زمانی که نامه اول دکترآرامش دوستدار به هابرماس منتشر شد، نقد کوتاهی را در رابطه با روانشناسی دوستدار که در بطن نامه موج میزد منتشر کردم. (۱ )
ولی وقتی نامه دوم دوستدار به هابرماس در رابطه با یادداشت خطاب به اومنتشر شد، فرصت تحلیل آن دو نامه را پیدا نکردم. در گذشت مرحوم دوستدار و واکنشهای بسیار متفاوت و متضاد در رابطه با اندیشههای ایشان انگیزهای شد تا به مقالهای که نوشته بودم مراجعه و در آغاز قصد بازنشر آن را بعد از گذشتن زمان سوگواری و لحاظ کردن این سنت درفرهنگ ایرانی را داشتم. ولی مقالات و گفتههای فراوان در ستایش و یا انتقاد از نظرات ایشان، سبب شد که به تحلیلی گستردهتر دست زده و نقش شخصیت آرامش دوستدار را در نظریاتش در حد امکان، شفاف بیان کنم.
علت چنین نقدی این است که همانطور که درمقالهای تحت عنوان «اثر شخصیت اقتدار گرا و دموکراتیک در خوانش از دین و هر باوری» ( ۲) از جمله گفته بودم:
»درهر باور و اندیشه و تئوری، بهخصوص درعلوم نرم، همیشه میشود بخشی از شخصیت و باور اندیشه ساز و تئوریسین را ردگیری کرد. در واقع برای شناخت عمیق هر اندیشه و تئوری، نیاز به شناخت شخصیت و ارزشها و نرمهای ساری و جاری در تئوریسین نیز هست. چرا که اینگونه نیست که اندیشه ها و تئوری ها در عالم تجرید و جدای از شخصیت و روان اندیشهساز و تئوریسین ساخته می شوند. … توضیح اینکه هر باوری چه در شکل دینی و چه در شکل سکولار خود، دارای اندیشهای راهنما میباشد . این اندیشهی راهنما بر خلاف نظریه کانت، از خود «معنی مورد نظر» (Intended= meaning) را دارد و اینگونه نیست که باورها از خود ماهیتی نداشته و این فقط دیگران میباشند که بدان ماهیت دلخواه خود را میبخشند. … همانگونه که در هر اندیشهای، شخصیتِ اندیشهساز را میشود ردیابی کرد، بین قرائت و خوانش هر نوع دین و باوری نیز میتوان شخصیت و روان و اندیشه باورمند که نقش میانجی و مفسر را بازی میکند، رد گیری کرد. به بیان دیگر، این انسان است که آنی را که میخواند و میشنود، تفسیر میکند و عینیت باور را ذهنی و به آن معنی میبخشد.»
در آغاز بگویم که هدف این نوشته نقد نظرات فلسفی ایشان نمیباشد، بلکه نقش شخصیت ایشان و اثر شخصیت ایشان در اندیشهها و دیدگاهایشان میباشد که از طریق تبار شناسی دو نامه ایشان به هابرماس، که پنجرهای را به درون ذهن و درون ایشان باز کرد و پاسخ هابرماس صورت میگیرد.
از این منظر به مطالعه موردی سه نامهای که بین آرامش دوستدار و هابرماس رد و بدل شده می پردازم:
البته، همانگونه که ذکر کردم، بعد از نامه دوستدار در دوازده سال پبش به هابرماس، در مقالهای تحت عنوان «نامه به هابرماس چرا؟ » (۳) به نقد نامه پرداخته بودم وبنظر میرسد که لازم باشد بحث را از همانجا شروع کنم؟
وقتی نامه اعتراضی آرامش دوستدار به هابرماس (۴) با فاصله ۷ سال (۸ سال به قول هابرماس) از سفر هابرماس به ایران انجام شد، اول سئوالی که در ذهنم آمد این بود که چرا ایشان تازه بعد از ۷ سال یادشان آمده است که از سفرهابرماس به ایران انتقاد کنند؟ توضیح را درهمان نامه یافتم:
» پرسش بهجاست که چرا من همان زمان چنین نامهای به شما ننوشتهام. پاسخاش کمابیش این است: وقتی آن زمان از سفرتان مطلع شدم و فهمیدم در پی شما ریچارد رورتی و اوتفرید هوفه هم به تهران رفتهاند و با توشهای مشابه بازگشتهاند، بیش از آن برآشفته شده بودم که بتوانم فکرم را بر موضعی در برابر شما متمرکز سازم. باید اذعان کنم که سفر و گزارشهای شما برای من کاملا فاقد معنی بودند. زمان ریاست جمهوری خاتمی بود با ۲۴ میلیون رای. من اصلا با انتخاب او به این سمت از آغاز مخالف بودم، چون دراو«محللی سیاسی» میدیدم که عواقب وخیمتری به بارخواهد آورد. تصور میکنید نامهای با همین محتوا میتوانست شما را به فکر فروبرد و موجب شود در برآوردهایتان تجدیدنظر کنید؟ من باورم نمیشود، چون شما هم در آن زمان خاتمی را «منجی» میپنداشتید. به همین دلیل هم به تهران سفر کردید.»
در اینجا میبینیم که ایشان متوسل به دو توضیح متناقض شدهاند و ازآنجا که هر دو نمیتوانند درست باشند، به ناچار حداقل یکی از دلایل غلط است. ولی چنانکه خواهیم دید، در واقع هر دو توضیح غلط میباشند. بنابراین علت را باید در جای دیگر نامه یافت. به این معنی که توضیح اول ایشان این است که ۷ سال طول کشیده است تا ایشان از برآشفتگی و شوک سخنان هابرماس در مورد روشنفکران دینی بیرون بیایند. توضیح دوم ایشان این بود که اگر آنموقع این سخنان را میگفتند، هابرماس آنها را جدی نمیگرفت. دراینجا سئوال این است که کدام توضیح صحیح است؟ شوکه شدن هفت ساله که تعقل را از ایشان گرفته است، چرا که انسان برآشفته و شوک شده، دچاراختلال عقلانی میشود و ناتوان از تصمیم گیری خردمندانه. در توضیح دیگر میگویند که اگر این سخنان را آن زمان میگفتند جدی گرفته نمیشد، که ناشی از فعالیت عقل در حالت متعادل دارد و سبک سنگین کردن وضعیت و اینکه تصمیم عقلانی در رابطه با هابرماس چیست و بعد به این نتیجه برسد که بهتر است ۷ سال صبر کند تا آبها از آسیاب هابرماس افتاده تا اوسخنان من را جدی بگیرد. البته در پاسخ هابرماس نیزخواهیم دید که او هم دلایل دوستدار را نپذیرفته بود و هم با وجود۷ سال صبردوستدار، هابرماس نه تنها نظرات او را جدی نگرفت که بگونهای محبت پدرانه با فرزند، هم با او همدردیِ بزگوارانه کرد و هم سرزنش.
