متاسفانه در روزگار ما پس از آنکه سیطرهی عقل و علم جدید بستر جدیدی برای معرفت و عقلانیت فراهم آورد، کشاکش سنگینی میان اربابان ایدئولوژی درگرفت. از جنگهای جهانی تا خودکامگی و تندروی. همین امر سبب شد تا به یکباره تحولی شگرف رخ دهد که دوباره راه را برای تضعیف و تخفیف عقل و علم باز گشاید. یعنی سازش و “مدارای عملی”، که نگرشهای مدرن از آن دم میزدند، رهگشا نبود و برخی کوشیدند تا پلورالیسم و سازش و “مدارای نظری” را عرضه کنند تا بلکه این مهم با این شیوه تحقق یابد. به دیگر سخن در دوران مدرن اندیشمندان کوشیدند تا نشان دهند گرچه عقل و علم جدید را میستایند و در مقام نظر چیرگی و برتری ویژهای برای آن قائلند اما در مقام عمل بایستی با دیگران که چنین نمیاندیشند و ساز دیگری مینوازند مدارا و تسامح پیشه کرد تا همزیستی مسالمتآمیز برقرار شود. چنین روشی گویا به اندازهی کافی مقبول نیفتاد و چنان که تصور میشد به مسالمت و صلح جهانشمول منجر نشد. به همین سبب کوشش بسیاری از اهل نظر معطوف به شورش علیه اتوریتهی عقل و علم شد و رفته رفته بانگ قیام علیه این اتوریتهها که مدعی نزدیکی به حقیقت بودند، همهجا پیچید. دیدگاههایی که به انتقاد از هر گفتمانی پرداختند که سودای دستیابی به حقیقت یا حتی نزدیکی به آن را در سر میپروراند. این هجمهها از ادبیات و هنر گرفته تا علم را هدف قرار دادند و ادعا این بود؛ “هیچ گرایش و روشی نیست که بر گرایش و روشی دیگر برتری داشته باشد.”
جان کلام اینکه نه فقط در عرصهی عمل، بلکه در عرصهی نظر نیز هیچ نگرشی بر دیگری برتری ندارد. نظریاتی مثل پلورالیسم(تکثرگرایی) در وادی عقاید و دیدگاه امثال گادامر و فوکو و دلوز و دریدا در هرمنوتیک یا تفسیر و تاویل متن و غیره.
برای نمونه اگر چنین گفتمانی را در تفسیر متن بپذیریم آنگاه هر برداشتی از هر متنی رواست. شاید اینجا کسی مدعی شود که نه هر برداشتی، اما برداشتهای متعدد و متنوعی میتوان از یک متن داشت، اما در نهایت باید به این پرسش پاسخ دهد که مراد اصلی متن را باید در کجا جست؟ سه پاسخ برای در مواجهه با متون از این نطر وجود دارد: ۱-نسبیگرایی تفسیر ۲-شکگرایی تفسیر ۳-واقعگرایی تفسیر
اگر ما شکگرا یا واقعگرا باشیم( مثل اریک هرچ و امیلیو بتی) باید بکوشیم تا به مراد اصلی نویسنده یا متن دست یابیم.
اما اگر کسی مانند گادامر و هایدگر و دریدا و فوکو و دلوز نسبیگرا باشد به مرگ مولف قائل است و به نوعی برداشت مخاطب را اصل قرار میدهد. به گمان نگارندهی این سطور چنین نگاهی تالیهای فاسد و پیامدهای ناموجه بسیار زیادی دارد که حتی با شهود ما آدمیان ناسازگار است. یعنی من هر چه بگویم، مخاطب هر چه دل تنگش میخواهد برداشت میکند ولو خلاف اصل سخنان من؛ ادعای شگفتانگیزی به نظر میرسد!
بحث نسبیگرایی معرفتی و هرمنوتیکی که با دوران پستمدرن ما گره خورده و مدافعان فراوانی دارد گسترده است. البته نقد آن بسی گستردهتر و مفصلتر از آن است که در چندسطر حتی بتوان گوشهای از پردهی آن را که به هرمنوتیک و تفسیر متن محدود میشود کنار زد اما مراد از این توضیحات مختصر این است که چندسطری به نفوذ و گسترش این نوع نگرشها و پیامدهای آن نزد نواندیشان دینی-از جمله در اینجا جناب سروش دباغ- بپردازیم.
