ده ساله بودم که یک روز گرم تابستان وقتی از خواب بیدار شدم، از سرو صدایی که از بیرون خانه میآمد متوجه شدم کامیونی جلوی خانه بغل دستی ما توقف کرده. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و دیدم زن و مرد جوانی با یک بچهی ۵ ساله از کامیون پیاده شدند و با آرامش و بدون هیچ عجلهای، وسایلشان را از کامیون بیرون میآوردند و به داخل خانه میبردند. در همان عالم بچگی به خود گفتم: چه آدمهای آرامی هستند؟ نزدیکیهای ظهر همه وسایلشان را به داخل خانه بردند و کامیون هم بلافاصله از جلوی خانه حرکت کرد و بچههای کوچه که انگار زمین بازیشان اشغال شده بود، دوباره مشغول بازی شدند.
سر ظهر مادرم یک دیس غذا به من داد و گفت این غذا را ببر و به همسایهی تازه وارد بده و بگو شما تازه از راه رسیدید و وقت غذا درست کردن ندارید. آرام آرام مادرم و صنم خانم داشتند با هم دوست میشدند. احوال پرسیهایشان هر روز گرمتر میشد. حتی بعضی وقتها صنم خانم که میخواست به دکتر برود، پسر ۵ سالهاش را به مادرم میسپرد. مادرم میگفت: زن خیلی خوبی است، اخلاق خوبی دارد، مهربان است و …
بعد از چند ماه به یکباره همه چیز عوض شد. مادرم دیگر از صنم خانم تعریف نمیکرد. زنهای همسایه در مورد آنها پچ پچ میکردند اما مادرم نمیگذاشت من بفهمم که همسایهها در مورد صنم خانم و شوهرش چه میگفتند. یک روز از مادرم پرسیدم زری خانم در مورد همسایهی بغل دستی، چه میگفت؟ مادرم هم با تعجب گفت حرف خاصی نمیزد. با این کارها کار نداشته باش.
اما این حرفها مرا کنجکاوتر میکرد و مادرم هم حاضر نبود حرفی به من بزند. آرام آرام صنم خانم برای من تبدیل به یک معما شده بود. یک روز به مادرم گفتم من میخواهم بروم خانه صنم خانم و با پسر کوچولویش بازی کنم. مادرم هم با عجله گفت: نه آنجا نباید بروی. با تعجب پرسیدم چرا؟ شما که همیشه از آنها تعریف میکنی. مگر چه شده؟ مادرم هم گفت هیچ چیز نشده ولی تو حق نداری خانهی آنها بروی. دوباره پرسیدم آخر چرا نباید بروم؟ من می فهمم که تو با زری خانم آهسته آهسته در مورد آنها حرف میزنید، اما نمیدانم که چه میگویید. خواهش میکنم بگو چرا نباید آنجا بروم.
مادرم دید که از دست چراهای من خلاصی ندارد. تن صدایش را آورد پایین و آرام نزدیک گوشم گفت: آخر صنم خانم و شوهرش بهایی هستند.
قبل از اینکه بفهمم مادرم چه میگوید، به او گفتم به غیر از ما دو نفر کسی توی خانه نیست، چرا آرام حرف میزنی؟ مادرم که جوابی نداشت تا به من بدهد، گفت بچه چقدر حرف میزنی. از این چراهای تو ذله شدم. یک ذره زبان به دهن بگیر. من چند دقیقهای ساکت شدم و دوباره به مادرم گفتم مامان بهایی یعنی چه؟ مادرم گفت بهاییها مسلمان نیستند. ما هم از این به بعد نمیتوانیم با آنها رفت و آمد کنیم. بعد زیر لبی با خودش گفت: حیف باشد، صنم خانم زن بینظیری است. حیف باشد.
