مقدمه اول: کم یا بیش همه صاحبنظران و کنشگران سیاسی وقتی درباره یک امر سیاسی اظهارنظر، تحلیل و تفسیر میکنند، رونوشتی از احوالات و تمنّیات شخصی خود را در نظرها و تحلیلها و تفسیرها ارائه میدهند. پیشتر در سلسله مقالات عقل توجیه گر توضیح دادهام که چگونه طبع و تمنّیات ما انسانها پایه و اساس باورها و اعتقادات ما را تشکیل میدهند. سادهترین دلیل نگارنده این است که هیچ فردی را نمییابید که به یک چیزی باور داشته باشد و بگوید آن را دوست ندارد. چنین شخصی یا باید از باورهایی که دوست ندارد دست بکشد، و یا آنکه باورها و اعتقادات خود را به گونهای تفسیر کند که متناسب با دوست داشتهها و دوست نداشتههای خود باشد. در این صورت، تنها نامی از آن باورها و اعتقادات باقی میماند. به عنوان مثال، همه ما مسلمان هستیم، اما با طبعها و تمنّیات مختلف، با خواستهها و آرزوهای مختلف، با اهداف و مشغلههای مختلف، به طور کلی با دوست داشتهها و دوست نداشتههای مختلف، هر یک از ما اسلام را به گونهای میفهمیم و به گونهای تفسیر میکنیم، که تضادی با تمایلات و تمنّیات و اهداف و آرزوهای ما نداشته باشد. آنچه وجه اشتراک همه مسلمانان است، بیش از یک اشتراک لفظی نیست. اگرچه ممکن است معدل بخش بزرگی از مسلمانان در مضمون و محتوای باورها و “عقاید خود” شبیه هم باشند، تنها به این دلیل که در معدل آرزوها و اهداف و امیال، اکثریت مشابه هم هستند. این مسئله نه تنها در سطح عامه مردم، بلکه در سطح فلاسفه، جامعه شناسان و فقهای دین صدق میکند. هیچیک از ما آدمیان، خواستهها و آرزوها، دوست داشتهها و دوست نداشتههای خود را به آسانی بهدست نیاوردهایم تا به آسانی آنها را از دست بدهیم. این آرزوها و امیال، و مسیرهایی که مطابق آنها هدفگذاری میکنیم، حاصل یک رشته تجربهها، خاطرات، آموزشها، پیوندهای عاطفی، خاستگاه طبقاتی، و مهمتر از همه، مشاغل و سرگرمیهایی است که طی دهها سال از عمر بدست آوردهایم. به همین دلیل است که به جد معتقدم، تمنّیات و امیال و خواهشهای ما مبنای اساسی باورها و اعتقادات ما هستند. بعدها که به علوم و معارف مختلف دست پیدا میکنیم، این امیال و تمنّیات را با استدلال و بُرهان و منطق میآرائیم. بسیاری اوقات استدلالهای ما پوششی برای پنهان کردن امیال و تمنیات ما میشوند.
در میان آراء و عقاید و نظرها و تفسیرهایی که به آرایههای استدلالی تزئین میکنیم، مواضع و آراء و تفاسیر سیاسی، بیش از سایر حوزههای علمی و معرفتی دستخوش امیال و تمنّیات ما هستند. بسیاری از ما آدمیان در مواضع سیاسی، خود را طرفدار آزادی و عدالت نشان میدهیم، اگر به قدرت سیاسی دست پیدا کنیم، بدترین استبداد و بدترین بیعدالتی را اعمال میکنیم. به غیر از نهادهای حقوقی و ساختارهای سیاسی که به طور جدی عمل ما را در تناسب خود بروز میدهند، هماهنگی و همآوازی کنشگران سیاسی در مقام سیاستورزی و سیاستمداری، به این دلیل روشن است، که اولاً درک آنها از آزادی و عدالت، در آخرین تجزیه و تحلیلی که از آراء آنها انجام میدهیم، چیزی جز استبداد و بیعدالتی نیست. دوم به این دلیل روشن که در تجربه زندگی و روابط و پیوندهای عاطفی و اجتماعی، رفتار و کرداری جز اعمال استبداد و بیعدالتی در کارنامه خود ثبت نکرده است. بعد از اقتصاد و معاملات، شاید پیش از آن، سیاست مهمترین عرصه تلاقی منافع و مخاطرات است. این دلیل کافی است که نشان بدهیم، اظهارنظرها و تحلیلها در حوزه سیاست، به موجب تلاقی منافع و مخاطرات، جدیترین عرصه بروز و ظهور امیال و تمنّیات ما هستند. این حرف نیچه راست میآید که: هر نظریه فلسفی رونوشتی از بیوگرافی فیلسوفی است که آن نظریه را خلق میکند. با این وجود اگر بخواهیم این مقدمه را تا همینجا خاتمه بدهیم، پرسش اساسی این است: آیا انسان زندانی طبع و تمنّیات خویش است؟ آیا همه حقایق سیاسی دستخوش و بازیچه تمایلات و تمنّیات انسان هستند؟ آیا در سیاست هیچ حقیقتی وجود ندارد؟ و به قول هانا آرنت: «حقیقت و سیاست با هم رابطه ناسازگاری دارند[۱]». پاسخ به این پرسشها جای این نوشتار نیست، اما در حد یک جمله، نویسنده معتقد است، تنها از راه خودانتقادی و تغییر مداوم، و فضیلت شمردن تغییر و فارغ از همه ملاحظات، طبع و تمنّیات انسان میتواند تناسبی با حقیقت پیدا کند.
