زیتون- آخرین مباحثه و گفتوگو از پروندهی «واکاوی فمنیسم در زمانه ما» به فمینیسم اگزیستانسیالیستی با تمرکز بر «سیمون دوبوار» و کتاب او به نام «جنس دوم»، اختصاص دارد که در ادامه میآید.
***
– بهتر است که با یک قسمت کوتاه از متن کتاب «جنس دوم» از سیمون دوبوار، بحث را آغاز کنیم. همانطور که به خود سیمون دوبوار هم این نقد را وارد میدانند که او شاید به طور تعمدی زبان بسیار تندی در متن کتابش دارد، این قسمت هم از تندی زبان او مصون نمانده است اما، به نظرم جالب است که در ابتدا به آن بپردازیم. او در کتابش میگوید که:
“هواداران با فرمولی بسیار ساده میگویند که زن، چیزی ساده است: رحم، تخمدان، موجودی ماده. همین کلمه برای تعریفش کافیست. صفت ماده در دهان مرد طنینی دشنامگونه دارد، ولی مرد از ویژگی حیوانی خود شرمناک نیست. حتی به عکس اگر دربارهاش گفته شود که او نر است، احساس غرور میکند. کلمه ماده معنایی نامساعد دارد، اما نه از آن رو که زن را ریشهوار در دل طبیعت مینشاند، بلکه به این سبب که او را در جنسیت خود محدود میکند.”
محمدرضا واعظ: اگزیستانسیالیسم از جمله سنتهای فلسفی است که دغدغه من از گذشته تا به امروز بوده است. شما صحبتتان را با گفتاری از سیمون دوبوار آغاز کردید.دوبوار در ۱۹۰۸ به دنیا آمد و در ۱۹۸۶ از دنیا رفت. او کتاب معروفی دارد با نام «جنس دوم» که در ابتدا هم بخشی از آن خوانده شد. او در ۱۹۴۹ کتابش را منتشر کرد. این کتاب زمانی در خود فرانسه هم در شمار کتابهای ممنوعه بود. اینها کلیاتی است که دوستان میتوانند درباره آن مطالعه داشته باشند و نیازی به توضیح بیشتر در اینجا ندارد.
از سوی دیگر، ارتباط سیمون دوبوار با سارتر هم بحث امروز ما نیست، اگرچه که خیلی مفصل و اتفاقا برای برخی بسیار جذاب است، اما در همین ابتدای بحث باید بگویم که درمیان موجهای مختلف فمینیسم که این بحث در موج دوم آن میگنجد، این کتاب اهمیت بسزایی دارد؛ به طوری که هنوز که هنوز است نقدهای بسیار خوبی درباره این کتاب نوشته میشود. من یکی از این نقدها را یادداشت کردهام که در اینجا بگویم.
مارگارت سیمونز و جسیکا بنجامین، سی سال پس از انتشار کتاب در سال ۱۹۷۹ در مجله مطالعات فمینیستی که مجله معروفی هم هست، هفت سال قبل از مرگ سیمون دوبوار، با او مصاحبهای میکنند. این مصاحبه، مصاحبهای بسیار جالب است، اما آنها بر این مصاحبه، مقدمهای مینویسند که آن مقدمه جای تامل بسیار دارد. میتوان گفت که این مقدمه شأن انتقادی دارد و نقدهای وارد بر کتاب جنس دوم را بیان میکند. مثلا در جایی از آرمانگراییهای سیمون دوبوار هنگامی که از اسطورهها و انگارهها صحبت میکند، حرف میزند. یا در جای دیگری به این میپردازد که زنی که مدنظر سیمون دوبوار بوده، آن زن اروپایی برژوایی طبقه متوسط و نه زن فرودست طبقه کارگر، است. اینها مسائلی است که میتوانیم درباره آن بحث کنیم و مواردی از این دست که در آن مقدمه بیا شده است. ما در این بحث کاری به این نقدها نداریم و من میخواهم بگویم که در مصاحبه گفته میشود که تنها کتاب نظری که هنوز هم به عنوان متن کلاسیک فمینیسم قابل ارجاع است، این کتاب «جنس دوم» است و زنها خودشان را در موقعیتهایی در مقام زن میبینند.
