در دوره اقامتم در اوین، با خیلِ وسیع و رنگارنگی از افراد و طیفهای مختلف فرهنگی، سیاسی و اجتماعی روبهرو شدم: از سیاستمداران باسابقه دولت محمد خاتمی گرفته، تا بچههای شمالشهری، تا جوانان جنوبشهریِ (به قول مأموران اطلاعات) کفخیابانی، و حتی چوپانی لرستانی. گرایشات سیاسی بند ۳۵۰ ملغمه غریبی از گرایاشات سیاسی نامتجانس بود، از اصلاحطلبان و هواداران میرحسین موسوی گرفته تا زرتشتیبازان دوآتشه (باز به قول اطلاعاتیها باستانیکارها) و کردهایِ سلفیِ طرفدار القاعده و الخ.
در میان این جماعت رنگارنگ، برخی افراد که استخوان خود را در سیاست خُرد کرده بودند، به واسطه ارشدیت سنی و شخصیت قابل توجه خود مورد احترام تمام زندانیان بودند؛ هدی صابر (که برای من و سایرین همیشه آقای صابر بود) از شاخصترین ایشان بود. باوجود این که از سال ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۲ خواننده ثابت مجله ایرانفردا بودم، تا آن زمان شناختی از آقای صابر نداشتم. در همبندی هفت یا هشت ماهه خود با صابر، او را فردی متعهد، صمیمی و ثابتقدم یافتم. خطمشی سیاسی وی و تفاوت بسیار نظرات و دیدگاههای او با من و سایرین در درجه دوم اهمیت و تحتالشعاع حس احترام ما به آن مرد شریف و استوار بود. او نیز در برخورد با افراد جوانتری مثل من، مؤدب، صبور و مردمدار بود. در جریان مرخصی کوتاه خود در اوائل سال ۱۳۹۰، محبت کرده و به ملاقات خانواده بسیاری از همبندان و از جمله خانواده من رفت.
حضور صابر در اوین به دلیل اعتراضات و فعلوانفعالات انتخابات ۱۳۸۸ بود، هرچند که صابر در آن اعتراضات شرکت نکرده بود. حکم زندان پنج ونیم ساله صابر به سال ۱۳۸۲ برمیگشت که بعد از گذراندن دو سال آن با آزادی او در سال ۱۳۸۴به حالت تعلیق درآمده بود. با ادامه پسلرزههای انتخابات پرشبهه ۱۳۸۸، مقامات امنیتی قضایی به زعم خود، به اقدامات پیشگیرانهای دست زدند و احضار صابر از جمله آن اقدامات بود. آمدن صابر به بند ۳۵۰ اوین در سال ۱۳۸۹ ناشی از بخت بد و سیستم هَردَمبیلی قضایی کشور بود، اما مرگ صابر نتیجه بیرحمی مأموران امنیتی در برخورد با هاله سحابی بود که به مرگ/قتل هاله انجامید و فرآیند منتهی به مرگ دردناک هدی صابر را نیز کلید زد.
برای آقای صابر، درگذشت مهندس عزتاللّه سحابی، ضایعه بزرگی بود که وی را عزادار کرد، اما مرگ فاجعهبار هاله سحابی به پریشانی آشکار صابر انجامید. روز بعد از رسیدن خبر مرگ هاله سحابی، در حیاط زندان صابر را دیدم؛ به من و هیچکس دیگری توجهی نداشت؛ چهرهاش گرفته و افکارش درهمریخته به نظر میرسید. عزم راسخ صابر برای بزرگداشت یاد آن پدر و دختر، بهسرعت به آشفتگی احوال او خاتمه داد. روز پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰، دو جلسه برای بزرگداشت مهندس سحابی در بند ۳۵۰ برگزار شد که اکثریت قاطع همبندان در آنها شرکت کردند. آقایان عمادالدین باقی و محمد جواد مظفر صحبتهای جالب و آموزندهای کردند، ولی سخنران اصلی آقای صابر بود که شرح مبسوطی از سیر اندیشه و تفکرات مرحوم سحابی ارائه داد که شامل نقدهایی از رویکرد سحابی در سالهای آغازین بعد از انقلاب هم میشد. اما روشن بود که زبان صابر و سایر سخنرانان از بیان فاجعه درگذشت هاله سحابی و درد و رنج خانواده ایشان قاصر است. به همین علت هم صابر با همراهی آقای امیرخسرو دلیرثانی برای نشان دادن عمق فاجعه به اعتصاب غذا روی آورد؛ اعتصابی که به سرانجامی دردناک انجامید.
