زیتون- محمدرضا واعظ شهرستانی: انرژی درمانی، شفای کوانتومی، روانشناسی مثبتگرای زرد، طب سنتی، طب سوزنی، طالعبینی، بشقابپرندهها و مواردی از این دست، همگی از جمله پدیدههایی هستند که در زندگی بارها با آنها مواجه شدهایم. برخی از ما از این روشها به گُمانِ درمان و شفایافتن بهره بردهایم و برخی آنها را غیر علمی و خرافه پنداشتهایم. تا زمانیکه پدیدهای، ادعای علمیبودن ندارد، شبهعلم محسوب نمیشود و این به معنای نادرستانگاشتن آن نیست. برای مثال تا زمانی که عرفان ادعای علمی بودن ندارد، شبهعلم محسوب نمیشود و میتواند به اختیار فرد به عنوان منبع معرفتی برای شیوۀ زندگی و سلوک خویش استفاده شود. اما مسئله شبهعلم بودن یک پدیده دقیقا زمانی رخ میدهد که آن پدیده در حالی که علمی نیست، ادعای علمی بودن دارد. به بیانی دقیقتر گفته میشود پدیدهای شبهعلمی است، که آن پدیده ادعای علمی بودن داشته باشد، در حالی که فاقد مهمترین شاخصهای علم و روش علمی است.بنابراین، کسانی که در خصوص «علم» و «روش علمی» صحبت میکنند، ادعا ندارند که هرچیز که علمی نیست، نادرست است، بلکه تاکید دارند که هر پدیدهای «علمی» نیست.
شبهعلم معمولا برای عموم مردم جذاب است و من در پروندۀ «از علم تا شبه علم»، کوشیدهام در گفتوگوهایی با تعدادی از افراد صاحبنظر راز، تاریخچه و حکمتِ این جذابیت را بیابم. در نخستین گفتگو با دکتر محمدرضا سرگلزایی به ساحت زبانی، استعاری و اسطورهای پدیدهها در کنار ساحت زیستشناختی و روانی آنها اشاره خواهد شد و به این حقیقت تلخ خواهیم پرداخت که چرا از نظر پیکاسو هنر دروغی است که از حقیقت قدرتمندتر است.
***
از جادو تا درمان
(علم و شبه علم | ۱ )
محمدرضا واعظ: آقای محمدرضا سرگلزایی چطور است که با نقش درمانگری و این که در دنیای قدیم به چه صورت بوده و در دنیای مدرن به چه صورتی در آمده است، آغاز کنیم و دربارۀ تفاوتها و شباهتها و ارتباطی که بین اینها میتواند وجود داشته باشد، صحبت کنیم.
محمدرضا سرگلزایی: سلام خدمت شما و دوستانی که ما را همراهی میکنند. اولین چیزی که من به عنوان مقدمه میخواهم خدمت شما بگویم این است که انسان موجودی است که زیست او فقط زیست فیزیکی و شیمیایی نیست، یعنی هنگامی که از زیست انسان صحبت میکنیم بخشی از زیستش همان زیست فیزیکی و شیمیایی است که با دنیای فیزیکی، مولکولها، بافتها، سلولها، غذا، تولید مثل، ژن و غیره ارتباط دارد و بخش دیگرش زیست روانی انسان است که در تعامل پویا و لحظه به لحظه با زیست فیزیکی انسان است، اما در عین حال صد درصد تابع زیست فیزیکی نیست و ساحت زبانی، یعنی تفکر زبانی یا تفکر زبانمند، در ما انسانها باعث شد که ما یک ساحت دیگری از زیست داشته باشیم که آن ساحت زبانی، استعارهای و اسطورهای است. یعنی ساحت linguistic، متافوریک و میتولوژیک انسان. در نتیجه، ما درباره هر امر انسانی که صحبت کنیم، یکی از آن جنبههای امر انسانی، جنبۀ زیستی است: به معنای فیزیکی، شیمیایی، اقتصادی، اقلیمی و غیره؛ اما جنبهای از آن هم هست که سازو کارهای متفاوتی دارد و آن ساحت زبانی، استعارهای و اسطورهای ماست و آن ساحت معنا است. من چند مثال به اصطلاح ملموس و روزمره در این باره میزنم.
مثلا موضوع جنسیت را در نظر بگیرید. بخشی از جنسیت ما به کروموزومهای جنسی، اندامهای تناسلی و هورمونهای جنسی ارتباط دارد، اما بخشی از جنسیت ما هم هست که با این ساحت فیزیکی ارتباطی ندارد. مثلا در اسکاتلند مردان در ضیافتهای ملی و فرهنگی دامن میپوشند اما در ایرلند دامن یک لباس زنانه است. نمونه دیگر، مردان در بلوچستان از طریق سیاه کردن چشم با سرمه آرایش میکنند، در حالی که در تهران اگر مردی به چشمهایش سرمه بزند، این یک امر زنانه است و مردانه نیست و غیر معقول است؛ یعنی دیگران میگویند که این مرد چرا دامن پوشیده یا چرا چشمانش را سیاه کرده و چرا زنانه رفتار میکند. در نسل پدر من اگر مردی لباس قرمز، صورتی و یا گلبهی هدیه میگرفت، میگفت: «برای من لباس زنانه آورده اند که جلف است!»اما در نسل من و قطعا نسل شما کسی رنگها را زنانه و مردانه نمیبیند. بنابراین، ما یک مفهوم جنسی[۲] داریم که به معنای زیستی، فیزیکی و شیمیایی شامل ژن، مولوکول و اندام است و یک مفهوم جنسیت[۳] داریم، مثل این که میگویند چه شغلی زنانه است و چه شغلی مردانه، که این مفهوم زیستی نیست. مثلا اینکه در کشور ما به زنها گواهینامه موتورسیکلت نمیدهند یا برای دوچرخهسواری زنها محدودیتهایی وجود دارد، اصلا ربطی به زیستشناسی ندارد. اگرچه کسانی که این قانونها را میگذارند و این محدودیتها را اعمال میکنند، تلاش دارند که بگویند این به دلیل تفاوت اندام زنان و مردان است، اما واقعیت این است که این مربوط به ساحت زبانی، استعارهای و اسطورهای ماست.
ما یک مفهوم جنسی داریم که به معنای زیستی، فیزیکی و شیمیایی شامل ژن، مولوکول و اندام است و یک مفهوم جنسیت داریم، مثل این که میگویند چه شغلی زنانه است و چه شغلی مردانه، که این مفهوم زیستی نیست، مربوط به ساحت زبانی، استعارهای و اسطورهای ماست.
به عنوان نمونۀ دیگر، ثروت را در نظر بگیرید. اگر یک آدم کوچ نشین دوران شکار مثلا پنچاه هزار سال پیش یک تکه طلا را با پنج کیلو پروتِئین مثل قارچ یا گوشت معاوضه میکرد، همه مبادله یک تکه فلز در مقابل پنج کیلو پروتئین را یک برد میدانستند؛ اما اکنون در این زمان اگر ما آن تکه طلا را با پنج کیلو پروتئین معاوضه کنیم، همه آن را دیوانگی میدانند. این گونه است که بخشی از ثروت کاملا فیزیکی است. مثلا اگر شما زمینی دارید که در زیر آن یک سفره غنی از منابع آب زیرزمینی وجود دارد که با زدن ده متر چاه به آب میرسید و میتوانید آنجا باغ احداث کنید، این یک ثروت فیزیکی است. اما این که زمانی طلا ثروت محسوب میشود و زمانی بیت کوئین، این دیگر یک امر فیزیکی نیست و به ساحت بینالاذهانی ما مربوط میشود. فضیلت هم همینطور است. مثلا در یک جامعه برای یک نژاد یا یک طبقه فضیلتی قائل میشوند مثلا میگویند آنها فرزند پیغمبر هستند و سیّد هستند و فضیلتهایی دارند و شما باید خمس خود را به آنها بدهید. اما اگر از ایران پنج هزار کیلومتر دور شوید، آنها نمیفهمند که چگونه کسانی که ده نسل یا بیست نسل قبلِ، احتمالا چند بار یا صدهار بار به شکل رقیق شدهای، ژنهایشان با سایر اقوام مخلوط شده، به واسطه ژنهایشان میتوانند فضیلتهایی یا امکاناتی یا حقوقی داشته باشند. همانطور که مثلا دومونتنی در زمان خودش این مسئله فضیلت داشتن را زیر سوال برد. در آن زمان اروپاییها به کشور های حاره میرفتند و میدیدند که برخی اقوام لخت مادرزاد هستند؛ پس به نظرشان آمد که چون خودشان لباس دارند و عورتشان را میپوشانند بر آنها برتری دارند و گفتند که چون آنها لخت هستند، پس حیوان هستند و ما میتوانیم برای تفریح شکارشان کنیم و دومونتنی این فکر را که «لباس برای ما یک فضیلت است»، زیر سوال برد. فضیلت، ثروت و جنسیت همه در ساحت زبانی، استعارهای و اسطورهای یا ساحت سمیوتیک[۴] یا نشانهشناسی ما قرار میگیرد. سلامت و بیماری هم جزیی از همین ساحت است. مثلا زمانی من آسیب بافتی میبینم. مثلا سلولهای بتای لانگرهاوس لوزالمعدهی من میمیرند و انسولین تولید نمیکنند. این یک آسیب بافتی است اما هر بیماری یک معنا هم دارد. مثلا اینکه آیا این اتفاقی که برای من افتاده است به این معناست که من نظرکرده هستم؟
دومونتنی این فکر را که «لباس برای ما یک فضیلت است»، زیر سوال برد. فضیلت، ثروت و جنسیت همه در ساحت زبانی، استعارهای و اسطورهای یا ساحت سمیوتیک یا نشانهشناسی ما قرار میگیرد. سلامت و بیماری هم جزیی از همین ساحت است
برای مثال، در قرون وسطی کسانی بودند که زخمهای جلدی پیدا میکردند و چون زخمهای جلدیشان شبیه به زخمهای عیسی مسیح روی صلیب بود، آنها به خاطر زخمهای جلدیشان متبرک و نظرکرده میشدند.گاهی زخمها، زخمهایی هستند که معنا پیدا میکنند، بیمارانی که این زخمها را دارند نظرکرده میشوند، متبرک میشوند و با زخمهایشان کاسبی به راه میاندازند و زمانی هم هست که زخم و بیماری جلدی اسباب شرمندگی و خجالت و نشانهی تاوان گناه است.