سیمون دوبوار زنان را در موقعیتهای مختلفی قرار میدهد که از حوزه ادبیات شروع میشود و تا سیاست، کار، آموزش، حس مادری و میل جنسی ادامه مییابد و این کتاب، کتابی است که بسیار خوب زن را در مقام زن بودن مورد واکاوی و چون و چرایی قرار میدهد. درواقع گفته میشود که زمینههایی که در این کتاب باز میشود، آنقدر گسترده و عمیق است که در هر گفتگوی فمینیستی، معمولا انگار در هر بخشی از آن داریم با سیمون دوبوار گفتگو میکنیم یا به او و صحبتهایی که در این کتابش داشته است، ارجاع میدهیم. بنابراین، این کتاب، کتاب مهمی است حتی باوجود اینکه سالهاست که از انتشار آن میگذرد و دلم نیامد که به این نکته اشاره نکنم.
– درباره آن قسمتی که نقدی به سیمون دوبوار وارد شده بود که از یک طبقه خاصی از زنان صحبت میکند، اتفاقا در خود کتاب جنس دوم خود دوبوار میگوید: “اگر حقیقت را بگوییم، زنان به مثابه جنس، دارای همبستگی نیستند. زنان در درجه اول به طبقه خودشان وابسته هستند.” درواقع او میخواهد بگوید که حتی میتوانیم بگوییم که منافع زنان بورژوا و منافع زنان رنجبر، یکی نیست و شاید این هم باعث عدم همبستگی است و بسیاری مواقع باعث به کار بردن این الفاظ زنان علیه زنان میشود.
محمدرضا واعظ: اشاره بسیار خوبی است چون دوبوار و سارتر، با کمونیسم نسبتهایی داشتند و با این تضاد طبقاتی که در جامعه است، مخالف بودند؛ اما در این مصاحبه زمانی که گفته میشود که تجربه زنان بورژوای اروپایی، تعمیمی رُخ داده است و نکته در اینجاست؛ یعنی زنی که سیمون دوبوار دارد در مورد او صحبت میکند و مورد انتقادش قرار میدهد که مثل یک وسیله و شیء است و این شیء بودنِ او، وسیلهای برای ارضای نیازهای مردان است و حقوق کمتری نسبت به مردان دارد، منظورش زن بورژوای اروپایی است و درواقع بحث در این است که به این مدل زن، و نه زنان طبقه پایینتر یا مثلا یک زن سیاهپوست، در این کتاب دارد تعمیم داده میشود. او همچنین تاکیدی بر بیثمری تاریخی زنان دارد و حتی در نقدی که به او وارد است، گفته میشود که سیمون دوبوار اشارهای به این نداشته است که مثلا این تاریخ چندین و چند سالۀ زنان، ثمرههایی هم داشته است و در جاهایی هم مفید واقع شده است و این مسئله مجددا تعمییم دهی شده است که تاریخ زنان درنهایت بیثمر بوده است و آنها به جز وسیله، هیچ چیز دیگری نبودهاند.
درواقع بحث ما اکنون انتقاد از کتاب جنس دوم نیست، اما به نکته خوبی پرداخته شد، چرا که خود سیمون دوبوار کسی بود که در مقابل این تضاد طبقاتی صحبت میکرد و در این زمینه بحث پرحاشیهای درباره ژان پل سارتر و سیمون دوبوار و نسبت آنها با کمونیسم طرح شده است.
دوبوار در موقعیتهای مختلف زنی را نقد میکند که برای مرد، «دیگری» است؛ یعنی مرد خود فاعل، و زن آن مفعول و دیگری است. اما باز هم خود دوبوار و کارش مورد نقد قرار میگیرد که اصلا کتاب جنس دوم نسخه بدیل کتاب «هستی و نیستی» اثر سارتر است. به این دلیل که بین دوبوار و ژان پل سارتر یک رابطه دلدادگی وجود داشت و اینکه در ابتدا ژان پل سارتر آموزگار دوبوار بود. اگرچه زنان فمینیست الان خیلی اعتراض آمیز میگویند: درست است که سارتر آموزگار دوبوار بود اما وقتی هردو در سطح حرفهای به دو فیلسوف تبدیل شدند، دیگر چنین چیزی وجود نداشت. حتی در جایی این دوبوار بود که آموزگار سارتر شده بود. به همین دلیل نقدهایی به دوبوار وارد بود که مثلا خوانشی مردانه داشته است و تحت تاثیر سارتر، کتابش را نوشته است، اما اگر از این تاکیدها بگذریم، حتی کاری که دوبوآر در کتاب جنس دوم دارد انجام میدهد، باز مورد نقد است و ادعا میشود که کتابش نسخۀ دیگریِ کتاب سارتر است. جالب است که یک اثری میخواهد چیزی را نقد کند و باز خودش با چنین رویکردی مورد نقد قرار میگیرد!
