جنایتکارانی از سنخ آدمهای عادی
جنایت محصول خودکامگی است. هیچ انسانی خودکامه متولد نمیشود. ویژگیهای خودکامگی و جنایت به تدریج در افراد شکل میگیرند. اگر تحلیل روانشناختی جنایت، رد و نشانهای از شکلگیری میل به جنایتکاری را در بعضی از افراد عادی بدست میدهد، اما مطالعه روانشناختی قدرت، ریشههای عمیقتر این میل را در بخشهای بزرگی از جامعه نشان میدهد. کتاب قدرت و اتوریته اثر استانلی میلگرام یکی از بهترین مطالعات تجربی در روانشناختی قدرت است. استانلی میلگرام در کتاب خود به رشتهای از آزمایشات اشاره میکند، که افراد عادی را در برابر اطاعتپذیری و قدرت و حتی میل آنها را در شکنجه و جنایت، برملا میکند. خیلی سالها دور داستان یک جنایتکار حرفهای را در جایی میخواندم که او در دوران کودکی از آزار و شکنجه گربهها لذت میبرد. به طوری که گاه برای ارضاء امیال خود گربهها را با طناب خفه میکرد. میل به خشونت رفته رفته چنان در او تقویت شد، که موقع ارتکاب جنایت، بسان ارضاء آدمی در مرحله ارگاسم، از مرگ قربانی خود لذت میبرد. رابرت دال از قول هرالد لَسوِل که یکی از علمای سیاسی آمریکایی است مینویسد، قدرتطلبی چیزی جز جبران محرومیتهای دوران کودکی نیست. به نظر هرالد لسول این محرومیتها شامل: «فقدان احترام، و عواطف در سنین اولیه که منجر به کمبود حس حرمت نفس میشود»، به تدریج منجر به میل قدرتطلبی میشود. به این ترتیب قدرتطلبان میآموزند، که دسترسی به قدرت وسیله خوبی برای جبران این محرومیتها هستند. اگر از تحلیلهای روانشناختی به تحلیلهای انسان شناختی روی آوریم، ردپای افراد عادی را در جنایت، در یک نگاه دیگر بررسی میکنیم. برای این منظور توجه شما را به سه قول جلب میکنم، یکی از قول مولانا، دومی از قول اریک فروم، و سومی از هانا آرنت. شاید بسیاری از خوانندگان داستان معروف مولانا در باره مارگیر را شنیده باشند. اما برای آنها که نشنیدهاند به اختصار باز میگویم. این داستان یکی از مهیجترین داستانهای مثنوی مولوی است. داستان از این قرار است که روزی مارگیری که همه روزه به شکار مار میرفت، و مارهای خود را به روستا و شهر میبرد و نمایش به پا میکرد، در یکی از روزها در کوهستانی پر از برف، با اژدهای مردهای مواجه میشود که در میان برف دفن شده بود. مارگیر فرصت خوبی یافت تا اژدها را به شهر بیاورد و از حماسه شکار اژدها نمایش خوبی برای مردمان شهر به پا کند. در شهر آفتاب شدیدی میتابید. در همهمه شلوغی مردمان و نمایش اژدها، به تدریج آفتاب، یخهای بدن اژدها را آب میکند. چون اخلاط سرد از بدن اژدها خارج و به حرکت میافتد، انبوه جمعیت را در هم میپیچاند. سپس مولانا از همین تمثیل استفاده میکند، و مباحث نابی در باب جهانشناسی و انسانشناسی مطرح میکند. از جمله در باره انسان میگوید:
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بیآلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او
که بامر او همی رفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشهای گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده میبود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مردریگت پر زند
کاری به این بحث نداریم که نگاه مولانا در این داستان ثنویتگرایی است یا نیست، اما در هر حال اگر مراد او را از “نفس” همان شخصیت حی و حاضر انسان، و یا استعدادهای بالقوه او بدانیم، از نظر مولانا نفوس آدمیان بسان کِرمی میمانند که بیهیچ آزاری در درون انسان جای گرفتهاند. اگر شرایط و اسباب اجتماعی مهیا شود، آدمی چون اژدهایی از تاریکخانه نفس سر به بیرون باز میکند و دمار از روزگار همه در میآورد.
