زیتون- ابراهیم نبوی: پرویز کلانتری، نقاش، تصویرگر و نویسنده، جمعه شب ۳۱ اردیبهشتماه ۱۳۹۵ پس از ۸۵ سال زندگی با ارزش و خلاق درگذشت. او از آذرماه سال ۹۳ دچار سکته مغزی شده بود و طی ماههای گذشته دوران نقاهت را سپری میکرد. پرویز کلانتری طالقانی، متولد اول فروردین سال ۱۳۱۰ در زنجان بود. او از نسل اول هنرمندان هنرهای زیبا بود که در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۳۸ در رشته هنرهای تجسمی دانش آموخته شد. کلانتری در دوران تحصیل در دانشگاه با همایون صنعتیزاده که رییس دانشکده هنرهای زیبا بود، آشنا شد و همین آشنایی سبب شد به مؤسسه انتشارات فرانکلین که کتابهای درسی را منتشر میکرد، برود. این هنرمند بیش از نیم قرن به تصویرگری پرداخت و نزدیک به ۲۶ کتاب کودک همچون «کدو قلقله زن»، «جمجمک برگ خزون»، «گل اومد بهار اومد» و «رنگین کمان» را تصویرگری کرده است. کلانتری، در مراکز آموزشی از جمله دانشکده هنرهای زیبای تهران و کالج هنری کودکان در کالیفرنیا تدریس کرد و مدتی مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در تهران بود. او در نمایشگاههای گروهی و انفرادی متعددی در داخل و خارج از کشور شرکت کرده است و یک اثر از آثار این تصویرگر ایرانی در فهرست تمبرهای ویژه سازمان ملل به چاپ رسیده است. همچنین تابلوی مشهور «شهر ایرانی» او در مقر سازمان ملل در نایروبی قرار دارد. زیتون،درگذشت پرویز کلانتری را به خانوادهاش، دوستانش و به خصوص دوست نزدیک و همیشگیاش، نورالدین زرینکلک، خانواده هنرهای تصویری ایران و همه دوستداران فرهنگ ایران تسلیت میگوید.
سه تفنگدار فرانکلین
۱۳۴۰-رابطه پرویز کلانتری و نورالدین زرینکلک از آن رابطههای طلایی بود که جنسشان از چنان طلای نابی است که از فرط ماندن زنگ نمیزند. پرویز کلانتری در آن روزها یکی از اعضای آن حلقه طلایی بود که در یک اتاق انتشارات فرانکلین جمع شده بودند و زیر نظر همایون صنعتیزاده، کار کتاب را به طور کلی و کتابهای درسی را به طور خاص آغاز کرده بودند. یک طرف آنها نویسندگان و ویراستاران بودند که نامهای بزرگی در میان آنان به چشم میخورد. زرینکلک میگوید: «در فرانکلین با آدمهای زیادی آشنا شدم. نجف دریابندری، مهشید امیرشاهی، منوچهر انور، دکتر غلامحسین مصاحب، کریم و گلی امامی، مجید روشنگر، داریوش همایون و ابراهیم مکلا وخیلیهای دیگر. این افراد در بخش ادیتوریال یا دایره المعارف زیر نظر نجف دریابندری یا مصاحب بودند. ما در آتلیه تصویرسازی کار میکردیم. بخش ادیتوریال کنار بخش ما بود». افرادی که نامشان در فهرست بخش ادیتوریال فرانکلین آمده است، خداوندان ادبیات آن زمان بودند. انتشارات فرانکلین نه فقط به کتابهای درسی ایرانیان میپرداخت، بلکه این انتشارات کار تولید کتابهای درسی محصلین افغانستان را هم انجام میداد.