مقدمه دوم:
شاید اگر ادعا کنیم دوران حاضر بیش از هر دوران دیگری نظر ورزیها و تحلیلها در سیاست تحت تأثیر تمایلات و تمنّیات کنشگران سیاسی است، حرف بیهودهای را مطرح نکردهایم. هم فضای جهانی پست مدرنیزم و هم فضای اقتصادی و اجتماعی ایران، به ما این جرأت را میدهد که این ادعا را مطرح کنیم. این دو فضا دو هاله فرهنگی به وجود آوردهاند که در طول هم و مکمّل یکدیگر هستند. هاله فرهنگی که در جهان به وجود آمد، تا حدی محصول وضعیت نامتمرکز شدن اقتصاد و دسترسی همگانی به اطلاعات بود. هاله فرهنگی که در ایران به وجود آمد، تا حدودی شرایط سیاسی و اقتصادی متفاوتی داشت. فضای جهانی پست مدرنیزم مانند، مصرفزدگی، سرگرمیهایی که به قول آلن فینکل کروت به فرهنگ تبدیل میشوند، و از جهاتی تبدیل فرهنگ به سرگرمی، اصالت دادن به لذّات و تمنّیات، به طوریکه گفته میشود، عصر پست مدرنیسم، با متمرکز کردن روی تمنّیات و امیال، بدن انسان را هدف قرار داده است، تقلیل حقوق انسان به حق بدن، و در نتیجه تقلیل زمان به زمان کنون و دم غنیمت شماردن، پایان روایتهای کلان و پایان مرجعیت، و از جهاتی پایان عصر روشنفکران متعهد و مسئول، و به قول ژان پل سارتر، تبدیل روشنفکران به سگان پاسبان بورژوازی، عمومی شدن جریان عوامزدگی در حوزههای علم و سیاست و تکنیک، گسترش تضادها، خشونتها و ستیزها از یک طرف، و از طرف دیگر، فضای فرهنگی، اقتصادی و سیاسی در ایران، شامل همه مسائلی که بعد از جنگ چونان یک هاله فرهنگی در پهنه حیات اجتماعی و سیاسی به وجود آمدند، و تا امروز که عوامل و محرکههای بسیاری بر آن افزوده شده است. مسائلی مانند، عقدههای ناشی از محرومیتهای دوران جنگ، که در دوران مرحوم رفسنجانی تحت عنوان رفاهزدگی سربازکرد، واکنشها در برابر جریان چپگرایی استالینی پیش و پس از انقلاب، واکنشها در برابر دولتگرایی دهه اول انقلاب که از سوی برخی به عنوان ناسزا چپگرایی نامیده شد، مصرفزدگی جامعه، به طوری که آمارها نشان میدهد، در تمام حوزههای مصرفی از همه کشورها جلوتر هستیم، واکنشها در برابر انقلابی که بدترین سرنوشت ممکن را پیدا کرد، تاریک شدن هرگونه چشمانداز امید در جامعه، ناامنیها ناشی از فقدان آیندهای روشن، منقبض شدن زمان در وضعیت کنون، در نتیجه، پایان دادن به هرنوع آرمان و آرزویی که تجسم آینده اتوپیایی است، بحرانها و تنشهای دائمی که منجر به ناامنی شدهاند، و انسان ایرانی را به جایی رسانده که تمام هنر و بضاعت خود را به کار ببندد، تا بتواند آینده را در کنون خریداری کند. ملاحظه میکنید که انسان ایرانی به طور مضاعف در دوهاله فرهنگی دفن شده است، به تبع انسان ایرانی به طور مضاعف در زمان کنونی دفن شده است. در واقع این دو هاله فرهنگی نه تنها ما را به پایان ایدئولوژی و اتوپیا، بلکه به پایان اخلاق میخوانند. در این میان کار روشنفکرانی که دستکم هنوز به تعهدات اخلاقی حقیقت وفادار هستند، باید در اندیشه هالهزدایی از اموری باشند که انسان ایرانی را در وضعیت کنون و زمان اکنون زمینگیر و زندانی کرده است. اما روشنفکران ایرانی به موجب عمومی شدن جریان عوام گرایی، در همین هاله فرهنگی فکر میکند و به تفسیر رویدادهای سیاسی مینشیند.