اریک فروم در کتاب دل آدمی دستکم از لحاظ موضوعی که در این نوشتار تعقیب میکنیم، بحث دقیقتری به میان میآورد. او در فصل اول کتاب دل آدمی بحثی با عنوان “آدمی : گرگ یا گوسفند”، دو ویژگی گرگوارگی و گوسفندوارگی آدمیان را شرح میدهد. مانند مولانا معتقد است، گرگی در درون همه ما انسانهاست که بگاه حوادث بیدار میشود. میتوان بیشتر مردمان عادی را گرگی در لباس آدمی پنداشت، کافی است هر فرد را از پارهای از معانیای که در زندگی بدان آموزش دیده است رها کند. اریک فروم در توضیح روابط آدمیان که بسان گرگها و گوسفندان زندگی میکنند، نقش افراد عادی را مهمتر میشمارد. به زعم او هیتلر و استالین وقتی به قتل عام و شکنجه میلیونها انسانهای بیگناه پرداختند، تنها نبودند، آنها هزاران نفر از مردمان عادی در اختیار داشتند که “برایشان میکشتند و شکنجه میکردند”. برخلاف نویسنده آن مقاله که میگوید: «من بارها نوشتهام که یک مزدور، یک قاتل حرفهای و یک تک تیرانداز نظامی که در خیابان آدم میکشد، اگر چه مستوجب مجازات است، اما هرگز چنین موجودی نه قتل عام میکند و نه موجب کشتارهای انقلابی و جنگ شهری میشود». از نظر اریک فروم: «خطر اصلی برای نوع انسان، انسان عادی با قدرت غیرعادی است، نه فرد شریر یا سادیست». کسانی که بنا به طبع گوسفندان، نقشی جز پیروی کردن در خود نمییابند. همین مردمان عادی وقتی در موقعیت گوسفندان قرار میگیرند، بسیار خطرناک هم هستند، و حتی خطرناکتر از کسانی که نقش گرگ اول را ایفاء میکند. اریک فروم در این بحث موضوع پراهمیتی را با عنوان سنگ شدن قلب مطرح میکند. چه اتفاقی میافتد که پارهای از آدمیان چون استالین، هیتلر و به قول او مدحت پاشا، چنان قسیالقلب میشوند که در برابر جان میلیونها نفر بیتفاوت میشوند؟ آیا از اول همینطور بودهاند، یا با لجبازی و مداومت پی در پی آنها، وقتی با هیچ مانع و مقاومتی روبرو نمیشوند، گرگ درون آنها بیدار و به تکه و پاره کردن گوسفندان میپردازد؟
هانا آرنت در کتاب مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری، اشاره و شرح مفصلی در باره افراد عادیای دارد که در نظامهای توتالیتاریستی نقش اصلی جنایت را بر عهده دارند. این کتاب در واقع گزارشی است که آرنت از حضور خود در دادگاه آدولف آیشمن، تهیه میکند. آدولف آیشمن یکی از مؤثرترین کارگزاران جنایت در آلمان دوران نازیها بود. او مسئول اخراج یهودیان از آلمان و بعدها مسئول گسیل میلیون نفر از یهودیان به اردوگاههای مرگ بود. هانا آرنت با هماهنگی مجله نیویوکر در دادگاه شرکت میکند. وقتی ایشمن را در یک اتاقک شیشه در دادگاه میبیند، از دیدن چهره او در شگفت میماند. آیشمن در سیمای ظاهریاش نه یک شیطان، بلکه بیش از هر چیز یک انسان عادی مینمود. هانا آرنت این پرسش مهم را مطرح میکند، که چگونه و چرا همین انسانهای معمولیای که هیچ گمانی از جنایت در باره آنها به تصور راه پیدا نمیکند، اما وقتی در شرایط خاصی قرار میگیرند، بدترین شرارتها از دستان آنها صادر میشود. آرنت مینویسد : «بدیهی است که در اغلب سازمانهای تبهکار مُهرههای کوچکاند که عملا مرتکب جنایات بزرگ میشوند، و میتوان حتی عنوان کرد که یکی از ویژگیهای جنایاتِ سازمان یافتۀ رایش سوم این بود که از همۀ مأمورانش، از ریز و درشت، شواهد ملموس دال بر مشارکتشان در جنایت میطلبید». بنابراین کسانی که این اعمال را انجام دادند: «نه مشتی قانونشکن، هیولا، یا سادیستیکِ عنان گسیخته، که محترمترین اعضای جامعهای محترم مرتکب شدند. سرانجام اینکه باید دریافت که هرچند این کشتارهای جمعی طبق یک ایدئولوژی نژادپرستانه یا سامیستیز، یا به هرحال ایدئولوژی مبتنی بر ملاحظات جمعیتی، صورت میگرفت، اما جنایتکاران و همدستان مستقیمشان اغلب اوقات، به این توجیهات ایدئولوژیک اعتقادی نداشتند؛ از نظر آنها، همین کافی بود که همه چیز بر طبق «ارادۀ پیشوا، که قانون سرزمین بود، و مطابق با کلام پیشوا که قدرت قانون را داشت، انجام شود».