در انتشارات فرانکلین سه تن برجسته بودند و عنوان «سه تفنگدار» کتابهای درسی را به آنان داده بودند. پرویز کلانتری، زمان زمانی و نورالدین زرینکلک
در انتشارات فرانکلین سه تن برجسته بودند و عنوان «سه تفنگدار» کتابهای درسی را به آنان داده بودند. پرویز کلانتری، زمان زمانی و نورالدین زرین کلک. زرینکلک درباره آشنایی خودش با کلانتری میگوید: «در فرانکلین با پرویز کلانتری آشنا شدم. دوستی ما شروع شد». فرانکلین اتفاق مهمی را در زندگی فرهنگی ایرانیان و از جمله زرینکلک ایجاد کرد. زرینکلک میگوید: «زمانی را که وارد فرانکلین شدم بعد از ظهر چهاردهم فروردین ۱۳۴۰ بود. همان استودیوی بالاخانه موزه صنعتی». یکی از آدمهایی که در فرانکلین تاثیر زیادی بر زرینکلک گذاشت و به یار و رفیق تاریخی او تبدیل شد، پرویز کلانتری بود. آن دو یک دوستی را آغاز کردند که تا امروز ادامه داشت. کلانتری در سال ۱۳۸۵ گفته بود: «قطار زندگی من با قطار زندگی نورالدین زرینکلک در ایستگاه کتابهای درسی تلاقی کرد و از چهل و چند سال پیش تا امروز سرنوشت ما به هم گره خورده است».
حضور کلانتری و زرینکلک در زندگی همدیگر، فقط حضور یک همکار یا هنرمند نبود، آنها دو رفیق چند ده ساله شدند. زرینکلک درباره او میگوید: « کلانتری آدمی است شیرین و دوستداشتنی، بی ریا و صمیمی و آزاده و دوست باز. با هرکس از دل او صحبت میکند و میداند چطوری باید خودش را در دل طرف جا کند. یک هفته بعد از آشناییمان که مرا سوار ماشیناش کرد که برساند ناگهان گفت هر دوستی تازه شادی تازهایست که به آدم هدیه میشود. این حرف غیر متعارف عارفانه و صادقانه او مثل همان تیری بود که از مژه شاهزاده خانم یا همان گور دلگیر در رفت و خورد به قلب امیر حمزه و مرا اسیر او کرد. خود من هم به همین شکل با او دوست شدم و دوستی ما هنوز هم ادامه دارد. از آن پس پرویز کلانتری شد رفیق سفر و حضر من و همسفر شمال و جنوب من و رفیق گرمابه و گلستان من. هر وقت این روزها به یادش میافتم، تنها چیزی که به من دست میدهد افسردگی است. سفری که در سال ۱۳۹۴ به تهران رفتم، خیلی از این بابت غمانگیز بود. پرویز هفت هشت ماه بود در کما بود و دکترم به من که خودم هم سکته مغزی ناقص کرده بودم اجازه دیدارش را نداد». خیلی کار سختی نیست که در این جمله که برای کتاب زندگینامه زرینکلک تهیه شده بود، همه فعلهای مضارع را به فعل ماضی تبدیل کنم، اما گاهی آدم دلش نمیآید، باور کردن مرگ ساده نیست …
در فرانکلین با آدمهای زیادی آشنا شدم. نجف دریابندری، مهشید امیرشاهی، منوچهر انور، دکتر غلامحسین مصاحب، کریم و گلی امامی، مجید روشنگر، داریوش همایون و ابراهیم مکلا وخیلیهای دیگر
پرویز کلانتری که اگر چه شش سال بزرگتر از زرینکلک بود و در زمانی که با همدیگر رابطه برقرار کردند، خوکردهتر از او به فضای فکری و فرهنگی بود، اما فقط به این دلایل نبود که در کنار او قرار گرفت. زرین کلک با فرهنگ و ادبیات ایران آشنا بود و دستی در نوشتن و کشیدن داشت، ولی دنیای روشنفکری او توسط پرویز کلانتری و دیگرانی پر شد که او را با هنر و دنیای جدید آشنا میکردند؛ به همینخاطر می گوید«وقتی پرویز کلانتری وارد زندگی من شد، چیزی که به من داد، همین کمبودهایی بود که دانشکده به من نداده بود. من همه آنها را از کلانتری گرفتم. مجلات هنری، کتابهای هنری، مسیرهای هنری و همه چیزهایی که به معرفت هنر مربوط میشد. او آن فضاهایی را که من از آن دور بودم به من معرفی کرد. مرا به این مسیر کشاند و با او روابط عاطفیام هم بیشتر شد. خانه همدیگر میرفتیم و دایما با هم سفر میکردیم. دایم با هم همفکری میکردیم». کلانتری یکی از مهمترین و روشنفکرترین آدمهای حوزه هنرهای تجسمی ایران بود و تاثیر او بر هنرهای تجسمی کشور و افرادی مانند زرین کلک، مثقالی، ممیز و بسیاری از خدایان تصویرسازی ایران انکار ناپذیر است.