متن زیر یادداشتهای من در شرح بازتاب خبر مرگ آقای صابر در بند ۳۵۰ زندان اوین است. این یادداشتها دو روز بعد از مرگ آقای صابر نگاشته شد و متن زیر با اندک تغییرات، ویرایشی جدید از همان یادداشتهاست.
***
سهشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
«آقای صابر فوت کرده.» سرم را از روی کتابی که بر میز تحریر کتابخانه پهن کرده بودم، بالا بردم و بهتزده به چهره درهمفشرده نادر کریمیجونی خیره شدم. در حالی که تنها ۱۰ روز از خبر مرگ (قتل) دلخراش هاله سحابی میگذشت، با فاجعهای به همان اندازه دردناک و باورنکردنی روبهرو بودم. فاجعهای که درک آن به مراتب برایم ملموستر بود، چرا که صابر با من (و سایر همبندان) حداقل فاصله را داشت و در ۹ الی ۱۰ ماه قبل تقریباً هر روز او را دیده بودم.
دقیقاً دو سال پیش، در آخرین ساعات روز ۲۲ خرداد ۱۳۸۸، با اعلام نتایج اولیه انتخابات و مشاهده قرائن تقلبات گسترده بزرگترین شوک سیاسی و تأثیرگذارترین بحران عمر خود را تجربه کرده بودم. اکنون، باری دیگر در ۲۲ خرداد ۱۳۹۰ همهچیز برایم سیاه شده بود. «خرداد همیشه آبستن حوادث است.» این جمله را صابر بعد از خبر درگذشت مهندس سحابی گفت. درست میگفت، ولی هیچکدام از ما انتظار پیوستن خود صابر به این چرخه تاریخی را نداشتیم.
بارها، به خصوص در دو ماه اول بعد از ورود صابر به بند، با او صحبت کرده بودم؛ آخر بار روز پنجشنبه، دو روز قبل از مرگش بود. صورتش بعد از هفت روز اعتصاب غذا، بس سفید مینمود. با دیدن صورت رنگپریده او نگران شدم و پرسیدم «حال شما خوب است؟» به روال همیشگیاش، با آن لبخند صمیمی و مؤدبانه، گفت که خوب است. البته هرکس نگاهی به چهره صابر میانداخت، برایش مسلم میشد که حال وی نمیتوانست خوب باشد. میدانستم که صابر و آقای دلیرثانی وارد مرحله حساس اعتصاب غذای خود شدهاند و از تجربه اعتصاب غذای طولانی خودم به یاد داشتم که در شب دهم اعتصاب غذا، به علت عوارضی همچون ناراحتی گوارشی، شوک شدیدی به بدن وارد میشود.
امروز که بهتزدگی ناشی از آن واقعه فروکش کرده است، افراد مختلفی از همبندان، بهخصوص دوستان و آشنایان نزدیک به آن مرحوم، را میبینم که پشیماناند؛ پشیمان از اینکه چرا به قدرِ کفایت به آقای صابر اصرار نکردند تا اعتصاب خود را بشکند. من خود بسیار شرمسارم که چرا به حد کافی در روزهای اعتصاب غذا به ایشان توجه نشان ندادم و تنها به پرسوجوی احوال صابر از دکتر علایی اکتفا میکردم. ایکاش میتوانستم بگویم که با صابر حرف زده و التماسکنان خواهان پایان اعتصاب غذای او شده بودم. اما دریغا که این کار را نکردم؛ حتی یکبار هم درست و حسابی با وی درباره بهصرفه یا منطقی بودن اعتصاب غذای او صحبت نکردم. البته بعید میدانم که شخص مصمم و با ارادهای چون صابر از حرف من تأثیر گرفته و به اعتصاب خود پایان میداد، اما این امر نمیتواند بهانهای برای سستی من و دیگران در انجام وظیفه باشد.
واقعیت آن است که من و امثال من توجه کافی به این موضوع نشان ندادیم. اکثر ما این عمل را حرکتی احساسی و سمبلیک تلقی میکردیم که مدت کوتاهی بعد به پایان میرسد. این حقیقت را فراموش کرده بودیم که مردی با شخصیت صابر حاضر است تا پای مرگ پیش برود. وقتی صابر و دلیرثانی در اعتراض به مرگ هاله سحابی اعتصاب غذای خود را آغاز کردند، معدود افرادی همچون عمادالدین باقی و عبدالله مؤمنی سعی کردند آنان را از این کار منصرف کنند، و درخواست کردند که برای اعتصاب خود حداقل مدت زمانی محدود و مشخصی تعیین کنند. هر دو نفر از پذیرفتن درخواست آن دوستان سربرتافته بودند.