نکته دیگر این است که اگر این نقد را نپذیریم که جنس دوم نسخه بدیل کتاب هستی و نیستی ژان پل سارتر است، اما مگر میتوانیم در حوزه اگزیستانسیالیسم گام برداریم و از آموزههای اگزیستانسیالیستی فیلسوفان پیشین صحبت نکنیم؟ از وامگیری فیلسوفان نسبت به فیلسوفان پیشین صحبت نکنیم و اتفاقا نه تنها این کار عجیب و غریب و اشتباه نیست، بلکه کاملا این ارجاع دادن میتواند کیفیت کار را افزایش دهد. پس، دوبوار هم مانند خیلی از فیلسوفان دیگر تحت تاثیر آموزههای اگزیستانسیالیستی است و سارتر به عنوان یکی از این فیلسوفان اگزیستانسیالیست است که فلسفه اگزیستانسیالیست را درواقع صورتبندی کرده است؛ به ویژه در کتاب «اگزیستانسیالیست و اصالت بشر» و کتاب «هستی و نیستی»؛ در حقیقت، سارتر سردمدار اگزیستانسیالیست الحادی و بیخدایی است. پس ما باید ریشهها را در اینجا پیدا کنیم.
سارتر در کتاب هستی و نیستی به شدت تحت تاثیر سه نفر بود. اولین آنها هوسرل است که گفته میشود سارتر هنگامی که شنید او کلاسهایی در فرایبورگ آلمان دارد، بلافاصله به آنجا رفت. او تحت تاثیر هایدگر و هگل هم بود.
من نمیخواهم در اینجا از فلسفه هگل بگویم، اما لازم است به این نکته اشاره کنم که هگل هنگامی که بحثش خودآگاهی است و درباره آن صحبت میکند، این خودآگاهی قلمروی دارد؛ بین خودی که در واقع تعالیجو است و در مسیر تاریخ در جهت آگاهی حرکت میکند و این خودِ «ناظر» است و خودی که عنوانش خودِ «منظر» است؛ یعنی خودی که درونمانا است و در مقابل آن قرار دارد. سارتر تحت تاثیر هگل بود و تقسیمبندیای درباره هستی موجودات کرد و از دو نوع هستی در ابتدا سراغ گرفت: یکی، هستی در خود و دیگری، هستی برای خود. اینجا همان جایی است که بحث مقداری ثقیل میشود، اما اگر چند دقیقهای با من همراه باشید، سعی میکنم که خیلی ساده این بحث را پیش ببرم تا به آن نقدی برسم که ادعا دارد دوبوار از سارتر و اگزیستانسیالیسم الهام گرفته و چگونه این خود و دیگری به وجود آمده است.
دوبوار میگوید که مرد «خود» و زن «دیگری» است. چگونه اینطور میشود؟ سارتر در کتاب «هستی و نیستی» که نسخه اصلی فرانسوی آن در ۱۹۴۳ منتشر شده است، یعنی حدودا شش سال قبل از انتشار کتاب جنس دوم، میگوید که ما یک هستی در خود داریم که این هستی مادی، ثابت و عینی است و یک هستی برای خود داریم که این هستی پویا و از جنس آگاهی است. او برای آگاهی، هستیای قائل میشود که به آن هستی برای خود میگوید. بنابرین من که فاعل شناسا هستم و آگاه هستم و در جهت آگاهی دارم حرکت میکنم، از منظر ژان پل سارتر، هستیای دارم که این هستی، عنوانش «هستی برای خود» است و من یک جسمی هم دارم که این «هستی در خود» است. پس یک هستی درخود داریم که مادی و ثابت است و یک هستی برای خود داریم که پویا و انتزاعی است و درواقع آگاهی و همان نفس آدمی است. هستی در خود، بین من، گیاهان، جمادات و حیوانات مشترک است و همه ما از جسم و بدن و فیزیک تشکیل شدهایم و هستی برای خود یعنی آگاهی که تاثیرگذاری هایدگر بر ژان پل سارتر بوده است، چیزی است که ویژگی انسان است و او را از سایر موجودات متمایز میکند.
ژان پل سارتر هنگامی که میخواهد به ما نشان بدهد، میگوید فردی را در نظر بگیرید که برای یک لحظه نسبت به حضور انگشتان دست خودش آگاه میشود. این من که «هستی برای خود» هستم و آگاهم و فاعل شناسا هستم، هنگامی که نسبت به انگشت دستم آگاه میشوم با آن یکی میشوم، چون این انگشتِ دست من جزئی از من است و به هرصورت من، منی هستم که وجود دارم و آگاهی دارم و فاعل شناسا هستم و این درواقع جزئی از من است و من با آن یکی میشوم و در عین حال من به عنوان نفس و آگاهی، فقط این نیستم، بلکه اعم و کلیتر از این(انگشتِ دست) هستم. پس همانطور که این، جزئی از من است و من با این یکی هستم، در عینحال فراتر از این هستم. او به این نکته در کتاب هستی و نیستی اشاره میکند برای اینکه بهتر بتواند منظورش را به مخاطب بفهماند و بگوید که منظورش از «من» به عنوان هستی برای خود، آگاهی و نفسِ آدمی چیست و منظورش از هستی در خود به عنوان چیزی مادی و ثابت چیست.