نتیجه اینکه هیچیک از دو دلیلی که ایشان ذکر کرده بود، دلیل واقعی نبود و در بهترین حالت، ایشان با خود صادق نبوده است. بنا براین سئوالی که نیاز به پاسخ دارد این است که دلیل واقعی سکوت ۷ ساله و به زبان آمدن بعد از۷ سال چه بوده است؟
پاسخ را درجای دیگر نامه دوستدارمی یابیم:
» علاقهی شما به دید و رفتار دینی، خود را دراین منعکس میسازد که فقط نمایندگان این جناح را به خوانندگان آلمانی میشناسانید. چرا چنین انتخابی؟ اگر این انتخاب نتیجهی این باشد که شما در سفرتان به تهران به کسی برنخوردهاید که همطراز «متفکران دیندار» باشد، معنایش این میشود اینان در راس نخبگان ما قرار دارند؟«
در اینجا این سوال طرح میشود که آن فیلسوفان «همطراز» چه کسان دیگری میتوانستهاند باشند که هابرماس با آنها ملاقات نکرده است؟ باز پاسخ ایشان را در جای دیگر نامه میبینیم:
…»جملگی انتلکتوئلهای ایرانی با هم نیز نمیتوانند از عهدهی چنین کاری برآیند، مگر آنکه مراد از گفتوگو «ترجمه کردن» ازکتابهای غربی به فارسی باشد. به این ترتیب پروژهی دونکیشوتی خاتمی به مرگ جنینی مرده بود، پیش از آنکه امکان سقط شدن بیابد. حتا اگر حسن نیتی برای خاتمی قائل شویم، دراصل امر کوچکترین تغییری روی نمیدهد. جدا، چه تصوری او میتوانسته ازچنین «پروژهای» داشته باشد!؟ما، تا آنجا که از عهدهمان برمیآید، جز این نمیکنیم که آنچه از منابع غربی به دستمان میرسد، به فارسی برگردانیم، چون خودمان سازنده نیستیم. اما اگراین کار را هم نمیکردیم، طبعا «وضع علم» نزد ما بدتر ازاین میشد که هست. علم ما درواقع رونوشتی بیش نیست. اما صرفنظر کردن از این رونوشت قطعا منجر به ایجاد اصل نمیشود. «
در اینجا میبینیم که ایشان تمامی فلاسفه ایران و نه فقط مسلمانهایشان را به تمسخر گرفته است و میگوید که فلاسفه ایرانی هیچ کاری جز ترجمه کردن را بلد نیستند و از هرگونه اندیشیدن و ابداع و ابتکاری تهی هستند.
بنا براین به ناچار سئوال را دوباره باید طرح کنیم و آن اینکه مراد ایشان از چرایی ملاقات نکردن با دیگر فلاسفه، در حالی که همگی فلاسفه ایرانی را سر و ته یک کرباس توصیف میکند کدام فیلسوفی است؟ چگونه آرامش دوستدار، هابرماس را به ملاقات با دیگر فلاسفهای خوانده است که وجود ندارند؟
پاسخ را درنفس نامه نوشتن به هابرماس باید جست و آن اینکه آرامش دوستدار دراین فتوای سراسری خود یک استثناء قائل شده است که اگر قائل نشده بود نوشتن چنین نامهای موضوعیت نمییافت و آن شخص شخیص آرامش دوستداراست. به سخن دیگر، اگر غیر از این بود و آرامش دوستدار خود را امر خلاف قاعده نمیدانست نه نیازی به نوشتن چنین نامهای پیدا میکرد و نه میتوانست آن را بنویسد و خود را هم در ردیف دیگر فیلسوفان ایرانی، فیلسوفی “رونوشتی” توصیف کند و خود را هم تحقیر و توهین قرار دهد.
به سخن دیگر، نفس از خواب ۷ سال اصحاب کهف بیدار شدن و نامه به هابرماس نوشتن ومکرر تکرار کردن که در ایران فیلسوفی وجود ندارد که لیاقت دیدار و کسب اعتباراز این دیدار را داشته باشد به ما میگوید که در بخش نهفته و ناگفته این نامه، ایشان با همان خشم همیشگی، دارد فریاد میزند که من و تنها من هستم که لیاقت دیداربا فیلسوفی چون تو را دارد. چرا که ایشان خود را تنها استثناء در این قاعده میداند و تنها تافته جدا بافته. تافته جدا بافتهای که برای اثبات استثناء بودن خود از توهین و تحقیر ایرانیان هیچ کم نمی گذارد و فتوایی دیگر صادر و تمامی ایرانیان راحقه بازو فرصت طلب و شارلاتان توصیف کند:
»ما ایرانیان استعداد این را داریم که مخاطب را به گونهای جذب کنیم. بیتفاوت است که وسیلهاش تفاهم چاپلوسانه باشد یا جا زدن خود همچون حریفی بیهراس. جز این، از طبقهی متوسط به بالا ما مردمان متعصبی نیستیم و بلدیم حتی درباره «حق حیات شیطان» نیز حرف بزنیم… آنچه آن زمان در تهران به شما عرضه کردهاند، چیزی جز نوعی شعبدهبازی ایرانی ـ شیعی، منتها از نوع کاملا بیارزشاش نبوده (دلخواسته: معلوم نیست که نوع با ارزش آن چه میتوانسته باشد؟) ، چون خود را جدی میگرفته است. شما قطعا مشابه این پدیده را نزد خود نمیشناسید، برای آنکه در فرهنگ غربی وجود ندارد. واگرهم وجود داشته باشد، خصوصی وحاشیهایست. نزد ما وضع کاملا برعکس است… «
حال که معلوم شد که علت اصلی خشم آرامش دوستدار این است که چرا به جای گفتگو با او، به ایران رفته و آن تعریفها را از کسانی که دوستدار آنها را به پشیزی نمیگیرد کرده است، می باشد.
سوال آخری طرح میشود و آن اینکه چرا در آرامش دوستدار چنان نیاز شدیدی وجود داشته است که هابرماس او را بشناسد و جدی بگیرد؟ مشکل نیست علت آن را حدس زدن و آن هیچ نمیتواند باشد جز عمل کردن عقده بدخیم حقارت. عقده ای که بیشتر درجوامعی که زیرنظام سلطه قرار میگیرند و دارای روانشناسی زیر سلطه میشوند نسبت به قدرت مسلط شکل میگیرد. عقدهای که بیشتر در میان نخبگان چنین جوامعی شدیدتر است و به همان شدت تولید، مصرف و باز تولید میشود. عقده ای که منحصر به هیچ کشور و منطقه و فرهنگی نیست. شاید برای نشان دادن عمومیت داشتن آن ذکر چند مثال لازم است:
روسیه دوران تزاری، فرهنگ برتر را فرهنگ فرانسوی میدانست و اوج تمدن. نخبگان روسی آداب و رسوم و زبان فرانسه را تقلید میکردند تا جایی که زبان معمول دردربار تزار زبان فرانسه بود و حتی حمله ویرانگر ناپلئون به روسیه این روانشناسی را تغییر نداده بود.
