وَلَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِینِ (تکویر/۲۳)
زیتون- سعید رضوی فقیه: آنچه در پی میآید ترجمۀ فصل هفتم از کتاب نخستین مسلمان تالیف لزلی هزلتون* است که در آستانۀ سالروز مبعث پیامبر خاتم(ص) تقدیم نظر خوانندگان میشود. هر چند نگارنده(مترجم) یکسره با نگاه، گزارش و تحلیل و تبیین نویسنده همدل نیست اما نگریستن به رخداد برانگیختگی رسول اکرم(ص) را از منظری که وی برگزیده، در فهم این پدیدۀ تاریخساز مفید میانگارد.
***
با در نظر گرفتن خوشیُمنی و شُگونی که عدد چهل در سرتاسر خاورمیانه داشت، شاید تنها وقتی محمد به چهل سالگی میرسید چنین رویدادی برایش ممکن میشد.
عدد چهل فرصتی تازه در زندگی پیش روی ما میگذارد و در تمامی کتابهای مقدسی که منشاء خاورمیانهای دارند این عدد همواره چنین نمودی دارد. مدت زمان طوفان نوح، سالهایی که اسرائیلیان پس از خروج در صحرا آواره شدند، تعداد شبهایی که موسی در کوه سینا گذراند، تعداد شبها و روزهایی که عیسی در بیابان گذراند، تمامی این وقایع با عدد چهل در ارتباطاند، عددی که نشاندهندۀ دورانی از سختی و آوارگی است که فرد را برای آغازی جدید آماده میکند. برای هر کسی که آنقدر خوشاقبال بوده که تا این سن عمر کند چهل سال به معنای تکمیل زمان است: زمان آن فرا رسیده تا فرد قدم در راهی به سوی سرنوشتش بگذارد.
در ماه رمضان سال ۶۱۰ نیز همچون سالهای پیش از آن، محمد در کوه حِرا به اعتکاف و عزلتنشینی و مراقبه میپرداخت، جایی که در آن اثری از انسانها نبود و او میتوانست در خلوت و سکوت آنجا غرق شود و بگذارد تا بیکرانگی صحرا در او رسوخ کند. وقتی از همان مسیر همیشگیکه بزهای کوهی ساخته بودند بالا میرفت مکه در زیر پایش کوچک، کوچکتر و سپس ناپدید میشد. دیگر آن کوه را به خوبی میشناخت، درههای کوچک و شکافهای عمیق آن نیز بخشی از فضای مراقبه بهشمار میرفت و تا غروب آفتاب به خلوتگاه همیشگیاش میرسید.
او در جهت باد به سمت جلو متمایل میشد، گرچه در حد نسیمی بیش نبود و باقیماندۀ پرندگان با آن راهی لانههایشان میشدند. با پررنگتر شدن تاریکی سکوت نیز بیشتر میشود، نوعی سکوت مطلق که در گوش میپیچد، نوایی متعالی که از همهجا و در عین حال از هیچ کجا یا از ناکجا میآید. ارتعاشی شدیدتر از صدا، گوئی کل طبیعت حساس و هشیار است. گوئی خودِ صخرهها هم زندهاند و نفس میکشند و گرمایی را که در طول روز در خود جمع کردهاند در سرمای شب آزاد میکنند. وقتی ستارگان جابجایی آرام و نامحسوس خود را در آسمان آغاز میکنند این احساس به آدمی دست میدهد که یکه و تنهاست و در عین حال بخشی جداییناپذیر از چیزی بزرگتر است؛ احساس زندگی و وجودی بسیار کهنتر و عمیقتر از بلندپروازیهای سطحی و کماهمیت و بیرحمیهای روزمرۀ زندگی بشری.
کاری که محمد انجام میداد مراقبه و درون نگری بود یا شبزندهداری؟ آیا او فقط به پاس قدردانی از نعمات عادی که به رغم تمامی مشکلات به او ارزانی شده بود این کار را میکرد یا همواره گوش به زنگ بود، گوئی منتظر وقوع رخدادی باشد؟ تنها چیزی که ما میدانیم اینست که اگر هم در جستجوی آرامش بود آنچه آن شب تجربه کرد با هر چیزی میتوانست نسبت داشته باشد جز آرامش!
***
واقعاً آن شب در کوه حِرا چه اتفاقی افتاد؟ ما تنها به سخنانی که از زبان خود محمد جاری شده دسترسی داریم، البته این سخنان از طریق افراد دیگری بازگو شدهاند و هر راوی تلاش کرده تا این رویداد غیرقابل وصف را به شکلی که برای خودش قابل درک بوده ترجمان کند.