در آن پنجشنبه صبح، صابر را (درحالی که چهره نجیبش همچون گچ سفید شده بود) برای آخرین بار دیدم و وقایع منتهی به مرگ او را فردای آن روز از سایر همبندان شنیدم. صبح زود جمعه، حال صابر نگرانکننده و اضطراری شد و او را به بهداری بردند، ولی به فاصله کوتاهی او را به بند برگرداندند. گویا در بهداری موجوداتی بیشعور به صابر اهانت کرده و او را تحت فشار قرار داده بودند. بعد از بازگرداندن او به بند، وضع جسمی صابر کماکان بسیار نامناسب بود. با پا درمیانی داعی، افسر نگهبان بند، آن شب دوباره او را به بهداری بردند و به علت وخامت حالش، وی را به بیمارستان مدرس منتقل کردند.
اندکی قبل از ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر، خبر فوت صابر را شنیدم. بعد از مدتی که گیج و بهتزده در کتابخانه بند اینور و آنور میرفتم، محمد آذری و شیرمحمد رضایی را بیرون فرستادم و کتابخانه را تعطیل کردم. هنوز به صحت خبر مشکوک بودم، اما همین که به طبقه بالا رسیدم، از نگاه افراد مختلف دریافتم که فاجعه بهواقع رخ داده است. خبر در کل بند پخش شده بود و به مانند قضیه هاله سحابی، همه در بهت فرو رفته بودند و کسی به ناهار اشتهایی نداشت. بین ساعت یک الی دو بعدازظهر ۳۰-۴۰ نفری در حیاط جمع شدند. مهدی اقبال شعری زمزمه میکرد و بقیه گوش میدادند. برای کوتاه زمانی خودم هم به حیاط رفتم و میل کردم که سیگار بکشم؛ از محسن غمین که کنار محمد پورعبدالله نشسته بود، سیگاری گرفتم. این سومین بار بود که در بند اوین سیگار میکشیدم؛ بار اول ناشی از حادثه بدی بود که جزئیات آن را به یاد ندارم، و بار دوم به دلیل شادی عفوهای عید غدیرِ سال ۸۹ بود.
در حالی که آرام و با تأنی به سیگار پُک میزدم، متوجه علیرضا سهرابی شدم که روی یکی از نیمکتهای فلزی حیاط نشسته بود. او یکی از جوانترین و با احساسترین زندانیان بند بود و من و او در ماههای آخر به هم نزدیک شده بودیم. ساعتی قبل در داخل ساختمان از من پرسیده بود که آیا به صحت خبر مطمئنم؟ اما حالا تکوتنها، مبهوت و آرام نشسته بود.
با درگذشت صابر بند عزادار شد؛ از زمان اعدام جعفر کاظمی و محمد حاجآقایی چنین جوِ سنگین و مغمومی ندیده بودم. چند دقیقه بعد از وصول خبر، وارد اتاق شدم؛ پیش از هر چیز بهمن [احمدی امویی] نظرم را به خود جلب کرد که در زاغه خود نشسته و سر بر زانو گذاشته بود. بعد از چند دقیقه به سالن رفتم و دکتر علایی را دیدم. بغضی شدید بر سیمایش نشسته بود و بهرغم سبیلهای پرهیبتش، صورتش رقتانگیز مینمود. بهسرعت و با آن قدمهای محکم همیشگی خود به اتاق رفت و بر تخت میانی [تختهای سربازی زندان سه طبقه داشت: بالایی، وسط و روی زمین که زاغه نامیده میشد] خود جای گرفت و بعد از مدتی بغضش بهآرامی ترکید. هر کس به شیوه خود عزاداری میکرد و احساساتش را بروز میداد. برخی در حیاط جمع شده بودند و پیش روی یکدیگر در عموم اشک میریختند. از پورعبدالله شنیدم که آرش سقر (یکی از معدود همبندان ترکمنِ ما) به حیاط رفته و سر به گریه و زاری گذاشته بود. برای من، حزنانگیزتر از همه، چهره غمگین و برافروخته فریدون صیدی بود که با آرامش همیشگی خودش اشک میریخت.