هدف از نوشتن این مقاله
از خیلی سالها دور رابطه میان اخلاق و سیاست، و یا رابطه میان اخلاق و پیشرفتهای مادی، فکر نویسنده را به خود مشغول کرده است. مطالعه تصادفی یک مقاله که جلوتر به آن خواهم پرداخت، فکر نویسنده را به موضوع رابطه میان اخلاق و جنایت مشغول کرد. نظرات مندویل را خیلی سالها دور دیده بودم، اما فکر می کنم، این طرز فکر حدیقفهای ندارد. به این معنا که یواش یواش ممکن است به نظراتی برخورد کنیم، که هر بدبختی و فلاکتی را که بشریت از آغاز خلقت تا کنون با آن مواجه بوده، به گردن انسان اخلاقی بیاندازند. آیا ما به پایان اخلاق نزدیک میشویم؟ اگر تناسبی میان اخلاق، سیاست و پیشرفت وجود ندارد، پس تلاش اخلاقی انسان چه سود؟ آیا اخلاق تنها سیره فردی آدمیان است، و هیچ نقش اجتماعی و سیاسی ندارد؟ امر مسلم این است که وقتی اخلاق در قالب ایدئولوژی در میآید، و فراتر از آن، وقتی اخلاق به فرمان سیاسی بدل میشود، به ضداخلاق و حتی بدتر از آن در قالب سیاستها توتالیتاریستی، به جنایت هم تبدیل میشود. این مقاله پاسخی به رابطه میان اخلاق و سیاست نیست، اما پاسخی به رابطه میان اخلاق و جنایت هست. پرسش این است، آیا این خود اخلاق است که وقتی به عرصه زندگی سیاسی وارد میشود مفسده، و در شکل افراطی آن به جنایت منجر میشود؟ و یا نه، ترکیب اخلاق و فرمان، منجر به جنایت می شود؟ به معنای روشنتر، اخلاق در ذات خود با فرمان سیاسی سرناسازگاری دارد. آیا همین ذات اخلاقی نیست که گفته میشود، اخلاق مثل ایمان یک امر فردی است، و نباید دامن در پهنه سیاست بگشایند؟ وقتی اخلاق را از دامنه فرمان سیاسی قطع میکنیم، دامن فرمانروایان سیاسی میتواند به هر بیاخلاقی آلوده باشد؟ رابط اخلاق با پیشرفتهای مادی چگونه است؟ آیا با فرض یک جامعه اخلاقی، میتوان تصویری از یک جامعه پیشرفته داشت؟ یا نه، جامعه پیشرفته به دلیل نیاز به مصرف بالا و سود و سوداگری، با جامعه اخلاقی سرناسازگاری دارد؟ قسمت اول و دوم این تحقیق با استناد به پارهای از ادعاها که در متن به آن اشاره خواهم داشت، به رابطه میان اخلاق و جنایت میپردازد، و اگر فرصت مجال دهد، قسمت سوم را به جستجو در رابطه میان اخلاق با پیشرفت مادی خواهم پرداخت.
طرح مسئله
اکنون با توجه به این دو مقدمه به این پرسش میپردازم که چه رابطهای و چه سنخیتی میان پاکدستی و آلوده شدن دستان به جنایت وجود دارد؟ نگارنده بحث خود را روی هیچ شخصی متمرکز نمیکند، تنها به بحث نظری میپردازد و قصد دارد تا گره از یک معضل نظری در حوزه سیاست و اخلاق را باز کند. از این رو مقالهای را که جلوتر به آن اشاره خواهد شد، شاید خیلی روی آن متمرکز نشویم، چون آن را صرفاً بهانهای برای طرح این معضل یافتیم. آقای ابراهیم نبوی در یکی از نوشتههای اخیر خود در پاسخ به آقای اشکوری مینویسد: «من بارها نوشتهام که یک مزدور، یک قاتل حرفهای و یک تک تیرانداز نظامی که در خیابان آدم میکشد، اگر چه مستوجب مجازات است، اما هرگز چنین موجودی نه قتل عام میکند و نه موجب کشتارهای انقلابی و جنگ شهری میشود. اغلب کسانی که قتلهای بزرگ کردهاند و فرمان جنایات بزرگ را صادر کردهاند، هم پاکدست بودند و دزد نبودند، هم صداقت داشتند، هم به آرمانهای شان اعتقاد داشتند و اگر چنین اعتقادی نداشتند، وقتی میخواستند فرمان رفتن مردم را به جنگ یا خیابان بدهند، حتما لحظهای تردید میکردند. شما فکر میکنید یک انسان باصداقت و اخلاقگرایی که به آخرت اعتقاد دارد، الزاما آدم خوبی است. در حالی که پشت اغلب جنایات قرون معاصر مومنین به ایدئولوژیها و دینهای مختلف قرار دارند. فداکاری و از جان گذشتگی یکی از عوامل مهم قتل عامهای بشری است. داشتن کاریزما یک خطر برای جامعه است. من موجودی دائم الخمر و فاسد مثل چرچیل را به موجوداتی پاکدست و فداکار و مومن مانند هیتلر و استالین و مائو هزار بار ترجیح میدهم». در جایی دیگری مینویسد: « خمینی آرمانگرایی معتقد به آرمانهای الهی بود … من خمینی را موجودی میدانم که تنها و تنها از خداوند میترسید[۲]». اگر این گزارهها صحیح باشند، نه تنها هیچ توجیهی برای انسان اخلاقی وجود ندارد، بلکه ما به پایان اخلاق نزدیک میشویم. به نظر نویسنده این نوشتار، این اظهارات بدون کم و کسر متأثر از همان هاله فرهنگی است. پیشتر نزدیک سیصد سال پیش مندویل گفته بود: «آنچه از نظر ذهنیگری اخلاقی فساد تلقی میشد، از نظر عینی سبب رفاه عمومی بود و برعکس[۳]». حالا سخنان مندویل را بعضی اینطور بیان کردهاند که، بسیاری از فضائل فردی منجر به رذائل اجتماعی میشوند، و به عکس، بسیاری از رذائل فردی منجر به فضائل اجتماعی میشوند. به عنوان مثال اسراف و تبذیر یک رذیلت فردی است، اما همین اصراف و تبذیر منجر به تولید و رشد اقتصادی در جامعه میشود. یا اینکه، زهد و پارسایی و پرهیز از سودطلبی یک فضیلت فردی است، اما همین زهد و پارسایی سمّ مهلک پیشرفت اقتصادی و اجتماعی است. بدون وسوسههای سودطلبی، انباشت ثروت صورت نمیگیرد و بدون انباشت ثروت سرمایهگذاری غیرممکن و تولید و پیشرفت جامعه غیرممکن است.
