حسن یوسفی اشکوری
درآمد
خبر رسید که زندهیاد آرامش دوستدار در نود سالگی در شهر کلن آلمان درگذشت. ضمن عرض تسلیت به خانواده و دوستان و دوستدارانش و عموم اهل اندیشه و فرهنگ، و ضمن آرزومند بهروزی و سرفرازیمردمان ایران زمین، با بیان خاطرهای از آن مرحوم، چند جملهای درباره او مینویسم و در نهایت به ذکر دو نکته بسنده میکنم.
اولین و آخرین دیدار با آرامش دوستدار
پس از پایان کنفرانس برلین در بهار سال ۱۳۷۹ (2000 میلادی) همراه زندهیاد مهندس سحابی چند روزی در شهر بن در آلمان بودم. یکبار ایشان به من گفت قرار است فلان شب به مهمانی یک دوست قدیمی برویم و از من خواست همراهی کنم؛ پذیرفتم.
شب موعود همراه با دو دوست دیگر به محل قرار رفتیم. پس از ورود دانستم که میزبان بیژن دادگریست که از ملیون قدیمی و از اعضای جبهه ملی بود و البته چند سالی است درگذشته است. لحظاتی پس از ورود به منزل میزبان، دو نفر دیگر نیز وارد شدند. صاحبخانه از آن دو به گرمی استقبال کرد. پس از معرفی مهندس سحابی، دریافتم که یکی از آن دو فرزند عباس رادنیاست. عباس رادنیا از بنیانگذاران نهضت آزادی در سال ۱۳۴۰ بوده است. برخورد آنان بسیار صمیمانه و گرم بود. طبیعی هم بود چرا که آنان از دوستان قدیم بودند.
اما فرد دیگری که همراه رادنیا آمده بود «آرامش دوستدار »بود که میزبان معرفیاش کرد. دوستدار همراه با معرفی خود یک پاکت به من داد و گفت این آخرین کتاب من است که برای شما آوردهام. به شوخی گفتم پس نویسنده هم هستید! لبخندی زد. با او هیچ آشنایی نداشتم و حتی نام او را تا آن لحظه نشنیده بودم. از این رو هیچ احساسی (مثبت یا منفی) در من ایجاد نکرد. با این حال از اینکه نویسنده است و کتابش را برای من آورده، احساس همدلی و مثبتی در من ایجاد کرد. پاکت را باز کردم. یک کتاب بود و کپی چند مقاله. چیز خاصی دستگیرم نشد. فرصت تأمل بیش از آن نبود.
از همان لحظات نخست دوستدار سر صحبت را با من باز کرد. توجه به دیگران نداشت. چنین استنباط میشد که هدفش بیشتر صحبت با من است. بهویژه که سحابی بیشتر با رادنیا سخن میگفت و میتوان گفت بیشتر اوقات دو نفره گفتوگو میکردند. از آنجا که هم زمان نسبتا زیادی گذشته و هم خیلی در جریان گفتگوهای آن دو قرار نداشتم، همین اندازه به یاد میآورم که موضوع گفتگوهای آنها عمدتا سیاسی بود که البته میزبان نیز در بحث و گفتگو حضور داشت. نمیدانم سحابی آرامش دوستدار را میشناخت یا نه ولی در هرحال چندان توجهی به او نداشت.