یکی از روایات به عایشه نسبت داده میشود که جوانترین و رُکگوترین همسران محمد بعد از مرگ خدیجه بود: ”او گفت وقتی فرشته بر من نازل شد ایستاده بودم، ولی احساس کردم که زانوانم سست میشود و شانههایم به لرزه افتاده… میخواستم خودم را از صخرهای به پایین پرتاب کنم، ولی در آن حین که به این کار میاندیشیدم او بر من ظاهر شد و گفت ’محمد من جبرئیلم و تو پیامبر خدایی.‘ سپس گفت ’بخوان!‘ گفتم ’چه بخوانم؟‘ او مرا گرفت و سه بار سخت و محکم فشرد تا جائی که کم مانده بود خفه شوم و احساس کردم در حال مرگم. او دوباره گفت ’بخوان بنام پروردگات که آفرید، انسان را از خون بسته آفرید، بخوان که پروردگارت از همه کریمتر است، همان پروردگاری که با قلم تعلیم داد و به انسان آنچه را که هیچگاه نمیدانست آموخت.‘“ (علق/۱-۵)
این روایت با نقل قول مستقیمی که به یکی از صحابۀ آتی پیامبر بنام عبدالله بن زُبَیر نسبت داده شده ادامه مییابد: ”و من آن را خواندم و فرشته رهایم کرد و رفت. بیدار شدم و احساس کردم این کلمات بر روی قلبم حک شدهاند. در میان مخلوقات خدا فقط از شاعران و دیوانگان متنفر بودم، به قدری که تحمل نگریستن در چهرۀ هیچکدامشان را نداشتم و آنجا بود که با خود گفتم ’حتماً شاعر و یا دیوانه شدهام. ولی اگر هم چنین باشد قریش هرگز مرا چنین نخواهد خواند. بهتر است بر لبۀ صخرهای در بلندای کوه رفته و خودم را از آن پایین بیفکنم و با مرگ آرام گیرم.‘ ولی وقتی نزدیک نوک کوه رسیدم صدایی از آسمان برآمد که میگفت ’محمد، تو پیامبر خدایی.‘ سرم را بلند کردم تا ببینم چه کسی با من سخن میگوید. او جبرئیل بود و در قالب مردی ظاهر شد که پاهایش را از افقی به افق دیگر گشوده بود. من غرق تماشایش شدم و این فکر مرا از آنچه قصدش را داشتم منحرف ساخت و نه میتوانستم جلو بروم و نه عقب. صورتم را به سوی نقاط دیگر افق برگرداندم ولی به هر جا مینگریستم دقیقاً شمایل او را میدیدم.“
به گفتۀ عایشه ”این یک رویت حقیقی بود،“ ولی شکلی که او و دیگران با سخنانشان به این رویداد میدهند به طرز ناشیانهای بیعمق و فاقد روح است. آنها همگی افراد خوش نیتی بودند که میخواستند حالتی را که هرگز خود تجربه نکردهاند در قالب کلمات بازگو کنند. و طی این فرایند با سادهسازی تلاش میکردند امری ماورای طبیعی را در قالب امور طبیعی بیان کنند، همانند تصویر جبرئیل که با پاهایی گشوده بر فراز کوهها ایستاده بود. به نظر میرسد که خودِ این لحظه حالتی رازگونه داشته و به قدری اسرارآمیز بوده که میتوان گفت رخدادهای آن شب فراتر از درک انسان بوده است و محمد نیز دقیقاً همین تجربه را داشته. سخنانی که از زبان او روایت میشود ناشی از ظهور فرشته نیست بلکه با آن احساس دهشت و وحشت ملموس، آن سرگشتگی سراسیمهوار، آن گسستگی از تمامی شناختهها، آن حس دستپاچگی مفرط تا مرز مرگ، همۀ اینها تحت تاثیر نیرویی بزرگتر از هر آنچه که ذهن توان درکش را دارد بیان شده است. با شگفت زدگی و حیرتی پر از هیبت.
شاید امروزه درک این مسئله کمی دشوار باشد چون ما صفت ”حیرتانگیز“ را برای توصیف یک نرمافزار جدید یا یک ویدئوی پر بازدید بکار میبریم و به همین طریق اوصاف “وحشتناک” و “دهشت انگیز” را نیز برای یک فیلم بد یا غذای ناخوشایند. حتی تعداد کمی از افراد میدانند که ایستادن زیر رگبار در فضای باز چگونه است یا وقتی که در اثر طوفان ساحل زیر پایت شروع به لرزیدن میکند و میلیونها تن آب از هزاران کیلومتری دریا به سویت هجوم میآورد چه حسی خواهی داشت. تنها کاری که ما میکنیم اینست که در را میبندیم و مینشینیم و گمان میکنیم که در امانیم یا حداقل امیدواریم که در امان بمانیم و با آنچه تحت سیطرۀ قدرتی بسیار بزرگتر از قدرت خودمان است به طور کامل قطع رابطه میکنیم.
در اینصورت چگونه میتوان حیرت محمد را درک کرد؟ آنچه عملاً ماورای طبیعی است یعنی فراتر از طبیعت است و بنابراین تعریفا نیز فراتر از تبیین عقلانی است. گرچه تلاش برای بازسازی تجربهای عرفانی و رازورزانه پوچ و بیهوده به نظر میرسد، اما ارتکاب حماقت در مسیر چنین تلاش بیهودهای ترجیح دارد زیرا فردی هم که چنین تلاشی نمیکند نوعی دیگر از حماقت را مرتکب میشود.