زمانی تلویزیون سریالی پخش میکرد به نام مختارنامه، من تصادفا یک بار آن سریال را در جایی دیدم که نشان میداد شِمر دچار بیماری پیسی شده است و هدف این بود که نشان دهند کسی که چنین سیرتی دارد، چنین صورتی هم پیدا می کند. در واقع تلویزیون با بودجهای میلیاردی برنامهای ساخته بود که در آن نشان دهد کسی که پیسی دارد باید احساس کند که آنقدر گناهکار است که همچون شمر باید مورد مجازات قرار بگیرد. این ساحت صرفا طبی و زیستی نیست بلکه همان ساحت سمیوتیک و ساحت معناست. هنگامی که بیماری و سلامتی مثل سایر امور انسانی یک بخشی از ساحت معنا میشود، قصه، شعر، ضرب المثل ، داستان و امثال آنها در فضای سلامت و بیماری ما مداخله میکنند.
در طب مدرن امروز، جدای از این که آدمی چرا از منظر آسیبشناسی بافتی (هیستوپاتولوژیک[۵]) بیمار شدهاست، روایت و معنای بیماری(قصۀ بیماری) هم مطرح میشود. در بسیاری از دانشکدههای طب در کشورهای توسعه یافته، امروزه چند واحد طب روایی[۶] هم برای دانشجویان پزشکی تدریس میشود تا بتوانند با قصههای بیماران هم ارتباط برقرار کنند و فکر نکنند که اینها چرندیاتی است که به آنها ربط ندارد. هر دانشجوی پزشکی و پزشک درمانگر حتی اگر میخواهد جراحی یا شیمی درمانی بکند یا داروی خاصی تجویز کند، باز هم این ساحت به او مربوط می شود.
محمدرضا واعظ: آقای دکتر من یک مثالی بزنم؟دوستی بود که احساس میکنم از جان و دلش هم برمیخاست، برایم نوشته بود که: «برای من تنها این مهم بود که خوب شوم. سال ها دچار اگزمای پوستیای بودم که حتی از نظر روحی و روانی هم به من آسیب زده بود و تنها بعد جسمانی نداشت. حتی به انگلستان مراجعه کردم، بهترین دکترها و بیمارستانها را رفتم اما بهبودی پیدا نکردم. به ایران بازگشتم و با کسی آشنا شدم که من را با عرفان آشنا کرد و من تنها از طریق عرفان توانستم که بر این بیماری غلبه کنم». روایت این فرد و معنایی که از بیماری داشت، خیلی برای من جالب بود…
محمدرضا سرگلزایی: احتمالا در انتهای این بحث این دوستمان هم به نتیجه دیگری خواهند رسید. زمانی که من طبابت میکردم، البته قصد جسارت به خانوادههای روستایی را ندارم، فقط دارم گزارش میکنم. خیلی وقت ها که خانوادههای روستایی بیمارانشان را به بیمارستان میآوردند که یک اختلال روانی خیلی جدی داشت، در مورد آن داستانهایی برای من تعریف میکردند. مثلا میگفتند که: «یک روز گرم تابستان بود، بچه ما از بیرون آمد و چون گرمش بود دوغ خورد و به این بیماری مبتلا شد». آنها کاملا باور داشتند که چون دخترشان در یک روز گرم تابستان دوغ خوردهاست، اختلال دوقطبی و حمله های مانیا از آنجا برایش آغاز شده است. یک آقای دیگری برادرش را آوردهبود که اسکیزوفرنی حاد داشت تا حدی که حتی با فضولاتش بازی میکرد و حتی آنها را میخورد. آن آقا معتقد بود که برادرش بیماری جدی ندارد و فقط باید ازدواج کند. او معتقد بود که در روستایشان کسی که زن میخواهد روانی میشود.
اینکه ما چه روایتی از بیماری و درمان داریم یک چیز است و اینکه واقعا چه چیزی باعث بیماری و درمان شدهاست، یک چیز دیگری است. خیلی وقتها دو اتفاق با هم به صورت همزمان رخ میدهند و یکی از راههای شناختی ما فرضیه علیت زمانی است که اگر دو اتفاق به صورت همزمان بیفتند، بین اینها رابطه علی برقرار میکنیم
ببینید اینکه ما چه روایتی از بیماری و درمان داریم یک چیز است و اینکه واقعا چه چیزی باعث بیماری و درمان شدهاست، یک چیز دیگری است. خیلی وقتها دو اتفاق با هم به صورت همزمان رخ میدهند و یکی از راههای شناختی ما فرضیه علیت زمانی[۷] است که اگر دو اتفاق به صورت همزمان بیفتند، بین اینها رابطه علی برقرار میکنیم. بارها شدهبود زمانی که من جوان بودم و ماشین داشتم روزهایی که آستین بالا میزدم و ماشینم را میشستم، بلافاصله بعد از شستن ماشین، باران میبارید. اما آیا این واقعا به این معناست که یک ارتباط علی بین ماشین شستن من و باریدن باران وجود دارد؟ پس یک داستان، داستان فرض علیت زمانی است. در زندگی ما دهها، صدها و شاید هزاران متغیری که ما از آن خبر نداریم، از ویروس گرفته تا جهش ژنتیکی و امواج پارازیتی تا آلودگی هوا، همه اینها روی سلول و بافت ما تاثیر میگذارند. هرروز ما در یک رودخانه از وقایع قرار میگیریم که نمیدانیم چه چیزی ما را بیمار میکند و چه چیزی باعث محدود شدن بیماریمان میشود. در این رودخانه، متغیرهای ناشناخته یک اتفاق برای ما برجسته میشود که آن اتفاق را عامل بیماری یا عامل درمان خودمان میدانیم و داستانمان را بر مبنای آن بیان میکنیم. حتی اگر پژوهش های علمی نشان بدهند که دو اتفاق واقعا با هم همبستگی آماری دارند، یعنی زمانی که مثلا من ماشینم را بشویم، باران میآید، این همبستگی میتواند مورد مطالعه قرار بگیرد و خیلی وقتها هم میبینیم که آن همبستگی علیت را نشان نمیدهد بلکه حلقههای رابطی در وسط ماجرا است که آن حلقههای رابط منجر به این میشود که یک علیت شکل بگیرد.
مثلا زمانی کسی به داروینِ معروف گزارش کردهبود که در روستایی در اسکاتلند که گربه بیشتر است، گل شبدر هم آنجا بیشتر میروید و مردم آن روزها اعتقاد داشتند که مثلا گربهها یک انرژی و موجی دارند. پشمشان و فضولاتشان یک خاصیتی دارند که گل شبدر در آنجا بیشتر میروید. اما داروین به عنوان یک دانشمند رفت و این ماجرا را بررسی کرد و دید که ماجرا چند حلقهی مفقوده دارد که خود روستاییان از آن خبر ندارند و آن حلقهی مفقوده هم زنبورهایی بودند که در دیوارهای گِلی خانه روستاییان لانه میگذاشتند و تخم ریزی میکردند. موشها تخم زنبورها را میخوردند. پس هرچه گربه بیشتر میبود، چون گربهها موشها را میخوردند. موش کمتر بود و در نتیجه زنبور بیشتر میشد. بنابراین، زنبورها که زیاد میشدند گلهای شبدر هم بیشتر میشدند. پس گربه هیچ ارتباطی با گل شبدر نداشت، اما با دو حلقهی واسطه ارتباط برقرار کردهبود. بنابراین بین تعداد گربهها و گلهای شبدر همبستگی آماری وجود داشت اما علیت وجود نداشت.