در زمان امپراطوری روم، مانند دیگر امپراطوری ها، وضعیت همینگونه بود. برای مثال وقتی سپاهیان روم تحت فرماندهی اولس پلوشس/ Aulus Plautius در قرن اول میلادی جزیره انگلستان را فتح کردند، میدانستند که پیروزی نظامی وضعیتی ناپایدار را ایجاد میکند و مانند نشستن بر نوک سرنیزه میباشد. بنابراین برای ثبات بخشیدن به وضعیت خود، باید فرهنگ خود را به عنوان فرهنگ برتر تحمیل کنند و اینگونه هم شد. در نتیجه بعد ازسرکوب مقاومتهای اولیه، ساکنان بومی انگستان، کلتیکها/ , celtic رام روم شد و تا زمانی که جریان انقباض امپراطوری آغاز شد و روم ارتش خود را از انگلستان بیرون کشید، هیچ مقاومت قابل توجهی درمقابل رومی ها رخ نداد، چرا که سلطه فرهنگی برسلطه نظامی افزوده شده بود. نمونه این سلطه را در رقابتی که بین کلتیکها، در پوشیدن لباسهای رومی توگا/Toga میبینیم و کوشش در رومی شدن. تاریخدانی رومی که درسفر خود به انگلستان چنین وضعیتی را مشاهده کرده بود، در خاطرات خود نوشت که اینها نمیدانند که این کوشش درتقلید از ما، درواقع محکم تر کردن زنجیری است که ما بر گردن آنها انداخته ایم. (۵)
بازهم انگلستان بعد از آنکه ویلیام فاتح، یکی ازاشراف فرانسه، در قرن ۱۳ این جزیره را فتح کرد، قوانین و رسوم و زبان فرانسه، در وضعیت سلطه قرار گرفتند. وضعیتی که اشراف و نخبگان انگلستان، برای نشان دادن برتری فرهنگی خود نسبت به دیگر انگلیسیها، فرزندان خود را برای تحصیلات و با فرهنگ شدن به فرانسه میفرستادند و دانستن زبان فرانسه ازعلائم دارا بودن فرهنگ برتر محسوب میشد. حتی قرنها جنگ و صلح بین دو کشور و انقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئون، برای مدتها خللی در این رابطه ایجاد نکرد. آثار باقیمانده این سلطه را حتی در زمان حال، از جمله در زبان انگلیسی، نیز مشاهده میکنیم. به این معنی که زمانی که کلماتی مشابه فرانسوی در زبان انگلیسی وجود دارد، کلمه فرانسوی دارای ارزش والاتری نسبت به کلمه انگلیسی میباشد. برای مثال، برای کلمه خوک، دو اسم متفاوت دارند. یکی پیگ/pig که اسمی انگلیسی می باشد که همان خوکی می باشد که در لجن و کثافت زندگی می کند و وقتی بخواهند به شدت چرک و کثیف بودن فردی اشاره میکنند، میگویند که او مانند خوک کثیف است. ولی وقتی همان خوک کثیف برای مصرف آماده و تمیز شده و به بازار برده میشود، اسم پورک/pork که فرانسوی است بخود میگیرد. همین رابطه سلسله مراتب را در بسیاری از اسامی و کلمات دیگر مانند گوسفند و گاو میبینیم.
در اینجاست که میتوانیم چرایی نامه به هابرماس و آنهم چنین نامهای را واضحتر ببینیم و آن هیچ نمیتواند باشد جز نیاز شدید آرامش دوستدار را برای جدی گرفته شدن و به رسمیت شناخته شدن از طرف یکی از معتبرترین فلاسفه غرب و از اوانتقاد میکند که چرا با ملاقات خود با چنین فلاسفه نا فیلسوفی به آنها رسمیت و اعتبار بخشیده است:
» یک فیلسوف نامدار جهانی از «سرزمین فیلسوفان» به تهران میآید تا با جهان معنوی ما آشنا شود. این امر موجب میشود که نخبگان ما در چنین آیینهای خود را بنگرند و متوجه ارزش خود گردند. هر اندازه هم واکنشهایشان متفاوت باشد، مشترک و مکنون در همهی آنان این است که چون «هابرماس» برای آشنایی با آنها به کشورشان آمده، در دل به خود بگویند: ما همیشه این احساس را داشتیم که کسی هستیم، و حالا دیگر این احساس به «دانستن» تبدیل شده است. «
باز در اینجاست که عملکرد عقده کهنه و سخت بدخیم شده حقارت درآرامش دوستدار را که در طول سالها خود را از طریق فرا افکنی بروز داده و تقریبا به هر چه نام و رسم ایرانی دارد تاخته و در توهین و تحقیر آن هیچ کم نگذاشته را بهوضوح میبینیم که در خشونت قلمی و بیانی، تحت عنوان نقد، هیچ کم نمیگذارد. یکی از اولین نمونههایی از این نوع که به ذهن نویسنده میآید، صاحب ابن عباد، دانشمند دوران آل بویه است که چنان در مقابل بر تری زبان و فرهنگ عرب احساس حقارت میکرد که گفته بود که از نگاه کردن در آینه شرم دارد، چرا که در آن صورت یک عجم را میبیند. هر چه شدت این عقده حقارت بیشتر باشد نیاز به این همانی جستن با فرهنگی که ایجادگر عقده حقارت در فرد شده است بیشتر میشود و اینگونه است که در تعصب و دفاع از فرهنگ و سیاست و کشوری که در رابطه سلطهگر قرار گرفته است از پاپ کاتولیک تر میشود. همین نوع از روانشناسی است که تقی زاده را در آغاز به این نتیجه میرساند که برای آدم شدن باید از فرق سر تا نوک ناخن غربی شویم. واقعیت این است که بسیاری از نخبگان وطن ما در طول تاریخ خود دچار انواع و اقسام “زدگی” ها شدهاند، از یونانی زدگی (بطوری که هنوز در حوزههای علمیه، ارسطو را <معلم اول> میدانند و بزرگواری چون علامه طباطبایی میگوید که بدون منطق ارسطویی، قرآن قابل فهم نیست. این نظر از جمله به این معنی است که پیامبر امی هم قرآن را نمی فهمیده است.) تا عربی زدگی، تا جایی که بسیاری از اندیشمندان و فلاسفه ما، به زبان عربی مینوشتهاند و هنوز نیز سخنرانان مذهبی باید آیات و روایات را بر سر منبر به عربی بیاورند تا تبحر خود را بهرخ بکشند و نیز معادل غرب زدگان آنها که هیچ اندیشه و نوع نگاه و ابداع و ابتکاری را که یا در غرب ساخته نشده و یا مهر صحت از طرف غرب خورده است، دارای ارزش نمیدانند و برای جدی گرفته شدن، در حالیکه شمشیر بر ضد کلمات عربی در فارسی را از رو می بندند، تا می توانند و حتی تا حد ابتذال کلمات و عبارات انگیسی را وارد زبان فارسی خود میکنند.( ۶) از طنزهای تاریخ این است که شاید بشود گفت که به همان شدتی که <عربی زدگان> و <غرب زدگان> به یکدیگر خشم می ورزند، شبیه بههم می باشند.