رودلف اوتو، پژوهشگر بزرگ در حوزۀ دینشناسی تطبیقی در کتاب مفهوم امر قدسی تا حدی به فهم این حقیقت نزدیک شده است، گرچه با زبان نسبتاً پرشور دورۀ ویکتوریایی. وی مینویسد که ترس از خدا در عهد عتیق ”با تاثیری فلجکننده بر فرد چیره میشد.“ ایوب ”ترسی مملو از لرزشی درونی تجربه کرد که تهدیدآمیزترین و مقاومتناپذیرترین مخلوق نیز قادر به القایش نیست. میتوان گفت که جنبهای شبحگون دارد.“ و واقعاً هم منظورش شبحگون بود. او اینگونه ادامه میدهد که در داستانهای ارواح احساس ترسی که دارید شما را به لرزه در میآورد و این لرزش چنان عمیق است که ”تا مغز استخوان نفوذ میکند، موهای بدن سیخ میشود و دست و پا به لرزه میافتد.“ با این وجود در مقایسه با آنچه او ”هشیاری ربانی و غیبی“ –آگاهی از اراده و قدرت ربانی- مینامد ترس از شبح امری بسیار پیشپا افتاده است. در بالاترین سطح آن ”ترس به شکلی بسیار بزرگ ظاهر میشود تا جایی که روح زبانبند شده و از درون به چنان رعشهای میافتد که کوچکترین ذره از وجود نیز تحت تاثیر قرار میگیرد.“
اوتو تاکید میکند که هیچ چیز لذتبخشی در رابطه با این تجربه وجود ندارد و با این نتیجهگیری که ”ویژگی کاملاً ترسناک و حیرانکنندۀ چنین لحظهای برای کسانی که در حقیقتِ ربّانی چیزی جز خوبی، مهربانی، عشق و نوعی صمیمیت مخفی نمیشناسند حتماً بسیار ناخوشایند خواهد بود“ و در نتیجه به شکلی ماهرانه به افرادی کنایه میزند که معتقدند پدیدۀ وحی از روی سرمستی اتفاق میافتاده.
ولی حتی اگر نخواهیم مانند اوتو تا این پایه پیچیده به قضیه بنگریم، همچنین نباید همچون عایشه و ابن زبیر آنقدر سطحی باشیم. لازم نیست اصرار کنیم که محمد واقعاً صدای جبرئیل را طوری شنیده که گوئی فرشته همچون انسان سخن میگفته است، سوایِ اینکه شأن محمد را به ضبط صوتی منصوب شده از سوی خدا تنزل میدهیم تا آنچه را به او دستور داده شده بازپخش کند. چون ما محصولات منطقی و عقلانی قرن بیست و یکم هستیم، شاید بهتر باشد برای تبیین علمی این قضیه به علم روانپزشکی اعصاب و مفهوم ”حالات هوشیاری دگرگون“ رجوع کنیم.
آیا محمد آن شب در کوه حِرا در چنین حالت دگرگونی بود؟ البته که آری. ولی به تازگی تحقیقات عصبشناسی چیزی را نشان داده که صوفیان زهدپیشه همواره تجربهاش کردهاند: کارهایی همچون روزهگرفتن، بیخوابی کشیدن و مراقبۀ شدید میتواند چنین حالاتی را ایجاد کند که با تغییراتی در فعالیتهای شیمیایی مغز همراه است. این واقعیت که حالت هوشیاری دگرگون اثرات جسمانی دارد چندان هم عجیب نیست چون وضعیت شیمیایی مغز با ورودیهای تجربی همراستاست. سپس تصور کنید که هر چیزی که بر اساس شیمی قابل توجیه است به دام آن چیزیمیافتد که ویلیام جیمز ”مادیگرایی پزشکی“ مینامد ، یعنی به جهت مکانیسم تکرارناپذیر تجربه از آن چشم میپوشد (۱). گرچه علم میتواند اثرات جسمانی چنین حالات دگرگونی را ترسیم کند، ولی نمیتواند وارد تجربۀ آنها شود.
در پایان باید گفت کاربردیترین روش برای پاسخگویی به این پرسش میتواند همان چیزی باشد که در نگاه نخست غیرکاربردی به نظر میرسد: از طریق غوطهور شدن در شعر.
جوهرۀ تجربۀ دینی در بنیاد خود شاعرانه است. آئینها و باورهای مذهبی صرفاً چارچوب یا ستونهای هر مذهب سازمانیافته یا نهادی شدهاند، اما آنها نسبتی با خودِ تجربۀ دینی ندارند که تجربهای رازآلود، معماگونه، ابهامآمیز و توصیفناپذیر است.