کافی است همین آدمهای عادی و معمولی در یک ساختار خودکامه و توتالیتر و در یک موقعیت خاص قرار بگیرند، جنایاتی از آنها سر میزند، که در مثالهایی که نویسنده آن مقاله دنبال آنها میگردد، فراتر میگنجند. آنچه به یک جنایتکار مجوز جنایت میدهد، نه دین، نه ایدئولوژی و نه خصلتهایی است که نویسنده فهرست میکند. بلکه ساختار خودکامهای است که امکان کنترل و نظارت قدرت را هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ حقوقی از میان میبرد. هیچ دین و آئینی و حتی هیچ ایدئولوژیای فرمان جنایت صادر نمیکند. شاید ایدئولوژیها پدیدههای فرخندهای نباشند، و در این روزگار، شاید ادیان جریدههای سیاسی خوش خواندهای نباشند، اما بیجهت در جوزدگی جامعه جهانی، هر بدی که بنا به رسم عادت ایرانیان در عالم است، بر سر آنان آوار نکنیم. کسانی که به مقام و موقعیت خودکامگی دست مییابند، ایدئولوژیهای متناسب با خودکامگی را خلق میکنند. همچنانکه در دین دست میبرند و آن را از جنس قدرت میگردانند، در طبیعت، در تقدیر تاریخ، در عدالت و آزادی هم دستبرد میزنند، و آنها را مطابق ذائقه خود میسازند.
جنایت مقتضی چه عقلانیت است؟
سیاستی که جنایت ایجاد میکند، با ویژگیهایی جمع میشود که بتواند جنایت را در دستگاه فکری جنایتکار توجیه کند، بدون این توجیه، هیچ جنایتی رخ نمیدهد. جنایتکار خود اولین قربانی جنایت است. او بدون فریب خود و بدون اقناع و توجیه خود در امر جنایت، نمیتواند دست به جنایت بزند. فرد جنایتکار تا خود را در جنایت توجیه و اقناع نکند، نمیتواند دشنه در خون قربانی خویش آغشته کند. بدینترتیب است که افراد جنایتکار، دیکتاتورها و شکنجهگران از عقلانیتی بهره میبرند که تمنّای خودفریبی را بطور کامل در مدار عقل پیوند میزنند. عقلی که جنایتکاران به کار میگیرند، عقل توجیهگر است. عقل توجیهگر، ناهنجاری شده عقل ابزری است. به همین دلیل آنها به کمک این نوع عقلانیت همزمان با دستکاری کردن و خلق ایدئولوژی جنایت، به ویژگیهای شخصیتی خود نیز دستبرد میزنند. با رذائل و خصائل قبیحه انسان نمیتوان، امر جنایت را به مثابه پاکسازی جامعه از ناپاکان، توجیه کرد. با این خصائل و رذائل، هیچ ایدئولوژیای در وجود نمیآید که بتواند جنایت را توجیه کند. مثلا فرض کنید یک نفر دزد است، یا جامعه میداند که دروغ میگوید و خود او هم به دروغگویی شهره آفاق است، علیه فداکاری و ایثار داد سخن میراند، و از خودخواهی و دنائت آدمیان دفاع میکند، خوب این فرد چگونه میتواند جنایت خود را به عنوان یک امر خیر و مصلحت همگانی توجیه کند؟ هیچ نوع سیاستی جز با میانتهی کردن خصائل نیک انسان نمیتواند، جنایت تولید کند. ویژگیهایی مانند پاکدستی، ایمان به خداوند، صداقت و فداکاری، با هر نوع عقلانیت و سیاستی جمع نمیشوند. سیاستها عقلانیت متناسب با خود را به وجود میآورند. در مقاله قبل توضیح دادم که چگونه طبع و تمنّیات آدمی پایه و اساس باورها و عقاید انسان هستند، و استدلالهای عقلانی بسیاری اوقات پوشاننده امیال و تمنّیات آدمیان میشوند. با این وجود، شاید توضیح جنایت از راه نوع عقلانیتی که جنایتکار به کار میگیرد، سادهتر از توضیح آن از راه نوع سائقهای عاطفی و اخلاقیای است که جنایتکار به کار میگیرد. جلوتر سنخیت جنایت را با سائقهای عاطفی و اخلاقی توضیح خواهم داد، اما این سائقها خود را تحت یک نوع عقلانیت پنهان میکنند. برای تبیین رابط علّیای میان سنخیت جنایت با ویژگیهای انسان، نیاز مبرمی به موشکافی و تجزیه و تحلیل ماهوی مفاهیم داریم، اما نوع عقلانیتی که افراد جنایتکار به کار میگیرند، تا به مدد عقل، جنایتهای خود را پنهان کنند، کار چندان دشواری نیست. دیکتاتورها و جنایتکاران نیاز مبرمی به توجیه دارند. بدون توجیه، لحظهای نمیتوانند امیال و تمنّیات واقعی خود را پنهان کنند. مداومت پی در پی و استفاده گسترده و پرهزینه از ابزارهای تبلیغاتی برای توجیه کردن، و عادت پایانناپذیر توجیه کردن، واقعیتی است که پرده از عقلانیت توجیهگر برمیدارد.