البته این نوع از بودن مختص به هیچ ملت و فرهنگ و طبقه و جنسیتی در جهان نیست و تا زمانی که روابط سلطه وجود دارد و می تواند خود را تولید، مصرف و باز تولید کند، این نوع از بودن استمرار می یابد. در واقع عقده حقارت را می توان به کوه یخی تشبیه کرد که تنها نوک آن در ضمیر خود آگاه و نیمه آگاه، ولی بدنه عظیم آن در ضمیر ناخود آگاه قرار دارد و تا تمامی آن از ضمیر ناخود آگاه به ضمیر خود آگاه آورده نشود و مداوا نشود، بهگونه ای دائمی رفتار و اندیشه و نوع نگاه دارنده چنین نوع نگاهی را تحت تاثیر خود قرار می دهد.
واکنش هابرماس:
هابرماس درواکنش به این نامه اعتراضی، مانند پدری که کودکی را آزرده خاطر میبیند، درعین کوشش برای رفع آزردگی او، و ایشان را «همکار محترم» توصیف کردن و همدردی با او به عنوان کسی که مهاجرت کرده است، با روش «عشق سخت» انتقاد خود را به او یاد آوری میکند و درمورد حملات آرامش دوستدار به فلاسفه ای که او در ایران ملاقات کرده است، در واقع او را به حسادت کردن متهم و به او یادآوری می کند که قابلیت ذهنی همکاران او را بیشتر از آنی که دوستدار توصیف کرده است یافته است.
در ادامه هابرماس سوال میکند که چرا ۸ سال صبرکرده است تا به سفراو واکنش نشان دهد و اینگونه نشان می دهد که او هم، توجیهات دوستداررا نخریده است و با بیان اینکه دغدغه های آرامش دوستدارهیچ ربطی به سخنان اودرنیویورک ندارد، تلویحا می خواهد که انگیزه واقعی خود را از نوشتن چنین نامه طول و درازی بیان کند:
» همکار محترم آقای دوستدار،(۷)
با سپاس فراوان از نامه بلندی که برای من فرستادید، میکوشم خود را جای شما بگذارم و تلخکامی سرنوشت یک مهاجر را درک کنم. از این دیدگاه میتوانم احساس شما را نسبت به همکارانی بفهمم که در آن زمان، هنگامی که شما ایران را ترک کردید، با موضعها و امیدهای سیاسی دیگری در کشور ماندند.
استنباط من درپی گفتوگوهای آن زمان خود، از قابلیت ذهنی این همکاران و عموما از جو روشنفکری سال ۲۰۰۲ در تهران، با توصیفات شما مطابقت نمیکند. اما نمیدانم چرا ما باید این اختلاف نظر را حالا پس ازهشت سال روشن کنیم و اصلا چگونه میتوانیم آن را بیطرفانه در مکاتباتی کوتاه حل کنیم.
من فکر نمیکنم که ما در داوری سیاسی نسبت به رژیم کنونی ایران اختلافی داشته باشیم. افزون بر آن، من سال گذشته به اعتراض علنی بر ضد سرکوب بیرحمانهی تظاهرات خیابانی پیوستم.
شما انگیزهی مناسبی برای نوشتن نامهی خود برنگزیدهاید، چون دغدغههای شما با سخنرانی نیویورک من در پاییزگذشته ارتباطی ندارند. اجازه دهید یک کپی ازاین سخنرانی تاکنون منتشرنشده را به پیوست نامه برایتان بفرستم. «
نامه دوم آرامش دوستدار به هابر ماس: (۸)
درنامه دوم به هابرماس، دوستدار، عبارت شروع یاداشت هابرماس به او را بر میگزیند و اینگونه عبارت: «آقای پروفسورهابرماس محترم،» درنامه اول تبدیل به: «همکار محترم آقای هابرماس،» میشود که گویایی خود را دارد و مشخص است که از اینکه هابرماس او را «همکار محترم» خوانده است و او را در کنار خود قرار داده است، دچار شعف شده است و نتیجتا او نیز با همان عنوان، هابرماس را مورد خطاب قرار داده است.
درعین حال، آرامش دوستدار، بدون هیچ نیازی خود را ملزم میداند توضیح دهد که چرا دوهفته ای طول کشیده است تا پاسخ هابرماس را بدهد. یعنی کسی که ۷ سال نیاز داشته است تا آمادگی نامه نوشتن را پیدا کند حال چنان از گرفتن یادداشت به ذوق آمده است که لازم می بیند توضیح دهد که چرا در پاسخ دو هفته تاخیر کرده است.
دیگر اینکه از آنجا که پاسخ را مطابق میل خود نیافته است و ازجمله نتوانسته است پاسخ سوال هابرماس که چرا ۸ سال طول کشید تا در رابطه با مسافرت او به ایران، نامه بنویسد، را بدهد، به دیگر مسائل پرداخته است و بمانند انسانی که از نظر روحی هنوزبه بلوغ احساسی نرسیده است، درپاسخ به همدردی هابرماس برای مهاجرت او میگوید:
»من، بیآنکه نسبت به کشورم بیتفاوت باشم یا بخواهم خود را بیتفاوت نشان دهم، نه مهاجر هستم، چون در جمع خانوادهام و با میل در آلمان زندگی میکنم، و نه قربانی سرنوشت شدهام. آیا باید من را مهاجر تلخکام و قربانی سرنوشت شمرد، چون برخلاف «همکاران انتلکتوئلام» کشورم را ترک کردهام و آنها را در بروز و گسترش فاجعهی اسلامی مجرم و شریک میدانم، به تعلیم جهل و قلب و جعل واقعیات متهم میکنم، از آنان رویگردانم و میکوشم فعالیتهای «معنوی» آنها را برملأ سازم؟«
این پاسخ کودکانه فیلسوفی که از وطن به کشور دیگری مهاجرت کرده است ولی خود را مهاجر نمیداند و اینگونه تعاریف قانونی از مهاجر سازمان ملل (۹) و نیر کشور آلمان را نقض می کند: (۱۰) چرا که در کنار خانوادهاش و در کمال میل زندگی میکند نشان از شدت خشم لجوجانه و کودکانه فیلسوف ما، که تعریف قانونی کشور میزبان و سازمان ملل متحد را زیر پا می گذارد، دارد. از جمله به این دو دلیل که چون در کنار خانواده اش زندگی می کند و چون با کمال میل زندگی می کند! پس مهاجرنیست! بنا براین برای ایشان انسانی مهاجر محسوب میشود که مهاجرتش در تنهایی صورت گرفته باشد ومهاجر بدون میل وعلاقه در کشوری دیگر زندگی میکند. به بیان دیگر، درصد بالایی از کسانی که خود را به آب و آتش میزنند تا به کشوری غربی پناهده شوند و با پذیرفته شدن پناهندگیشان انباشته از شوق و شعف می شوند و حتی جشن هم می گیرند، مهاجرمحسوب نمیشوند.