شالودۀ شعر را نیز رمز و راز تشکیل میدهد، با این وجود بدیهی است که مانع تلاش شاعران برای تعریف آن نشده است. والت ویتمن زیبایی اشعار را ”طُرّۀ دانش و اوج و غایت ستودگی آن“ مینامد که بهترین پاسخ در برابر مادیگرایی پزشکی است (۲). کالریج از ”تعلیق خودخواستۀ ناباوری در لحظه“ سخن میگوید که ”ایمان شاعرانه را تشکیل میدهد،“ (۳) در حالی که رالف والدو امرسون شعر را ”تلاشی برای بیان روح اشیاء“ مینامد (۴). به دو واژۀ به کار رفته در عبارات نقل شده توجه کنید: ”ایمان“ و ”روح “. همینها خود نشانگر آناند که دلیلی برای تلاش نکردن وجود ندارد. اگر به استعارههایی که در رابطه با محمد در کوه به کار رفته دقت کنیم شاید دستکم بتوانیم شروع به درک ماجرا کنیم.
***
دریافت وحی و الهام همچون تنفس و فروبردن هوا به درون ریههاست. گویی کسی نَفَس خویش را در ما میدمد همچنان که خداوند در آغاز خلقت انسان روح خویش را در کالبد او دمید. یک واژۀ عربی که برای ”دَم“ یا ”نَفَس“ و نیز ”نَفس“، ”جان“ و ”روان“ به کار میرود روح است، همچون خویشاوند عبریاش روخ. مفهوم دمیده شدن روح در انسان نیز وارد زبان دینی از جمله تعبیر قرآنی از آفرینش انسان شده است؛ همانطور که در آیۀ دوم سفر پیدایش گفته میشود ”نَفَس خدا“ یا همان روخ الوهیم ”بر روی آبها دمیده شد.“ گرچه این گفتهها لطیف و خوشایند به نظر میرسند باید توجه کنیم که انسان آب نیست. تصور کنید که با چنان فشاری بر بدن شما دمیده میشود که قادر به تحملش نیستید. در اینجا منظورمان نسیم بهشتی نیست، بلکه هوایی است که ریهها با شدتی فراوان به بیرون میدمد، گوئی موجودی غولپیکر با تنفس دهان به دهان میخواهد احیاءتان کند. احساس خواهید کرد که به تکتک سلولهای بدنتان چیره شده و کاملاً مورد مرحمتش قرار گرفتهاید. با اینکه به شما زندگی دوباره میبخشد ولی در عین حال به نظر میرسد کم مانده حیات درون وجودتان را فرو بنشاند و شما را زیر وزن سنگینِ خود خفه کند تا جائی که حتی فکر مقابله با آن نیز بیهوده به نظر میرسد.
حال معنای حقیقی آن جملۀ محمد را در نظر بگیرید که میگوید: ”احساس کردم این کلمات بر روی قلبم حک شدهاند.“ اگر این عبارت تا این لحظه به نظرتان قالبی و کلیشهای بوده بهتر است دوباره و با معنایی که واقعا از عبارت یاد شده بر میآید به آن فکر کنید تا تاثیر واقعی آن را بفهمید. چنانچه احیانا داستان ”در مستعمرۀ مجازات“ اثر فرانتس کافکا را خوانده باشید فوراً به محکومی فکر خواهید کرد که از حک شدن کلمه به کلمۀ گناهانش بر روی کالبد خویش رنج میبرد (۵).
سپس غیرقابل تصور را تصور کنید: درد عمیق ناشی از تیغههای برّانی را که وقتی دراز کشیدهاید به اعماق پوستتان نفوذ میکند، هوشیارید ولی حتی قادر نیستید تقلا کنید. این همان تجربۀ صحنۀ دوران کودکی محمد است که دو فرشته قفسۀ سینۀ یک کودک پنج ساله را شکافتند تا قلبش را بیرون آورده و بشویند. در این خوانش از داستان خبری از آرامش مافوق زمینی خوانش قبلیاش نیست. برعکس حاوی تمامی خشونتهای جراحی باز قلب است: از هم گشودن سینه، بیرون آوردن قلب، درد توصیف ناپذیر، که همگی به قصد بخشیدن عمر دوباره انجام میشود.
محمد در حالی که از ترس میلرزید نشسته بود و سر در گریبان خود فرو برده و ناتوان مانده بود. در حالی که تمام بدنش عرق کرده بود و میلرزید غرق کلماتی شد که هم به او تعلق داشت و هم نداشت، کلماتی که او با صدای بلند به سوی هوای لطیف و پاک کوهستان، به سویِ خلاء و تاریکی تکرار میکرد. شاید در بخشی از درونش اینگونه احساس کرد که این کلمات تنها زمانی میتواند محقق شود، تنها زمانی میتواند به واقعیت بدل شود که برای فردی دیگر تکرار گردد، یا فرد دیگری آن را نَفَس بکشد، تنها فردی که محمد میتوانست نزدِ او در مقابل این نیروی قوی تسلی یابد، کسی که گویا میتوانست او را از هراس دیوانگی و این ترس قدسی رهایی دهد خدیجه بود.