–سیمون دوبوار در این باره چه میگوید؟
محمدرضا واعظ: قبل از اینکه بگویم که سیمون دوبوار در این رابطه چه میگوید، ممکن است کسی این سوال را بپرسد که چرا اسم کتاب «هستی و نیستی» است؟ در جواب باید بگویم که چون سارتر عقیده داشته است که درواقع، هستی برای خود، یعنی آگاهی و آن چیزی که این آگاهی و نفس آدمی را از جسم جدا میکند، چیزی از جنس «نیستی» است، «هیچ» است و به همین دلیل هم هست که اسم کتاب هستی و نیستی است و این اشارهای کوتاه در رابطه با اسم کتاب سارتر بود.
در جواب سوال شما که: چه میشود که دوبوار از چنین نسبتی سراغ میگیرد؟ باید بگویم که:
در کتاب «هستی و نیستی»، سارتر از یک صورت سومی هم حرف میزند و نام آن را «هستی برای دیگران» میگذارد. پس علاوه بر هستی در خود، جسمِ مادی، هستی برای خود، آگاهی و نفس آدمی و این من شناسنده، یک هستی برای دیگران هم وجود دارد که در اینجا دقیقا بحث مناسبات اجتماعی و آن تعارضی که در مناسبات اجتماعی وجود دارد را باز میکند. خیلی جالب است. او جملهای دارد که میگوید:
“هر برای خودی، یعنی هر هستی برای خودی، هر منی، هر آگاهیای که پویا و غیر مادی و من و نفس است، برای بازیابی کردن هستی خود به طور مستقیم یا غیر مستقیم، دیگری را به شیء تبدیل میکند.”
یعنی من در فرآیند شناسایی خودم و پیدا کردن آگاهی و آگاه شدنم باید دیگری را مفعول بسازم. باید آن اشیاء دیگر که در اجتماع وجود داردند را دیگری، منفعل و مفعول بسازم. او به جملهای تامل برانگیز هم اشاره میکند و میگوید: “مناسبات اجتماعی در ذات خودشان متعارض هستند. ما زیاد شنیدیم که مثلا کسی میگوید که: من در کنار دیگری معنا مییابم و دیگری در کنار من معنا پیدا میکند و ما به صورت اجتماعی زندگی میکنیم؛ ولی سارتر این قضیه را به صورت عمیقتری مطرح میکند و میگوید: “این من در طی تاریخ برای اینکه معنا بیابم، آگاه شوم، خودم را بشناسم، اشیاء پیرامونم را تبدیل به دیگری میکنم. آنها را مفعول میسازم تا خودم فاعل شناسا، آگاه و پویا باشم.”
این نکته خیلی مهمی است و همین نکتهای است که دوبوار از آن استفاده میکند و آن را از سارتر وام میگیرد و میگوید که: این من، این خود، مقام مرد است و آن دیگری زن است؛ یعنی، مرد در مقام خود است و زن در مقام دیگری است و یک دوگانه من و دیگری در طی تاریخ توسط مردها ساخته شده است. مردها برای اینکه بتوانند همچنان فاعل باشند، شناسنده باشند، زنان را به عنوان دیگری تبدیل کردهاند.
جالب است که سارتر از مرد و زن صحبت نمیکند و این تبدیل به مرد و زن توسط دوبوار بوده است و این وامگیری او از سارتر است. او میگوید که سارتر در جایی که در مورد هستی صحبت میکند و هستی برای دیگران، میگوید آن هستی برای خودی که من هستم، میخواهد دیگری را اسیر کند و آن دیگری میخواهد که من را اسیر کند. در اینجا یک چالشی به وجود میآید که باید دید چه کسی پیروز میشود. در طی تاریخ از دیدگاه فیلسوف و فمینیستی به نام دوبوار، این مردان بودهاند که چنین کردهاند؛ یعنی این مرد بوده است که توانسته خود شود و آن زن را تبدیل به دیگری کند. او با یک نگاه هگلی به موضوع نگاه کرده که هر فاعلی، خود را آزاد و تعالی جو میپندارد و دیگری را اسیر و درون مانا میپندارد؛ یعنی یک طرف فاعل و پویا میشود و در جهت آگاهی حرکت میکند و دیگری مفعول و منفعل و درون مانا میشود و نامش دیگری میشود.