در دو مقالهای که از نظر خواهد گذشت به چهار ویژگی مهمی که نویسنده مطرح کرده است میپردازم، و رابطه آن را با جنایت نشان خواهم داد. این چهار ویژگی عبارتند از، ایمان به خداوند، پاکدستی، صداقت و فداکاری. همین جا برای آنکه هر نقد ناروایی را به نویسنده ارتباط ندهیم، لازم است خاطرنشان بسازیم، نویسنده این نوشتار به این موضوع آگاه است که آقای ابراهیم نبوی از حیث اثباتی نمیگوید، این ویژگیها به جنایت منجر میشوند، اما از حیث سلبی میگوید، نبود آنها مانع جنایت میشود. چنانچه مینویسد: «به شوخی بارها نوشتهام که ای کاش روحانیونی مانند آیتالله خامنهای، کمی فاسد بودند و حداقل به خاطر جیفه دنیا و قدرت با مردم سازش میکردند». به این ترتیب، از نظر ایشان اگر انسان فاسد باشد و از ویژگیهای پاکدستی، صداقت، فداکاری، ایمان به خدا و فداکاری بیبهره باشد، امکان جنایتکاری او اگر از بین نمیرود، اما کاهش پیدا میکند. ملاحظه میکنید برای آنکه نسبت ناروا و نقد ناروایی وارد نکرده باشم، گزارههای نویسنده را با احتیاط کامل صورتبندی کردهام. اگر بخواهیم نظرات نویسنده محترم را در نظریهای صوتبندی کنم که نتیجه پیامدی آن باشد، میتوان گفت، اگر به پایان اخلاق دست بیابیم، میتوان به جنایت پایان داد. اکنون برای اینکه نسبت میان جنایت را با ویژگیهای انسان و سیاستی که جنایت را توجیه میکند، تبیین کرده باشیم، به این مسئله میپردازم که سرچشمه جنایت از کجا صورت میگیرد؟
چشم پوشی از سه مبحث
از سه مبحث چشمپوشی میکنم، نخست از نگاه دینی به بحث چشم پوشی میکنم، به این معنا که ویژگیهایی مانند، پاکدستی، ایمان به خداوند، صداقت و فداکاری، اگر نتوانند در فرد جنایتکار (و نه در ساختار سیاسی) مانع جنایت شوند، خلقت خداوند به یک وضعیت آشوبناکی بدل میشود، که هیچ امر اخلاقی الهی توجیه اینجهانی پیدا نمیکند. دوم از این مبحث چشم میپوشیم، که اگر ویژگیهای فردی انسان با “هنجارهای تا این حد ناهمخوان” وضعیت متنافر و درهم ریختهای داشته باشند، قاعده یکپارچگی شخصیت که ابزار تحلیلهای روانشناختی اجتماعی است، از میان میرود. بالاخره از این مبحث سوم چشم میپوشم که جنایت تنها محصول کنشگر جنایت نیست، بلکه بیش از آن باید به ساختار حقوقی و سیاسیای توجه کرد که بقاء خود را در گرو جنایت میبیند. اگر از این سه مبحث که درگذریم، توجه خود را تنها روی ویژگیهای شخصیت و رابطه آن با جنایت متمرکز میکنیم. در ادامه توضیح خواهم داد که جنایت مقتضی چه سیاسی است.