این واکنش لجوجانه و کودکانه نسبت به همدردی هابرماس کافی نبود، تمامی کسانی را که مهاجرت نکرده اند و به هر دلیلی تصمیم گرفته که در داخل کشور بمانند را با یک چوب رانده و متهم و مجرم می داند و تمامی آنها را به تعلیم جهل و قلب و جعل واقعیات متهم می کند. حال تصور کنید که ایشان با این نوع نگاه و فتوا، برفرض در مسند قدرت قرار می گرفتند، با این مجرمان و جاعلان و فریب دهندگان، چه نوع رفتاری می کردند و چه دستوراتی را صادر میفرمودند.
در آخر نامه خود میگویند که:
» من نه میخواستم و نه میتوانستم با نامهام موضع خود را به شما بقبولانم. قصد من فقط این بود که شما رابا وجهی دیگر ازحقیقت آشنا سازم. و اینطورکه به نظر میرسد در این کار کامیاب نبودهام… «
باز اینجا فیلسوف ما خود را دچار چند تناقض کرده است. از جمله:
» قصد من فقط این بود که شما را با وجهی دیگر از حقیقت آشنا سازم. «
این به این معنی است که ایشان قصد داشته اند که هابر ماس را فقط با وجهی دیگر از حقیقت آشنا کنند. بنابراین ضرورتا پذیرفتهاند که وجوهی «دیگر» از حقیقت نیز وجود داشته است و هابر ماس آن «دیگر» را در ایران یافته است و حال خواسته است که هابرماس را با وجهی دیگر از حقیقت نیز آشنا سازد؟ به نظر می رسد که جزاین نمیتواند باشد، چرا که واکنش آرامش دوستدار به وجوهی است که هابرماس در ایران دیده است و اظهار کرده است و نه وجوهی که هیچگاه ذکر نشده است. بنابراین و بنا بر سخن دوستدار، درآن وجوه یافت شده توسط هابرماس هم حقیقتی باید وجود میداشته است که حال آرامش دوستداربا عرضه <وجه> خود درصدد کاملتر کردن تصویر حقیقت برآمده است. حال سئوال این است که وقتی در یافتههای هابرماس در ایران حقایقی وجود داشته است، چرا دوستدار بهجای به رسمیت شناختن آنها، ایران و ایرانی و حتی همفکران سابق خود را به این جرم که درایران ماندهاند و مانند او «مهاجر» «غیر مهاجر» نشدهاند، را در نزد هابرماس به لجن کشیده است و اینکه اینها هیچ نیستند جز مردمی رونوشتی، فریبکار و حقه باز و دو دوزه باز؟
فیلسوف کیست؟
آرامش دوستدار، به اساتید فلسفه، از جمله به این دلیل می تازد که در ایران چیزی به نام فلسفه وجود ندارد و فلسفه در ایران چیزی نیست جز ترجمه و تدریس فلاسفه غرب. از این بحث می گذریم که غرب قرون وسطی از طریق فلاسفه مسلمان بود که با فلسفه یونان آشنا شد و فیلسوفان مذهبی چون توماس آکویناس، از افلاطون، که سنت اگوستین به گونهای غیر مستقیم با آن آشنا بود، عبور کرده و نظریات ارسطو را وارد مسیحیت کرده و اروپا وارد دوران اسکولاستیک شد. (۱۱)
ولی سوال اینجاست که فیلسوف کیست؟ آیا تنها کسانی را میتوان فیلسوف دانست که از خود نظریه و تئوریهای جدیدی را به جهان فلسفه عرضه کرده باشند، آنگونه که دوستدار میفهمد و اینگونه بر تاریخ اندیشه در ایران تاخته و همدانشگاهیهای سابق خود را به سخره میگیرد؟ اگر اینگونه هست که نه تنها ایشان ندانسته خود را هم در کنار همکاران سابق به تمسخر گرفتند چرا که هیچ نظریه فلسفی بدیعی را به جهان عرضه نکرده است. بیشتر اکثریت مطلق اساتید فلسفه در آلمان آرامش دوستدار که در۱۸ دانشگاه آلمان به تدریس مشغول هستند را نیز نباید فیلسوف دانست، چرا که جز انگشت شماری که کوشش در ایجاد نظریات جدید می باشند، شغل اصلی بقیه تدریس نظرات فلسفی دیگر فلاسفه می باشد و ترجمه آثار فرانسوی، انگیسی و.. به آن آلمان و بر عکس میباشد. این مانند این است که بگوییم در جهان جز انگشت شماری <پزشک> وجود ندارد، چرا که اکثریت مطلق پزشکان، آموختههای و یافته های یافته های معدودی از محققان در علم پزشکی آموخته اند و بنا بر این نمی توان آنها را پزشک خواند.
ولی واقعیت این است که اینگونه نیست و در آلمان هم هر کسی را که فقط فلسفه بداند و تدریس را فیلسوف می دانند. از جمله به این جهت است که هابر ماس، در یاداشت خود به آرامش دوستدار، ایشان را که به جهان فلسفه هیچ نظریه جدیدی را عرضه نکرده است، عنوان همکار خود را می دهد و اینگونه او را مورد خطاب.
حال به دو وجه دیگر در نامه دکتر آرامش دوستدار می پردازم:
آیا میشل فوکو از انقلاب ایران پشیمان بود؟
دوستدار در آغاز نامه اول خود اشاره به پشیمانی فوکوازحمایت خود از انقلاب ایران میکند و از جمله می نویسد:
» آنچه بسیار کمتر معروف است این است که وی (فوکو) پس از آخرین بازگشت خود به فرانسه دیگر نمیخواسته اسم ایران و ایرانی را هم بشنود، و با ایرانیانی که در دو سفر او به تهران هم میزبان و هم رابط و راهنمای او در تماس با گردانندگان انقلاب بودهاند قطع رابطه میکند«.
این درست است که بسیاری از روشنفکران غربی که از انقلاب ایران دفاع کردند، بعد از آنکه انقلابی که گل را بر گلوله پیروز کرده و جهانی و از جمله فوکو را جذب خود کرده بود، با کوشش روحانیت ارسطو زده، که درواقع و به قول بنی صدر، غرب زدگان قدیم بودند، برای انحصارقدرت وحذف مخالفان به خشونت متوسل شد، ازحمایتهای اولیه خود تبری جسته واظهار پشیمانی. ولی فوکو هیچگاه به فوج پشیمانان پیوست. ازجمله به این دلیل است که کسانی چون ژانت آفاری و کوین اندرسون، در نقد فوکو، کتاب «فوکو و انقلاب ایران: جنسیت و اغواگری های اسلام گرایی» (۱۲) به قلم آوردند، چرا که فوکو هیچگاه به جمع پشیمانان نپیوست.
در واکنش این انتقاد به فوکو بود که بهروز قمری تبریزی تحقیق خود در کتاب <فوکو در ایران> (13) را منتشر و مستند نشان داد که نه تنها فوکو هیچگاه از مواضع حمایتی خود از انقلاب ایران دست نکشید، بلکه تجربه انقلاب ایران نقشی مهم در تحول فکری او ایفا کرد.