پذیرش دیدگاههایی از این جنس پیامدش این خواهد بود که ما هیچ نگرش ناموجهی نداریم. برای مثال من اگر در باب یک امر علمی باوری خرافی داشته باشم و شما باوری مبتنی بر پژوهشها و شواهد علمی متقن و محکم، هر دو موجه است! نه فقط برای زیست مسالمتآمیز در عمل و مدارا و تسامح، بلکه حتی هر دوی ما میتوانیم مدعی باشیم که نگاهمان به اندازهای برابر، ارزش و اعتبار نظری دارد و هیچکدام بهرهی بیشتری از حقیقت نبرده است. این دیدگاه چنانچه یاد شد، از فلسفهی علم گرفته تا هنر و ادبیات و مباحث مربوط به تفسیر متن رواج یافت و میان نواندیشان دینی ما یا دست کم برخی از آنان با اقبال مواجه شده، از جمله سروش دباغ بزرگوار.
برای مثال مقالهای که اکنون از سروش دباغ ارجمند منتشر شده(در هوای لودویگ و سپهری، سایت زیتون) از ویتگنشتاین تا سپهری را دست کم در برخی جهات با یکدیگر همسنگ جلوه میدهد. سپهری بهعنوان یک شاعری که بیشترِ آنچه سروده، از احوالات درونی و لحظهای و شخصی خبر میدهد که اغلب نه مفهوم جامع و مانعی در بر دارد و نه مدعای فلسفی و معرفتبخش و نه اساساً وضوح کافی برای بررسی دقیق عقلی و فلسفی. حتی از نظر پندآموزیهای عامیانه نیز چندان بهسان شاعران کلاسیک ما شایستهی اعتنا و توجه نیست.
از آن سو ویتگنشتاین(که دباغ به نیکی با آراء وی آشناست) فیلسوفی که دغدغهی حقیقت و معرفت دارد و در پی سکوت در برابر رازهاست! ویتگنشتاینی که معتقد بود هر سخنی منطق خودش را دارد. مثلاً بستر معرفتی یک سخن و قلمرو آن در حیطهی فلسفه با سخنی در قلمرو و بستر ادبیات و هنر متفاوت است و معیارهای آن نیز تفاوت دارد.
احتمالا این امر نیز مانند دیگر گرایشات این نحله-نواندیشان دینی-ریشه در همان شیفتگی و دلبستگی شخصی وی داشته باشد، زیرا بسیاری از آراء و نظرات این دوستان بیش از آنکه به حقیقتاندیشی نزدیک باشد به آرزواندیشی نزدیک است و بیش از حقیقتطلبی، مصلحتطلبی را پیشه میکنند. به سخن سادهتر حالا که میتوان همهی کوششهای معطوف به حقیقت را به پرسش گرفت، پس هر آنچه دوست داریم را در سبد باور و حقیقت بگنجانیم و عرضه کنیم. حال جناب دباغ که هم در پی تطبیق ویتگنشتاین است و هم با او آشناست، به تطبیق میان او و سپهری میپردازد.
سهرابی که هم شاعر است و هم از آن دسته از شاعرانی که شعرهایش آکنده از ابهام و اغماض در باب احوالات شخصی خود در باب رازهاست.
و لودویگی که میگوید: “از کنار آنچه نمیتوان دربارهاش سخن گفت باید با خاموشی گذشت.”
درست کسی که ویتگنشتاین اگر زنده بود شاید به مصداق همان نقل قول در باب هایدگر(که به او منتسب است) میگفت در باب هر آنچه باید خاموش ماند، سخن گفته است.
البته در این مقاله دباغ آنقدر چشمانداز و نظرگاه خود را کلی در نظر گرفته و وسعت بخشیده که بالاخره در جایی میان این دو تن-ویتگنشتاین و سپهری- اشتراکی پیدا شود.
احتمالا این امر نیز مانند دیگر گرایشات این نحله-نواندیشان دینی-ریشه در همان شیفتگی و دلبستگی شخصی وی داشته باشد، زیرا بسیاری از آراء و نظرات این دوستان بیش از آنکه به حقیقتاندیشی نزدیک باشد به آرزواندیشی نزدیک است و بیش از حقیقتطلبی، مصلحتطلبی را پیشه میکنند
فرض کنید که من قرار باشد بین دو شخصی که هیچ ربط و نسبتی با هم ندارند وجوه مشترک بیابم. اگر به قد آنها اشاره کنم، یکی کوتاه است و دیگری بلند، اگر به وزن اشاره کنم باز هم یکی چاق است و دیگری لاغر، به سن آنها اشاره کنم یکی پیر است و دیگری کودک، به جنسیت آنها اشاره کنم یکی مرد است و دیگری زن، خلاصه آنقدر ادامه دهم و دایره را وسیع کنم تا بالاخره در انسان بودن آنها وجه اشتراک پیدا کنم و بگویم که هر دو انسان هستند.