تا آخر جلسه دوستدار غالبا با من حرف میزد. چیز خاصی از گفتگوها را الان به یاد ندارم ولی غالبا در ارتباط به وضعیت جریان نواندیشان (یا روشنفکران دینی) ایران میپرسید. چند بار یادی از دکتر عبدالکریم سروش شد ولی او با واکنش منفی خود سریع از آن عبور کرد. بیشترین پرسشهای او در باره محمد مجتهد شبستری بود. خیلی مشتاق بود بداند که شبستری کیست و چه سابقهای دارد و حرفهای اساسیاش چیست. یکی از دوستانی که سالهاست در کلن زندگی میکند و فرد مذهبی تام و تمامی است و همراه ما بوده، چند بار وارد بحث شد و هر بار تلاش کرد با دوستدار وارد جدال بشود. به ویژه مرتب بحث بهائیت را پیش میکشید. آن شب متوجه نشدم چرا موضوع بهائیت مطرح میشود ولی بعدها دانستم که دوستدار اگرچه گفته میشود بهائی است. اما پس از آشنایی با افکار و آثارش، به رغم سابقه خانوادگیاش در گروش به بهائیت، بعید میدانم که اصولا او فرد مذهبی بوده باشد. تا کنون ندیدهام فردی بهایی چنین رویکرد منفی و براندازانهای در باب اسلام و تشیع و به طور کلی فرهنگ و ادب ایران پس از اسلام داشته باشد. به هر حال چون چنان برخوردی را مفید و سازنده نمیدیدم، تلاش کردم متوقف شود تا گفتوگو ممکن شود.
در هرحال در اواخر از حال و احوال خودش پرسیدم. مختصری از گذشتهاش در پیش از انقلاب و پس از آن گفت. پرسیدم: آیا به ایران میرود؟ گفت نه، نمیتوانم بروم. پرسیدم چرا؟ لبخند تلخی زد و گفت: اگر کتابم را بخوانید متوجه میشوید که چرا نمیتوانم.
در پایان مهمانی به گرمی خداحافظی کردیم و هریک به سویی رفتیم. چند روز بعد که به پاریس رفته و مستقر شدم، فرصتی پیش آمد و با خود قرار گذاشتم تا کتاب دوستدار را بخوانم و ببینم او کیست و چه میگوید و چرا نمیتواند به ایران برگردد. البته همراه کتاب چند مقاله منتشر شده از نویسنده هم بود. یکی از آنها نوشتهای نسبتا بلند بود که به نقد سروش پرداخته بود. هم عنوان نوشته خیلی تند و حتی توهینآمیز بود و هم محتوای آن بسیار تند و گزنده مینمود. شگفت بود که نویسندهای در باره نویسنده و صاحبنظری دیگر، ولو اینکه کاملا با او مخالف باشد، چنین تند و غیر دوستانه حتی دشمنانه بنویسد و از جمله او را «نادان» بخواند.
پس از خواندن نقدنوشتهاش بر سروش و بقیه مقالات، کتاب اهدایی دوستدار را در دست گرفتم تا بخوانم. عنوان کتاب «درخششهای تیره» بود. مدتی طول کشید کتاب را بخوانم. با جلو رفتن در مطالعه، در مییافتم که چرا ایشان گفته بود با خواندن کتاب متوجه خواهم شد چرا نمیتواند به ایران برگردد.
چنین بود که وقتی حدود پانزده سال پیش در تهران، مسئول یکی از سایتهای فارسیزبان مستقر در آلمان با من تماس گرفت و گفت در نظر دارد تا مجموعه مقالاتی در باره افکار و آثار آقای آرامش دوستدار حول کتاب تازهاش با عنوان «امتناع در فرهنگ دینی» منتشر کند و از افراد مختلف خواسته اند تا همکاری کرده و دیدگاههای خود را در تأیید و یا نقد و رد افکار وی بنویسند. ایشان از من هم خواست تا دیدگاه خود را هرچه هست در اختیار سایت بگذارم. گفتم کتاب درخششهای تیره را خواندهام ولی کتاب جدید را ندیده و طبعا نمیتوانم در بارهاش حرفی بزنم. آن دوست قول داد که کتاب را بفرستد که پس از مدتی فرستاد. من هم خواندم ولی در نهایت (نمیدانم چرا) پروژه پیشنهادی به جایی نرسید و من البته چیزی ننوشتم.