***
یکیدو روز بعد از درگذشت صابر در حیاط بند مراسم کوتاهی جهت احترام به یاد و خاطره ایشان برگزار شد. اگر حافظهام درست یاری کند، افراد اتاق هفت (متشکل از زندانیان اصلاحطلب، یکیدو عضو نهضتآزادی و افراد مستقلی همچون عمادالدین باقی) بانی برنامه بودند که محدود به اقامه نماز جماعت در حیاط بود. از بین ۱۸۰ الی ۲۰۰ زندانی سیاسی ـ امنیتی، حدود ۴۰ الی ۵۰ نفر نمازخوان بودند. رئیس بند و سایر مسئولان زندان مجوز این نماز جماعت را به آن شرط دادند که هیچ سخنرانی و عملی سیاسی صورت نگیرد. محدود شدن بزرگداشت به مناسکی مذهبی موجب شد که اکثریت دیگر همبندان از شرکت در آن خوداری کنند. من و برخی دیگر، که ده دوازده نفر میشدیم، بهرغم آن که اهل نماز و دعا نبودیم، مایل به همراهی با این بزرگداشت بودیم. با بهترین لباسهای خود (لباس روزهای ملاقات با خانواده)، پشت ۵۰ الی ۶۰ نمازگزار به احترام صابر فقط ایستادیم. مطمئن نیستم که پیشنماز آن روز چه کسی بود، ولی نمازهای روزانه معمولاً به پیشنمازی آقای میردامادی برگزار میشد. تا آنجا که به یاد دارم، این تنها برنامه بزرگداشتی بود که مقامات زندان اجازه برگزاری آن را دادند. در یادداشتهای روزهای بعدیام قید شد که در هفتم آقای صابر، شلهزرد فراونی تهیه و در حیاط پخش شد، اما برنامهای که به برگزاری آن امیدوار بودیم به علت عدم هماهنگی و شاید هم به دلیل کشمکشهای همیشگی داخل زندان، ممکن نشد.
***
اوین بزرگترین تجربه سیاسی ـ اجتماعی من و در عینحال سختترین و طاقتفرساترین دوره زندگی من و خانوادهام بود. بخت بلندی داشتم که از آن مخمصه (بهخصوص شش ماه در بخش ویژه وزارت اطلاعات در بندهای ۲۰۹ و ۲۴۰) جان به سلامت بردم. متأسفانه هدی صابر و بسیاری دیگر از چنین اقبالی برخوردار نشدند.
مرگ در اوین در عین واقعیت تا حدی ناملموس مینمود. در طول دو سال حضور در اوین با چهار مورد مرگ مواجه شدم، ولی نه من و نه هیچیک از سایر همبندان شاهد نزدیک آنها نبودیم. قربانیان در محوطه بند با دیگران وداع نگفتند، بلکه از بند به خارج برده شده و ما بعد از یک روز از مرگشان مطلع و مطمئن میشدیم. در نتیجه، تماس ما با این مرگها تقریباً غیرمستقیم بود، ولی عدم وجود این افراد در آن فضای کوچک بهشدت حس میشد؛ آگاهی از عینی و دائمی بودن این عدم وجود، جایجایِ روح ما را خراش میداد. مرگ هدی صابر هم همین نتیجه را داشت، ولی در مقایسه با موارد قبلی، از جنس دیگری بود. در بند ۳۵۰، حدود ده زندانی زیر حکم اعدام به سر میبردند و مصداق بارز «زیستن با مرگ» بودند. نگرانی از سرنوشت این زندانیان آن قدر زیاد بود که وقتی بلندگوی میز پِیج آنان را به ورودی بند احضار میکرد، دلهره و ترس فضا را فرا میگرفت. سه مورد از این مرگها اعدام زندانیانی بود که زیر حکم بودند و باوجود آن که اعدام ایشان بند را شوکزده و عزادار کرد، مرگ آنان احتمالی بود که خیلیها بر آن واقف بودند. مرگ هدی صابر برای همه ما غیرمترقبه و بدتر آن که کاملاً اجتنابپذیر بود.
صابر نباید در اوین میبود؛ محکومیت او هیچ ربطی با حوادث سال ۸۸ نداشت؛ احضار و اجرای حکم وی تنها ناشی از نگرانی، احتیاط و شاید خبث طینت برخی مأموران امنیتی بود. صابر میتوانست به هنگام درگذشت مهندس سحابی، یارِ غمخوار خانواده ایشان باشد. صابر نباید میمرد. اگر مأموران امنیتی به هنگام دفن مرحوم سحابی رعایت وجدان و انسانیت میکردند یا حداقل تدبیر از خود نشان میدادند، هاله سحابی زنده میماند و هدی صابر به اعتصاب غذا دست نمیزد و به این ارزانی جان نمیباخت.
با گذشت ده سال از فاجعه درگذشت ناحق این انسان بزرگوار، چهره صابر هنوز در ذهنم شفاف نقش بسته است، و بعید میدانم که هیچوقت از شفافیت آن کاسته شود؛ شفاف و زلال بهسان نفس خوش و روح پاک هدی صابر.