی ای ندارم مگر دانشجویانم. شاید روزی به همین زودیها گریان از ایران بروم. بی ادعا میدانم که جایگزینی نخواهم داشتم و جایم خالی خواهد ماند. اما حتا شما اپوزیسیون هم با اسلامیاتتان عقده هایم را بیشتر باد میکنید!
قربانتان می شوم
دیدگاهها بستهاند.