از یازده سال قبل دست بر قضا در نزدیکی دوستدار (بن) ساکن شدهام. از آن زمان بارها تصمیم گرفتم که با سابقه آشنایی به دیدار جناب دوستدار بروم و با او گفتگو کنم. به ویژه که، به دلیل افکار و آرای ویژهاش در باره اسلام و ایران، بسیار مشتاق بودم پرسشهای خودم را با او در میان بگذارم و احیانا نظریاتم را ارائه دهم. اما هر بار که تصمیم به دیدار گرفتم، در نهایت عملی نشد. دلیل اصلی این «امتناع» نیز یک چیز بیش نبود و آن این که دریافته بودم که آرامش دوستدار هیچ تمایلی به گفتگو و برخورد انتقادی ندارد و از آن مهمتر در عمل نیز بیتحمل است و زود از کوره در میرود و حتی به پرخاش و تندخویی متوسل میشود. با این حال در این سیزده سال که در اروپا زندگی میکنم، هر نوشته و یا مصاحبهای که از دوستدار منتشر شده و البته متوجه شدهام، را با دقت خوانده و در حد مجال پارهای از نوشتهها را یادداشت کرده و حفظ کردهام. متأسفانه هرچه بیشتر میخواندم و بیشتر آشنا می شدم، به رغم تمایل روزافزون به دیدار و گفتگو، ناامیدتر شده و در نهایت قید ملاقات با او را زدهام. حتی با خبر شدم که برنامه پرگار بیبیسی فارسی یکبار از ایشان دعوت کرده بود که در بر نامه فرهنگی هفتگی پرگار شرکت کند و با عبدالکریم سروش به گفتوگو بنشیند و او نپذیرفته بود و در مقابل پیشنهاد کرده بود تنها در گفتگو شرکت کند. هرچند طرف مقابل هم با حضور دوستدار موافقت نکرده بود.
یادآوری دو نکته
اکنون در مقام طرح اندیشهها و نقد و بررسی افکار و آرای مرحوم دوستدار نیستم و فقط میخواهم به دو نکته اشاره کنم:
یکم. دوستدار هرچه که بود و هرچه گفت، درست یا نادرست، به گمانم او از اندیشه انتقادی بهره داشت و در نظر و عمل تلاش میکرد بنمایههای تاریخ و فکر و فرهنگ ایران و ایرانی را بکاود و رگههای عقبماندگیها را کشف کند و به سبک خود راهی برای خروج از بنبست عقبماندگیها بیابد؛ کاری که بسیاری دیگر در بیش از یک قرن و نیم در ایران و البته در جهان اسلام (اعم از دیندار و بیدین و حتی ضد دین) کرده و میکنند. هرچند که دوستدار تمامی آنان را به اتهام «ناپرسایی» و «دینخویی» بر نمیتافت و بهنظر میرسید که در واقع جز خودش کسی را قبول نداشت. در هرحال جدای از نتایجی که به دست میآمد، نفسِ اندیشیدن و پرسش از بنمایههای تاریخ و فرهنگ کهن یک ملت دیرسال و در عین حال گرفتار در دام چالههای ذهنی و نظری ویرانگر مذهبی و ملی بسیار مهم است. گرچه با زاویه طرح پرسشها و مفروضات پیشینی دوستدار، غالبا موافق نیستم و شماری از آنها را معیوب میدانم اما مهم آن است که ما به چالشگرانی دقیق و نقاد و نکتهسنج در قلمرو اندیشه و تاریخ و ادبیات نیاز داریم و از این منظر میراث دوستدار میتواند مهم و اثرگذار باشد.