تجربه شخصی نویسنده نیز این یافته را تایید می کند. توضیح اینکه، در زمانی که در دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن مشغول تحصیل بودم با پروفسور ریچارد سنت، که یکی ازمعتبرترین جامعه شناسان شهری آمریکایی می باشد آشنا شدم. ایشان در ۱۴ سال آخر عمر فوکو همراه و همکار همیشگی فوکو بود. در گفتگوهایی که با ایشان در مورد فوکو و ایران داشتم، ایشان علاقه شدید فوکو به انقلاب ایران و تحت تاثیر قرار گرفتن آن سخن می گفت و از جمله، اینکه بیشتر شبها بعد از شام از تجربیات و نظراتش در مورد انقلاب ایران سخن می گفت و او از آن سخنان یاداشت بر می داشت. در تمامی خاطراتی را که از فوکو نقل می کرد، نه تنها هیچ نشانه ای از پشیمانی نبود که همه نشانه از علاقه و امیدش به انقلاب بود.
بنا براین و در زمانی که حتی یک خط و یک جمله و یک کلمه از اظهار پشیمانی فوکو از دفاعش از انقلاب ایران وجود ندارد، چگونه ایشان به این نتیجه رسیده بودند که میشل فوکو از نظراتش در مورد انقلاب ایران پشیمان شده بود. ناراستی کردن با حقیقت چرا؟
شخصیت اقتدارگرای آرامش دوستدار:
آرامش دوستدار در نامه خود از جمله به هابر ماس، باور و روانشناسی اقتدار گرای خود را بروز می دهد. اینگونه که به دفاع از دیکتاتوری رضا شاه و پسرش با این توجیه که ایرانی ها را به <آستانه زندگی شهروندی متمدنانه رساندند.> می پردازد. اینگونه، دفاع خود از دیکتاتوری و کار برد زور، که در بطن خود تحقیر سیستماتیک مردم و کرامت و حقوق آنها را دارد، را توجیه می کند:
»پنجاه سال طول کشید تا شاه، با وجود خطاهای بزرگ سیاسی، که قطعا به بزرگی خطاهای سیاسی ما انتلکتوئلها نبودند، وپدر او بنیادگذار ایران نوین، کشور ما را به آستانهی زندگی شهروندی متمدنانه رساندند. «
در اینجا فیلسوف اقتدارگرای ما نشان می دهد که نه تنها برای او، هدف وسیله را توجیه می کند، بلکه، در باورهایش جایی برای مقولاتی مانند حقوق انسان و حقوق شهروندی وجود ندارد و حتی معنای شهروند را نمیدانند و اگر هم دارد و میداند با پایمال کردن آنها بوسیله دیکتاتوری که میخواهد مردم را بزور و خشونت و سرکوب “متمدن” کند نه تنها مخالف نیست که آن را خدمت به تمدن می داند. باز مطابق معمول، ذهنیت و شخصیت قدرتمدار ایشان سبب شده است که هیچ متوجه تناقض گویی خود نشود.
همانگونه که در مقالات قبلی خود از جمله مقاله «شهروند درجه صفر و تبار شناسی گفتمان اصلاح طلبی» ( ۱۴)
آن اشاره کرده ام، می دانیم که کاربرد مدرن مقوله «شهروند» با انقلاب فرانسه بود که وارد ادبیات سیاسی شد. اصطلاحی که نتیجه تحولات عظیم دوران روشنگری می بود. تحولاتی که در نتیجه آن به انسان دیگر نه به عنوان برده و سرف و رعیت شاهان و دیگر اربابان قدرت، که به عنوان موجودی که ذاتا دارای حقوق طبیعی بود وارد ادبیات سیاسی شد. در این تحول عظیم، انسان دیگر نه به عنوان موجودی تکلیف مدار در برابر قدرت سیاسی و دینی که به انسان صاحب حق تبدیل می شد و حقوق مدار که حق بر آزادی از اصلی ترین این حقوق بودند. مقوله شهروند، اینگونه بود که متولد شد:
»اندیشمندانی مانند مونتسکیو و روسو که در پی مردم سالار کردن سیستم حکومتی می بودند، و اولی برای جلوگیری از ظهور استبداد، نظریه تقسیم قوا به سه قوه مجریه و مقننه و قضاییه را مطرح کرد و دومی، با سلب قداست و مشروعیت از سلطنت و حکومت و ادعای منشاء خداوندی آن، دولت را در شکل جمهوری در خدمت مردم می خواند. در این حالت، قرار داد اجتماعی، رابطه بین دولت و مردم را تشکیل می داد که منشاء مشروعیت و قانونیت دولت می بود و دولت این مشروعیت وقانونیت را تنها از طریق برسمیت شناختن و ضمانت کردن این حقوق طبیعی شهروندان بود که بدست می آورد«.
در اینجا می بینیم که کاربرد «شهروند» در رابطه با دیکتاتوری سرکوبگر رضا شاه که تجربه در حال انجام انقلاب مشروطه را، در کودتایی انگیسی، سقط جنین کرده بود و پسرش که مانند دیگر مستبدان و دیکتاتورها، مردم را به پشیزی به حساب نمی آوردند، در بهترین حالت به این معنی است که ایشان معنی و تاریخ ظهور مقوله ای به نام شهروند را نمی دانند و در هر صورت، عبارتی کاملا بی ربط را بکار گرفتهاند. چرا که دیکتاتوری و شهروند، در رابطه تضاد با یکیدگر قرار دارند و وجود یکی ناقض دیگری است و نشان از نبود دیگری. ولی واضح است که آرامش دوستدار، بگونه ای جدی سخن خود را باور داشته است. اینگونه نشان داده است که ایشان هم در خیل عظیم نخبگان سیاسی وطن ما قرار دارند که هنوز با وجودی که بیش از یک قرن از انقلاب مشروطه می گذرد با اینکه سخن گفتن از آزادی و حقوق، لقلقه زبانشان است، هنوز مقوله ای به نام حقوق و حکومت قانون در ذهنیت و باور و رفتار آنها جا نیافتاده است و هنوز متوجه نیستند که بدون تحلیل و نگاه و قضاوت از منظر حقوق و قانون، همانگونه که در مقاله دیگر تحت عنوان: «رضا شاه چکاره بود که خدمت بکند؟» ( ۱۵) آورده بودم:
» تا نوع نگاه ما تغییر نکند و قضاوت های ما از منظر حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی و حکومت قانونی که منعکس کننده این حقوق است، انجام نگیرند، سرنوشت وطن و مردم جز این نخواهد بود که مانند آونگی از روحت شاد یک دیکتاتور» تا به « روحت شاد به دیکتاتوری دیگر> حرکت کنند، مستبدها باز هم خواهند آمد و دمار از روزگار مردم در خواهند آورد و در کنار آن چند ساختمان و سد ودانشگاه خواهند ساخت و بعد فرزندان کسانی که دمار از روزگارشان در آورده شده بود خواهند گفت « دیکتاتور روحت شاد» و اینکه دیکتاتور خدمت هم کرد. جامعه سرنوشتی جز حرکت از استبداد به استبدادی دیگر را تصور نمی تواند بکند. «
به سخن دیگر، اگر در ذهن و باور آرامش دوستدار، مقولاتی مانند مدرنیته، حکومت قانون، حقوق مداری و حقوند شدن وجود داشت و در رفتار و شخصیت او ساری و جاری بود، محال ممکن بود که دچار ناستالژی رضا شاهی و فرزندش که تجربه مردمسالاری انقلاب مشروطه را سقط جنین کرده و سبب ساز انقلاب بهمن شدند، شود.