زمانی هم شخصی با خدمات پس از فروش ماشین شورلت پونتیاک در امریکا تماس گرفت و گفت: «با چیزی که من میخواهم بگویم شاید خندهتان بگیرد اما ما روزهای یکشنبه با خانواده دور هم جمع میشویم و نهار دستهجمعی میخوریم و بعد از نهار با همین ماشین شورلت که متعلق به کمپانی شماست میرویم از بستنی فروشی که دوتا خیابان آنطرفتر است، بستنی میخریم. وقتی که بستنی توت فرنگی میخریم و برمیگردیم، ماشینمان بلافاصله روشن میشود اما وقتی بستنی شکلاتی میخریم ماشین به راحتی روشن نمیشود و مجبوریم پشت سر هم استارت بزنیم!». ماجرا در ابتدا به نظر خنده دار میآید! اما شرکت آن را بررسی کرد و بررسیشان نشان داد که صف بستنی شکلاتی در آن بستنی فروشی معمولا خیلی شلوغ است اما بستنی توت فرنگی صف طولانی ندارد. بنابراین، زمانی که این فرد به قصد خرید بستنی از ماشین پیاده میشود، زمانی که بستنی شکلاتی میخریده، مثلا هفت دقیقه طول میکشیدهاست تا به ماشین برسد و زمانی که بستنی توت فرنگی میخریده مثلا دو دقیقه طول میکشیده است تا به ماشین برسد و متوجه شدند که در آن مدل ماشین یک اشکال فنی وجود دارد که مثلا در بازه زمانی سه تا هفت دقیقه به اصطلاح موتورش خفه میکرده و روشن نمیشدهاست. بنابراین، بستنی شکلاتی و توت فرنگی روی روشن شدن ماشین تاثیری نداشتند، بلکه چیزی که به عنوان حلقهی واسط وجود داشت، زمان بود.
ما انسانها هنگامی که داستان زندگیمان را میسازیم، بسیاری اوقات آن حلقهی مفقوده را با داستانبافی پر میکنیم چون تحمل این را نداریم که در وضعیت نمیدانم و تعلیق بمانیم. نکته دوم اینکه ما انسانها بردباری این را هم نداریم که مثل پژوهشگران چیزی را قشنگ کالبدشکافی کنیم و راجع به چیزی تحقیق کنیم.
نکته اول اینکه ما انسانها هنگامی که داستان زندگیمان را میسازیم، بسیاری اوقات آن حلقهی مفقوده را با داستانبافی پر میکنیم چون تحمل این را نداریم که در وضعیت نمیدانم و تعلیق بمانیم. نکته دوم اینکه ما انسانها بردباری این را هم نداریم که مثل پژوهشگران چیزی را قشنگ کالبدشکافی کنیم و راجع به چیزی تحقیق کنیم. مثلا وقتی میخواهیم راجع به یک موضوعی تحقیق کنیم، پنج مورد نخستین را که گوگل به ما معرفی میکند، میبینیم و بعد به همه میگوییم که من راجع به آن موضوع تحقیق کردهام و بعد دچار jumping to the conclusion یا به اصطلاح پریدن به نتیجه میشویم. بنابراین، در این روایت دو خطای شناختی محض وجود دارد که یکی فرض علیت زمانی و دیگری پریدن به سمت نتیجهگیری است.
محمدرضا واعظ: خلاصه سخن شما این است که ما انسانها وقتی با پدیدههای همزمان یا مجاور یا متوالی مواجه میشویم، این حلقههای مفقودهای که بین دو پدیده وجود دارند و اتفاقا همزمان شدهاند را مشاهده نمیکنیم و این خطاهای شناختیاند که منجر میشوند که ما بین دو پدیده رابطه علت و معلولی ضروری برقرار کنیم و اتفاقا این امر در زندگی ما بسیار اتفاق میافتد. شاید خالی از لطف نباشد که من تفسیر دیوید هیوم را هم از علیت بگوییم. فیلسوفی تجربهگرا به نام دیوید هیوم میگوید «علیت در جهان خارج قابل اثبات نیست». نهایتا ما از منظری تجربی میتوانیم بگوییم که این تنها همجواری دو رخداد متوالی و یا دو رخداد همزمان است.
محمدرضا سرگلزایی: چون اشاره کردید به طب سنتی و طب مدرن، من یک مطلب دیگر را هم راجع به خطاهای شناختی بگویم. یک مادربزرگی در طایفه ماست که مثلا به او میگوییم: «گل گاو زبان برای چی خوب است؟»و او جواب میدهد که: « برای همه چیز خوبه مادر جان». ببینید، طب مدرن نمیگوید که گل گاو زبان برای چیزی خوب نیست. طب گیاهی و طب سنتی با هم متفاوت هستند. ده تا پانزده درصد از داروهایی که در طب مدرن تجویز میشود در واقع از گیاهان گرفته شدهاست. ممکن است درصد دقیقش را من اشتباه بگویم ولی بسیاری از داروهایی که ما اکنون تجویز میکنیم از یک گیاه گرفته شدهاست اما ما میدانیم که آن گیاه بر اساس چه پژوهشهایی روی چه بیماری تاثیر دارد و چه عوارض جانبی ایجاد میکند. اینکه مثلا بعضیها میگویند که گل گاوزبان برای همه چیز خوب است، مگر میشود که مثلا هم برای کسی که یبوست دارد خوب باشد و هم برای کسی که اسهال دارد؟ گاهی خیلی اختصاصیتر صحبت میکنند و مثلا میگویند که گلگاوزبان برای قلب خوب است. مگر میشود که هم برای تاکی آریتمی خوب باشد و هم برای برادی آریتمی؟ (این ها هر دو بیماریهای ریتم قلب هستند). یعنی مگر میشود که هم قلب تند بزند وگلگاوزبان کندش کند و هم کند بزند و گلگاوزبان تندش کند؟
یک مادربزرگی در طایفه ماست که مثلا به او میگوییم: «گل گاو زبان برای چی خوب است؟»و او جواب میدهد که: « برای همه چیز خوبه مادر جان».
در دانشکدههای فارماکولوژی، طب مدرن تمام این داروها را مورد بررسی قرار میدهد. هر دارویی که در موردش شایعهای وجود دارد که در جایی میتواند موثر واقع شود در پایان نامههای دانشجویی و طرحهای پژوهشی مورد بررسی قرار میگیرند. مثلا اگر شایع شدهباشد که لاوندر(اسطوخودوس) برای حافظه خوب است، در دانشکدههای طب مدرن چک میشود که آیا برای آلزایمر خوب است یا نه؟! چون اختلال حافظه در آلزایمر با اختلال حافظه در سندروم کورساکوف[۸] متفاوت است و دو نوع اختلال حافظه متفاوت هستند. پس در دانشکدههای طب مدرن بررسی میکنند که در مغز انسان مبتلا به آلزایمر چه اتفاقی میافتد و روی حیوانات مثلا موشهای آزمایشگاهی با مداخلات شیمیایی آلزایمر ایجاد میکنند تا ببینند که اگر لاوندر روی رسوب آمینویید تاثیر منفی میگذارد، یعنی نشان میدهد که موثر بودهاست. پس از برداشتن این مرحله، گام دوم این است که ببینند اگر در گیاه لاوندر شصت ماده شیمیایی وجود دارد، کدام یک از آنها مستقیما در درمان موثر بودهاست. یعنی آن را تجزیه میکنند و یکی یکی دوباره روی موشها آزمایش میکنند. پس از اینکه مولکول مورد نظر را یافتند بررسی میکنند که آن با چه دوزی در درمان موثر بودهاست. سپس، آن را به روی انسانهای داوطلب آزمایش میکنند تا عوارض جانبی آن را هم بسنجند تا مثلا برای درمان آلزایمر یک بیمار، او را دچار خونریزی گوارشی نکند. پس از آن که این فاز دارویی هم به پایان رسید، سپس آن را برای بیماران آلزایمری تجویز میکنند تا تاثیر درمانی آن را بررسی نمایند. پس این طب مدرن هیچ مشکلی با داروهای گیاهی ندارد بلکه مشکل با کسانی است که یک گیاه را درمان همه بیماریها میدانند و این یعنی سفسطه تعمیم مطلق[۹] دادن است که در واقع تفکر نقاد با آن مخالفت میکند. این در جواب روایتی بود که شما از آن دوستمان مطرح کردید و من فکر کنم که دوستمان اکنون به جوابش رسیدهباشد.
