۱- یکی از فرصتهای میمون که شبکههای مجازی به طور کلی و کلابهاوس به طور خاص برای ایرانیان به ارمغان آورده است، شنیده شدن و دیده شدن گروههای فکری در فضای سپهر عمومی است؛ فضایی که به دلیل استبداد سیاسی و فرهنگی ۴۰ دهه اخیر هیچگاه امکان تجربه شدن را پیدا نکرده است. همصحبتی و همسخنی این اقلیتها و خرده فرهنگهای موجود در بطن و متن جامعه با اکثریت مردم و دیگر حاضران در فضای مجازی، چالش گرانقیمتی برای هردو سوی این جریانهاست.
۲– اخیراً در کلاب هاوس مناظرهای برگزار شد با حضور سروش دباغ و وریا امیری با عنوان «آیا تجربه دینی باور به خدا را ممکن می کند؟» که با حضور هزار مخاطب حدود سه ساعت به طول انجامید. سایت زیتون گزارشی مشروح از مجموع مباحث مطروح در این مناظره منتشر کرد(اینجا). مطلب پیش رو، نکتهای است در نقد یکی از استدلالهای وریا امیری در تحلیل «تجربه معنوی» که نگارنده به آن عنوان «انحصارگرایی منطقی» داده است. مراد از انحصارگرایی منطقی، «تحدید هر پدیده بر یک علت» است. آنچه در منطق با عنوان «تحلیل تک عاملی» یا «رابطه علت و معلول» بحث می شود.
۳- وریا امیری در نقد تجربه دینی/معنوی برآمده از علتی فراترازنده و استعلایی استدلال میکند که تجاربی که ما از آنها با عنوان معنوی یا دینی یاد می کنیم جملگی تحلیل و علتی مادی و طبیعی مانند «کلاه مغناطیسی» یا «ریاضیت های بدنی» دارد و محال است چیزی بیرون ازین علل، منجر به پدیدهای چنان شود. سروش دباغ در نقد این نوع استدلال میگوید اینکه کسانی که کلاه مغناطیسی برسر گذاشتهاند و سپس تجاربی خاص را از سرگذرانده اند، مانع و رادع این نیست که از راههای دیگر نتوان چنان تجاربی را از سرگذراند. آنچه وریا امیری بدان تکیه میکند همان انحصارگرایی منطقی است. به دیگر سخن، در این تلقی از نسبت علت و معلول، هماره تنها یک علت انحصاری برای یک معلول خاص وجود دارد و محال است یک پدیده در لحظه وقوع، برآمده از چند علت باشد یا یک معلول مشابه، محال است علل متفاوت داشته باشد. صورت منطقی این استدلال اینگونه است:
مقدمه اول: الف علت ب است
مقدمه دوم: الف علت انحصاری ب باید باشد وگرنه ب محقق نمی شد.
پس: محال است ب از طریق علت دیگری محقق شود.
بهنظر می رسد ریشه این انحصارگرایی در تعیین علل یک پدیده، «علمزدگی» باشد. علمزدگی عبارت است از ایدئولوژی فهم پدیدهها از منظر صرفاً تجربی یا فروکاستن سطوح مختلف هر پدیدهای به سطح علمی آن. یا آنطور که هابرماس می گوید: علم در علمزدگی یکی از راههای شناخت نیست بلکه همان شناخت است.
کسانی که از منظر علمزده به پدیدهها نظر میافکنند، تمامیت یک پدیده را در «چگونگی» تحقق علمی آن میبینند و به سراغ دیگر سطوح و پرسش اصلی هر پدیده یعنی «چرایی» آن نمیروند. این نوع نگاه، وقتی در فلسفه و تحلیل رویدادهای فراعلمی ریزش میکند تبدیل میشود به همان انحصارگرایی منطقی که تلاش شد توضیح داده شود.
۴– علامه اقبال لاهوری در بخش نخست کتاب دورانساز «بازسازی فکر دینی در اسلام» از تقدم تجربه معنوی و دینی بر تجربه علمی سخن میگوید و معتقد است برای انسانهای اولیه تمام تجارب، تجارب «فراطبیعی» بودند. سروش دباغ به دنبال پلانتینگا اگرچه از «تناظر» این دو سخن میگوید اما بهنظر می رسد مدل و راهبرد اقبال در تقدم بخشی به تجربه معنوی، از جهاتی برتر از مدل پلانتینگا باشد.
از نظر اقبال علم و تاریخ و تجربه دینی هر سه از ارکان معرفت بشرند و در این سهگانه، تجربه دینی به دلیل نسبت بیواسطهاش با حقیقت، از بداهت بیشتری برخوردار است. در سنت کلام مسیحی شخصیت مهمی چون آگوستین قدیس نیز با جمله معروف «ایمان میآورم، پس می فهمم» کوشید نشان دهد فرض اساسی در معرفت تجربی، تجربه معرفتی است. تلاش برخی از خداناباوران برای انحلال تجارب غیرعلمی آزمایشگاهی و تأویل تمام معرفت و شناخت به شناخت علمی بهنظر تهیسازی بخش عمدهای از دستگاه و نظام و فرآوردههای معرفتی بشری است و این می تواند منجر به بحرانهایی نظری گردد که در عالم واقع و زیست روزمره انسانی نیز به مصائبی چند دامن زند.
یک پاسخ
با سلام به همه شما عزیزان
روزی مردی عیالوار دو کیلو گوشت بَهر کباب خرید و با روی گشاده سوی خانه اش رفت و آن را به زنش داد و گفت: عصری کبابش می کنیم.
بچه های خانه چون چشمشان به گوشت افتاد از سر شیطنت و سهل انگاری منقل و ذغال آوردند و گوشت را کباب کردند و خوردند.