در باب تطبیق میان دو شخص(که حتی انقدر متفاوت و بیربطند که نمیتوان از واژهی اندیشمند یا فیلسوف یا هر صفت دیگری برای هردو استفاده کرد) میتوان آنقدر معیار را کلی در نظر گرفت که بالاخره میان آنها نسبتی برقرار کرد. بهمثابه یک دایرهای که آنقدر بزرگ رسم کنیم که دو نقطهای که در دو سمت کرهی زمین قرار دارند هم بالاخره درون آن جا بگیرند. با این روش میتوان بین گاندی و هیتلر نیز نسبت و نزدیکی قائل شد، یا حتی گاهی میتوان بین یک رانندهی محترم تاکسی که در عمر خود یک صفحه کتاب فلسفی نخوانده و همین ویتگنشتاین اشتراکهایی یافت.
به هر حال اشکال اصلی در بنیان این نگرش مرسوم نزد دستکم برخی از نواندیشان است و این مقاله صرفاً یک مشت از خروارها مثالی است که در بسیاری از مباحث این بزرگواران، اعم از فلسفی و عقیدتی و غیره یافت میشود.
از این گذشته در مجموع پیوند شعر و فلسفه خطایی است از اساس خانمانسوز که یکی از بزرگترین آفات فرهنگ ما بوده و هست. اینکه شعر را به فلسفه و حقیقتطلبی گره بزنیم، چنانچه در فرهنگ ما چنین بوده، مانند آن است که با هنر به سراغ حل مسائل علمی برویم. کاری که در شاعرانگی و شعرزدگی موجود در فرهنگ ما به نحوی از انحاء صورت گرفته است. فرهنگی که در آن پای شعر بیش از گلیم شعر و ادب دراز گشت و به وادی عقل و فلسفه کشیده شد؛ خطایی که در آتن رخ نداد و فلسفهی باستان را به فرهنگ مدرن و عقل و علم جدید رسانید.
اینکه شعر را به فلسفه و حقیقتطلبی گره بزنیم، چنانچه در فرهنگ ما چنین بوده، مانند آن است که با هنر به سراغ حل مسائل علمی برویم. کاری که در شاعرانگی و شعرزدگی موجود در فرهنگ ما به نحوی از انحاء صورت گرفته است
پیامد این نگرش افتادن به دام ایدههای سست و کممایه در باب موضوعات گوناگون خواهد بود. مثال دیگری از این نگرشهای ضعیف در کوششهای سروش دباغ توجهی است که به تازگی در برخی از مباحث روانشناسی وی(و در همین مقاله) به سلیگمن دارد. کسی که علیرغم جایگاه و شهرتی که در روانشناسی داشته و دارد، از منظر روششناختی میتوان بسیاری از آراء و نظرات او را در زمرهی ایدههای شبهعلمی قرار داد! همسان با ایدههای زرد روانشناختی موفقیت و مثبتاندیشی و امثالهم(که به وفور در نقد آنها نگاشتهام و با تکرارشان سخن را به درازا نمیکشانم).
بنابراین مراد از اشاره به این نمونهها نقد بنیان و پایه و اساس نگرش این بزرگواران است که ریشه در همان موضع یاد شده دارد. میتوان از یک سخن دفاع کرد و از تمام کسانی که در آن سخن اشتراک نظر داشتهاند نقل قول آورد اما نه اینکه بهواسطهی یک یا چند سخن کلی میان همهی آنها خط اتصالی واهی ترسیم کرد.
لودویگ و سهراب تنها در پارهای از احوالات شخصی و درونی به طور کلی شاید شباهاتهایی داشته باشند؛ همانطور که من و یک انسان دوران غارنشینی ممکن است هر کدام احساسات مشابهی در لحظاتی از تجربهی زیستهی خود داشته باشیم. این امر نه نسبت میان اندیشهی من و غارنشین برقرار میسازد و نه فحوای کلام لودویگ را به سهراب.
*پژوهشگر فلسفه و کیهانشناسی