سنخیت جنایت با ویژگیهای انسان؟
خیلی روشن بگویم، فضائل و خصائلی مانند پاکدستی، ایمان به خداوند، صداقت و فداکاری، هرگز و هرگز نمیتوانند با هر سیاستی کنار بیایند. توتالیتاریسم، جمع همه مفسدههاست، و با جمع این فضائل ناسازگار است. نمیگویم کسی که صداقت دارد و یا کسی که پاکدست است، هرگز نه دروغ میگوید و نه دزدی میکند. امکان مسخ شدن و ازخودبیگانه شدن انسان وجود دارد، خاصه آنکه قدرت بیشترین ابزار مسخ و ازخودبیگانگی انسان است. اما کسی که دروغ میگوید و دزدی میکند، دیگر نه صادق است و نه پاکدست. کسانی هم که دارای جمع فضائلاند، اگر عاری از ویژگی گوسفندوارگی یا همان دنباله روی باشند، هرگز جذب هر سیاستی نمیشوند. اگر به موجب ناآگاهیها جذب یک سیاست خشونت آمیز شدند، یا حذف میشوند و یا کنارهگیری میکنند. اکنون یک قاعده به تفسیر اریک فروم میافزاییم، “گوسفندان همواره طعمه گرگها خواهند شد، اگر آدمیان از گوسفند شدن خودداری کنند، هرگز طعمه هیچ گرگی نخواهند شد”. در سالهای ۶۵ یا ۶۶ با یکی از دوستان قدیمی که سابقاً پیش از انقلاب در مبارزات با یکدیگر دوست بودیم، پس از چند سال برخورد داشتم. ایشان جذب ایدئولوژی سیاسی حاکم شده بودند. از اتفاق بحث مرحوم منتظری به میان آمد. من از صداقت او و فقدان روحیه و خصوصیات عدم اقتدارگرایی او صحبت کردم. نادان فکر میکرد دارم از مواضع و راه و رسم او دفاع میکنم. چون میدانست منتقد وضع موجود هستم، و از پاسخ دادن درمانده بود، گفت، مگر نمیگویی آیهالله منظری چه است و چه نیست، پشت همین را بگیر و برو. فکر کرد دوستش مثل او به گوسفندوارگی معتاد شده است. دیگر تا امروز او را ندیدم تا بگویم، دوست عزیز اگر پشت ایشان را میگرفتم، اکنون در ناکجاآباد همفکران شما معلوم نبود چه سرنوشتی مییافتم.
ابراهیم نبوی، نویسنده مقاله مورد اشاره میگوید: « اغلب کسانی که قتلهای بزرگ کردهاند و فرمان جنایات بزرگ را صادر کردهاند، هم پاکدست بودند و دزد نبودند، هم صداقت داشتند، هم به آرمانهای شان اعتقاد داشتند و اگر چنین اعتقادی نداشتند، وقتی میخواستند فرمان رفتن مردم را به جنگ یا خیابان بدهند، حتما لحظهای تردید میکردند. شما فکر میکنید یک انسان باصداقت و اخلاقگرایی که به آخرت اعتقاد دارد، الزاما آدم خوبی است. در حالی که پشت اغلب جنایات قرون معاصر مومنین به ایدئولوژیها و دینهای مختلف قرار دارند. فداکاری و از جان گذشتگی یکی از عوامل مهم قتل عامهای بشری است». ایشان نمیتواند در سراسر تاریخ قرن بیستم که قرن تولّد نظامهای توتالیتر بود و تا همین امروز، یک نمونه شاهد بیاورد که آنهایی که فرمان جنایت صادر کردند، پاکدست، با صداقت و فداکار بودند، و یا انسانهای اخلاقیای بودند که به آخرت معتقد بودند. درباره ایمان به خداوند و اعتقاد به آخرت پیشتر بحث مفصلی کردم، به غیر از مباحث نظری که مطرح کردم، به لحاظ عملی معیار عینیای در دست نداریم تا بدانیم توتالیتریستهایی که جنایت مرتکب میشوند، واقعا به آخرت اعتقاد دارند یا خیر؟ الا اینکه ادعای آنها را به ویژگی صداقت ارجاع دهیم. مثلا بگوئیم چون صداقت دارند، واقعاً به خدا و آخرت اعتقاد دارند. گوبلز یکی از رهبران نازیسم که وظیفه او افسانهسازی و ایدئولوژیسازی برای جنایت نازیها بود، معتقد بود: دروغ را باید آنقدر بزرگ گفت تا کسی در راست بودن آن تردید نکند.هانا آرنت و بهتر از او زیگمونت باومن شرح مفصلی در باره جریان افسانهسازی و افسانهسرایی نظامهای توتالیتر بدست میدهند. مانس اشپربر در کتاب جباریت روایت خوبی از ظهور جباران ارائه میدهد. به گفته اشپربر، جبار حواریونی گرد خود جمع میکند تا به جعل اخبار و روایات بپردازند. آنها با دستکاری در گذشته جبار، بیوگرافی افسانهای برای او خلق میکنند. افسانهسازی و افسانهسرایی که مبنایی جز “دروغهای بسیار بزرگ” ندارد، جزء جداناپذیر رژیمهای توتالیتر محسوب میشوند. بدون افسانهسازیها ماشین تبلیغات رژیمهای توتالیتر، عملاً از کار میافتد. نویمان وقتی ویژگیهای رژیمها توتالیتر را فهرست میکند، «تبدیل فرهنگ به تبلیغات» را یکی از این ویژگیها توتالیتاریسم میشمارد. به همین دلیل بود که گوبلز در مقام وزیر فرهنگ و تبلیغات رژیم نازی انتخاب میشود، و نقش خود را در افسانهسازی و جعل و دروغ به خوبی ایفاء میکند.هانا آرنت در کتاب توتالیتاریسم در هم پیوندی دروغ و تبلیغات میگوید: «تبلیغات جنبشهای توتالیتر که مقدم بر رژیمهای توتالیتر و نیز همراه با آن میآید، به همان اندازه که همیشه دروغگویانه است، بیپرده نیز میباشد». بنابراین، دروغ بزرگی است اگر فکر کنیم، رژیمهای توتالیتر و رهبران آن صداقت دارند. یا دستکم فکر کنیم در برابر آرمانها و باورهای خود صادق هستند. گوینده این قول از دمدمی بودن طبع و مزاج قدرت بیاطلاع است. باورها و آرمانهای توتالیتر، رشتهای از افسانهها خیالی بیش نیستند. یکی از شگردهای رژیمهای توتالیتر، همپوشانی چند افسانه و دروغ بدیل است. هرگاه پوچی و دروغ یک افسانه آشکار میشود، به افسانه بدیل رجوع میکنند، و توجیه وضع موجود، و وضعیت تبلیغاتی را متمرکز بر افسانه بدیل میکنند. مضاف بر آنکه پیشتر یادآور شدم که آدمی بدون فریب دادن خود و بدون دروغ گفتن به خود، قادر به فریب دیگری و دروغ گفتن به دیگری نیست. زمانی که کاربرد یک دروغ به موفقیت میانجامد، زمانی میرسد، خودفریبی دامنگستر میشود. زیرا خود او این دورغها را همانطور که آرنت شرح میدهد باور میکند، شاید صداقتی که جباران نسبت باورهای خود وانمود میکنند، از همین جنسی باشد که آرنت به خوبی شرح داده است: «هرچه دروغگو موفقتر باشد، احتمال این که دروغهای ساختگی خود را باور کند بیشتر است. گذشته از این، دلقک خودفریب با کسانی که فریبشان میدهد وضعیت مشابهی دارد. [این فرد از دید مردمی که دروغ میشنوند] بسیار قابل اعتمادتر به نظر میرسد، از دروغگوی بیپروایی که بیرون گود ایستاده است و از فریب دیگران لذت میبرد. فقط خودفریبی ممکن است بتواند ظاهری صادقانه بیابد و در بحث درباره ی واقعیتها، ظاهر صادقانه ی فرد تنها عامل متقاعدکنندهای است که گاهی ممکن است بر خوشی، هراس و نفع چیره شود». بدین ترتیب ویژگی افسانهسرایی یا دروغهای بزرگ، ویژگی دیگرِ جباران را در عدم پایبندی و صداقت در باورهایشان و وانمودسازی باورها، برملا میکند.