نجارهای خانهنشین و انقلابیون تندخو
۱۳۵۸ -وقتی بهمن انقلاب آمد، آن سه تفنگدار تصویرسازی ایران غلاف کردند، همه به دنبال طاغوت و عناصر مزدور رژیم میگشتند و اصلا بعید نبود که آن سه تفنگدار کتابهای درسی را به اتهام قیام مسلحانه دستگیر و حمل تفنگ به افساد در ارض محکوم کنند و تا بیایی توضیح بدهی که ما تفنگدار کتاب درسی بودیم و تنها اسلحه زندگیمان آبرنگ و رنگ روغن و مداد و سیاه قلم و غیره است، صدها مدرک جرم از خانهشان بیرون میآوردند. البته از آن سه تفنگدار فرانکلین یکیشان یعنی زمان زمانی رفته بود و در دهه پنجاه «کلانتری، صادقی و زرین کلک» سه تفنگدار کانون پرورش فکری شده بودند. آنها پس از ۱۳۵۷ هیاهوی خیابان انقلاب را بیخیال شدند و همراه با عباس کیارستمی به پل چوبی رفتند و وسایل نجاری خریدند. زرینکلک میگوید: «حدود پنج شش ماه مشغول به این کارهای نجاری بودیم. من برای خانه خودم وسایل چوبی و نردهها و چیزهای دیگر درست کردم. اکبر صادقی تختخواب خانهشان را مینیاتور کار کرد. عباس کیارستمی صندوق درست میکرد. صندوقهای خیلی قشنگ کپی مدلهای قدیمی و آنتیک که دلم میخواست یکیاش را از او بخرم. پرویز کلانتری در خانهاش نقاشی میکشید. اغلب شبهامان را یا در خانه این یا آن یکی با هم مشغول بودیم».
در دهه پنجاه «کلانتری، صادقی و زرین کلک» سه تفنگدار کانون پرورش فکری شده بودند. آنها پس از ۱۳۵۷ هیاهوی خیابان انقلاب را بیخیال شدند و همراه با عباس کیارستمی به پل چوبی رفتند و وسایل نجاری خریدند
برای آنها از یک جهت روزگار خوبی بود. با هم بیشتر ارتباط گرفتند، هر شب خانه یکی مهمانی بود و همه آخرین کارهای نجاری که کرده بودند، برای هم نشان میدادند. بچهها هم با هم بزرگ میشدند و بازی میکردند و روزهای خوشی را میگذراندند. اگر نورالدین زرین کلک، پرویز کلانتری و اکبر صادقی را سه تفنگدار کتاب کودکان در کانون بنامیم، سه تفنگدار نسل دوم، یعنی فرهنگ زرین کلک، نگار کلانتری، افشین صادقی و احمد کیارستمی بودند و سه تفنگدار نسل سوم نگار زرین کلک، بهمن کیارستمی و آرش صادقی بودند که به دوستان ابدی تبدیل شدند.