محمدرضا واعظ: و این پاسخ به سوال بسیاری از مخاطبان است که درباره رشتهی گیاهان دارویی و تفاوتهای طب مزاجی و سنتی دارند. رشتهی گیاهان دارویی میتواند در خدمت علم مدرن و در خدمت علم پزشکی قرار بگیرد چنان که اکنون هم قرار گرفتهاست.
محمدرضا سرگلزایی: من سابق بر این پژوهشی درباره تاثیر عصارهی پوست پرتقال در درمان افسردگی انجام دادم که منتشر هم شدهاست. میخواهم بگویم که در واقع ما هیچ مشکلی با گیاهان نداریم. مثلا در آن پژوهش اگر ما فهمیدیم که آن عصاره پوست پرتقال در درمان افسردگی موثر است، حالا گام بعدی این است که بیابیم که در کدامیک از انواع افسردگی و با چه دوزی و با چه عوارض جانبی موثر است. قبل از من پژوهشهای دیگری انجام شدهبود و من پژوهشهای تکمیلی را انجام دادهبودم. آنها ایمن بودن این قضیه را در فاز اول و دوم اثبات کردهبودند و من با خیال راحت وارد فاز سوم شدم. نهایتاً شما مثلا در یک دههی آینده خواهید دید که یک دارویی وجود دارد که بر اساس همین تحقیقات صورت گرفته روی پوست پرتقال به وجود آمدهاست. اگر در کتاب قانون ابن سینا یا مثلا الحاوی زکریای رازی یا ذخیره خوارزمشاهی جرجانی، چیزی در مورد گیاهی نوشته شدهباشد، حتما دانشجویان پزشکی و داروسازی در مورد آن تحقیق خواهندکرد. همیشه این اتفاق افتادهاست و میافتد و اصلا چیز نادری نیست و در دانشکدههای طب مدرن مدام رخ میدهد.
کسانی که در حوزه طب غیرمدرن کار میکنند را ببینید، و درمانهایشان را تست کنید متوجه میشوید که بسیاری از آن ها شومنها و قصهگوهای خیلی خوبی هستند و نمایشهای قشنگی ایجاد میکنند، قصههای قشنگی تعریف میکنند و فضای کارشان بسیار جذابتر از اغلب کلینیکها، درمانگاهها و بیمارستانهاست
به همان مبحث جادو برگردیم. ما یک ساحتی از انسان را تعریف کردیم که همان ساحت سمیوتیک یا نشانهشناسی است که گرچه در یک تعامل پویا و فشرده با ساحت زیست فیزیکی و شیمیایی ماست اما ساز و کارهای مخصوص خودش را هم دارد. اینگونه که یونگ تعریف میکند در مصر باستان هنگامی که مار کسی را نیش میزد، آن فرد را به معبد و نزد کاهن می بردند.کاهن برای او قصهای تعریف میکرد و آن قصه این بود که: زمانی که اوزیریس، خدای مصریها، توسط برادرش سِت[۱۰] تکه پاره شد و به زمین آمد و تبدیل به انسان شد و در انسان تجسد پیدا کرد، خواهرش ایزیس، که قرار بود همسرش هم باشد (چون بین خدایان یونان و روم و مصر باستان از اینگونه مبادلات وجود داشت)، به زمین آمد، برادرش را نیش زد و برادرش دوباره به آسمان صعود کرد و ایزیس هم به آسمان رفت و آنها در آنجا با هم پیمان آسمانی بستند. این همان داستانیست که آنتوان دوسنت اگزوپری هم برای نوشتن شازده کوچولو از آن الهام گرفت و شازده کوچولو هنگامی که قصد داشت تا به سیارهاش برگردد، مار او را نیش زد. اکنون ببینیم این داستانی که کاهن تعریف میکرد چه تاثیری داشت؟ اول اینکه بیمار خیال میکرد اینکه مار او را نیش زدهاست به این معنا نیست که او مردهاست و تمام شدهاست بلکه شاید مثل اوزیریس دارد به آسمان صعود میکند. بعد بیمار آرامشی میگرفت و مرگ و زندگی برایش مفهوم پیدا میکرد. بعضی از این افراد هم سیستم ایمنی بدنشان به گونهای بود که نیش مار منجر به مرگشان نمیشد. کاهن در مورد آنهایی که میمردند بر این عقیده بود که خدا خواسته است که آنها را ببرد. همه هم میگفتند که آنچه که خواست خدایان است ما اطاعت میکنیم. اما کسانی هم بودند که بهبود پیدا میکردند. چون مثلا شاید قبل از نیش زده شدن، آن مار موشی را نیش زده بوده و سمش به اندازهای نبوده که این فرد را هم بکشد. در اینجا بود که افرادی که در کنار بیمار حضور داشتند به این باور میرسیدند که کاهن بالای سر بیمار چیزهایی گفته است و او نمرده است! در اینجا بود که جادو بهوجود آمد. افراد شایعه میکردند که مثلا این کاهن سه نفر از قبیله ما را شفا دادهاست. آنها نذوراتی برای معبد میبردند و این تبدیل به یک تجارت شد. کاهن داستانهایی تعریف میکرد. داستانهایی که به زندگی و مرگ آدمها معنا میداد. برای پدیدههای پیچیده و ناشناختهی جهان، تبیین ارایه میکرد، اما این ماجرا کمکم هم کارکرد جسمانی پیدا کرد و هم اجتماعی. کارکرد جسمانیاش این بود که بالاخره از هر ده مریض یکی بهبود پیدا میکرد و آن بیماران هنگامی که به معبد برده میشدند امید به بهبودی داشتند و بعدا خواهم گفت که چطور امید روی بدن ما تاثیر میگذارد و سیستم التیام بدن ما را بهبود میدهد.
علاوه بر این یک کارکرد اجتماعی هم پیدا کردهبود؛ چرا که تجارتی در آنجا شکل میگرفت و پول و کالا رد و بدل میشد و نتیجهاش این میشد که جادوگر یک قدرت اجتماعی پیدا کند. مثلا میتوانست برخی از جنگها را به صلح تبدیل کند، میانجیگری و قضاوت کند و در جاهایی هم حتی جنگافروزی کند. بنابراین، در اینجا جادو و قصه هم کارکرد جسمانی و هم اجتماعی پیدا کرد. بعدا به تدریج این کاهنها، شَمَنها[۱۱] و جادوگران کشف کردند که مثلا اگر جادویی همراه با شعر، موسیقی و نمایش باشد، تاثیرگذاری بیشتری خواهدداشت و نهایتا چیزی که ژاکوب مولن آن را hypnodrama یا هیپنوتیزم نمایش میخواند، شکل گرفت؛ یعنی ما انسانها به دلیل ذهن سمیوتیک و آن ساحت بینالاذهانی که داریم، اگر در شرایط قصه، نمایش، آیین، موسیقی، نمایشنامه و اجرا، قرار بگیریم، چنان تحت تاثیر قرار میگیریم که این هیپنودراما میتواند هم کارکرد جسمی و هم کارکرد اجتماعی پیدا کند.
ما انسانها به دلیل ذهن سمیوتیک و آن ساحت بینالاذهانی که داریم، اگر در شرایط قصه، نمایش، آیین، موسیقی، نمایشنامه و اجرا، قرار بگیریم، چنان تحت تاثیر قرار میگیریم که این هیپنودراما میتواند هم کارکرد جسمی و هم کارکرد اجتماعی پیدا کند.
امروزه هم وقتی که فیلم سینمایی یا سریال تماشا میکنیم با آن که میدانیم این هنرپیشه زندهاست اما هنگامی که در فیلم، دشمن به دنبال آن هنرپیشه است، قلبمان تند میزند و تحت تاثیر قرار میگیریم. هنگامی که فیلمی میبینیم با این که میدانیم آن هنرپیشه دارد نقش بازی میکند اما وقتی که عزیزش از دست میرود ما هم با او بغض میکنیم و اشک میریزیم. این همان ساحت نمایشی و دراماتیک ذهن ماست که چنان تحت تاثیر درام قرار میگیرد که به قول ارسطو با قهرمان نمایش همانند سازی میکنیم و هنگامی که او کاتارسیس ( پالایش یا روان پالایی) پیدا میکند ما هم کاتارسیس پیدا میکنیم، عواطفمان رقیق میشود و چنان تحت تاثیر قرار میگیریم، انگار که آن اتفاق در زندگی ما رخ دادهاست.
در مورد کارکرد اجتماعی باید اینطور ادامه بدهیم که این تنها کاهنها و شَمَنها[۱۲] نبودند که با این ماجرا تولید پول میکردند. تلویزیون و سینما هم بخش زیادی از تجارتش، آگهیهایی است که آشکار و پنهان به خورد مردم میدهند و همانطور که گفتیم، جنگها و صلحها ، وحدتها و … همه تحت تاثیر هیپنودراما صورت میگیرد. پیکاسو میگوید: هنر دروغی است که از حقیقت قدرتمندتر است.