اکنون این پرسش مهم وجود دارد، آیا دستانی که به خون آلوده هستند، میتوانند در تمشیت امور مادی و مالی پاک باشند؟ اگر به کتاب توتالیتاریسم اثرهانا آرنت مراجعه کنیم، با استعانت از ویژگیهایی که آرنت برای توتالیتاریسم برمیشمارد، میتوانیم پاسخ این تناقض اخلاقی را پیدا میکنیم. این کتاب مطالعهای روی دو نظام توتالیتاریستی نازیسم و استالینیسم است. در فهرست ویژگیهای توتالیتاریسم، در همان آغاز، توتالیتاریسم را به مثابه یک جنبش اجتماعی تعریف میکند. جنبشی مرکب از تودههای شکست خورده، گمنام وبیهویت و یا به اصطلاح آرنت بیخویشتن (selflessness). همین ویژگیهاست که توتالیتاریستها را با ویژگی ضداجتماعی بودن، در برابر جنایت بیتفاوت میکند. تودههای شکست خورده، گمنام، و بیهویت، در شور و حرارت جنبش، خود را مییابند، از گمنامی بدر میآیند و احساس شگرفی از پیروزی بدست میآوردند. بخشی از همین تودههای سرخورده و گمنام به مثابه ماشین سرکوب توتالیتاریسم عمل میکنند. رهبران توتالیتر با توسل به اسطوره شکستناپذیری، تنور جنبش اجتماعی را گرم و پرحرارت نگاه میدارند. اگر شور و حرارت جنبش در میان تودهها از میان برود، ماشین سرکوب توتالیتاریسم، به خاموشی میگراید. تودههایی که در جنبش شرکت دارند، از رهبران خود چهره ی قدیسی میسازند که تصویر او در اسطورههای باستانی نقش و نگار شده و اکنون در بهنگام تضادهای اجتماعی و تضادهای جهانی ظهور پیدا کرده است. هیتلر وقتی مدعی بود خون نژاد ژرمن پاک و مقدس است، دستانی که شطی از خون ناپاکان را بر زمین جاری میکند، نمیتوانست ناپاک باشد. این است که وقتی گوبلز در یک نمایش تبلیغاتی جیبهای خود را روی تریبون سخنرانی خالی میکند، به مخاطبان خود چنین وانمود میکند، که از همه زر و زیور دنیا آهی در بساط ندارد. فریب خوردگان این نمایش را نمونهای از پاکدستی رهبران توتالیتر به شمار میآورند، اما آنها از قاعده مالکیت و تصرف مال در مناسبات قدرت بیاطلاع هستند. گمان برده میشود، نوع مالکیت در مناسبات قدرت از همان قاعده “اسناد ثبت شده در اداره املاک” پیروی میکند. در حالی که اگر میدانستند، مالکیت چیزی جز قلمرو تصمیمگیری نیست، وقعی به نمایشهای گوبلزی نمینهادند. وقتی شما یک زمین و یا یک ماشین و یا یک مقدار پول در حساب بانکی خود دارید، اینها قلمرو اختیار و تصمیمگیری شما را بر اشیاء نشان میدهند. در مناسبات قدرت حوزه اختیار و تصرف انسان در جامعه، تعیین کننده قلمرو مالکیت است، و لو اینکه افراد صاحب قدرت هیچ ملکی را به نام خود ثبت نکرده باشند. رضا شاه یک دیکتاتور نادان بود که بخش بزرگی از املاک حاصلخیر کشور را به نام خود ثبت کرد. به طوریکه روزنامههای فرانسوی او را جانور زمینخواری نامیدند. کتاب “ایران، برآمدن رضاشاه” اثر سیروس غنی، که این کتاب را در دفاع از رضا شاه به نگارش درآورده است، مینویسد: «زنندهترین نقیصه اخلاقی رضا شاه میل سیریناپذیر او به تملک زمین بود». اگر رضا شاه شمّ سیاسی توتالیتاریستها را داشت، میدانست که بنا به قاعده قدرت و نیز بنا به روایت آن لمتون، «مملکت ملک طلق خان سلطان محسوب میشد»، دیگر نیازی نبود تا املاک کشور را به نام خود ثبت کند، به جای زمینخواری، تصویر پاکی از دستان خود به نمایش میگذاشت، و به جای تکیه بر ارتش به تودههای گمنام و شکست خورده تکیه میکرد، شاید سرنوشت دیگری مییافت. بنابراین پاکدستی جباران و جنایتکاران توتالیتر، توّهمی بیش نیست. دستانی که به خون آلوده هستند، پاک بودن و پاک ماندن آن به پول، شگرد وانمودسازی نظامهای توتالیتر برای گرم و پرشور و پرحرارت نگاه داشتن جنبش تودههایی است که میخواهند رهبرانشان قدیس بمانند.