دوم. در این میان نقادیهای مستمر آرامش دوستدار در حوزه دین و به طور خاص اسلام، برای نواندیشان مسلمان ایرانی (و البته غیر ایرانی) مهم و منشاء حرکت و چالش است. گرچه نگاه دوستدار نسبت به بنیادهای مذهبی و آموزههای آن به طور کلی ذاتگرایانه و تکعاملی است و از این منظر به راستی معیوب و سترون و غیر تاریخی و حتی دو-قطبیسازی های ناموجه او میتواند مولد خشونت هم بشود، اما این دعوی که دینداران غالبا زیر سقف اعتقاد حرکت میکنند و کمتر از بنیادها و مفروضات متصلب پیشینی میپرسند، درست است و خودم به عنوان یک مسلمان بهآن باور دارم.
در هرحال آرامش دوستدار در خیل متفکران منتقدِ باورها و آداب و تاریخ دین در ایران (جز دوست گرامی دکتر محمدرضا نیکفر که از لون دیگری است)، به گمانم جدیترین نقاد است و نواندیشان مسلمان میتوانند افکار و آموزههای انتقادی او را فیالجمله جدی تلقی کرده و در واقع بیاموزند. چندان مهم نیست که منتقد در همهجا به نتایج درست و مورد قبول ما رسیده یا نه، مهم آن است که مؤمنان مصلح و نواندیش، که هم دل در گرو دیانت دارند و میخواهند از حسنات و برکاتش استفاده کنند و هم از بدآموزیهای ارباب دیانت و زمینههای مخرب دین تاریخی رها شوند، میباید از نقد دین در هر سطحی و در هر زمینهای استقبال کرده و به نقادیهای جدی و روشمند توجه کرده و در کار و بار خود از آن استفاده کنند. در حد اطلاع، عموم منتقدان دین یا به طور واکنشی و تبلیغی حرف میزنند و یا از تاریخ و اندیشههای دین از جمله اسلام و تشیع چندان بیخبرند که به جد موجب تأسف است و یا اگر هم حرف حسابی دارند، چنان از ادبیات تند و خشن و حتی توهین و تحقیر استفاده میکنند که در عمل جز واکنش منفی و حتی تولید عصبیت و جزمی در طرف مقابل نتیجهای ندارد. هرچند متأسفانه دوستدار خود یک نمونه است با این حال حداقل برای آینده ایران هم که شده، حتما باید جریانهای عام روشنفکران و به طور خاص دو جریان اثرگذار نواندیشان دینورز و روشنفکران غیر مذهبی اما دموکرات و باورمند به آزادی و عدالت با هم به طور جدی گفتوگو کنند تا در نهایت به همگرایی در سطح ملی برسند. نفی و طرد طرف مقابل، هیچ دردی را دوا نمیکند.
واپسین سخن: درخششهای تیره
سخن آخر این که چنین مینماید که آرامش دوستدار خود مصداق کتاب خود است: «درخششهای تیره» (گویا وی که بسیار تحت تأثیر نیچه بوده این تعبیر را از او گرفته است). در آثار و افکار دوستدار درخششهایی دیده می شود که میشود از آنها سود جست؛ هرچند گاه با زیادهروی و تندخوییهایی همراه است که تیرهها را تیرهتر کرده و مخاطبان واقعی و مستقیم را از خود دور کرده است. با این حال تیرهگیها نباید مانع شنیدن حرفهای حساب یک منتقد بشود.
7 پاسخ
طرح بحثهای فلسفی در مورد اسلام کمتر مفید به فائده است. علت آنست که چنین بحثهائی فقط به محافل روشنفکری محدود شده و در سطح جامعه ترویج نمیشوند. اسلام یکی از جدیدترین ادیان است و منابع تاریخی مشخص، غیر قابل انکار و قابل دستیابی هم دارد. با مطالعه در مدارک تاریخی مستند و باستانشناسی و نیز شرائط جغرافیائی و اقلیمی جزیره العرب، ثابت شده که اسلام دین خدا نیست و هیچگونه نسبتی با خدا ندارد. استدلالی این چنینی و متکی بر اسناد غیر قابل ابطال، مطابق فهم و شعور افراد عادی جامعه بوده و نقطۀ پایانی بر بحثهای فلسفی و بررسی هزاران کتاب و رساله در مورد اسلام میگذارد.