نتیجه گیری:
از دو نامه آرامش دوستدار به هابرماس به عنوان ’مطالعه موردی ‘ استفاده کردم تا به مقوله ای روانی که بسیاری از نخبگان وطن، در درجات متفاوت رنج می برند اشاره کنم. مشکلی که تا از ضمیر ناخود آگاه و نیمه آگاه وارد ضمیر آگاه نشود و پذیرفته نشود و به چالش کشیده نشود، مانع استفاده کامل از استعداد خلق و آفرینش در انسان می شود و آن حضور و عمل عقده حقارت و خود کم بینی می باشد. عقده خود کم بینی که در جمله معروف سپهبد رزم آرا در تیر ماه ۱۳۲۹ در رابطه با عدم توانایی ایرانی برای اداره صنعت نفت گفته بود:
>”ملتی که لیاقت لولهنگ سازی ندارد چگونه میتواند صنعت نفت را اداره کند.” (۱۶)
خود را اظهار کرد و “روشنفکرانی” که ژان پل سارتر، در مقدمه کتاب <دوزخیان روی زمین> فرانتس فانون وظیفه آنها را در نقش بلندگوی غرب توصیف و چنان در اسطوره غرب ذوب شده که باور کرده بودند که برای آدم شدن باید از درون خود را از تاریخ و فرهنگ خود تهی کرده تا آن را از فرهنگ غرب پر کنند. شاید بشود گفت که معادل تقی زاده ها و ملکم خانها در تمامی کشورهای غیر غربی ایجاد شدند.
چرا که خلق و آفرینش همیشه در لبه و تیزی مرزهای خلق و آفرینش و نو آوری است که صورت می گیرد و خالق، همچون آرش، استعدادهای خود را در تیر خلاقیت گذاشته تا با رها کردن آن، آینده نانوشته را نوشته کرده و مرزهای خلاقیت را هر چه دورتر و دورتر برد و بر درخت گردویی بنشاند که مظهر مستحکمی و استقامت است.
البته چنین کوششی نیازی عمیق به شجاعت و اعتماد به نفس دارد. یعنی همان چیزی که دارنده عقده حقارت فاقد آن است و وحشت از آن دارد تا فکری بکند و خلقی بکند و هنری بیافریند که مبادا مورد تمسخر کسانی که به نوبه خود از <عقده خود بزرگ بینی> (17) رنج می برند قرار گیرد. در واقع عقده حقارت در یکی و عقده خود بزرگ بینی در دیگری یکدیگر را ایجاب و باز تولید می کنند و یکی نمی تواند بدون دیگری وجود داشته باشد. بنا بر این در ارضای هر عقده خود کمتر بینی باید در جستجوی ارضا عقده خوب بزرگ بینی طرف دیگر بود و بر عکس.
آخر اینکه که دارنده عقده حقارت، به همان نسبت که از این عقده رنج می برد، نیاز به برسمیت شناخته شدن از طرف ایجاد کننده عقده حقارت دارد و این یعنی عقیم شدن و عقیم کردن استعدادهایی است که همه انسانها با آنها آفریده شده اند.
در واقع وضعیت نخبگان جوامع زیر سلطه بسیار شبیه زنان در فرهنگهای مرد سالار است و زنانی که موقعیت فروتر خود را درونی خود کرده اند (فرهنگ ضد انسان و ضد رشد مردسالار، بدون همراهی و همکاری بخش بزرگی از زنان قابلیت باز تولید کردن خود را نمی یابد.) و از چشمان مرد مردسالاری خود را نگریستن و برای خود ارزش/بی ارزش قائل شدن و بخود نمره دادن است. چنین زنانی البته از آنجا که نیازی دائم به برسمیت شناخته شدن از نگاه مرد دارند، آنگونه زندگی می کنند که او می خواهد و در نتیجه فاقد شجاعت و اعتماد به نفس برای فعال کردن تمامی استعدادهای خود می باشند. شدت سرکوب تاریخی زنان و دون انسان شمردن آنها که حتی تا قرن قبل و بعد از دوران روشنگری، هنوز فاقد بیشترحقوق انسانی بودند و با ازدواج کردن مایملکشان در اختیار همسر قرار می گرفت و کتک زدنشان از حقوق شوهر محسوب می شد،( ۱۸) آنگونه است که با وجود جنبشهای عظیم زنان برای حقوق برابر یافتن و پیشرفتهای بسیار گسترده در غرب، هنوز عده نه چندان کمی از زنان که به مراتب بالای علمی و هنری و کاری رسیده اند، دچار وضعیت روانی می شوند که به آن <imposter syndrome> سندروم متقلب> گفته می شود. به این معنی که فکر می کنند با تقلب و دغل صاحب آن مقام و موقعیت شده اند و از آنجا که لیاقت آن مقام و موقعیت را ندارند، بزودی دستشان رو خواهد شد.
جامعه ایران در کلیت خود و بهخصوص در میان بخش تحصیلکرده از چنین وضعیتی رنج می برد. بطوری که برای مثال، تا اواخر سالهای ۵۰، حتی استفاده از سازهای ایرانی در میان طبقات اعیان! نشان از عقب ماندگی و امل بودن داشت. اینگونه بود که تا دهها سال، تمامی آهنگهای ماندنی ایرانی با سازهای غربی نواخته می شد (در حالیکه در بدنه جامعه هنوز استفاده از تمبک و دهل و طبل و تار رواج داشت). یا اینکه زمانی که شاه مملکت تصمیم گرفت غرور ملی را اظهار و تاریخ خود را، در غیاب مردم ایران، به رخ جهان بکشد و جشنهای ۲۵۰۰ ساله را ترتیب داد. غذای مهمانان خود را از پاریس سفارش داد و در پاریس آماده و با هواپیما به شیراز فرستاده می شد. چرا که از منظر شاه و نخبگان سلطنتی او غذاهای ایرانی دون شآن مهمانان عالیقدر اعلیحضرت همایونی می بود. به بیان دیگر، حتی در اظهار غرور ملی، حقارت ملی به نمایش گذاشته شد.