-یعنی سیمون دوبوار بر این باور است که ما در طی تاریخ از ابتدا اینطور تربیت شدهایم، آموختیم و یاد گرفتهایم که دیگری باشیم. در واقع میگوید که مسئله ژنتیکی نیست که من به طور ژنتیکی دیگری شدهام. حتی سیمون دوبوار اشاره میکند که مادران ما پذیرفتهاند، زنی که من را تربیت کرده پذیرفته است که آن دیگری است و به من هم این را آموخته است. او حتی به این اشاره میکند که با وجود اینکه الهههای زن داشتهایم، اما حتی در آن عصر هم زنها دیگری بودند و هیچگاه اصل نبودهاند، حتی در زمانی که ما الهههای زن داشتم.
محمدرضا واعظ: حتی در دوران الهههای زن هم گفته میشود که این مردان بودند که تصمیم میگرفتند الهههای زن داشته باشند! این هم نکته جالبی است. خیلی ممنون که به این نکته اشاره کردید. من چون کارم فلسفه است سعی کردم که ریشه فلسفی کار دوبوار را باز کنم و درمورد وامگیری که او از اندیشههای سارتر داشته و اینکه چقدر خوب توانسته است به آن بپردازد و به آن پر وبال بدهد، صحبت کنم. چیزی که در اینجا وجود دارد این است که اگر «دیگری» تهدیدی برای «من» در فلسفه سارتری است، زن تهدیدی برای مرد در فلسفه فمینیستی و اگزیستانسیالیستی دوبوار است. اگر مرد میخواهد که آزاد بماند، باید زن را به اسارت بگیرد. او به این هم اشاره میکند که مثلا در مورد خود و دیگری، ما میتوانیم که این خود را سفیدپوست بدانیم و دیگری را سیاهپوست؛ چون سیاهپوست برای سفیدپوست، دیگری است چون در فرودست قرار دارد و منفعل و مفعول است و یا در سیستم سرمایهداری، طبقه کارگر برای سرمایهداران، دیگری است.
یکی از فمینیستهای مطرح به نام هافمن، به این اشاره میکند که در این دوگانهها که تضاد طبقاتی کارگر و سرمایهدار و تبعیض نژادی سیاهپوست و سفید پوست و در این موردی که ژان پل سارتر و دوبوار اشارهکردهاند، بیشترین ستم به دوگانه زن و مرد شده است، چون این مورد دوگانه زن و مرد، یک موقعیت تاریخی موقت نبوده است و در طول تاریخ همیشه مرد خود و زن دیگری بوده است و مرد سعی کرده است که زن را محدود کند و این نکته بسیار مهمی است. نکته دوم او این است که زنان چنین چیزی را پذیرفتهاند و اینکه چرا پذیرفتهاند خودش جای بحث دارد که ما به آن خواهیم پرداخت. این بحث مربوط به ژورنال زنان در فرهنگ و جامعه است.
سیمون دوبوار میگوید که زنان در طول تاریخ همواره برای رضایت مردان و ارضای امیال مردان بودهاند. زنان همواره وسیلهای بودهاند که در جهت امیال مردان الگو سازی شدهاند و زنان از لحاظ حقوق مدنی و اجتماعی همیشه در دسته پایین قرار داشتهاند و به همین خاطر در مناسبات اجتماعی هم همواره دارای سمتها و مسئولیتهای پایینتری هستند. اما چرا؟ او میگوید که “زن زاده نمیشود زن در طول زمان در اجتماع و فرهنگی که آن را میسازد، زن میشود.” در اینجا ما با سه اصطلاح روبرو هستیم که در برخی مواقع به اشتباه به جای هم به کار میروند: یکی از آنها اصطلاح SEX است که ما عنوان آن را جنس میگذاریم؛ یعنی یک جنس بیولوژیک و زیستشناختی که تا همین چند سال پیش شامل دو جنس مرد و زن میشد. اگر کروموزوم X باشد، زن و اگر XY باشد مرد است. تراجنسییت و مسائلی از این دست مسائل جدیدی هستند. اصطلاح دیگر GENDER است که ما به آن نام جنسیت میدهیم یا حتی میتوانیم آن را «هویت جنسی» هم بنامیم؛ یعنی آن هویت اجتماعی و فرهنگی و یک اصطلاح SEXUALITY داریم که آن میل جنسی است که امروز با آن کاری نداریم، اما در برخی از ویدیوهایی که امروز به آن خواهیم پرداخت، در مورد آن صحبت شده است.