وقتی در نوشتۀ پژوهشی ” کدام مکه، کدام قریش، کدام خدیجه و کدام محمّد؟” بر پایۀ استدلال علمی و قابل فهم برای عموم، نشان داده شده که شهری یا حتی ده کوره ای بنام مکه تا زمان ظهور محمّد و بخصوص تا اوائل قرن نهم میلادی وجود نداشته است، ۸۶ سورۀ مکی و منسوب به مکۀ قرآن که بر اساس ادعای مورخین و علمای اسلامی از جانب خدا (الله) در مکه بر محمّد جوان نازل شده اند، به خودی خود مورد شک و تردید قرار گرفته و در نتیجه ۷۵ در صد سوره های قرآن به عنوان سوره های مکی نازل شده از طریق وحی، ابطال میشوند.
از طرف دیگر، وقتی ۷۵ در صد یک کتاب دینی و منسوب به خدا باطل شد، تقدس از کل آن کتاب زائل شده و در نتیجه دینی در ارتباط با آن کتاب وجود نخواهد داشت. چرا چنین نتیجه ای عائد میشود؟ چون اسلام بر اساس قرآن بوجود آمده و قرآن به عنوان کلام خدا نمیتواند از مطلقیت یک درجه هم کمتر باشد. به عبارت دیگر، هر پدیدۀ مطلقی باید دارای اجزاء مطلق باشد. نتیجه آنکه اسلام دین خدا نیست.
کتابهای دوستدار به جنبش روشنفکری در میان اهل کتاب یاری میرساند. چنین کتابهائی قادرند مشکل دین باوری را در کل جامعه از بین برده یا گرایش به آنرا تضعیف نمایند. متقابلاً باید به این واقعیت توجه داشت که در یک جامعۀ بی دین چه ابزارهای ارشادی، اجتماعی و قانونی برای جلوگیری از ایجاد هرج و مرج و انواع آشفتگی در جامعه، باید ارائه و ترویج شوند؟ اما طرح گفتار پژوهش در یافتن ابزارهای ارشادی، اجتماعی و قانونی در یک جامعۀ بی دین، مؤید آن نیست که دین و بخصوص اسلام باید در جامعه حفظ شود. وقت آن رسیده است تا بساط این دین بازی و آوار کردن جمع زیادی سربار و طفیلی به عنوان ملا و مفتی و مولوی و کشیش و خاخام و درویش و بهاء الله، باید جمع شود. اینها نقاط ضعف اجتماعی ما هستند و سیاسیون میتوانند در هر موقعیتی با انگشت گذاشتن بر آنها، روابط انسانی و اجتماعی ما را به نفع خود آشفته و مختل کنند.
راستش من که نظر خوبی به این شخص نداشتم با توضیحات اشکوری اصلا قید افکار او را زدم. اخیرا در ارتباط با در گذشت او مقاله ای خواندم که حاوی چکیده از نظرات او بود. در پایان به این تیجه رسیدم که او یا عناد داشته و یا این که خیلی بی اطلاع بوده است. چطور می شود کتاب دینی که در آن بار ها به تعقل و تفکر در جهان هستی و پدیده های آن , انسان، تاریخ، زن و مرد، و…دعوت کرده و حتی گفته است که حقایق را فقط اهل تفکر و تعقل و دانشمندان و صاحبان خرد می فهمند…امتناع تفکر به آن نمی چسبد. اما چون اطلاع زیادی درباره وی نداشتم تصمیم گرفتم که همین کتاب امتناعش را بخوانم که با توضیحات آقای اشکوری به صحت حدس خود پی بردم: یا اصلا نفهمیده و یا عمدا فهمیده و انکار می کند. زمانی ادوارد
براون گفته بود: بهائیت نمی تواند ایران را نجات بدهد. و من می گویم بهائیت و آقای آرامش و مانند او و آن هرگز نمی توانند ایران را نجات بد هند. سپس یاد ملاقاتم با سارتر افتادم:
شبه یادداشتها
۹ آبان ۱۴۰۰ شمسی
آنچه ژان پل سارتر به من گفت(۱)
جدیدا گزارشی دیدم از در گذشت شخصی بنام آرامش دوستدا ر که کتابی در دفاع از خدا ناباوری نوشته و ۴۰۰ صفحه و یا بیشتر را پر کرده که تا ما خداناباور نشویم وضعمان سر و سامان نمی گیرد.