مادر همین که بو بُرد نگران شد.
سرِ شب مرد با پاکتی از گوجه فرنگی به خانه آمد و چون از در درآمد داد زد: گوشت را بیار که وقت کباب است.
زن که اکنون سخت نگران بود گفت: گوشت را از بخت بد گربه خورد. مرد گفت: کدام گربه؟ زن گفت: گربۀ خودمان. مرد خشمگین دوید و گربه را آورد و داد دست زن و گفت: این را داشته باش! سپس دوید و نفس زنان با ترازویی در دست باز آمد و گربه را به خشم از دست زن گرفت و آن را در ترازو نشاند و وزن کرد که شد دو کیلو! آنگاه از جا در رفت و گفت: راست گفتی! این دو کیلو گوشتی که من خریدم. دو کیلو گوشتی که من به خانه آوردم. دو کیلو گوشتی که من به تو دادم. پس گربه کو؟
وریا امیری در این گفت و گو برای من این آقایی است که اکنون گربه ای دو کیلویی در دست دارد و دنبال دو کیلو گوشتش می گردد.
آقای سروش دباغ نیز برای من همین آقای گوشت گم کرده است که با گربه ای دو کیلویی در دست می گوید: من شامه ام گاه گوشت را جایی می بیند. آقای وریا می گوید: نمی شود زحمت بکشید آن را با چشمانتان هم ببینید و بعد به ما بگویید که کوش؟ کجاست؟
با این مقدمه می خواهم وریای عزیز را بگویم که انسان های نخستین چندین و چند هزار سال در همین بین النهرین و در کنار همین دجله و فرات با گل و ماسه و لجن آدم ساختند و کم کم آنقدر ماهر شدند که آن را رشید و قد بلند و خیلی برازنده ساختند؛ و اما هر چه کردند راه نرفت و قدم از قدم برنداشت. بعد هر چه فکر کردند دیدند این آدم گلین جز این که نفس نمی کشد و خُر و پُف نمی کند درست عین خودشان هنگامی است که دراز می کشند و به خواب می روند. و انسان های نخستین این مشکل ذهنی را چندین و چند هزار سال داشتند تا آن که کسی از راه رسید و به آنان گفت: من پیامبر خدایم! خدا انسان را [همچون شما] از همین گل و ماسه و لجن آفرید و آنگاه در او نَفَس دمید و او را زنده کرد و زندگی بخشید. و انسان های نخستین این گفته که از او بشنیدند کف زدند و هورا کشیدند و چندین و چند روز جشن گرفتند و چند هزاران سال هم نسل اندر نسل گفتند: انسان را خدا از گل آفرید و آنگاه در او نَفَس دمید.
وریا امیری را بگویم که ما همه تا آغاز عصر روشنگری درکمان از چگونگی پیدایش انسان همین بود. دکارت هم درکش از چگونگی پیدایش انسان همین بود. و دکارت یکی از نوابغ تاریخ بشر در زمرۀ آدمیان بود [و همچنان است]. و حرف دکارت سرانجام این بود که: من کالبد انسان را بارها و بارها از هم شکافته ام و آن را در جزئیاتی که دارد می شناسم و می دانم که چیست؛ ولی چیزی که ما به آن “من” می گوییم در آن نمی یابم.
وریای عزیز! ما تا روز و روزگاری که دکارت این با ما گفت دو کیلو گوشت گم کرده داشتیم. هر وقت هم دهان باز می کردیم و چیزی در این باره می گفتیم کسی چون آقای سروش دباغ از راه می رسید و می گفت: گوشت را؛ من شامه ام گاه جایی می بیند. و ما اکنون پس از گفتار دکارت چهار کیلو گوشت گم کرده داریم. و پرسش من از شما در این باره این است که: شما وقتی می گویید “من” مرادتان از این “من” چیست؟ کیست؟ کو؟ کجاست؟ من اگر چنانچه شما را کالبد شکافی کنم خواهم دید و خواهم دریافت که هیچ اثری از این “من” در شما نیست. در من هم نیست. در هیچ کس دیگر هم نیست. پس کو؟ کجاست؟ وریای عزیز! دکارت همین را می گفت که: آری! روح [یا آن نَفَس] دمیده در ماست! اسپینوزا هم همین را می گفت!
من این جا پرسشی را که از شما دارم به شما وامی نهم و خودم در پاسخ به همین پرسش می گوییم که هم “من” و هم “خدا” هر دو سرجمع شدۀ هزاران معادلۀ ذهنی و نورولوژیکیم. و من خودم همیشه ترجیح می دهم از خدایی سخن به میان آرم که در قرآن از آن سخن به میان آمده است. نمونه ای از آن را این جا در کامنتی ذیل گزارش گفتگوی «اسلام، جنگ، صلح» آورده ام.
افزون بر این [بَهر درخور اعتنا بودن نورولوژی] بگویم که همه گزاره های قرآن را می توان به شکل معادلات خطی سادۀ تک مجهولی در آورد. یعنی می توان گفت: سیاه یعنی آن چه که سفید نیست. فراوانی یعنی آنچه که خشکسالی نیست. شر یعنی آن چه که خیر نیست. اصلاح یعنی آن چه که افساد نیست و الی آخر. و اما چشم و گوش در این میان در قرآن در معنای نورولوژیک به کار رفته است. در قرآن گفته می شود: می توان گوش داشت؛ شنید؛ اما نشنید! می توان چشم داشت؛ دید؛ اما ندید! و معنی دیگر این گفته این است که چشم و گوش همچون “من” و “خدا” سرجمع شدۀ هزاران معادلۀ ذهنی [در معنای نورولوژیک] است.
با احترام
داود بهرنگ
دیدگاهها بستهاند.