شاید هم در ابتدا هیچ کلمهای در کار نبود. شاید زمان زیادی طول کشید تا این تجربه در قالب کلمات شکلی انسانی و ملموس به خود بگیرد. آنچه ما میدانیم اینست که او تلوتلو خوران و با قدمهایی لغزنده بر روی سنگریزههای سست از کوه پایین آمد، نفس نفس میزد و سینهاش خسخس میکرد و برای هر بار نفس کشیدن مجبور بود تلاش بسیار کند به گونهای که احساس میکرد هر آن ممکن است سینهاش منفجر شود. عبایش پاره شده بود، خارها و لبههای تیز صخرههای مسیری که از آن شتابزده به سوی خانه بازمیگشت دستها و پاهایش را زخمی و کبود کرده بود.
اولین سخنش این بود که ”ترسیدم بمیرم.“ ”به گمانم دیوانه شده بودم.“ در حالی که به گونۀ تشنج به خود میلرزید از خدیجه خواهش کرد تا او را در آغوش بگیرد و زیر دستار خود پنهانش کند. به خواهش اصرار میکرد ”رویم را بپوشان، رویم را بپوشان“ و سرش را روی دامان خدیجه گذاشته بود و همچون کودکی از وحشت شب به او پناه برده بود. و خودِ این ترس کافی بود تا خدیجه باور کند آنچه شوهرش تجربه کرده واقعی است.
خدیجه او را در آغوش گرفت و همچنان که تاریکی شب در افق شرقی جای خود را به نوری کم رنگ میداد که نویدبخش رسیدن روز بود او را در آغوشش نگه داشت. به آرامی و با مکث و وقفه کلماتی در دهانش تجسم یافتند که شاید بیش از آنکه آنها را شنیده باشد حسشان کرده بود. زمانی که همچنان در آغوش خدیجه میلرزید لب به سخن گشود و اولین آیات نازل شدۀ قرآن در قالب کلماتی شنیداری برای فردی دیگر بیان شد. آنچه را بر فراز کوه بر او دمیده شده بود حال خودش به بیرون میدمید تا جایگاهش را در این جهان بیابد.
***
گرچه پانزده سال بود زن و شوهر بودند ولی خدیجه تا آن زمان ندیده بود محمد چنین زیبا سخن بگوید. معمولاً بسیار کوتاه و ملایم سخن میگفت، درست مطابق باآنچه از فردی انتظار میرود که در کودکی آموخته باشد به جای سخن گفتن گوش فرا دهد. با این وجود گرچه خدیجه معنای این کلمات را درک میکرد ولی از خارقالعاده بودنشان نیز آگاهی داشت. نه آنکه بیان این سخنان از زبان مردی که او عاشقش بود خارق عادت یا نامعمول باشد بلکه این کلمات در کلیت جهانی که او میشناخت از عادت مالوف فراتر میرفت. هر چه که بود او یک چیز را با قطعیت تمام دریافت: این رویداد نقطۀ پایان زندگی عادی و آرامی بود که تا آن زمان داشتند. دیگر هیچ چیز نمیتوانست مثل گذشته باقی بماند.
اگر زن دیگری جای خدیجه بود شاید فکر میکرد نامنصفانه است و اصلا عادلانه نیست. از فراز و نشیبهایی که در انتظارشان بود نگران میشد و از تحقیرها و ریشخندهای احتمالی که پیش چشمش خودنمایی میکرد میترسید. با انکار واقعیت آنچه اتفاق افتاده بود میکوشید که از خود و همسرش محافظت کند و ترجیح میداد اینگونه فکر کند که اولین واکنش محمد درست بوده و در واقع به تسخیر جن درآمده است. تلاش میکرد منصرفش کند و همه چیز را بیاهمیت جلوه دهد، میگفت این فریب موقت ذهن است و لزومی ندارد نگرانش باشد و تا صبح فردا برطرف خواهد شد.
به جای این کارها خدیجه طوری رفتار کرد گوئی در این مدت تا حدودی منتظر چنین چیزی بوده، گوئی او در محمد چیزی دیده بود که شاید از چشم خود محمد نیز نهان میماند یا دست کم کاملا آشکار نمیشد. وقتی محمد گفت ترسیده که شاید دیوانه شده باشد او فقط سرش را تکان داد و گفت ”خدا تو را از دیوانگی حفظ کند، عزیز من. خدا هرگز با تو چنین نمیکند چون میداند که تو چقدر صادق، امین و مهربانی. چنین چیزی امکان ندارد.“ و وقتی که محمد تمامی آنچه را برایش رخ داده بود نقل کرد یقین خدیجه بیشتر شد و در پاسخ گفت ”قسم به خدایی که جان من در دستان اوست، چنان امید دارم که شاید تو پیامبر این امت باشی.“
تا طلوع خورشید محمد را در آغوش نگاه داشت تا اینکه احساس کرد ترسش فرو نشسته و عضلاتش از لرزش ایستاده و آرام گرفته است. سر محمد بر زانوانش سنگینی کرد و سرانجام به خوابی عمیق فرو رفت. وقتی خدیجه مطمئن شد که به این زودی بیدار نخواهد شد او را در بسترش خواباند، سپس عبایهاش را محکم به دور خود پیچید و صبح زود راهی خانۀ پسرعمویش وَرَقَه پسر نَوفَل ابن اسد شد. در حالی که خروسها اولین بانگهای بیدارباش خود را سر میدادند، او با وقار و با عزمی استوار کوچههای باریک شهر را در نوردید، از میان سگهای ولگردی گذشت که به دنبال تکه نانی بودند، صدای الاغهایی را که عرعر میکردند و دشنامهای همیشگی فردی را شنید که میخواست چند دقیقه بیشتر بخوابد. سرانجام وَرَقَه، بزرگترین حنیف آن زمان، بر افکار خدیجه مهر تایید زد: که این ترس محمد از توهم دقیقاً نشان قطعی آنست که او دچار توهم نشده. محمد همچون عارفی وارسته و دامنکشیده از خلق نبود که در هالهای خودبینانه از تقدس بر فراز مردم عادی معلق باشد، بل همانگونه که آوای قرآنی به زودی به او خواهد گفت او ”یک پیامرسان“ و ”یکی از خودِ مردم است.“ انسانی که ناگهان مسئولیتی که بسیار سنگین به نظر میرسید بر شانههایش نهاده بودند.