در این ارتباط یاد دو مطلب مهم می افتم که یکی ملاقات من با ژان پل سارتر نویسنده و فیلسوف مشهور فرانسوی بود و دیگری سخنی مهم از برتراند راسل فیلسوف و ریاضی دان انگلیسی:
۱- ملاقات: بطو ر اتفاقی با خانم سیمون دو بوار در کافه ای ملاقات کردم .سخن از کتابهای سارتر به میان آمد ، سیمون گفت، سارتر بالاست… در هتل است …پایش درد می کند…حاضر نشد پائین بیاید. می توانی او را ببینی…
نزد سارتر رفتم، همراه با خانم دو بوار، حدود چهل و سه چهار سال پیش بود …وقتی وارد شدیم و من سلام کردم، لبخندی زد و از سیمون پرسید : این را از کجا تور کردی؟ سیمون گفت : خودش توی تور افتاد.
سپس بحث بر سر انگزیستانسیالیسم شد و آنگاه به کتاب هستی و نیستی رسید و من گفتم که ابن سینا فیلسوف و پزشک شهیرایران نیز مثل شما بر این باور است که تانیستی نباشد هستی بوجود نمی آید…برق شادی در چهره اش درخشید.از ابن سینا تمجید کرد و از ملا صدرا…گفت صدرا اگزیستانسیالیست خدا باور بود و من اگزیستانسیالیست خدا ناباورم…
پرسیدم : حال این خدا ناباوری چه سودی برای شما داشته است؟
سارتر گفت: اگر یک راز را به تو بگویم نمی روی شیپور دست بگیری و این طرف و آن طرف جار بزنی؟
گفتم: قول اگزیستانسیالیستی می دهدم.
خندید و گفت: موسیو !خدا ناباور شدم که هر کاری دلم خواست انجام دهم …من نمی خواهم زیر چشم خدا باشم…چون اگر بپذیرم او مرا می پاید باید با هوسهایم خدا حافظی کنم.من مرد این کار نیستم.عشق دنیا به هوسبازیها یش ست.
از صداقت او خوشم آمد.به همین علت حرف امثال آرامش دوستدا ر و مانند او را نمی توانم بپذیرم .چون چیزی دیگر در کله دارند و حرف دیگری می زنند.
بنظرم برای اصلاح دین خویی ابتدا باید از تندخویی و عصبیت و خسنونت کلامی دست برداشت، هیچ چیز دراین جهان بی دلیل
نیست آنچه که بشر را به ورطه سقوط و انحطاط می کشاند افراط وتفریط است ، اگر دین خویی یک مشکل نهادینه شده بشر است ، تندخویی و بر نتابیدن دین که یکی از نیازهای ذاتی بشر است هم یک مسئله است ، مهم این است که انسان
بتواند بین این مقولات تعادل ایجاد کند ،
انسان اساسا موجود پیچیده است ، و برای
نجات خود دراین جهان دست به ابداع و اختراع
می زند ، این در ذات بشر است ، نمی توان او را
محدود به دین یا محدود به بی دینی کرد …
انسان بنوعی سلف کنترل است ، او می خواهد
خود را نجات دهد از هر طریق که ممکن است
اما دراین فرایند دست به افراط و تفریط می زند
و تحت تاثیر شرایط قرار می گیرد .