آیا ایدئولوژیها فرمان جنایت صادر میکنند؟
این توضیح لازم است که همه دولتها برای حفظ و بقاء خود بنا به قاعده قدرت، مرتکب جنایت میشوند. از نظامهای دیکتاتوری که به وفور میتوان فهرستی از جنایتهای دولتها را برشمرد، تا حتی دولتهای دموکراسی که تنها به موجب وجود یک جامعه مدنی نیرومند و ساختار حقوقی مستقل، دست دولتها چندان برای ارتکاب جنایت چندان باز نیست. اگر بخواهیم قول آرنت را در اینجا تکرار کنیم، امر جنایت در دیکتاتوریها اگر به استثناء صورت میگیرد، اما در نظامهای توتالیتاریستی جنایت به قاعده تبدیل میشود[۴]. در اینجا اگر بخواهیم با هدف نویسنده از صورتبندی جنایت نزدیک شویم، مراد ما نظامهایی توتالیتاریستی است که با یک ایدئولوژی خاص، جنایت را در دستگاه ایدئولوژی توجیه میکنند. جنایتهایی هولناک و گستردهای که گاه اسباب آرامش و آسودگی و خرسندی جنایتکار میشود. با این وجود معتقدم، این ایدئولوژیها نیستند که فرمان جنایت صادر میکنند. هیچ ایدئولوژیای، حتی ایدئولوژیهای فاشیستی فرمان جنایت صادر نمیکند، بلکه افراد جنایتکار هستند که ایدئولوژیها را به نفع جنایت تفسیر میکنند. اگر یک تحقیق تاریخی درباره ایدئولوژیها صورت گیرد، مشاهده میشود که تفسیرهایی که جنایت را توجیه میکنند، پس از وقوع جنایت در پدید میآیند. در اینجا خوب است توجه شما را به کتاب “نبرد من” اثر آدولف هیتلر جلب کنم. در حقیقت ایدئولوژی نازیسم در آن کتاب طراحی شده است. هیتلر در شروع کتاب نبرد من دغدغه خود را از این حقیقت آشکار میکند، که چه عاملی میتواند ملت آلمان را نجات بدهد. اگر خواننده به منابعی که تاریخ آلمان را نگارش کردهاند مراجعه کند، نیک در مییابد که یک دهه بعد از جنگ جهانی اول، پس از آن شکست سنگین و خسارت سهمگینی که در جنگ علیه آلمان تحمیل شد، تا چه اندازه سرخوردگی و تحقیر میان مردم آلمان رواج پیدا کرد. جنگ جهانی اول آن عظمت افسانهای آلمان در دوران بیسمارک را درهم شکست، و تمام آرزوها و آمال انقلابی و پیشرفت را که از کانت، تا هگل و مارکس در سرمیپروراند، در هم فروریخت. مهمترین مسئله آلمان و کنشگران سیاسی و روشنفکری در دهه سوم قرن بیستم، رهایی از این وضعیت تحقیرآمیزی بود که مبرمترین مسئله سیاسی و اجتماعی آلمان آن زمان بود. هیتلر آن طور که در کتاب نبرد من شرح میدهد، یکی از کسانی بود که بیشترین دغدغه رهایی از تحقیر، مدام فکر او را رنج میداد. در عین حال در این فکر بود که چه چیزی اصلیترین عامل فلاکت و بیچارگی و تحقیر مردمان آلمان شده است. هیتلر برای اینکه به این هدف دست پیدا کند، علاوه بر مطالعه گسترده در کتابهای مختلف، به مطالعات میدانی میپردازد. برای پیدا کردن راه حلها با افراد و گروهها و احزاب مختلف نشست و برخاست میکند، و در یکی از ملاقاتهای خود با یک فرد اتریشی دیدار میکند که به حزب سوسیال دموکرتهای اتریش وابسته بود. پس از تحقیق در نشریات این حزب، و حتی بدست آوردن کتابهایی از تئوریسهای حزب و مطالعه آنها، در مییابد که: «اصول سوسیال دموکرات چیز تازهای غیر از انقلاب و خشونت و آدم کشی نبود، و در حقیقت یک ابله و نادان میتواند بعد از خواندن این چیزها نقش مسموم ساختن افکار عمومی را یاد بگیرد … در آن وقت بود که مفهوم حقیقی نظام خشن را دریافتم و مصمم شدم که از این به بعد از خواندن این قبیل مطبوعات خفه کننده خودداری نمایم، زیردانستم اسلوبی را که آنان پیش گرفتهاند، دردی را نمیتواند علاج کند[۵]». سرانجام هیتلر به این نتیجه میرسد که: «یهودی و مارکسیست مانند دو طاعون کشندهای است که یکی قلب و دیگری مغز انسان را مسموم میسازد[۶]». او حتی جلوتر میگوید، هرجا مارکسیسم پیش رفته است، زیر سر یهودیها بوده است. هیتلر با مارکسیسم دشمنی سرسختی نشان میدهد، اما همه نفرت او از یهودیان است. او در کتاب خود حتی اصول یک دولت توتالیتاریستی را ترسیم میکند، اما در این کتاب که مرامانه نازیسم است، دستوری برای قتل و جنایت نمییابد. تنها چیزی که میگوید این است که: «دولت راسیست چنانچه از نامش پیداست دولتی طرفدار نژاد پاک است که مقصدی غیر از تصفیه نژاد آلمانی ندارد[۷]». اما جلوتر توضیح میدهد، جنبشی که او در نظر دارد یک جنبش سیاسی نیست، بلکه یک جنبش فلسفی است و مانند جنبشهای سیاسی قصد ندارد مخالفان خود را از راه زور از میدان به در کند.