–اتفاقا موضوع هویت جنسی و گرایش جنسی، موضوع خیلی مهمی است که همیشه جای بحث دارد.
محمدرضا واعظ: بله و همچنین میزان ربط و مناسباتی که مثلا جنس بیولوژیکی من با جنسیت من به عنوان یک هویت اجتماعی و فرهنگی در اجتماع دارد. بحث سیمون دوبوار در کتاب جنس دوم از اصول مختلفی تشکیل شده است. در بحث بیولوژیکی و زیستشناختی، او بر روی ساز و کار و تولید مثل تاکید میکند که در واقع زن و مرد به دلیل هدفی که تولید مثل است، دارای چنین بیولوژی و جنبههای زیست شناختی هستند و بیولوژیستهایی هستند که حتی امروز هم بر این باور هستند که چون زن و مرد از منظر بیولوژیکی متفاوت هستند، اندام متفاوتی دارند. مثلا لگن زن از لگن مرد بزرگتر است تا فرآیند زایمان انجام شود یا هورمون تستسترون در مردان بیشتر ترشح میشود و این هورمون منجر به خشونت میشود و یک هورمون مردانه است برای اینکه در گذشته این وظیفه مراقبت و جنگجویی بر عهده مردان بوده است. در این روند تکامل با استفاده از نظریه تکامل و علم بیولوژی، در واقع نتیجه میگیرد که با توجه به این تفاوت بنیادین سکس، به معنای جنس زیستی، اندام جنسی متفاوت میشود و در نهایت منجر به تفاوتهای بنیادین در مناسبتهای اجتماعی و کارکردهای فرهنگی و اجتماعی میشود. دوبوار میگوید که این تفاوت زیستی دستآویز و بهانهای بوده است برای اینکه زن را دیگری بسازد؛ یعنی مردها و نظریهپردازان مرد از این تفاوت به عنوان بهانهای استفاده کردهاند برای اینکه مرد به عنوان خود، منِ فاعل شناخته شود و زن به عنوان دیگری در نظر گرفتهشود و خُب بحث اصلی در اینجا است که اگر ما از ابتدا اسباب بازیهای متفاوتی برای کودک دختر و پسر میخریم در آینده برای یکی دوچرخه و برای دیگری چیزهای زنانهتری میخریم و هرچه که بزرگتر میشوند، نقشهای زنانه و مردانه بدهیم، همه اینها از نظر بیولوژیستهایی که مخالف این نظر هستند، ریشه در تفاوت ژنتیکی دارد و از نظر دوبوار همه اینها بهانه است. اما، برای دوبوار و طرفدارانش این باور وجود دارد که این تفاوت وجود دارد اما به این معنا نیست که ما بخواهیم آن را به یک دوگانه اجتماعی – فرهنگی در مورد جنسیت تعمیم بدهیم. یعنی این تفاوتی که در جنس بیولوژیکی وجود دارد، توجیهکنندۀ این تفاوتهای بنیادین اجتماعی- فرهنگی و این تضادها و تبعیضهای جنسیتی که ما میبینیم، نیست. مثلا گفته میشود که تحقیقی در مورد درس ریاضی دانشآموزان در سال ۱۹۹۰ شده است که نشان میدهد پسران توانایی بیشتری در حل مسائل ریاضی دارند. در سال ۲۰۰۸ همین تحقیق نشان داده است که دختران و پسران یکسان بودهاند و اینها به ما نشان میدهد که محیط، آموزش و محیط فرهنگی – اجتماعی، همه در نتایج این تحقیقات تاثیرگذار بودهاند. در کشورهای اسکاندیناوی میبینیم که تفاوت مردان و زنان در مورد مسائل تحلیلی در مورد حل مسائل ریاضی، کاملا یکسان است و چنین تستهایی نتایج متفاوتی در مورد زنان و مردان نمیدهد و این نتیجه به دست میآید که محیط بسیار تاثیرگذار بوده است و این را نمیتوان به تفاوتهای ساختار مغزی و تفاوتهای ژنتیکی تقلیل بدهیم. اگر چه این تفاوتها وجود دارند، اما آنها نباید منجر به چنین تضادهایی در دوران بزرگسالی شوند.
بهتر است که دوباره به سراغ اگزیستانسیالیسم برویم و اینکه آنها چه میگویند و سارتر چه صورتبندیای انجام داده است.
