تو را خدا میخوانند و مرا انسان. چه کسی تو را و مرا بدین نام خواند؟ نمیدانم. شاید همو که دوستتر میداشت میانِ ما، نه سخن از «من و تو»که سخن از «من و او »باشد. «او» تو باشی و من، من(۱)کسی که چنین کرد، مرا، «من» و تو را «او» خواند زیرا که «او» یعنی کسی در دوردست. کسی در افقی دور که دست من به او نمیرسد. کسی که صدای من به او نمیرسد، تا در عوض، کسی در میان باشد. کسی از غیر من. کسی که خود را به جبر، حد فاصل میان انسان و خدا قرار دهد و آنچه که در دل دارد را به من و به نام تو تلقین کند. کسی که مرا گفت که هرگاه خواستم، بخوانمت؛ بگویم «یاهو» و من اکنون عصیان مطلقم در برابر این میانجی نامبارک و تو را «تو» میخوانم. «تو»یعنی همین نزدیک، به نزدیکی رگ گردن. تو، یعنی در برابر من، در من و من تو را « تو» میخوانم که آن « اویی» دور « نامبارک» را به « تو»ی نزدیک بدل کنم.
آنها که گفتند تو «هستی» وقتی سراغت را گرفتم، «خود» را نشان دادند و آنها که گفتند تو «نیستی» تقلا کردند که مرا به «کنارآمدن» با این همه « نبودن» خویگر کنند(۲).
من اما به اندازه همه دوستنداشتنهایی که به آذین مهر، نثارم کردند تا نواله سرکردن با زمان و زندگیام کنم کسی را میخواستم که دوستم بدارد. من میخواستم «تحت وجه ابدیت» باشم(۳)، مفتون چیزی از جنسِ «مبهمِ مرکزیِ متعالی» (۴)که خودِ مرا از بیخودیِ این اجزایِ گرفتار در زمین و سنگ وآهک و آهن، خلاصی دهد.
من، دیوانهی والایی بودم(۵)، در چشمان من تلالوی ستایشی بود که جز در توصیف بیکرانهها، بزرگها، پرستارهها و مرتفعترینها به وزن و قافیه زیباترین کلمات، تن نمیداد. تو آمدی. دست بر زخم تنهاییام کشیدی. تو نور وحشتزدگان در تاریکی بودی(۶). امید خدایخوانان و انکار خدای خونان. تو آن صامت پرابهتی بودی که هنوز به سکوتت در قبال خونهایی که به نامت ریختند، ملامتت میکنم اما اکنون میخوانمت و التجاء به رحم تو میبرم از بیرحمی آنان که مدعیاند به تو مومنند.
تواز جنس ابهامی، آن ابهام تسکیندهنده که اسمرمز بزرگترین قمارهاست(۷) و قمار از اختیار است نه اجبار و من با همین قانون ساده دانستم که هرکه از تو بگوید و اجبار را برایم هجی کند، نه بلبل مُبشّر بهار که « طوطیْ زبانِ کرکسْ چشم» است(۸).
تو از جنس آن ناشناسی که شناسای او ندای مستمر پیچیده در درون من است. میخوانمت در شبی که بیقدری جهان، قدرش بخشیده و تقدیر من در الغیاث و التجای به اوست.
صدایت میزنم، تویی را که در کرانهی دیگر قلبم ایستادهای، صدا میزنم و هرگز نمیدانم آیا مرا خواهی شنید؟ حتی نمیدانم آنجا هستی یا نه؟ فقط صدایت میزنم (۹)به این امید که عربده همه آنها که خود را «تو» معرفی میکنند، غیرتت را چنان بجنباند که مرا به نام خودم صدا بزنی، نه به وعده جویهای روان و دوشیزگان نار پستان(۱۰) که به التیام مرهمی که بر زخم عفن « فراموش شدن»آدمِ تنها بر این سیاره رنج مینهی چه که خود گفتی :«چه زخمی بر تو افزودند که من نتوانم جبرانش کنم؟»(۱۱)
پایان
۱- اشاره به رابطه «من- تویی» مارتین بوبر
۲- اشاره به مفهوم « پوچی آگاهانه»آلبر کامو
۳- اشاره به مفهوم sub specie aeternitatis باروخ اسپینوزا
۴- ورنر هایزنبرگ « عدم قطعیت»
۵- مفهوم والایی، ادموند برک sublime
۶- یا نور المستوحشین فیالظلم
۷- خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/ مولانا
۸- تعبیری از حکیم سنایی
۹-کریستین بوبن( کتاب جشنی بر بلندیها)
۱۰- کواعب اترابا/ سورهنبأ
۱۱-ما الجرح الذی أصابوک به ولم أتمکن من شفاؤه؟
منبع: کانال تلگرام نویسنده