بعد از آن روز مادرم هر وقت با زری خانم حرف میزد و زری خانم هم که مدتها بود در حال مطالعه و بررسیهای فضولانه خودش در مورد این همسایهی تازه وارد بود، دیگر جلوی من صدایش را پایین نمیآورد. یک بار زری خانم به مادرم گفت: روزی سر زده به خانه آنها رفته و یک عکس بر دیوار خانه آنها دیده و قدری هم ترسیده است.
این پچ پچها کلافهام کرده بود. دلم میخواست مثل قبل میتوانستیم با صنم خانم رفت و آمد کنیم. در دلم به آن زری خانم فضول بد و بیراه میگفتم. میدانستم که احساس مادرم هم همین بود.
یک روز که مادرم آش نذری پخته بود، یک کاسهی آش به دست من داد و گفت این را ببر برای صنم خانم. به مادرم گفتم تو که گفتی نباید با آنها رفت و آمد کنیم، دیدی پشیمان شدی. مادرم قدری چپ چپ به من نگاه کرد و گفت خیلی حرف میزنی. این آش نذری هست و به همه همسایهها میدهیم. کاسهی آش را از مادرم گرفتم و به خانه صنم خانم رفتم. در باز بود، تقهای به در زدم و قبل از این که صنم خانم به جلوی در بیاید، وارد خانه شدم. ظرف آش را به او دادم و مننتظر شدم تا صنم خانم کاسهی آش را پس بدهد. همین که او به آشپزخانه رفت، من هم دزدکی سرم را داخل اتاق بردم. به دنبال آن عکسی میگشتم که زری خانم دیده و قدری هم ترسیده بود. عکس پیر مردی با محاسن سفید بر روی دیوار بود که آن عکس هیچ حس بدی را به من القا نمیکرد. با دقت به آن عکس نگاه میکردم که صنم خانم کاسهی خالی آش را در دستان من گذاشت و گفت به مادرت سلام برسان، چرا دیگر پیش ما نمیآیی؟
به خانه که برگشتم به مادرم گفتم من آن عکس را دیدم. مادرم گفت کدام عکس؟ گفتم همان عکسی که زری خانم دیده بود و کمی هم ترسیده بود، اما من اصلا نترسیدم.
حالا سالها از آن روزها میگذرد و امروز دیگر کودک نیستم ولی هیچ وقت نشده که خبری در مورد بهاییان بشنوم و بیاد آن همسایهی دوران کودکی نیافتم. یاد تردیدهای مادرم، یاد زری خانم، یاد فضولیهایش، ترسهایش که بالاخره نفهمیدم از کجا نشات گرفته بود. البته هر خبری هم در این چند دهه در مورد شهروندان بهایی شنیدهام، همواره اخبار ناگواری بوده که دلم را چنگ زده است.
امروز که فائزه هاشمی گامی در جهت تاکید بر یک رابطهی انسانی پیش نهاده و نیز امروز که به قول محسنی اژهای قرار است فائزه هاشمی به دلیل یک دیدار دوستانه با همبندیاش مجازات شود، با خود میگویم ما چه راه طول و درازی را طی کردهایم تا به اینجا رسیدهایم. به نقطهای که بفهمیم از تفاوتها نباید به وحشت بیافتیم. به نقطهای که به جای ترسیدن از تفاوتها، بهتر است آن را بشناسیم. نقطهای که روابط انسانی میتواند مرزهای ایدیولوژیک و نیز خط کشیهای سیاسی را در نوردد.
با خود میگویم هیچ حصاری نمیتواند روابط انسانی را به حصر بکشاند و چه زیبا است این روابط بدون خط و خطوط. گرمایش دلهای سردمان را گرم میکند و امیدمان را به آینده بیشتر.
یک پاسخ
در دنیای امروز کسب و کار هم قواعد خود را دارد ، اگر ویترین مغازه بغلی جاذبه بیشتری دارد باید ویترین خود را جذاب کرد ، تخریب ویترین همسایه جلب مشتری نمیکند !
دیدگاهها بستهاند.