یک شعار اصلی و محوری در مورد اگزیستانسیالیست وجود دارد که در دو شاخه الحادی و غیر الحادی، اگر به این طبقهبندی قائل باشیم، این است که وجود مقدم بر ماهیت است؛ یعنی انسان در ابتدا وجود مییابد و سپس ماهیت خودش را شکل میدهد. این ماهیت همان است که دوبوار دارد در مورد آن صحبت میکند که زن ابتدا زن زاده نمیشود. زن و مرد زاده میشوند و آن ماهیت توسط اجتماع و فرهنگ شکل میگیرد. اگزیستانسیالیستها بر این باور هستند که ما در ابتدا زاده میشویم و بعد ماهیت خودمان را شکل میدهیم. آنها اعتقادی به تقدیر و سرنوشت و اینکه تقدیر و سرنوشت یا ماهیت ما از پیش شکل داده شده است، ندارند. در واقع، آنها این بیت حافظ را که “هر آن قسمت که آنجا رفت، از آن افزون نخواهد شد” را نمیپذیرند. طبق نظر ژان پل سارتر در کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت وجود، ما مثل یک خودکار نیستیم که در ابتدا در اپلیکیشنی مثل اتوکد، ماهیت آن تعیین شده که به چه شکل باشد و سپس در کارخانه به وجود بیاید. یعنی، در آنجا میبینیم که در مورد این خودکار، ماهیت است که مقدم بر وجود است، اما ماهیت انسان اینگونه شکل نگرفته است. انسانها به وجود میآیند، زاده میشوند و خودشان از زمانی که آگاه میشوند، بر اساس شرایط انسانی و با درنظر گرفتن محدودیتهایی که به هر صورت برای همه ما وجود دارد، محدودیتهای ژنتیکی، جغرافیایی، تاریخی و … نهایتا از طریق آن انتخابهایی که آگاهانه انجام میدهند و تصمیمگیری هایی که میکنند، زندگی خود را شکل میدهند. ماهیت خودشان و تفکر خودشان را شکل میدهند و نهایتا چون دارای اراده آزاد هستند و انتخاب میکنند – سارتر میگوید که انسان محکوم به آزادی است- در حوزه فلسفه اخلاق مسئول میشوند؛ چون خودشان انتخاب میکنند و این مسئولیت بر دوش آنها نهاده میشود و سارتر از دلهرهای صحبت میکند که این مسئولیت برای انسان به همراه میآورد که البته ما نمیخواهیم در اینجا این بحث مسئولیت و دلهره را ادامه بدهیم، بلکه میخواهیم به این سوال پاسخ بدهیم که راهکار دوبوار در این مورد چیست؟
دوبوار، درواقع، میگوید که زن، زن زاده نمیشود اما در طول زمان در ساختار اجتماعی و فرهنگی در محیط خانواده، محیط آموشی و در ارتباط با دیگران تبدیل به زنی میشود که ما میبینیم که او از مثال عروسک استفاده میکند. عروسکی که درواقع یک شیء یا وسیله است، به عنوان یک دیگری، برای کودک و برای ارضای یک سری از امیال کودک و این زن برای مرد تبدیل به دیگری میشود. پس در ساختار فرهنگی و اجتماعی، این ماهیتی که اگزیستانسیالیستها میگویند، دارد شکل میگیرد و این ماهیت پس از بهوجود آمدن اوست که شکل میگیرد و دوبوار به نکته خوبی اشاره میکند. او میگوید: “منِ انسان که ادعا میکنم آزاد هستم و یک اگزیستانسیالیست هستم و انتخاب میکنم، در موقعیتهای مختلف تصمیم میگیرم و برای این تصمیمگیریها مسئول هستم، زنان باید بتوانند این موقعیتها را خوب بشناسند، زن باید متوجه باشد که در چه موقعیت دیگریای قرار گرفته است و متوجه این موقعیت «دیگری» بودن خودش در مقابل مردان بشود و بعد از شناخت این موقعیت بتواند از طریق تفکر و انتخابهایی که میکند، این ماهیت خودش را شکل بدهد و در جهت خودشناسی و من شدن و فاعل شدن حرکت کند. در جهت آگاهی حرکت کند.” این بحث مهمی است که باز یک صبغه فلسفی خیلی خوبی دارد.
–پس زن باید به این آگاهی برسد که کجا تبدیل به جنس دوم میشود و کجا دارد آن آموختهها برای خودش و یا خودش برای دخترش را به وجود میآورد که تبدیل به جنس دوم شود، اما در یک جایی باز در کتاب خودش اشاره میکند که :
ما نمیتوانیم ناگهان بگوییم که تو الان آزادی، حالا آگاه شدهای، پس چرا همه کارهایی که باید را انجام نمیدهی؟ او عقیده دارد مسئله به این سادگی هم نیست و ما سالیان سال پشت این دیدگاه بودیم که زن را جنس دوم ببینیم. این درست است، اما در واقع آن آزادی و آگاهی، اولین قدمها و اولین مراحل آن تغییر هستند، ولی کل روند تغییر آن نیست. منظور ما از آگاهی به عنوان یک اصل است، اما این تمام راه نیست و تلاش مضاعفی از سوی زنان میطلبد که با تکه تکه تاریخی که آنها را تبدیل به جنس دوم کرده است، مبارزه کنند.