پاسخ عموزاده با آنچه خدیجه انتظارش را داشت چندان متفاوت نبود: ”ای خدیجه! اگر آنچه به من گفتی واقعیت داشته باشد پس آنچه بر محمد پدیدار شده همان روح بزرگیست که در روزگاران کهن بر موسی پدیدار شد و او در واقع پیامبر این قوم است. به او بگو دلش را محکم و روشن نگه دارد.“
ولی وقتی خدیجه کنار همسرِ همچنان در خواب فرو رفتهاش بازگشت باید چارهای میاندیشید برای گرانباری دل گرفتۀ خود. او میدانست کلید آنچه میتواند به عصری جدید مبدل شود در دستان مردی میانسال و زنی در مرز پیری است که در ظاهر با هم همخوانی ندارند. گرچه دوران باروریِ خدیجه به سر رسیده بود ولی او اینک در شرف زایش چیزی بسیار جدید و در عین حال قدیمی بود و این او را به وحشت میانداخت.
هیچ تصور غلط و ناواقعبینانهای در این باره که سختیهایی در انتظارشان خواهد بود نداشت. گوئی وحشتی که محمد آن شب تجربه کرده بود کافی نباشد، خدیجه میدانست که محمد با نوع دیگری هم از ترس رو در روست: ترسی کاملاً انسانی از این مسئولیت بسیار سنگین که فکر میکرد از توان او خارج است. چون اگر حق با خدیجه و وَرَقَه میبود، اعتبار و احترامی که محمد طی سالها با زحمت فراوان به دست آورده بود در معرض خطر قرار داشت. شاید محمد بار دیگر یک غریبه میشد و چه بسا طردش میکردند. علاوه بر اظهار بیتوجهی، از او اعلام بیزاری کرده و او را به باد تمسخر و استهزا میگرفتند، حیثیتش و وجاهتش زیر سوال میرفت و شأن و منزلتش زیر پا گذاشته میشد. آرامش کوچک و متواضعانهای را که طی سالها تلاش به دست آورده بود از دست میداد و معلوم نبود که آیا دوباره میتواند آنرا به دست آورد یا نه.
*Lesley Hazleton, The First Muslim: The Story of Muhammad(New York Times Editors’ Choice, 2013.)
(۱) James, The Varieties of Religious Experience.
(۲) Preface to Leaves of Grass, in Walt Whitman, Complete Poetry and Collected Prose (New York: Library of America, 1982).
(۳) Samuel Taylor Coleridge, Biographia Literaria (London: Oxford University Press, 1954).
(۴) Ralph Waldo Emerson, Poetry and Imagination (Boston: Osgood, 1876).
(۵) Franz Kafka, Kafka’s Selected Stories, trans. Stanley Corngold (New York: W. W. Norton, 2007).
3 پاسخ
نه خیال است و نه رمل است و نه خواب/ وحیِ حق؛ واللهُ اعلم بالصّواب
کسی که در عمرش یک خواب روشن ندیده تا چه رسد به رؤیای صادقه و کشف و…؛ چه می داند که دربارۀ وحی و فرشته و ارتباط غیرِ مادّی آسمان و زمین و صورت و معنی بیاموزد؟!
با سلام
پیشگفتار
واژه آن است که برخوردار از معنایی تصویری است. من این جا در این رابطه به ۲ دلیل به تبیین تصویری واژۀ “نذیر” می پردازم.
۱)
برخی آغاز رسالت پیامبر را آیات اول سورۀ “ألمُدَثِّر” دانسته اند. آنجا که می گوید: «یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ! قُمْ فَأَنذِرْ!»
«ای آن که خود را در کنج خلوت خود [در لفافه] پیچیده ای! برخیز و آغاز به إنذار کن!»
۲)
دو واژۀ “بشیر و نذیر” در قرآن به تکرار آمده اند و بسامد واژۀ “نذیر” بیشتر است. فراوان گفته می شود که پیامبر همچون دیگر پیامبران برای بشر هیچ نیست؛ إلّا که نذیر و بشیر و بیش از آن که بشیر باشد نذیر است.