رابطه میان خداپرستی و جنایت؟
جنایتکاری که در یک دستگاه ایدئولوژیک مرتکب جنایت میشود، وانمود میکند، فردی صادق و پاکدست است که با ایمانی راسخ در باورهای خود دست به فداکاری زده است. اما واقعیت چیست؟ از همین فقره آخر که مربوط به ایمان به خداست شروع میکنیم. اولاً نویسنده این نوشتار بدون اینکه بخواهد وارد مباحث دین شناسی شود، معتقد است، ایمان به خدا و آخرت ناقض جنایت و بازدارنده سختدلی انسان در ارتکاب قتل میشود. با این وجود بسیاری از مؤمنان به خداوند در طول تاریخ بیشترین جنایات را به نام خدا و آخرت مرتکب شدهاند. در مقالاتی که تحت عنوان اخلاقی کردن دین نگارش نمودهام، بحث را از این پرسش شروع کردهام که: «چه شده است دین و دینداران چنان در بیاخلاقی پیش رفتهاند، که اگر روزگاری دینداران اخلاق را به مالکیت خود در آورده بودند، و بیدینان را به اخلاق میخواندند، امروز بیدینان در سنگر اخلاق پناه گرفته، و دینداران را به اخلاق میخوانند؟[۸]». تمام کوشش نویسنده در پنج مقالهای که نگارش شد این بود که بگوید: «تمام تفاسیری که از دین ارائه میدهیم، خواه دینی که رابطه بندگی انسان را توجیه میکند، و خواه دینی که به آزادی و کرامت انسان ارج میگذارد، و یا هر دینی که بیتفاوت از این امور میگذرد، به نوع تصویری بازمیگردد که از خداوند در ذهن خود خلق کردهایم[۹]». اگر این قول را بپذیریم که خداوند کمال نهایی ویژگیهای خود انسان است، کسی که دست به جنایت میزند و وانمود میکند که مؤمن به خداست و در راه خدا دست به این کار زده است، خدایی را که در ذهن خود تصویر کرده، کمال ویژگیهای ذهن جبار اوست. در نگاه او خداوند مظهر جبر و قهر، و مظهر خشم و انتقام است. خداوند غول اعظمی است که با گرز گران پاشنه به جهان دوخته، که بیچون و چرا انسان را به عبودیت و بندگی خود بکشاند. عبودیت آدمیان به درگاه خداوند، بندگی و سرسپردگی به نظام جباریتی است که از خداوند جبار نمایندگی میکند. رحمت خداوند، رحم و شفقّت به آستان سرسپردگی است. این رحمت، جز با شدّت و حدّت علیه سرکشان کامل نمیشود. این تصویر زائیده تفسیر نیست، زائیده خوی و خصائل خود انسان است. این پرسش به میان میآید که جبار از چه زمانی تصویر خداوند را در ذهن خود خلق میکند؟ آیا پیش از ارتکاب جنایت و پیش از به قدرت رسیدن دارای چنین تصویری بود؟ هر پاسخی ارائه بدهیم، اما از دید نگارنده این سطور یک پاسخ مسلم و قطعی است. و آن اینکه، از وجه سلبی، هیچ جبار خداپرستی، پیش از به قدرت رسیدن، ذهن او خالی از تصاویری از خداست، که نمادی از آزادی، حق و حقیقت باشد. دغدغه و تعهد نسبت به حقیقت، فکر و ذهن او را آزار نمیدهد. حقانیت جای حقیقت مینشیند، و آراء و رفتار او مفسر نهایی حقیقت میشود. با این وجود، تصویر خشم و جباریت خداوند میتواند پس از تصرف قدرت، به تدریج کامل شود. از وجه اثباتی این اتفاق به تدریج صورت میگیرد. به این معنا که فرد جبار یک تصویر کمرنگ از خداوند قهر و جبر در ذهن خود دارد، بعد که به قدرت میرسد، به تدریج تصویر قهر و جبر برجستهتر و پُررنگتر میشود. تنها در پرتو چنین تصویری میتوان جنایت و جباریت را با خداپرستی جمع کرد. اگر این تفسیر ما درست باشد، فرد جباری که جنایت مرتکب میشود، در هیچ تفسیرِ دینی که بیرون از تفاسیر رسمی باشد، چنین تصویری از خداوند هرگز نمیتواند مصداق خداپرستی و ایمان به خداوند، تلقی شود. تنها تفاسیر رسمی هستند که به تصدیق این تصویر میپردازند.