پارادوکس فداکاری و خودکامگی از همین سنخ است. خودکامگی غایت خودخواهی است. ترکیبی از خودشیفتگی و خودخواهی است. تفاوت مهمی میان خودخواهی و خودشیفتگی وجود دارد. افراد خودشیفته صرفاً معطوف به خود هستند، دیگری برای او وجود ندارد، یا اگر وجود دارند، کاری به کار دیگری ندارند. افراد خودشیفته وقتی خود را در آئینه خویشتنی نگاه میکند، دیگری را نمیبیند. افراد خوخواه صرفاً معطوف به خود نیستند، به شخص “دیگری” هم کار دارند. افراد خودخواه وقتی خود را در آئینه خویشتنی میبینند، دیگری را یا حذف و یا در خود ادغام میکنند. افراد خودشیفته ممکن است به دیگران آسیبی وارد نکنند. دیگران را برای خود نمیخواهند، تنها میخواهند همه حواسها معطوف به آنها باشد. بسیاری از افراد خودشیفته ممکن است تمایلات مازوشیستی یا همان سلطهپذیری را هم داشته باشند. کسی که به خودخواهی مبتلا است، دیگران را برای خود میخواهد. تمایل به سلطهطلبی در رفتار و اندیشه او موج میزند. در این میان اگر بخواهیم تصویری از خودکامگی داشته باشیم، خودکامگی آمیزشی از خودخواهی و خودشیفتگی است. حالا ممکن است بپرسید، چگونه ممکن است تمایلات سلطهطلبی و سلطهپذیری در یکجا با هم جمع میشوند. اریک فروم در کتاب گریز از آزادی، این دو تمایل را تحت عنوان بیماری سادومازخیستی شرح میدهد. یعنی افرادی که هم به سادیسم مبتلا هستند و هم به مازوخیسم. هم او در جلد سوم کتاب آناتومی ویرانسازی انسان، شرح مفصلی از زندگی و شخصیت سادومازوخیستی هیتلر بدست میدهد. ترس تهاجمی یا بیماری پارانویا که افراد خودکامه بدان مبتلا هستند، در واقع ترکیبی از همین دو ویژگی پارادوکسیکال ترس و تهاجم است. افرادی که خودخواه هستند، ممکن است در برابر نیازها و تمایلات دیگران بیتفاوت باشند، اما کسی که به خودکامگی مبتلا میشود، تنها به ارضاء نیازها و امیال خود تمایل پیدا میکند. ممکن است با نیازها و تمایلات دیگران دشمنی به خرج دهد. کسانی که مرتکب جنایت میشوند، خودکامگانی هستند که دشمنی خود را با نیازها و تمایلات دیگران، علنی میکنند. قربانیان او کسانی هستند که در برابر خودخواهی او چه در ادغام شدن و چه در حذف شدن مقاومت کردهاند. جنایت علیه بشریت زمانی روی میدهد که خودکامگی از کانونهای کوچک به عرصه سیاست و حکمرانی راه پیدا میکند. این توضیح اضافی لازم است که نباید قتل را با جنایت و یا قاتل را با جانی یکسان گرفت. قتل ممکن است به موجب انتقام و یا یک اختلاف و یا کینهورزی جدی صورت بگیرد، اما جنایت از کسانی برمیآید که با احساسات و خصائل ضدانسانی و یا بیمارگونه صورت میگیرد. همچنین در برابر سه برابرنهاد خودشیفتگی، خودخواهی و خودکامگی، با یک برابر نهاد دیگر به نام خودکشی مواجه هستیم. وقتی یک فرد از هرگونه خود یا خویشتنی که تعلق ذاتی انسان است، تهی میشود، دست به خودکشی میزند. عملیات انتحاری ضرورتاً خودکشی نیست، بلکه نوعی خودخواهی است. اولاً کسی که برای یک هدف دست به عملیات انتحاری میزند، نمیتواند غیرمذهبی باشد، مگر آنکه بخواهد دست به خودکشی بزند. یعنی با کشتن خود، جان دیگران هم برای او بیاهمیت باشد. مذهب و باور به جهان دیگر، یکی از عوامل مهم عملیات انتحاری است. کسی که عملیات انتحاری انجام میدهد، بنا به باورهای آنجهانی میخواهد محرومیتهای خود را در آن جهان جبران کند. اگر این برداشت ما صحیح باشد، عملیات انتحاری اوج خودخواهی است. انتحاریون هر کسی که باشند، و با هر ایده و آرمان، نتیجه عملیات آنها جنایت محسوب میشود. هیچ ایده و آرمانی مجوز انتحار علیه زنان و کودکان و افراد بیگناه نمیدهد. کسی که به خاطر ایدهها و آرمانهای خود دست به عملیات انتحاری میزند، به نقطه منتهیالیه خودخواهی میرسد. به این معنا که یا میخواهد با کشتن زنان و کودکان و افراد بیگناه، به خیال خود به تمتّعات آنجهانی دست بیابد و یا خود خویشتنی را محور حق و حقیقت قرار میدهد. خودحقپنداری منتهیالیه خودخواهی است. در آخر از یک خود دیگر یاد میکنیم، به نام خودانگیخگی که توسط مازلو خودشکوفایی self-actualization نامیده میشود. روانشناسان اغلب خودشکوفایی را حداکثر کردن تواناییهای بالقوه انسان تعریف کردهاند، اما مازلو در کتاب انگیزش و شخصیت خودشکوفایی را: «تکوین تدریجی آنچه که ویژگی فردی شخص ایجاب میکند و شدن هر آنچه که شخص شایستگی شدنش را دارد» تعریف کرده است. فعال کردن توانایی، همان فعال کردن استعدادهاست. اما انسان علاوه بر استعدادها، دارای یک رشته فضائل و حقوق ذاتی است. در معنای جامعتر، خودشکوفایی و یا خودانگیختگی را میتوان فعال کردن استعدادها، فضائل و حقوق ذاتی پنداشت.