در بارۀ منبع
این را به این خاطر می نویسم که می بینم ایرانی ها چون چند صفحه در بارۀ موضوعی می نویسند [و الحمد لله همه شان هم صاحب نظرند] (۱) اسامی چند قفسه از یک کتابخانه را به چند زبان در پایان نوشته شان به منزلۀ منبع می آورند. که من این را ناشی از سوء تفاهم می دانم. منبع یک نوشته می تواند کتاب یا سکّه یا لوح یا سنگ نبشته یا یک اثر ثبت شدۀ باستانشناختی یا نظایر آن باشد. هر حال بایست دست کم نزد مراجع دانشگاهی به منزلۀ منبع پذیرفته شده باشد. اگر که کتاب است؛
۱) خواننده بایست از موضوع آن از پیش با خبر گردد.
۲) خواننده بایست از درجۀ اهمیت و اعتبار آن از پیش با خبر گردد.
۳) اگر دارای کمی و کاستی است خواننده بایست از موارد آن از پیش با خبر گردد.
۴) اگر ترجمه یا تصحیح شده است بایست اعتبار ترجمه و تصحیح آن از پیش به آگاهی خواننده برسد.
۵) شرح داده شود که مؤلف چرا و به چه دلیل آن کتاب را در نوشتۀ خود منبع لحاظ کرده است.
نوشتۀ من این جا بر اساس سیرۀ ابن هشام در مواردی است که به نقل از ابن اسحاق است. قدمت آن به بیش از ۱۲۰۰ سال می رسد و نظر به قدمتی که دارد شرح آن در بارۀ واژۀ “نذیر” دارای اهمیت درجه یک است. من این جا محل استنادم در منبع را از زبان اصلی که عربی است ترجمه کرده ام و تنها آن نکاتی را در کانون توجه قرار داده ام که به موضوع نوشته ام مربوط است.
کتابی که من مورد استفاده قرار داده ام دارای این مشخصات است:
«السیره النبویه ـ لاِبن هشام ـ لدار الکتاب العربی ـ بیروت ـ الطبعه الثالثه ۱۹۹۰ م [أستاذ دکتور عمر عبدالسلام تدمری]»
این کتاب با عنوان زیر در ۳ جلد به فارسی نیز ترجمه شده است:
«سیرت محمد رسول الله ـ عبدالملک ابن هشام ـ برگردان: مسعود انصاری ـ انتشارات مولی [در ۳ جلد]»
ترجمۀ دومی هم از این کتاب به فارسی با این عنوان وجود دارد:
«زندگانی محمد ص ـ ترجمۀ سیره النبویه تألیف ابن هشام ـ مترجم سید هاشم رسولی ـ از انتشارات کتابفروشی اسلامیّه [در دو جلد]»
ترجمۀ سومی هم از این کتاب به فارسی وجود دارد که ترجمۀ اوایل قرن ۷ هجری با چنین عنوانی است:
«سیرت رسول الله ـ ترجمه ی سیرتِ ابن اسحاق از روایت عبدالملک ابن هشام ـ رفیع الدین اسحاق ابن محمد همدانی [در سال ۶۱۲ هجری] ـ ویرایش جعفر مدرس صادقی ـ نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۳»
متن نوشته من در شرح تصویری واژۀ “نذیر”
ابن هشام به نقل از ابن اسحاق می نویسد: خبر حرکت کاروان تجاری قریش از شام به مکه به پیامبر در مدینه رسید. پیامبر [به رسم تعرض که در میان اعراب متداول بود] مسلمانان را فرا خواند و خواست که هر چه زودتر به تدارک حمله به این کاروان بپردازند. خبر این رویداد خیلی زود در آن دور دست به ابوسفیان که کاروان سالار بود رسید و او بی درنگ کسی به نام ضمضم را فرستاد تا خبر خطر مهلکی را که اکنون کاروان قریش را تهدید می کرد در مکه به اهالی برساند. (جلد ۲ عربی ص ۲۴۹) و گفته اند که سه شب پیش از آن که ضمضم به مکه برسد عمۀ پیامبر به نام عاتکه خوابی نگران کننده دید. رفت و آن را با برادرش عبدالمطلب در میان نهاد و گفت: من خواب وحشتناکی دیدم که به نظرم خبر از حوادثی ناگوار دارد. سواری را دیدم که سوار بر شتر آمد و در محلۀ ابطح ایستاد. پس به بانگ بلند فریاد برآورد و گفت: ای بی خبران به آنجا بشتابید که بزودی قتلگاهتان است! و دیدم در حالی که مردم در پیرامونش بودند سراسیمه داخل مسجد الحرام شد و مردم نیز در پی اش می دویدند. او آنگاه سواره به تاخت به بام کعبه شد. آنجا هم فریاد کنان گفته اش را باز گفت. سپس سواره سوی کوه ابوقیس شد و آنجا به تاخت به قله شد و گفتۀ اش را فریاد کنان باز گفت. آنگاه به شتاب تخته سنگی را برداشت و پرتاب کرد. تخته سنگ آمد و به زمین خورد و هزار تکه شد و هر تکه ای از آن به سویی پرتاب شد و خانه ای در مکه نماند که تکه ای از این سنگ در آن نیفتاد.