به سلسبیل نروید
۱۳۷۷، سه روز قبل جسد محمد مختاری را پیدا کرده بودند. ساعت دوازده شب بود که تلفن خانه پرویز کلانتری به صدا درآمد. گوشی را برداشت. ناصر بود. صدایی مضطرب داشت. به او گفته بود که برایش مشکلی پیش آمده و نیاز به کمک او دارد و از او خواسته بود پنجاه هزار تومان را بردارد و به او برساند. صدایش مضطرب بود. کلانتری به او گفته بود حتما تا یک ساعت دیگر خودش را میرساند. در کشوی خانه به اندازه کافی پول داشت، برای احتیاط بیش از آنچه ناصر گفته بود برداشت و لباساش را پوشید. آدرس محلی که ناصر داده بود، دوباره خواند. در یکی از کوچههای سلسبیل بود. آن محل را میشناخت، اگر چه سالها بود که به آن اطراف مگر به تصادف نرفته بود. به همسرش گفت من میروم و زود میآیم. زن پرسید این وقت شب کجا میروی؟ کلانتری گفت ناصر گرفتار شده و از من کمک خواسته. میروم و به سرعت برمیگردم. بیچاره در خیابان مانده. زن به او خیره شد و گفت مگر تو آدرس خانهاش را داری؟ مگر تا به حال به خانهاش رفتی؟ گفت آدرس خانهاش را دارم، ولی محلی که آدرس داده، خانهشان نیست. در خیابان گرفتار شده و الآن منتظر من است. زن گفت: با این وضع خطرناک، تو هم که گاو پیشانی سفید هستی، این چه کاری است؟
سه روز قبل جسد محمد مختاری را پیدا کرده بودند. ساعت دوازده شب بود که تلفن خانه پرویز کلانتری به صدا درآمد. گوشی را برداشت…..کلانتری میتوانست آن شب رفته باشد و فردا جسدش را پیدا کنند
کلانتری خواست برای زن توضیح بدهد، ولی یک باره خودش هم نگران شد. ناصر مدتهای طولانی بود که با او تماس نداشت. حداقل سه ماهی میشد که با هم حرف نزده بودند. زن گفت: نصف شب من نگرانت میشوم، زنگ بزن و بگو نمیتوانی بروی. کلانتری یادش آدمد که تلفن او را ندارد. اصلا به صدای او هم دقت نکرده بود. اینقدر با اضطراب و کوتاه حرف زده بود که نمیتوانست تشخیص بدهد واقعا خودش بود یا نه. اصلا خودش هم باشد، این آدم بیمسوولیت این وقت شب تو را که یک آدم شناخته شده هستی، همه هم میگویند باید مواظب خودت باشی، برای چه باید تو را به یک گوشه شهر بکشاند که نه میدانی خانه چه کسی است و نه میدانی چه مشکلی برای او پیش آمده؟ اینها را زن کلانتری به او گفته بود و کت او را گرفته بود و به او گفته بود من نمیگذارم بروی. لباسات را در بیاور. اگر واقعا جدی باشد، یک ساعت دیگر زنگ میزند، بعد با هم میرویم. کلانتری دیگر نمیدانست به زن باید چه بگوید. کتش را درآورد. فکر کرد به یکی از دوستان مشترکشان زنگ بزند و شماره ناصر را از او بگیرد. زن از آن کار هم منصرفش کرد.
فردا عصر با زنش به آن آدرس رفتند، یک کوچه خلوت و دور افتاده بود. وقتی داشت موضوع را یک شب بعد برای زرین کلک نزدیکترین دوستاش تعریف میکرد، خودش جرات نمیکرد به اتفاقی فکر کند که یک شب قبل افتاده بود. چند روز بعد شماره ناصر را از دوست مشترکی گرفت. با او صحبت کرد. به او گفت مشکل حل شد؟ ناصر گفته بود کدام مشکل؟ پرویز کلانتری به تن صدای او دقت کرد. نمیدانست که صدای خودش بوده یا نه. ناصر دوباره پرسید کدام مشکل؟ کلانتری گفت هیچی. موضوع مهمی نیست و حرف را عوض کرده بود و از همان شوخیهای همیشگی خودش کرده بود. وقتی تلفن تمام شده بود، به زن نگاه کرده بود. به دستش نگاه کرده بود. احساس کرده بود دستاش میلرزد. دستاش را روی میز گذاشت. لرزش دستهایش متوقف شد. «کلانتری میتوانست آن شب رفته باشد و فردا جسدش را پیدا کنند».
آخرین دیدار
۱۳۹۲-از روزی که پرویز کلانتری و نورالدین زرین کلک با هم رفیق شدند، یعنی پیش از ۱۳۴۰ شمسی، دوستیشان بیش از نیم قرن ادامه پیدا کرد. نیم قرن تولید بیوقفه ادبیات و تصویر برای کودکان و نوجوانان کشور، نیم قرن آموزش نقاشی و تصویرسازی به دهها هزار دانشجویی که از آنان تصویرسازی آموختند، نیم قرن ایجاد استاندارد برجسته و قابل ملاحظه برای هنرهای زیبا در ایران، ارزش پربهای زندگی آن دو بود. پس از انقلاب ایران، آن دو نیز دهه دشوار شصت را با توهین و تحقیر و اخراج و بیاعتنایی انقلابیون طی کردند، در دهه هفتاد امیدوار شدند، در دهه هشتاد مورد اتهامات مختلف قرار گرفتند، اما سعی کردند به کار خلاقشان برای تصویرسازی و به خصوص تصویرسازی کودکان و نقشآفرینی برای جامعه ایران و فضاهای آموزشی بپردازند. از ۱۳۹۲ پرویز کلانتری در یک سکته مغزی رنجآور دچار اغمایی طولانی شد. زرین کلک نیز پس از مدتها دشواری برای آنکه خانهاش را به عنوان خانه انیمیشن ایران به رسمیت بشناسند، صبر کرد و در سال ۱۳۹۳ از ایران برای همیشه رفت.