هیپنودراما و هیپنوتیزم یعنی قصهای که از حقیقت جذابتر است. بسیار جذابتر است که شما قصه ای از احضار ارواح برای یک نفر تعریف کنید تا برای او از چگونگی تشخیص آنتی بادی در بدن حرف بزنید. البته که برای من شنیدن دربارهی تشخیص آنتی بادی جذابتر است اما برای بیشتر مردم این قصه جذابی نیست. برای من جذابتر است که بدانم سلولهای گلیال در مغز انسان چه کارهای عجیب و غریبی انجام میدهند. آن سلولها برای من مثل قهرمانان نمایش شکسپیر یا سوفوکل[۱۳] هستند اما برای بیشتر مردم اینکه راجع به احضار ارواح نیاکان، پهلوانان و قهرمانان حرف بزنیم جذابتر است. در نتیجه، هیپنوتیزم، هیپنودراما، قصه و نمایش، قدرتش را از جذابیتش و نه از حقانیت و واقعیتش میگیرد.
هیپنوتیزم، هیپنودراما، قصه و نمایش، قدرتش را از جذابیتش و نه از حقانیت و واقعیتش میگیرد.
اگر شما هم مثل من کارهای بسیاری از کسانی که در حوزه طب غیرمدرن کار میکنند را ببینید، و درمانهایشان را تست کنید متوجه میشوید که بسیاری از آن ها شومنها و قصهگوهای خیلی خوبی هستند و نمایشهای قشنگی ایجاد میکنند، قصههای قشنگی تعریف میکنند و فضای کارشان بسیار جذابتر از اغلب کلینیکها، درمانگاهها و بیمارستانهاست. از موزیک گرفته تا مناسک تشرف و پذیرایی همه آن جذاب است. همانطور که وقتی ما به تماشای فیلمی مینشینیم برایمان مهم نیست که آیا واقعیت تاریخی دارد یا تاریخ را تحریف کردهاست بلکه تنها جذابیتش برای ما مهم است. در نتیجه، هیپنودراما و هیپنوتیزم هم جذابیتی است که از آنچه حقیقت دارد قشنگتر و جذابتر است. این سیستم تاثیرگذاری همان طور که گفتم، بدینگونه است که ساحت سمیوتیک و نشانه شناسی و اسطوره محور ذهن ماست که از جنبه زیستی و طبی آن جدا است. فرصت شد حتما به این خواهم پرداخت که قصه با چه مکانیسم زیست شناسی، میتواند بیماری هیستوپاتولوژیک ما را تحت تاثیر قرار بدهد.
محمدرضا واعظ: بسیار خوب. شما به این نکته اشاره کردید که جذابیت هیپنودراما خیلی بیشتر از واقعیت و حقیقت است. هیپنودراما برگرفته شده از سایکو دراما و هیپنوتیزم است که سایکو دراما یک رویکرد درمانی در علم مدرن است. در حالی که هیپنودراما در جهت منافع علم مدرن نیست، چه شد که از سایکودراما به هیپنودراما رسیدیم؟
محمدرضا سرگلزایی: نه این طور نیست که در جهت منافع علم مدرن نباشد. اکنون یک فصل هیپنوتیزم هم در درسنامه روانپزشکی و بیهوشی و درد هم وجود دارد.
محمدرضا واعظ: منظورتان از هیپنوتیزم، هیپنوتیزم فرویدی است؟
محمدرضا سرگلزایی: این در واقع هیپنوتیزم فرویدی نیست. ببینید هیپنوتیزم در واقع یک فرآیند است؛ یک تلقین و یک تصویر سازی ذهنی مدیریت شده و هدفمند است، که خواهمگفت با چه مکانیسمی میتواند در درمان تاثیر بگذارد. فرانتس آنتوان مُسمِر یک تبیین از هیپنوتیزم داشت و آن تبیین فیزیکی و انرژی و میدان مغناطیسی بود. فروید آن را در ارتباط با ناخودآگاه تعریف میکرد و اریکسون تعبیر دیگری از هیپنوتیزم داشت. درواقع هیپنوتیزم فرآیندی است با تبیینهای مختلف، که یکی از تبیینهای آن تبیین فرویدی است.
محمدرضا واعظ: پس هیپنوتیزم اعم از هیپنوتیزم روانکاوانه فروید است. بهتر است اکنون به دنیای مدرن بپردازیم.
محمدرضا سرگلزایی: وقتی که ما وارد دنیای علم شدیم، درواقع وارد عصر مدرن شدیم. مثلا اگر قرن شانزدهم که گالیله و فرانسیس بیکن آمدند و قرن هفدهم که نیوتون آمد را، عصر علم حساب کنیم، دستاوردهای علم مدرن، البته نه در حیطه پزشکی بلکه در حیطه فنآوری که ارزش افزوده اقتصادی ایجاد میکرد، بسیار زیاد بودهاست. دستاوردهای علم مدرن در حیطه فنآوری به حدی بود که وجاهت و آبروی بسیار زیادی را کسب کرد به طوری که انسانها هنگامی که نمیتوانستند تبیین علمی چیزی را روشن کنند یک تبیین یا قصه علمی برایش میساختند.
مسمر هنگامی که هیپنوتیزم را در وین قرن هجدهم راهاندازی کرد و بعدا به فرانسه و آلمان رفت و هیپنوتیزم را ترویج داد، نمیدانست که چگونه یک قصه میتواند روی سلامت جسمانی ما تاثیر بگذارد و چون این را نمیدانست داستانی خلق کرد
مثلا مسمر هنگامی که هیپنوتیزم را در وین قرن هجدهم راهاندازی کرد و بعدا به فرانسه و آلمان رفت و هیپنوتیزم را ترویج داد، نمیدانست که چگونه یک قصه میتواند روی سلامت جسمانی ما تاثیر بگذارد و چون این را نمیدانست داستانی خلق کرد. داستان مسمر این بود که بدن ما یک میدان مغناطیسی است و هنگامی که بیمار میشویم این میدان مغناطیسی به هم میخورد و یک هیپنوتیزم درمانگر، کسی است که بدنش سالم است و یک میدان مغناطیسی قوی دارد. درست مثل یک آهنربای قوی که آهنربای ضعیف را تحت تاثیر قرار میدهد. مسمر عقیده داشت که او سالم است، به لحاظ ژنتیکی از بقیه متفاوت است و یک میدان مغناطیسی قوی دارد که میتواند با دادن پالس های مغناطیسی، مغناطیس بدن بیمار را سالم کند.هیپنوتیزم واقعا در یک سری از اختلالاتی که بعدا راجع بهشان خواهمگفت، تاثیر دارد. ما اکنون میخواهم این را بگویم که مسمر در زمان خودش دانشمند و پزشک باسوادی بود اما این «نمیدانم» را با قصه تبیین کردهبود.
مسمر که همزمان با موتزارت در وین کار میکرد قصههایی راجع به میدان مغناطیسی و تاثیر مغناطیس حیوانی روی انسانها ساخته بود که تا چندین دهه روش او به هیپنوتیزم مسمری شناخته میشد. او درواقع یک تبیین شبهعلمی ارائه داده بود و داستان او مدتها باعث شد که هیپنوتیزم اساسا در مسیر غلطی بیفتد. مثل شما که اکنون به هیپنوتیزم به عنوان چیزی که در طب مدرن وجود ندارد اشاره کردید و همهی اینها به خاطر تبیین غلطی است که مسمر از هیپنوتیزم دادهبود و همچنان هم بسیاری از آدمها تحت تاثیر آن تبیین غلط هستند و آن را مغناطیس حیوانی مینامند که طرفداران زیادی هم دارد.
مثلاً این شبهعلم است که میگویند دانشگاههای فلان کشور ثابت کردهاند که عسل سرطانهای زیادی را درمان میکند و اگر با آب لیمو مخلوط بشود، علاوه بر اینکه درمان سرطان است، جوانسازی هم میکند. به جای این که بگویند: چون در قرآن آمده است که عسل شفا میدهد و من به دلیل اعتقادی که به قرآن دارم هر بیماریی که داشتهباشم عسل مصرف میکنم تا به تکلیفم عمل کرده باشم، چون قرآن برایم مقدس است
در نتیجه ما یک ساحت علمی و یک ساحت غیر علمی داریم. مثلا هیچ وقت کسی نمیآید شعری را بررسی علمی بکند چرا که مشخص است بررسی شعر، بررسی ادبی و نقد ادبی است اما تبیینهای شبه علمی به این صورت است که یک چیزی را از یک ساحتی به ساحتی دیگر میآورد. مردم نمیدانند که این چیزی که گفته شده درست است یا نه! مثلا از طرفی فرد معتقد است که پیش روانپزشک رفته و روانپزشک او را هیپنوتیزم کردهاست و از طرف دیگر میبیند که مغناطیس حیوانی در هیچ کجا ثابت نشدهاست و بعد گیج میشود و همهی اینها به این دلیل است که شبهعلم شُبهه به وجود میآورد. مثلا شبهعلم نمیگوید که “چون حضرت کنفوسیوس فرمودهاند که روغن کرچک در درمان فلان بیماری موثر است و ما هم که مطیع حضرت کنفوسیوس هستیم، اینرا میپذیریم و به آن عمل میکنیم.”. به جای این میگوید که دانشمندان مثلا در نروژ و در استرالیا و نیوزیلند ثابت کردهاند که روغن کرچک روی سلولهای ناشناختهای که مثلا اسمشان DNRNA است تاثیر دارد. یعنی یک بازی شبهعلمی به راه میاندازد و به جای اینکه بگوید: “من اصلا نمیدانم که تاثیرش چیست اما چون حضرت کنفوسیوس یا مثلا حضرت ارسطو فرمودهاند و من به ایشان اعتقاد دارم، به این روش عمل میکنم و اطاعت میکنم؛ به شما هم میگویم که اگر مردیم یا ماندیم در هر صورت به تکلیف عمل کردهایم.”، میگوید: “دانشمندان خارجی این را ثابت کردهاند.”