خواننده ممکن است مدعی شود، در هر حال او از دید خودش و پیروانش مؤمن به خداوند است، و ایمان به خداوند او را در قساوت و جنایت علیه مخالفان راسخ میکند. به همین معنا، شاید اگر ایمان او به خداوند کمتر بود، و یا هیچ ایمان و اعتقادی به خداوند نداشت، با اطمینان مطلق دست به جنایت نمیزد. انسان با دستان مردد، قاطعیت خود را در ارتکاب جنایت از دست میدهد. این گزاره آخری را میپذیرم، اما کسی که در واقعیت بر فراز قلّه نظام توتالیتاریستی مینشیند، از همه تردیدها خالی میشود. خواه به خداوند ایمان داشته باشد و خواه نداشته باشد. او برای اطمینان دادن به کار خود به یک دستگاه ایدئولوژی توجیهگر نیاز دارد. این دستگاه را، هم او و هم ساختار قدرتی که به تدریج شکل میگیرد، به تدریج میسازند. مگر هیتلر و استالین به خدا ایمان داشتند؟ طبیعت و تاریخ برای آنها همان نقس خدا را ایفاء میکرد. در دستگاه ایدئولوژی که هیتلر و استالین به وجود آوردند، طبیعت و تاریخ کمتر از خدای قهر و جبر نبودند. همان قدرت و قهر و جبری که بنیادگراهای خداپرست مثل داعش و طالبان به خداوند نسبت میدهند، هیتلر و استالین به طبیعت و تاریخ نسبت دادند. به این عبارات از کتاب هیتلر توجه کنید: «اگر حقیقت را بخواهیم، تا امروز انسان نتوانسته است بر قوانین طبیعت غلبه کند … انسان موجودی است که نمیتواند بر طبیعت مسلط شود، او فقط یک فرد با اطلاعی است و بر طبق شناسایی اصول و قوانین طبیعت میتواند آقای دنیا شود، اما هرگز نمیتواند آنچه را که طبیعت در این جهان بیانتها مقرر داشته به هم بزند، یا آن را واژگون سازد. آنچه را که [انسان] میگوید و عمل میکند از او نیست، بلکه قوانین طبیعت است که او را وادار میکند. در واقع او در دست طبیعت مانند آلت بیارادهای است[۱۰]». حالا این طبیعت که در ذهن هیتلر به خدا تبدیل شده است، چه میگوید؟ میگوید: «اگر طبیعت مایل نباشد که ناتوانان با اقویا پیوند کنند، به همان نسبت اجازه نخواهد داد که یک نژاد برتر و قوی نژاد ضعیفتر را تصاحب نماید، زیرا طبیعت برای خود قانونی دارد[۱۱]». در ادامه هیتلر دقیقا از طبیعت چنان یاد میکند که روحانیون مذهبی از خدا یاد میکنند: «انسانی که قانون طبیعت را از یاد برده و به آن اهانت میکند و برتری نژاد را به هیچ میشمارد، خود را عملا از سعادتی که باید به او برسد محروم میسازد[۱۲]». اگر به دو کتاب ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک اثر استالین مراجعه و از مطالعه بگذرانید، تعابیر و تفسیری که استالین از تاریخ و قوانین تاریخی، و قدرت قاهره و جابره تاریخ بدست میدهد، کم از خدا نیست. لفظ خدا که مهم نیست، شما وقتی همان ویژگیها و همان قدرت را به هرشیئیای نسبت بدهید، خداوند را در همان شیئی خلق کردهاید. آنها مؤمنانه به طبیعت و تاریخ ایمان نداشتند، بلکه دستگاه ایدئولوژی که به توجیه جنایت نیاز داشت، نیاز به وانمودسازی چنین ایمانی داشت.
ممکن است خوانندهای ایده پاکسازی نژادی ژرمنها یا آریاییها را از یهودیان و نژادهای دیگر، که در کتاب نبرد من آمده است، یک حکم جنایتکارانه بشمارد. اکنون ما پس از حادثه هلوکاست قرار داریم، و از پس این حادثه درباره این ایده قضاوت میکنیم. اما واقع این است که ایده پاکسازی، تحت تأثیر تئوری داروینستی است. تئوریهای داروین در باره اصل تنازع بقاء و انتخاب اصلح طرفداران بسیار پیدا کرد. وقتی این تئوری از عالم زیست شناختی به عالم جامعه شناختی وارد میشود، ویلیام شایرر از آن به عنوان داروینیسم ناهنجار یاد میکند. هیتلر در طرفداری از این تئوری تنها نبود. به گفته شایرر: «جهان بینیWeltanschauung هیتلر، که بعضی از مورخین به ویژه در انگلستان آن را به منزله شکل ناهنجار داروینیسم تلقی کردهاند، در حقیقت در تاریخ و فکر آلمانی ریشههای عمیقی دارد. هیتلر مانند داروین ولی در عین حال مانند فلاسفه، تاریخ نویسان ، پادشاهان، ژنرالها و سیاستمداران آلمانی سراسر زندگی را به مثابه تنازع ابدی، و جهان را همچون جنگلی میدید که در آن شایستهتر باقی میماند و نیرومندتر فرمان میراند، جهانی که مخلوق خوراک موجودی دیگر است و مرگ ضعیف، نشانی از حیات قوی است[۱۳]». همین حرف را فردریش نیچه چند دهه قبل از هیتلر گفته بود که، ماهیان بزرگ ماهیان کوچک را میبلعند. اما هیچکس، نه نیچه را در زمره جنایتکاران شمرده است، و نه او را فیلسوف جنایت مینامد. به عکس، بسیاری از نظرمندان دیدگاههای او را که بنیاد فلسفه مدرن را گذاشت، میستایند. ایده پاکسازی نژاد ژرمن از سایر نژادها، وقتی در سازمان قدرت سیاسی به ایدئولوژی دولت توتالیتر تبدیل میشود، به تدریج پاکسازی نژادی، به حکم جنایت علیه یهود تبدیل میشود. و الا در یک دولت تحت نظر جامعه مدنی است، مثل دولت ترامپ، ممکن است ایده پاکسازی نژادی به جلوگیری از مهاجرتها و یا حداکثر اخراج نژادهای غیرآریایی منجر شود. در واقع این دولت توتالیتر است که ایدئولوژی متناسب با خود را برای توجیه جنایت خلق میکند.