آخر اینکه، تا حضور و عمل این عقده، بخصوص در بخش تحصیلکرده جامعه مورد پذیرش قرار نگیرد و در حد امکان به ضمیر خود آگاه منتقل نشود، فرهنگ نقد گسترش نیافته و همانطور که در مورد آرامش دوستدار دیدیم، تحقیر و تمسخر و اتهام و خود نفرتی و خود زنی، روش برخورد با فرهنگ و تاریخ یکی از کهن ترین تمدنهای جهان خواهد بود. آیا کسانی که برای این نوع از برخورد با مردم و فرهنگ و تاریخ خود کف میزنند و هورا می کشند، هیچ می دانند که انگیزه پنهان آن هورا کشیدنها در ضمیر آنها از کجا سر چشمه می گیرد و با خود و هویت و شخصیت خود چه می کنند؟
(۱)
(۲)
(۳)
(۴)
(۵)
(۶)
شدت نیاز به کاربرد کلمات انگیسی آنقدر گسترده شده است که در برنامه ای ادبی، استاد ادبیات در درس تاریخ ادبیات خود، در تلویزیون، بجای بکار گیری کلمه معمول <زمان> یا <وقت> بدون هیچگونه نیازی و فقط برای خودنمایی! مرتب از معادل انگیسی آن یعنی <تایم> استفاده می کرد. لازم به تذکر است که نویسنده هیچ بر این نظر نیست که دروازه زبان فارسی باید بروی زبانهای دیگر بست. که بستن همان و خفه کردن زبان همان. زبان، مانند موجود زنده ای است که برای ادامه زندگی نیاز به ارتباط با فضای خارج و درونی کردن فضای خارجی در حد مورد نیاز و متناسب خود دارد. به همین علت است که کوششها در “پاک زبانی” که در واقع <عربی زدایی> و حذف کلماتی که وارد زبان فارسی و فرهنگ جامعه در طول قرون شده را و حتی در بسیاری از موارد تغییر معنی داده است را نه تنها کاری عبث که کاری پر ضرر می داند. از جمله خسارتهای آن ضعیف شدن حافظه تاریخی و فرهنگ ایرانی که در طی بیش از هزار سال، بخصوص در شکل ادبیات و شعر فارسی که بسیار کلمات عربی را در خود جذب کرده است و خود را حفظ و توسعه داده است می باشد. بدون علم داشتن بر این کلمات، کوشش خداوندن شعر و اندیشه و عشق مانند عطار و حافظ و مولوی قابل فهم نخواهد بود.
ولی مشکل زمانی شروع می شود که کلمه ای بیگانه را فقط به قصد تبختری که ناشی از ارضای عقده حقارت را و بدون هیچ نیازی است بکار گرفته شود. در واقع نوع کاربرد زبان نشان از اعتماد و عدم اعتماد به نفس جامعه می باشد. برای مثال از آنجا که فرهنگ انگیسی دارای اعتماد به نفس است، براحتی کلمات خارجی را که برای آنها کاربرد می یابد بکار می گیرد و از جمله به این دلیل است که بیشترین کلمات را در میان زبانهای جهان دارا می باشد. ولی در مقابل آن، زبان فرانسه را که از آنجا که مسابقه در جهانی کردن زبان خود را به انگیسی باخته است و به اعتماد به نفس آن ضربه وارد شده است، فرهنگ سرا تشکیل داده تا در برابر یورش زبان انگیسی مقاومت کند. البته معادل سازی برای کلمات خارجی، اگر درست انجام شود، کاریست بجا، ولی در آخر کار باید پذیرفت که این جامعه است که انتخاب می کند که از چه کلماتی استفاده کند. در واقع چه درجه رشد فرهنگی و در نتیجه، اعتماد به نفس در جامعه بالاتر رود، جامعه تصمیمات خود را متفکرانه تر خواهد گرفت.
(۷)
(۸)
همان
(۹)
(۱۰)
(۱۱)
یکبار با یکی از فلاسفه اتریشی دانشگاه وین گفتگویی داشتم و ایشان اشاره به آشنایی اروپا با فلسفه یونانی از طریق فلاسفه مسلمان و ترجمه آثار آنها کرد و اظهار قدردانی. پاسخ دادم که فکر می کند که نقش فلاسفه مسلمان فقط این بوده که فلسفه یونان را گرفته و به اروپایی ها برسانند؟! هنوز در حوزه های اسلامی ما نظریات ارسطو و دیگر فلاسفه تدریس و نظرات آنها در رابطه با مقولاتی مانند سیاست، قدرت، جامعه و زن حضور دارد و عمل می کند و ارسطو به عنوان معلم اول شناخته می شود و این یکی از اصلی ترین دلایل سرکوب زنان و عقب ماندگی جوامع اسلامی می باشد.
(۱۲)
(۱۳)
Foucault in Iran
(۱۴)
(۱۵)
(۱۶)
http://pahlaviha.pchi.ir/show.php?page=contents&id=18312
(۱۷)
(18)
برای مثال در زبان انگیسی عبارت Rule of thumb/ (قاعده انگشت شصت.) مبدا آن به قرن ۱۸ انگستان باز می گردد که بر اساس آن کتک زدن معمول و رایج زن شکل قانونی بخود گرفت و مردی که زنش را کتک می زند از حمایت قانون بر خوردار شد. به این شرط که چوب یا ترکه ای را که برای کتک زدن زن از آن استفاده می کند از انگشت شصت ضخیمتر نباشد.
4 پاسخ
وقتی کسی را روانشناسی میکنیم، درواقع خود را روانشناسی میکنیم؛ کاری که نویسندۀ محترم بدقت انجام داده است.
دوست من، وقتی رگه های تباهیِ “دین خویی” از رگ گردن به ما نزدیک تر است و ایران در آتش تعصبات دینی به خاکستر نشسته است و ما حتی یک متن شجاع و جسورِ فلسفی در بارۀ انقیاد کور به مذهب نمیبینیم، اگرکسی پیدا شود که با کوتاه ترین صدا از “امتناع تفکر” سخن بگوید، باید اینچنین اورا بخاطر مسائلی بسیار کم اهمیت تر نواخت؟!
سلام آقای حسنی،
فرمودید:
معلوم است که حتی صفحه اول مقاله را نخوانده و اینگونه نظر داده اید. در اینصورت می دیدید که در همان زمان نامه ایشان به هابر مس را نقد اولیه کرده و منتشر . لینک آن را نیز آورده بودم و البته ایشان سالها وقت داشته اند تا پاسخ دهند.
این شدت از خود سانسوری، دردی است که عده نه چندان کمی از هموطنان، وقتی شیدای کسی می شوند به آن مبتلا می گردند. بنا بر این پیشنهاد می کنم که از خود شجاعت نشان داده و مقاله را خوانده و نقد کنید.
مشکل داغ نمایاندن تاثیر ۵۰ سال سلطنت پهلوی و ساخت ایران نوین توسط رضا شاه است که برای تحصیلکرده های مدارس شهرک لندن و دانشکده علوم ارتباطات شرق دانشگاه سوربن گران تمام میشه ؟
اگر در زمان حیات ایشان پاسخ عقده گشایی فسیل وار و بی ارزشی که خریداری در جامعه ندارد را می دادید می توانستیم متوجه دغدغه های شما بشویم .
پیام مقاله سالوس و ریای انزجار آور همیشگی ..
هیاهوی بسیار برای هیچ!
دوستدار رفته
دو تا نامه نوشته و حال کرده برای خودش
حالا من و شما را چه سننه؟!
دیدگاهها بستهاند.