یا مثلاً این شبهعلم است که میگویند دانشگاههای فلان کشور ثابت کردهاند که عسل سرطانهای زیادی را درمان میکند و اگر با آب لیمو مخلوط بشود، علاوه بر اینکه درمان سرطان است، جوانسازی هم میکند. به جای این که بگویند: چون در قرآن آمده است که عسل شفا میدهد و من به دلیل اعتقادی که به قرآن دارم هر بیماریی که داشتهباشم عسل مصرف میکنم تا به تکلیفم عمل کرده باشم، چون قرآن برایم مقدس است.
محمدرضا واعظ: و جای بحث هم ندارد.
محمدرضا سرگلزایی: بله، این ساحت عبودیت است، چون آن برمبنای وحی متعالی است. ما داریم بر مبنای عقل ناقص تجربی لنگ لنگان حرف میزنیم و علم مرتب در حال تغییر و اصلاح و ارتقا است و ما هیچ چیزی راجع به آن ساحت عبودیت نمیدانیم. این تفاوت بین عقل تجربی و عقل وحیانی و متعالی است. مثلاً یک زمانی که شبه علم اتفاق میافتد زمانی است که عدهای میگویند: در عسل چیزی وجود دارد که خواص درمانی دارد و خارجیها هم متوجه آن شدهاند اما آنرا پنهان کردهاند؛ مثلاً یهودیها سالهاست که دارند با این روش درمان میشوند اما برای اینکه تخم شیعه را ریشهکن کنند نمیگذارند که ما بفهمیم. حالا میپرسیم اگر اسراییلیها آن را پنهان کردهاند تو از کجا متوجه شدی؟ این چه نوع پنهانکاری است که کسی از آن خبر ندارد حتی ویکیلیکس! او هم خبر ندارد اما تو از آن خبر داری؟
این داستان که مثلا اسراییلیها خودشان را با قرآن درمان میکنند و آب لیمو و عسل میخورند که خواص درمانی پنهانی دارد اما برای ما دستگاههای شیمی درمانی و رادیوتراپی میفرستند که ما را بیمار کنند یا ما را معیوب و منحرف کنند، نمونهای از تببینهای شبهعلمی است که باعث میشود مردم گیج بشوند. اگر این افراد صادق باشند فقط باید بگویند که مبنای تفکر ما یک چیز متفاوتی است
این داستان که مثلا اسراییلیها خودشان را با قرآن درمان میکنند و آب لیمو و عسل میخورند که خواص درمانی پنهانی دارد اما برای ما دستگاههای شیمی درمانی و رادیوتراپی میفرستند که ما را بیمار کنند یا ما را معیوب و منحرف کنند، نمونهای از تببینهای شبهعلمی است که باعث میشود مردم گیج بشوند. اگر این افراد صادق باشند فقط باید بگویند که مبنای تفکر ما یک چیز متفاوتی است و ما عقل و علم را به گونهای متفاوت میبینیم و اصلاً هم به این داستانها که در کجای دنیا چه اتفاقاتی افتادهاست توجهی نداریم.
محمدرضا واعظ: درحوزه فلسفه و درس معرفت شناسی که اکنون یکی از درس های پایهی رشتهی روانشناسی هم هست این سوال مطرح میشود که: منبع معرفت چیست؟ برای یک نفر ممکن است منبع معرفت عقل انتزاعی باشد و برای فرد دیگری علم تجربی و برای یک نفر دیگر هر دو اینها است. یک نفر هم ممکن است منبع الهیاتی داشته باشد که میتواند قرآن، تورات یا یکی دیگر از کتاب های مقدس باشد. در آنجایی که کسی مثلا می گوید که من منبع معرفتیام تورات است بحثی نیست بلکه بحث در آنجایی است که شما منبع معرفتی خود را علم تجربی و عقل معرفی کنی و در عین حال تبیینهای شبهعلمی ارائه کنید، در اینجاست که مشکل بهوجود میآید.
محمدرضا سرگلزایی: آقای دکتر محمد رضا فشاهی که فیلسوف هم هستند، کتابی به نام ارسطوی بغداد[۱۴] نوشتهاند. در این کتاب در مورد اینکه چگونه در فضای کلام اسلامی که به اشتباه نام آن را فلسفه اسلامی هم گذاشتهاند، دیدگاههای ارسطو و افلاطون باهم قاطی شدهاند، مفصل توضیح میدهند. یعنی این ماجرا یک ریشه تاریخی و سنتی هم دارد و مربوط به امروز و دیروز نیست بلکه صدها سال است که در فضای تفکر اسلامی، آن مکتب مشایی ارسطویی و مکتب اشراقی افلاطونی با هم مخلوط شدهاند. شما میتوانید ببینید که بسیاری از کلامیون یا فیلسوفان مسلمان یک پایشان را سمت ارسطو و پای دیگرشان را سمت افلاطون گذاشتهاند و این همان التقاطی است که منجر به این شدهاست که ما در دورهای به سر میبریم که چیزی تحت عنوان طب اسلامی وجود دارد. مثلا ادعا میکنند که طب اسلامی یا روانشناسی اسلامی، اینها به جای اینکه اساسا منابع معرفتی مجزای خودشان را معرفی کنند میخواهند بیایند و جایگزین روانشناسی تجربی و طب تجربی بشوند. یعنی ادعای اینکه یک محور موازی با منابع معرفتی متفاوت است، ندارد بلکه ادعای جایگزینی دارد. غایتی که قرار است طب مدرن به انسانها بدهد سلامت جسمانی، طولانی کردن عمر و افزایش کیفیت زندگی است. درحالی که غایتی که قرار است ادیان با نگاه وحیانی به انسانها بدهند، باید ارتقای روحانی و رستگاری روحانی باشد. این دو غایتی متفاوت هستند که منابع معرفتی و روشهای متفاوتی دارند. اما برخی در این قضیه چنان موضوعات نامربوط را در هم آمیختهاند که مردم گیج شدهاند چگونه میتوانند مسلمان باشند و بیماریشان هم با طب مدرن درمان بشود.
حالا ببینیم که داستان، آیین، نمایش و هیپنودراما در کدام بیماریها تاثیر میگذارد.
نخست باید بگویم که بخشی از بیماری ما انسانها که بابت آن به پزشک مراجعه میکنیم بیماریهای القایی و تلقینی است. یک مثل معروفی هست که میگویند «سندرم دانشجوی پزشکی»! و این در مورد دانشجوهای پزشکی مبتدی است که وارد هر بخشی که میشود و علائم بیماران را میبیند آن علائم را در خودش پیدا میکند؛ یعنی آنقدر تحت تاثیر شرححال بیمار، بیماری، درد و رنج بیمار قرار میگیرد که مثلاً مدام غدد لنفاویاش را چک میکند که مبادا سرطانی شدهباشد. نهایتاً هم آنقدر دست زده که یک خون ریزی داخلی ایجاد شده و پیش استاد میرود که واویلا من مبتلا به سرطان شدهام. یا مثلاً انقدر اجابت مزاجش را چک میکند که آن علائم بیماری را در خودش پیدا میکند و خب اینها واقعاً وجوددارند. مثلاً کسی که همسرش، پدرش یا مادرش از یک بیماری فوت شدهاست که مثلاً آن بیماری هم سیروز کبدی بودهاست، مدام به پزشک مراجعه میکند و میخواهد که از او آزمایش کبد یا سونوگرافی کبد یا سی تی اسکن بگیرند. پس بخش زیادی از مراجعان به پزشکان کسانی هستند که بیماریهای تلقینی و القایی دارند. یعنی در واقع در هیپنوتیزم موقعیت قرار گرفتهاند. مثلا مدام داستان سیروز کبدی و نارسایی قلبی را شنیدهاند و مدام همانند سازی میکنند و نهایتاً بیماری را در خودش پیدا میکند. خب هنگامی که بیماری تلقینی است و تحت تاثیر هیپنوتیزم موقعیت و هیپنودراما قرار گرفتهاست، مسلم است که آن بیماری با تلقین هم شفا مییابد. مثلاً در جنوب ایران مراسم زار وجود دارد و جواب هم میدهد یا مثلاً در بلوچستان مراسم جنگیری وجود دارد و جواب هم میدهد. همه به این دلیل است که بسیاری از بیماریها القایی و تلقینی هستند.