اکنون خوب است در پایان این قسمت بازگردیم به ایدههایی که در سازمانهای مذهبی جنایت را توجیه میکنند. یکی از آیاتی که ممکن است دستاویز جنایت باشد، مربوط به سوره فتح است، آنجا که میگوید، اشداء علیالکفار و رحماء بینهم، به این معنا که مؤمنان در مواجهه با کفار با شدّت، و در میان خودشان به رحمت برخورد میکنند. هر دولت مذهبیای که به درجه تمامیتخواهی توتالیتاریستی برسد، میتواند این آیه و هر آیه دیگری را وسیله برخورد با مخالفان و فراتر از آن، به ابزار توجیه جنایت بدل کند. اما واقع امر این است که کافر به معنای مخالف نیست. تنها در ایدئولوژی توتالیتاریستی است که کافر به مخالفت معنا پیدا میکند. نخست اینکه، کافر پوشاننده حق است، آیات بسیار هست که همین را میگوید. دوم اینکه، این آیه در سوره فتح آمده که بنا به روایات مربوط به بعد از جنگ خندق و پیمان با مشرکان است، که به صلح حدیبیه مشهور است. نوعی پیمان عدم تعرض میان مسلمانان و مشرکان بود. صلح حُدیبیه را هر بیطرفی بخواند، آن را یکی از صلحآمیزترین و انسانیترین بیانیههای صلح مییابد. مشرکان پیمان را نقض میکنند و به جنگ منجر میشود. در حقیقت این شدّت و رحمت ناظر به یک شرایط جنگی است، که تعرض از ناحیه مشرکان صورت گرفته است. حالا من فرض میگیرم همه این روایتها هم دروغ است، و مسلمانان از خودشان افسانهسازی کردهاند. اما حقیقت چیست؟ حقیقت این است که این روایتها در دستگاه فکری هیچ مسلمان خداپرستی نمیتواند حکم جنایت صادر کند. تنها وقتی یک جریان مذهبی مثل داعش و یا طالبان و یا هر فرقه مذهبی دیگر در هر کجای جهان به سازمان قدرت سیاسی بدل میشود، تفسیر تازهای از آیات به وجود می آید، تا جنایت را توجیه کند. خلاصه کلام اینکه، هیچ ایدئولوژیای خواه در دستگاه فکری دینی و یا غیردینی، تا آنجا که اینجانب اطلاع دارد، حکم جنایت صادر نمیکند، هیچ خداپرستی حکم جنایت صادر نمیکند، تنها جنایتکاران ایدئولوژی جنایت را در فرآیند تکوین جنایت خلق میکنند. در مبحث بعدی ضمن توضیح فرایند تکوین جنایت، تحقیقی در باب سنخیت جنایت با ویژگیهای اخلاقی جنایتکار خواهم داشت.
[۱] – هانا آرنت، کتاب میان گذشته و آینده، ترجمه سعید مقدم، نشر دات۱۳۹۲، – صفحه ۲۹۷
[۲] – مقاله ابراهیم نبوی، آیا مردم آیه الله خمینی را می شناختند، سایت زیتون
[۳] – مندویل به نقل از عبدالهادی حائر یزدی، کتاب نخستین رویارویی ایرانیان با تمدن بورژوازی غرب، انتشارات امیرکبیر ۱۳۶۷، صفحه ۹۱
[۴] – هانا آرنت، کتاب مسئولیت شخص در دیکتاتوریها، ترجمه بنیاد برومند، ۱۳۸۷ نسخه الکترونیکی، صفحه ۱۵
[۵] – آدولف هیتلر، کتاب نبرد من، ترجمه عنایت، انتشارات دنیای کتاب ۱۳۷۴، صفحه ۳۱
[۶] – همان منبع صفحه ۳۸
[۷] – همان منبع صفحه ۳۳۵
[۸] – برای مطالعه بیشتر در این باره به سلسله مقالات با عنوان اخلاقی کردن دین، اثری از همین قلم مراجعه کنید
[۹] – همان منبع
[۱۰] – همان منبع صفحه ۱۷۴
[۱۱] – همان منبع صفحه ۱۷۲
[۱۲] – همان منبع صفحه ۱۷۶
[۱۳] – ویلیام شایرر، کتاب نازیسم و ریشه های فکری و تاریخی آن، ترجمه محمد باقر مؤمنی، انتشارات پیوند، صفحه ۱۵
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…