پس از انقلاب ایران، آن دو نیز دهه دشوار شصت را با توهین و تحقیر و اخراج و بیاعتنایی انقلابیون طی کردند، در دهه هفتاد امیدوار شدند، در دهه هشتاد مورد اتهامات مختلف قرار گرفتند، اما سعی کردند به کار خلاقشان برای تصویرسازی و به خصوص تصویرسازی کودکان و نقشآفرینی برای جامعه ایران و فضاهای آموزشی بپردازند
یک سال پس از مهاجرت، در سال ۱۳۹۴ زرین کلک به تهران سفری کرد. این سفر مصادف شد با بیماری او و سختیهای بسیاری که بر او گذشته بود. میگوید: «تلخیاش به خاطر این اتفاقی بود که افتاد. حالا اسماش را بگذاریم سکتهی مغزی. پرویز کلانتری طفلک در اغما بدتر از مردن است، اما سفر من را فلج کرد و تمام آن فکرهایی که داشتم در سفر انجام دهم به هم ریخت». بیماری باعث شده بود که پرویز کلانتری احساساتی و مهربان به حال بدی بیافتد، نمیتوانست حرف بزند و همین او را آزار میداد. بخواهی به رفیقات که دوستیاش از چهل سال قبل شادی تازه زندگیات بوده، بگویی دوستش داری و نتوانی. مصیبتی است که عضله قلبت برای دوست داشتن پیرشده باشد، اما جانت دوست داشته باشد. از قلبت هم عصبانی میشوی. زرین کلک میخواست او را ببیند، اما دکتر مشترکشان گفته بود «اگر همدیگر را ببینید، هم کلانتری و هم شما میخواهید احساساتتان را نشان بدهید و همین موضوع ممکن است برای هر دو نفرتان خطرناک باشد. نورالدین علیرغم همه تمایلی که به دیدن بهترین رفیقش داشت، نمیتوانست او را ببیند». دوست داشتن و بروز احساسات مهمترین خطری بود که هر دو را تهدید میکرد.
قطار زندگی یک رفیق ایستاد
خرداد ۱۳۹۵، وقتی خبر مرگ پرویز کلانتری را به بهترین رفیق همه عمرش دادند، نورالدین زرین کلک چنین سرود:
قطار زندگی ات
ایستاد عاقبت
در ایستگاه آخر
*
چه نرم می رفتی
از برنجزارهای گیلان
از پل های مسجد سلیمان
و از تونل دراز کندوان
*
دود سفیدت
آسمان آبی را رنگ می کرد
و صدای هو هوی آوازت
عاشقان را
وعده ی دیدار بود
*
چه راه درازی پیمودی
ازین ایستگاه تا آن ایستگاه
از این بوم تا آن تخته رنگ
و ازین سر حیاط تا آن ته حیات
*
همچنان و همیشه می رفتی
تا از ایستگاه هزار کابوس هراس
شاگردان نقش بر جان
و دوستان جان در نفس
و مردم سر سنگی و فروتنت را
به سرزمین های لذت جادو ببری
*
به بهشت زرد کویرها
به طلای کاهگل بام ها
به وسوسه ی مهتاب شیروانی ها
و به خنکای کوچه های تنگ سراب
*
قطار زندگیت سرشار بود
از حرف های تازه و انار
از زمزمه ی بنفش و بهار
و از اندیشه های ترد و آبدار
*
ایستگاه قرنطینه را بگذار
و در آخر کهکشان پارک کن
آرام… آرام
همچنان که همیشه
همه ی قطارها باید خستگی در کنند.
نورالدین زرین کلک / اول خرداد ۹۵ / کالیفرنیا