در جنوب ایران مراسم زار وجود دارد و جواب هم میدهد یا مثلاً در بلوچستان مراسم جنگیری وجود دارد و جواب هم میدهد. همه به این دلیل است که بسیاری از بیماریها القایی و تلقینی هستند.
در درسنامهی روانپزشکی کاپلان در سال ۱۹۹۵ یا ۲۰۰۰ بخشی بود تحت عنوان روانپزشکی فرافرهنگی که در آن کتاب مراسم زار در جنوب ایران در گروه درمانهای سنتی فرافرهنگی قرار گرفتهبود. در آن کتاب آمدهبود که در افریقا قبایلی هستند که اعتقاد دارند اگر جادوگر قبیله استخوان یک مرده را برای نفرین و خشم به سمت یک نفر بگیرد، آن آدم دچار جادوی سیاه یا وودو میشود و آنقدر تب و لرز و استفراغ میکند تا بمیرد. گاهی آن فضای قصه، اسطوره باورهای جمعی و امر بینالاذهانی که در ابتدا راجع به آن صحبت کردم، آنقدر قوی است که باعث میشود بگویند مثلاً این لباس زنانه است یا مردانه یا آن سکه به پروتئین می ارزد یا نه؟ همین هیپنوتیزم موقعیت است که باعث میشود انسانی از جادوی سیاه دچار تب و لرز و نهایتاً مرگ شود و جالب است که در همان کتاب دربارهی جادوی سیاه نوشتهبود که درمان آن درمان سنتی یا
Traditional healer است یعنی فرد غضب شده و جادو شده باید جادوگر دیگری پیدا میکرد تا بیاید وردی بخواند و طلسم آن جادوگر قبلی باطل بشود. چون این فرد در یک نمایش بیمار شده بود، تنها در یک نمایش هم درمان میشد.
ولتر میگوید«شخصی را که فریب خورده تنها با فریب میتوان از آن فریب بیرون کشیدش». یعنی مثلاً فرد بیمار آنقدر میگوید که من در فلان مکان خدا را دیدهام و همین جا میمانم تا شفا پیدا کنم که مثلا برای راضی کردنش به درمان غیر سنتی باید به او بگویی که فرد دیگری آنجا هم در زیر دستگاه سی تی اسکن یا ام آر آی، یک دفعه خدا را دیدهاست. پس بخش زیادی از بیماریها واقعاً بیماریهای تلقینی و داستانی و هیپنودراما هستند که درمانشان هم با همان روشها جواب میدهد. چه در معبد طلایی سیکها دخیل ببندند و چه در چشمه برنادت دخیل ببندند بیماریشان درمان میشود.
دوم اینکه بخشی از بیماریها هم هستند که تظاهر جسمانی ناخودآگاه ما هستند. مثل تنشی که فردی با همسرش دارد که مثلاً منجر به این میشود که دچار عفونت دستگاه تناسلی بشود. چرا؟ چون این علایم به او که به همسرش خشم دارد کمک میکند تا با او رابطه جنسی نداشته باشد. خودش تمارض نمیکند اما آن تعارض با مکانیسم دفاعی یا somatization اینطور راحتتر حل میشود. ویلیام گلاسر آن را «خلاقیت و هوش جسمانی» میخواند. یعنی انگار که جسم یک بوم داستانگویی است. این برای فرد راحتتر است که بگوید: چون من عفونت دارم نمیتوانم با تو مقاربت داشته باشم، تا اینکه بگوید: چون من به تو خشم دارم یا از تو نفرت دارم نمیخواهم با تو مقاربت داشتهباشم.
محمدرضا واعظ: یعنی این یک مکانیسم دفاعی تبدیل و انتقال است؟
محمدرضا سرگلزایی: دقیقا! مکانیسم دفاعی conversion یا تبدیل که باعث چیزی می شود که در قدیم به آن هیستری میگفتند و اکنون به آن
Conversion disorder میگویند یعنی اختلالات شبه جسمی. اینها هم در واقع بیماریهای القایی هستند اما تفاوت آنها در این است که از بیرون به فرد القا نشدهاست و هیستری گروهی نبودهاست بلکه یک مکانیسم دفاعی به عنوان یک راه حل حیات روانی است. بخش زیادی از بیماریها هم هستند که somatoform هستند یعنی شبه جسمی هستند یا همان conversion disorder یا هیستری. همه کسانی که در اورژانس بیمارستانها کار میکنند میدانند که در اورژانس بیمارستانها روزانه پنج تا ده نفر با علائم conversion disorder یا در واقع با یک بیماری خیالی مراجعه میکنند. در مورد آن بیماری خیالی هم فرقی نمیکند که به مریض آمپول B12 بزنی یا سرم قندی نمکی. همین که به او تلقین شود که این دارو بیماری تو را بهبود میدهد او بیست دقیقه بعد بلند میشود، تشکر میکند و میرود. همین بیمار اگر پیش جنگیر هم برود درمان میشود، اگر به معبد طلایی سیکها هم دخیل ببندد درمان میشود، اگر به اورژانس بیمارستان هم بیاید و ما به او تلقین کنیم که همین الان یک آمپول خیلی خوب امریکایی به تو میزنم که ظرف بیست دقیقه جواب میدهد، باز هم درمان میشود. این بیماریها خیالی هستند و با درمانهای خیالی هم جواب میدهند.
در مورد آن بیماری خیالی هم فرقی نمیکند که به مریض آمپول B12 بزنی یا سرم قندی نمکی. همین که به او تلقین شود که این دارو بیماری تو را بهبود میدهد او بیست دقیقه بعد بلند میشود، تشکر میکند و میرود. همین بیمار اگر پیش جنگیر هم برود درمان میشود، اگر به معبد طلایی سیکها هم دخیل ببندد درمان میشود،
شاید اینجا مخاطبین ما بگویند که ما فردی را دیدهایم که حتی با آزمایش هم مشخص شدهاست که بیماری هیستو پاتولوژیک دارد اما با این گونه درمانها بهبود یافتهاست. در اینجا من باید خدمتتان عرض کنم که اولاً خیلی از بیماریها هستند، از تب نوبه مالاریا گرفته تا اماس که دوران پس رفت و برگشت waxing & waining دارند. ممکن است این بیمار جایی دخیل بسته باشد و شفا یافته باشد، آنهم درست زمانی که مرحله پس رفت یا خفگی بیماری بودهاست. ممکن است این دوره حتی سه سال هم طول بکشد و همین فرد در طول این دوره سه ساله میتواند به هزاران نفر بگوید که به اوشوآشرام یا به فلان امامزاده رفتهاست و شفا پیدا کردهاست در حالیکه این دوره در واقع دورهی خفگی بیماری بودهاست.
محمدرضا واعظ: بسیاری از سرطانها هم چنین حالتی دارند.
محمدرضا سرگلزایی: در حوزه سرطان بنده اطلاعات به روزی ندارم اما از چیزهایی که میدانم یک مثال میزنم: زمانی که من طبابت میکردم بسیاری از بیماران پیش من میآمدند و میگفتند که دکتر بچه ما از کودکی تشنج داشته و تحت درمان شما بودهاست. ما به کربلا و نجف رفتیم و شفا گرفتیم و خودمان دارو را قطع کردیم و اکنون سه ماه هم هست که تشنج نکردهاست و ما هم الان فقط آمدهایم که به شما بگوییم که دست شما درد نکند ولی ما شفای واقعی را از آقا گرفتهایم. من پیشنهادم به آنها این بود که همچنان دارو را ادامه بدهند اما آنان نمیپذیرفتند و میرفتند. یک ماه بعد برمیگشتند. چرا؟ چون تا دوماه اثر داروها همچنان در بدن بیمار بود و هنوز از بدنشان پاکسازی نشدهبود و یک ماه هم طول کشیدهبود تا علایم بیماری مجدداً دوباره برگردد. شاید در آن دوران محرکی هم که مغز را تحریک کند پیش نیامدهبود. بعد از سه ماه که مجدد تشنجهای بیمار شروع میشد بازمیگشتند و ما هم دارو درمانی را دوباره آغاز میکردیم.