عباس به خواهرش گفت سخن از این خوابت نزد دیگران به میان میاور و خودش رفت و این را به دیگران گفت و خبرش آنگاه به سرعت در مکه پیچید و حتی در دور دست به ابوسفیان و کاروانیان رسید. (جلد ۲ عربی ص ۲۵۱)
عباس در ادامه گفته که من سپس به کعبه شدم و دیدم آنجا قریش در پیرامون أبوجهل گرد آمده اند و سخن از خواب عاتکه به میان است. ابوجهل همین که چشمش به من افتاد مرا صدا زد و با اشاره به خواب عاتکه به تلخی به من گفت: «میشه به من بگی این زنه [که از بستگان اون یکی پیغمبره] از کی تا حالا پیغمبر شده؟ گفتم: منظورت چیه؟ کدوم زنه؟ گفت: منظورم خواب عاتکه س؟ گفتم: حالا چی شده؟ گفت: تو طایفۀ شما حالا نوبت به پیامبری زن جماعت رسیده؟ اون یکی کافی نیس؟ پس گفت: اگه این حرفا دُرُس درنیاد اعلامیه می نویسیم می زنیم به کعبه که شما خاندان عبدلمطلب زن و مردتون دروغ می گید.»
عباس گفته که من انکار کردم و گفتم من یکی بی خبرم. (جلد ۲ عربی ص ۲۵۱) و گفته که خبر حرف ها که ابوجهل با توپ و تشر بار من کرد بی درنگ در مکه پیچید. غروب آن روز زنان طایفۀ عبدالمطلب همگی شان به خانۀ ما آمدند و داد و قال راه انداختند و مرا سرزنش کردند که مگه تو غیرت نداری که اجازه دادی این لندهور [“فاسقِ خبیث”] این حرف ها رو بارت کنه؟ من این حرف ها راستش خیلی بهم برخورد. (جلد۲ عربی ص ۲۵۱) فردای آن روز با خودم گفتم می رم جواب این مرتیکه را کف دستش می گذارم. با عصبانیت راهی مسجد الحرام شدم و آنجا دیدم ابوجهل و در پی اش دیگران به شتاب متفرق شدند. فکر کردم چون مرا عصبانی دیدند دارند جا خالی می کنند. ولی همزمان صدای داد و قال ضمضم را شنیدم. بیرون که رفتم او را فریاد کنان دیدم. داد می زد و می گفت: آهای مردم! دریابید! دریابید! نزدیک تر که ر فتم دیدم میان میدان کنار شترش ایستاده. بینی شترش را شکافته و خونین و مالین کرده. زین شترش را پشت و رو کرده. پیراهنش را هم پشت و رو کرده و در قسمت سینه آن را چاک داده و با این شکل و شمایل دارد داد می زند و خبر از تدارک حملۀ محمد و یارانش به کاروان می دهد. و دیدم که مردم همه از هر سو به جنب و جوش در آمده اند تا به یاری کاروانیان بشتابند.
ابن هشام در ادامه می نویسد: و گفته اند که کسی به اسم جُهیم هم از طایفه عبد مناف در آستانه جنگ بدر سخن از خواب خود به میان آورده و گفته که اسب سواری را دیدم که شتابان آمد. عنان شتری هم به دستش بود. همین که نزدیکتر آمد داد زد عتبه و شیبه و ابوحَکَم و امیّه و فلان کس و فلان کس کشته شدند. و در گفته اش همه بزرگان قریش را که در بدر کشته شدند نام برد. پس خنجری به گلوی شتری که عنانش را در دست داشت زد و او را سمت جمعیت رها کرد. شتر در حینی که خون از گلویش فوران می زد دوان سوی جمعیت شد. خیمه ای نماند که پاره ای از خونش به آن نیفتاد. (جلد ۲ عربی ص ۲۶۲) این خبر که به ابوجهل رسید تلخ گفت: بیا اینم یه پیغمبر دیگه از طایفۀ عبدالمطلب. (همان منبع)
سخن پایانی
در این دو حکایت که ضمضم و مردی که جُهیم از او سخن به میان آورده نذیرند؛ صورتِ خیال واژۀ نذیر و چیستی و چگونگی آن در میان مردم عرب روزگار پیامبر به بیان آمده است. بر این اساس می بینیم که انذار در بردارندۀ خبری مهلک و بیمناک است و نذیر کسی است که به ترتیبی خبر خطری جدی را که حال و آیندۀ مردم را تهدید می کند آشکارا با آنان در میان می نهد. پیامبر در این رابطه پیام آور این معناست که با مردم بگوید که زندگی به رغم هر چشم اندازی که سوی هر باغ سبزی دارد دری هم به سوی جهنم دارد که ما آدمیان بایست بکوشیم تا این در به روی ما و جمع و جامعۀ ما بسته بماند.
با احترام
داود بهرنگ
فرق انسان با حیوانات دیگر توانایی در تصور کردن است
دیدگاهها بستهاند.