از شما. دوچشم یک تن کم
ورزشکار خرد هزاران بیش
یادش گرامی
آرامش دوستدار,اندیشمندی جنجالی در جامعه ای مملو از مداهنه وعدم شفافیت وپراز ملاحظات عمدتآکاسبکارانه پاگرفت وبه عرصه آمد, به همین روایت جناب اشکوری عزیز نگاه کنید ,چندین ش وچندسال با او در یک شهر زندگی کرد اما هیچگاه شوق دیدار یک آدم ناخودی باعث نشد که پا پیش بگذارد و شنونده نظرات متفاوتی باشد که احتمالآ بارقه ای از حقیقت هم داشته باشد.
متآسفانه روال کار بصورتی است که چندی بازار *آرامش دوستدار *گرم خواهد بود ,شاید همین سنت (مرده عزیزی)باعث شود که ما به دریافت نافذتری در سیر اندیشه این متفکر ستیهنده داشته باشیم وبا عناصر فکری او *ناپرسایی,دین خویی ,روزمرگی*بیشتر آشتا شویم.
آنچه که به من وامثال من کمک خواهد کرد اینست که از سیر تفکر وفراز وفرودهایی که در انسجام تقریبآ بسامان ویا نابسامان پیکره ذهنی او بیشتر بدانم .
بقول محمد رضا نیکفر عزیز,علت این تعارض در اندیشه های اوچیست ؟”اوهیچگاه نشان نمیدهد کدام عوامل ذهنی (باورهای دینی )یه انقلاب ۵۷ انجامید وبر عکس میگوید که انقلاب سرنوشت قهری جامعه ایست که به عارضه ای به نام دین خویی دچارشده باشد”
آرامش دوستدار یکی از مهمترین اندیشمندان تاریخ معاصر ایران است. این شخصیت درخشان در هر کشور دیگری زاده شده بود حتا آنهائی که با او ضد بودند نیز او را عمیقا به حساب و کتاب می آوردند. اینکه اشکوری او را توهین گر و تندخو معرفی می کند هم درست است و هم درست نیست! درست است چرا که او تند خو بود و خود مرا که بیدین هم بودم و هستم بسیار نواخت. اما چرا درست نیست!؟ برای اینکه ما با دینی روبرو هستیم که اصل و اساسش توهین به انسانیت و کیان و وجدان انسان است و اشداء علی الکفار و رحماء بینهم دارد و تازه خودی و غیر خودیش حتا در مورد خودیهایش هم صادق است. حتا در دعا و نیایش هم غیر المغضوب علیهم ولا الضّالّین دارد، و قاتلوهم لا تکون الفتنه دارد، امامش طبق گفته تاریخ خود شما دینداران با اسیران بنی قریضه چها که نکرده، سر ۷۰۰ نفر طبق خمینی و سر بین ۹۰۰ تا ۱۱۰۰ نفر را بریده اینها همه اسیر بوده اند و بین آنها حتا کودک هم بوده و از جمله همبازی عایشه زن شش ساله پیامبر، همچنین امام علی مظهر عدالت شما سر ۴۰۰۰ نهروانی را هم بریده. اینها شوخی نیست. مصباح یزدی می گوید در ۴ سال و ۹ ماه خلافتش علی سر هفتاد و پنج هزار نفر را شخصا بریده. اینکار را حتا سفاکترینهای و قصی القلب ترین ها هم انجام نداده اند. هیتلر و استالین با آنهمه جنایت خودشان شخصا کسی را نکشتند. البته اینچنین بدنامند. علی و محمد شما امام و پامبر و عادل و معصومند و مدل زندگی و شما پیروان آنها هستید!!! نیستید!؟ شما آقای اشکوری خوب تاریخ واقعی ورود اسلام به ایران را بررسی کنید. چنان که یکبار که پیش از ترک ایران دیدمتان و پرسیدمتان از خودتان بپرسید چگونه ممکن است کشوری با آنهمه یهودی، زرتشتی، بودائی را بدون کشتار بیدریغ مردان و تجاوز بیدریغ زنان مسلمان کرد. آقای اشکوری بروید رقابت یک ملای طالب را با حجت الاسلام قرائتی مقایسه کنید که هر دو میگویند زن اسیر غیر مسلمان کالای جنسی ای ست که سرباز اسلام میتواند با او جماع کند و او را بدهد بدست برادر مسلمانش تا او هم به او تجاوز کند و همین طور دست بدست بگردد. آقای اشکوری این اسلام سترون است! همه ی کوشش های تمامی متفکران ایرانی برای تلطیف آن ثمره اش این حکومتی ست که سرتاسر ایران آنرا ضد بشریش می نامند. دوستی برای من نوشته بود که بیخود نیست که خامنه ای در سایتش آفیش درست کرده و روی آن نوشته :«راه حل نهائی» برای اسرائیل! این راه حل نهائی را اسلام و خصوصا امام علی شما در ماجرای بنی قریضه ابداع کرده و نه هیتلر. همه ی مسلمانان به همه ی این کشتارها افتخار می کنند و آنها را علم مجسم میدانند! سپس ماجرای سندروم استکهلم هم پیش از آن ماجرا سندروم اسلام است که وجود داشته پیش از استکهلم و آن پناه بردن مردم است از ترس این دین «حنیف» به همین دین به همین امیران غضب. و هم شما نگاه کنید در همان آلمان که شما در امنیت زندگی میکنید اندیشمندانش با الهام از عصر روشنائی اروپا و خصوصل فرانسویها هیچ چیزی را مقدس پیدا نمیدانند. اگر هم قداستی هست در خود شخص است.و و گر نه سر شما را تا کنون بریده بوده. این مدرینته را یهودیان مسیحیان چه موافق باشند و چه موافق نباشند بکار میبرند. اما مسلمان تا کنون حتا یک نظریه پرداز جدی نتوانسته اند پیشنهاد کنند که در حد نیوتن و ولتر و دیدرو و…باشند. و اگر بوده اند مجبور به تقیه بوده اند! میدانید چرا!؟ برای اینکه دچار همان سندروم اسلامی شیعی هستند. یا خودشان کارد و شمشیرشان زیر بغلشان است و یا از ترس شمشیر و کارد و طناب دار و تفنگ مومنین زبانشان در حلقومشان است و نه در کامشان. بروید سخنان دوستتان دکتر عبوالکریم سروش را در مورد بینظیری خمینی در ایران و جهان گوش کنید، در مورد ضدیتش با بهائیت گوش کنید بروید قرآنتان را با چشمانی نو بخوانید آنگاه خواهید فهمید که آرامش دوستدار چرا از اصل و اساس پرخاشگر بوده. و زمین و زمینه پرخاشش و تندخوئیش از کجا بوده. برای همه ی اینها آرامش دوستدار تا اطلاع ثانوی با همه معایبش فیلسوفی یگانه بود. تندیش شخص مرا سه بار گزید!
سوگوار ایران از تهران
دین دار ها باز به شخصیت طرف می پردازند نه به استدلال هایش. دین خویی جدی است و ریشه در تلقین تاریخی و مستمر دارد و تا این تلقین تاریخی از ضمیر ناخوداگاه نسل امروز زدوده نشود دین خویی وجود دارد و دست و پای استدلال را می بندد. اگر روزی اموزش دین از مدارس برداشته شود و پدر مادرها و اخوند ها دست از تلقیق بر دارند و دین در تولد و مرگ و مراسم ها حضور نداشته باشد انروز بعد از گذشت چندین نسل شاید ذهن متفکران از دین خویی ازاد شود. بهتر بود به جای خصوصیات شخصی نظریات ایشان را نقد می کردید.
دیدگاهها بستهاند.