اینها برای پزشکان مسائل روتینی هستند و هر پزشکی در مطب و درمانگاه صدها بیمار را دیدهاست که آمدهاند و گفتهاند که از فلان مکان مقدس شفا گرفتهاند و داروهایشان را سرخود قطع کردهاند اما پس از چند ماه، با بازگشت بیماری دوباره پیش همان پزشک برمیگردند و دارو مصرف میکنند و ممکن است که در آن مدت چند ماه داستان خود را برای هزاران نفر هم تعریف کرده باشند و اینهایی که قصه را شنیدهاند همان افرادی هستند که مدعی اند که همسایهاشان یا فامیلشان فلان بیماری را داشته و از فلان مکان مقدس شفا گرفته و دارو را قطع کرد و خوب و سرحال هم هست.
محمدرضا واعظ: من کسی را میشناختم که مدعی همین گونه شفا گرفتنها بود و شش ماه بهبود پیدا کرده بود و بعد دوباره حالش رو به وخامت گذاشت. وقتی از او پرسیدم که چرا؟ در جواب به من گفت: «فقط شش ماه به من فرصت داده بودند!”».
محمدرضا سرگلزایی: این فرد درواقع یک معنا برای آن شش ماه ساخته بودهاست.
محمدرضا واعظ: آقای دکتر اگر موافق باشید به جمعبندی برسیم
محمدرضا سرگلزایی: من فقط پنج دقیقه تاثیر درمانی بیولوژیکی قصهها را هم برایتان بگویم. ببینید ما هنگامی که دچار درد میشویم، دچار ترس میشویم و وقتی که دچار ترس میشویم، دچار درد میشویم. یعنی ترس آستانه ادراکی ما را پایین میآورد و درد هم ما را میترساند. بنابراین درد و ترس با هم کاملا نسبت دارند.
محمدرضا واعظ: یک چرخه معیوب.. درست است؟
محمدرضا سرگلزایی: دقیقاً! مثلا فرض کنید که زنبور نیشمان بزند. شخصی پیدا میشود و میپرسد که از کدام مدل زنبورها بودهاست؟ بعد به ما میگوید که نیش این زنبورها صد درصد میکشد. حالا در اینجا ترس هم به درد اضافه میشود. اینجا چه اتفاقی میافتد؟ سیکل معیوب راه میافتد. غدد فوق کلیوی ما که در صورت خطر به کار میافتند، آدرنالین ترشح میکنند، قشر آن هم کورتیزول ترشح میکند. برای خطرهای کوتاه مدت افزایش آدرنالین و کورتیزول در خون ما بسیار کمک کننده است. مثل وقتی که یک سگ وحشی یا ببر یا پلنگ دنبالمان میکنند. این ها خطرهایی هستند که برای انسان قبل از شهرنشینی هرروز پیش میآمده است و او یک ساعت یا نیم ساعت میدویده و تمام میشده است. اما هنگامی که ما یک بیماری مزمن داریم، یک درد یا یک ترس داریم این سیکل معیوب به مدت چندین روز به کار میافتد. هنگامی که کورتیزول افزایش پیدا کند سیستم ایمنی ضعیف میشود. هنگامی که آدرنالین هم افزایش پیدا کند، اپی نفرین یا اتلاف منابع میدهد. چون قلب تند میزند، تنفس تند میشود، عضلات سفت میشوند و در نتیجه این افزایش بیش از حد کورتیزول و بیش فعالی آدرنال، زمانی که ما در چرخه معیوب درد و ترس قرار گرفته باشیم، منجر به ضعف سیستم ایمنی میشود و فرآیندهای خودالتیامی بدن را مختل میکند.
شما نمیتوانید مثلا یک فرد اتریشی را بیاورید به ایران و در یکی از امامزادهها دخیل ببندید تا شفا پیدا کند. هر فرد در ساحت فرهنگی مربوط به خودش آرامش پیدا میکند چون ساحت فرهنگی، ساحت اعتماد است
اما درمانهایی که با نمایش، قصه، آیین، موزیک، لمس کردن و ذکر به فرد اطمینان خاطر میدهند که تو نخواهی مرد و تو زنده میمانی، همین اطمینان خاطر، ترس و درد را کم میکند و سیکل معیوب قطع میشود. این همان اثر تلقینی یا placebo effect (دارونما) است که در آن چه شما به بیمار قرص گلوکوز بدهید و بگویی که این ضدویروسی است که از شرکت نواریتس یا فایزر آمده، چه به بیمار بگویید که من پالس مغناطیسی میدهم و مغناطیس بدن من مغناطیس بدن تو را تنظیم میکند و چه دعایی به گوشه لباسش ببندید، همه اینها ترس بیمار را کم میکند و در نتیجه دردش کمتر میشود و از آنجایی که این در ساحت سمیوتیک و فرهنگ است، جواب هم میدهد. بنابراین شما نمیتوانید مثلاً مسمر را به مشهدالرضا ببرید و بگویید پالس مغناطیسی بده تا این بیمار درمان شود و یا مثلا یک فرد اتریشی را بیاورید به ایران و در یکی از امامزادهها دخیل ببندید تا شفا پیدا کند. هر فرد در ساحت فرهنگی مربوط به خودش آرامش پیدا میکند چون ساحت فرهنگی، ساحت اعتماد است. فرد یک عمر با این داستانها، آیینها، قصهها و موسیقیها اخت شده، رفیق شدهاست و نوستالژی دارد. در آن ساحت اعتماد هنگامی که آن چرخه درد و ترس قطع میشود، بهبودی خود به خودی بدن هم تسریع میشود. بنابرین در بسیاری از بیماریهایی که این مشکل هیستوپاتولوژیک وجود دارد، با بهبود سیستم تعادل و کم شدن جنگ و گریز، با قصه، موسیقی، آیین و نمایش، بهبودی امکانپذیر است. این از همان مواردی است که یک بیماری واقعی طبی، میتواند تحت تاثیر درمانهای غیر طبی قرار بگیرد. اما آن درمان را پزشکان طراحی نمیکنند بلکه موزیسینها و قصه گوها طراحی میکنند. اکنون ما از نظر علمی میدانیم که ساحت غیر علم اگر تاثیری بر بیماری میگذارد، چگونه تاثیر میگذارد.
محمدرضا واعظ: یعنی میتوانیم آن را تبیین کنیم و شرح بدهیم.
محمدرضا سرگلزایی: بله برای پدیدههایی مثل شفا هم ما اغلب اوقات تبیینهای علمی داریم نه برای همه چون هنوز همه را بررسی نکردهایم. چون تعداد دانشمندان به نسبت پدیدهها بسیار اندک است، هنوز بسیاری از پدیدههای دنیا مورد بررسی قرار نگرفتهاند. بسیاری از پدیدههای شفاهای معجزهآسای یک بیماری طبی هم تبیین علمی و زیست شناسی دارد اما این امر تنها به واسطه شناخت ساحت سمیوتیک یا نشانهشناسی انسان و نقش سلامت و بیماری در آن ساحت امکان پذیر است.
محمدرضا واعظ: بسیار متشکرم اقای دکتر. بهنظرم بحث بسیار مفیدی بود و فکر میکنم که به آن هدفی که در مورد این موضوع داشتیم، رسیدیم.
توضیح زیتون: این گفتوگو در اینستاگرام به صورت زنده و مستقل انجام شده و زیتون صرفا اقدام به گزارش، ویراستاری و انتشار متن مکتوب آن کرده است.
—————————————————————
پانوشتها
[۱] پروندۀ «از علم وشبه علم» مجموعه گفتگوهایی میان محمدرضا واعظ (دبیر علمی پرونده) و اساتید مطرح این حوزه است که در مؤسسۀ فرهنگی-هنری پیدایش(رویش دیگر) و کافه فیلو برگزار شده است. نسخه تنقیحیافته این گفتوگوها اینک در وبسایت زیتون منتشر میشود.
[۲] sex
[۳] gender
[۴] semiotics
[۵] Histopathology
[۶] narrative medicine
[۷] assumption of temporal causality
[۸] korsakoff syndrome
[۹] overgeneralization
[۱۰] Set
[۱۱] شمنها مدعی هستند که میتوانند با روح خود به جهانهای دیگری سفر کرده و با دیگر ارواح تماس بگیرند. آنها معتقدند که با این کار قادرند میان جهان مادی و جهان روحانی توازن و ارتباط برقرار کنند.
[۱۲] شمنباوران معتقدند که بهوسیلۀ تماس با ارواح میتوان بیماری و رنج افراد را تشخیص داد و درمان کرد یا در افراد ایجاد بیماری و رنج کرد.
[۱۳] سوفوکلس، یکی از سه تراژدینویس یونان باستان است.
[۱۴] فشاهی، محمد رضا، ارسطوی بغداد: از عقل یونانی به وحی قرآنی (کوشش در آسیب شناسی فلسفه ایرانی) اسلامی، تهران: نشر کاروان،۱۳۸۰، ۱۵۴ صفحه.