محمدرضا واعظ: به قول اگزیستانسیالیستها شاید مهمترین قدم و چیزی که اهمیت دارد آن لحظه روشنگری است. از دید دوبوار زن باید متوجه این موقعیت خودش باشد یعنی این فلسفه را متوجه باشد که من به عنوان زن دیگری هستم. آن دیگری که ماهیتش بر اساس مناسبات و سازوکارهای فرهنگی و اجتماعی جامعه که در آن زندگی میکند، در طول تاریخ شکل گرفته است و بنابراین هنگامی هم که این آگاهی به وجود بیاید، یک شبِ نمیتوان راه صدساله را رفت، اما این آگاهی خودش خیلی تاثیرگذار است.
در اینجا بحثهای خیلی مهمی شکل میگیرد که نقد جامعهشناختی و تاریخی بر این موضوع مطرح میشود و آن این است که آیا واقعا آن چیزی که سیمون دوبوار میگوید تا چه حدودی درست است؟ همین اموروز بیولوژیستهایی هستند که همچنان تاکید دارند که شخصیت فرهنگی و اجتماعی انسان در دو تا پنج سالگی شکل میگیرد و آن را با ارجاعات و مستنداتی ارائه میکنند؛ یعنی آنها معتقدند که این تفاوتهای بیولوژیکی که وجود دارند از ابتدا منجر به شکلگیری شخصیت فرد میشوند و اصلا دلیل این تفاوتها، تولید مثل و ادامه پیدا کردن نسل بشر و بقاست. در واقع از نظر آنها، تفاوتهای بنیادینی بین زن و مرد وجود دارد که این تفاوتها بدون دلیل نیست و با هدف بقای انسان است و این منجر به یک سری تفاوتهای بنیادین در کارکردهای اجتماعی و فرهنگی میشود که به قول معروف زن چه نقشی را در آینده جامعه دارد، چه مسئولیتهایی را میتواند بر عهده بگیرد: برای مثال زن زودرنجتر و احساسیتر است. مرد نان آور خانواده است، مسئول خانواده است، باید به جنگ برود و اگر خشونتی قرار باشد که در سطحی بروز کند، برعهده مرد است. این مراقبتی که مادر برای فرزندش میکند از نظر بسیاری یک تفاوت بنیادین بین مرد و زن است و چنین چیزی در بسیاری از مردان وجود ندارد. این حس مادرانه و حس مراقبتی که مادر نسبت به فرزندش دارد، قابل تقلیل به یک سری هورمون است یا این هم برساخته فرهنگ و اجتماع است؟ یعنی این نقش از کودکیِ دختران به آنها واگذار شده است و به آنها گفته شده که مادر چنین و چنان است و مادر هنگامی که کودکش تب میکند شب تا صبح بیدار است و هنگامی که میخواهد به مدرسه برود باید روزهای اول همراه کودکش باشد و اینها یک سری نقشهایی است که از کودکی توسط خانوده (پدر و مادر) و نظام آموزش (مدرسه) و به طور کلی اجتماع به فرد داده شده است یا یک خصیصه بیولوژیکی است و این خیلی بحث مفصلی است که همچنان ادامه دارد و البته دستهای هم هستند که به این نکته اشاره میکنند که انسان سه بعد بیولوژیکال(زیست شناختی) ، روانی و اجتماعی دارد که نمیتوان تنها یکی از آنها را درنظر گرفت. بُعد بیولوژیکال که تک بعدی به انسان نگاه میکند میگوید که تمام اینها را میتوان به ژنها و کروموزومها تقلیل داد و یا روانکاوی که صرفا همه انسان را به مسائل جنسی و هنجارها و ناهنجاریهای جنسی در دوران کودکی تقلیل میدهند و کسی که انسان را بر مبنای محیط اجتماعی و فرهنگی میسنجد، صرفا جامعهای که فرد در آن قرار گرفته است را درنظر میگیرد و امروزه این نظریه سهگانه زیستی، روانی و اجتماعی، نظریه کاملتری است که تمامی ابعاد انسانی را باهم در نظر میگیرد. امیدوارم چیزی که در اینجا و به طور خلاصه برای دوستان مطرح کردم مفید و قابل فهم بوده باشد