این جزئیات را فهرستوار و با شرح مختصر از این حیث آوردم، تا ببینیم چه سنخیتی میان فداکاری با المانها elements یا عناصر خویشتنی وجود دارد. فداکاری، عالیترین تجلی رابطه همذات پنداریای است که فرد با دیگری ایجاد میکند. فداکاری یک امر استعلایی است، و با قواعد سود و زیانی که در حیات زمینی وجود دارد، قابل فهم نیست. لزوماً نمیخواهم بگویم که فداکاری یک قاعده آنجهانی است، امر استعلایی ضرورتاً به معنای آنجهانی بودن نیست، بلکه به این معناست که در قواعد متعارفی که در زندگی روزمره با آن مواجهایم قابل فهم نیست. فداکاری زمانی به وقوع میپیوندد که فرد بتواند، خود را تا آنجا به جای دیگری بنشاند، تا با او یکی شود. اریک فروم در کتاب دل آدمی در برابر بیماری خودشیفتگی تلاش میکند تا نوعی خودشیفتگی ملایم را جایگزین آن کند. به این معنا که هر فرد با بسط دادن خود تا وسعت یک جمع بزرگتر، مثلا یک قوم یا یک گروه و یا هرجمعیت بزرگتر، و آن جمع را در درون خود جای دادن و با خود یکی کردن، شیفتگی انسان را به خود، در گسترهای وسیعتر بسط بدهد. فروم روشن نمیکند که یک فرد خودشیفته که تمام امیال و خواهشهای او معطوف به خود است، چگونه میتواند شیفتگی را به یک جمع منتقل میکند؟ چگونه میتواند خود را تا خودهای دیگری بسط دهد؟ در حقیقت او را از یک فرد بیمار به یک شخصیت نه تنها بهنجار، بلکه به یک شخصیت متعالی تبدیل کنیم. اگر بخواهیم سنخیت فداکاری را در همین جا منعقد کنیم، موضوع آن متعلق خودانگیختگی و خودشکوفایی آدمی است و هیچ سنخیتی با خودکامگی، خودخواهی و خوشیفتگی ندارد. آدمی باید از تعلّقات مادی خود، و در عالیترین شکل از تن مادی خود به سود دیگری بگذرد، تا فداکاری صورت بگیرد. اگر بتوان با نوعی وانمودسازی و تظاهر و دورغ و تبلیغات ویژگیهایی مثل پاکدستی، صداقت، و ایمان به خدا و آخرت را به کسوت جنایتکارن پیوند داد، کسانی که مدعیاند افراد جنایتکار، یا توتالیتریستهایی که فرمان جنایت صادر میکنند، افراد فداکاری هستند، جز رجزخوانی جنایتکار با هدف خام کردن پیروان برای فدا شدن، چه محمل عینی برای توجیه و یا اثبات فداکاری آنها، بدست میدهند؟
حاصل کلام:
ملاحظه میکنید، هیچیک از ویژگیهایی که به خصائل نیک انسان مربوط میباشند، سنخیتی با سیاستهای توتالیتاریستی و سیاستهایی که فرمان جنایت را صادر میکند، ندارند. نه تنها سیاستهای توتالیتاریستی، بلکه هرگونه سیاستی که ناظر بر قدرت باشد و قدرت را هدف قرار دهد، با این خصائل سنخیتی ندارند. اینکه آدمیان به تدریج دچار دگرگونی میشوند و از حالی به حالی دیگر تغییر پیدا میکنند، و اینکه هیچ ایدئولوژی و آئینی و حتی هیچ ایمان و اعتقادی وجود ندرد که ضامن پایداری انسان بر خصائل نیک باشد، بر هیچکس که اهل دانش و معرفت باشد پوشیده نیست. نه تنها این، بلکه به عکس این قدرت است که در انسان پایدار میماند و به تدریج خصائل نیک او را به حال دیگری دگرگون میکند. کسانی که در سیاستهای توتالیتاریستی و یا حتی پیش از آن در شرایط عادی مرتکب جنایت میشوند، پیش از ارتکاب جنایت، از هرگونه فضائل و خصائل نیک تهی میشوند. افراد عادی و حتی فیلسوفانی که قساوت و سنگدلی را با نظریهپردازی توجیه کردهاند، مانند نیچه و ژوزف دومیستر، شاید چندان دلبسته توجیه سیاسی و یا توجیه ایدئولوژیک نباشند. چنانچه ژولیت در رمان مارکی دوساکی به مثابه نماد سنگدلی علوم عصر روشنگری میگوید: «من به جایی رسیدهام که میتوانم همراه با تیبریوس [سردار رومی] بگویم: ای کاش کل بشریت یک سر میداشت تا من میتوانستم لذت قطع آن را با یک ضربه شمشیر بچشم»، لیکن سیاستمدارانی که به جنبشهای اجتماعی و تودههای میانتهی متکی هستند، باید و ناگزیرند تا جنایتهای خود را در پوشش ایدئولوژیای که به تدریج خلق میشود، و یا قرائت جدید مییابد، و نیز در پوشش خصائل نیک انسانی توجیه کنند.