سال ۵۸ که اولین بهار آزادی آمده بود و مردم و رهبران انقلابی، همه به ماه عسل اتوپیایِ حکومت اسلامی رفته بودند، کسانی از آیت الله خمینی درخواست کردند تا تفسیر قرآنی بگوید.
در چشم اشکبارِ خلایقی که شاه را بیرون انداخته بودند و قُدوم فرشتهای را گلباران، آیت الله خمینی خلفِ صالح امامان شیعه بود که در سر ریزِ معصومیتی که از پشت کوه تاریخ میآمد، امامِ سیزدهم و معصومِ پانزدهم شمرده میشد. هر چند این اعتقاد به صراحت بر زبان نمیرفت، اما اشارات نظر نامه رسان این عقیده سوزان بود.
آیت الله به تفسیر سوره حمد نشست و در همان جلسه اول، با تواضع و فروتنی ابراز کرد که آنچه میگوید، تنها نظری است در کنار آن همه تفسیر که در این هزار ساله گفتهاند و بنا بر احتمال است و نه رأی آخر و حجت.
اما پیش از این فروتنی، قدری هم به دیگرانی تاخت که بی آشنایی به علوم قرآنی به تفسیرهای چپ رُوانه از قرآن دست میبرند و به نوعی تفسیر قرآن را امری عظیم شمرد که تنها علما بر آن مجاز هستند و در لفافه میگفت که مکلا ها راهی به تفسیر دین ندارند.
با این حال قدری هم در قبالِ هم لباسان آن روزش که اتفاقاً تا قبل از بهمن ۵۷ از خمینی،شهرهتر به فقه و مرجعیت بودند، رخصت میطلبید. تفسیر سوره حمد چند جلسهای ادامه پیدا کرد و آیت الله به مشرب صدرایی و فلسفی و عرفانی، سوره ابتدایی قرآن را تفسیر کرد و بعد که برخی از حوزویان به این شیوه تفسیر ایراد گرفتند و به گوش رهبر انقلاب رسید، فاتحهی بحث و درس را خواند و یکسره روی به سیاست گرداند.
اما در سیاست دیگر از آن تعارفاتِ طلبگی خبری نبود، اینجا تفسیر آیت الله از دین، عین دین بود. اگر از اسلام به ضمیر سوم شخص سخن میگفت و همه مُلک و مملکت را فدایی آن مکتب میخواست، در واقع تفسیری انحصاری از اسلام بود که از ذهن آیت الله میگذشت و با کسی هم جدلی در این باره نداشت.
از همین بود که مخالفان، دشمنان اسلام بودند و در کشتن و به بند کردن ایشان، خونسرد و بی تفاوت بود و بر پیشانی بلندش خم و چینی، نمیافتاد.
با دلی آرام و قلبی مطمئن، جنگی خونین را که میتوانست پس از فتح خرمشهر، تمامش کند تا شش سال بعد ادامه داد و از شنیدن آمار کشتهها و میزان خرابی بر روح ملکوتیاش غباری ننشست.
یقینِ خانمانسوز خمینی، شبهه معصومیت را میافزود و حلقه حاکمیت که بر پای تختش مینشستند، منتظر وحی تازهای بودند و خیالی کسی را بر نمیداشت که این سیره حکومت را نقدی بکند.
موسوی اردبیلی- رییس دستگاه قضای آن سالها- گفته بود که در جوارِ خمینی جرئت حرف نداشتند و تنها هاشمی بود که گاهی با مطایبه، لبخندی از امام می ستاند و خبری و نظری را به گوش مبارک میرساند.
بیراه است که در بیت امام به دنبال مشاوری بگردیم. شاید در دوران مبارزه حرف کسی را بنا بر مصلحت میشنید و به کار میبست، آن طور که در پاریس ابراهیم یزدی و بهشتی و قطب زاده گاه مشاورهای میدادند که پسندیده میآمد، اما در حکومت، علم الیقین خمینی کار خود میکرد و طولی نکشید کهان قُلت گوها رانده شدند و مؤمنین به عصمتِ خمینی، نظام را تصاحب کردند.
همچون زیبارویی که میداند زیباست و همین دانایی هر عاشقی را به خون میکشد، خمینی از این نفوذی که در مردمان داشت به خوبی واقف بود. میدانست که از گفتن تا عملی شدنِ خواستهاش فاصلهای نیست.
هیچ گاه نخواست تا با نقد خود و پایین آمدن از مسند عصمت، این توهم را بشکند. وقتی میگفت به جمهوری اسلامی رأی میدهم، میدانست که دیگر نظرات را در جاذبه امامتِ خود سوزانده است.
وقتی بر روزنامهای حمله میکرد، وقتی حجاب اجباری میخواست، وقتی عفوی نمیداد و خلخالی را نماینده میکرد و از لاجوردی حمایت، میدانست که نظرات نحیفِ دیگران، قد علم نخواهد کرد.
میدانست در صلابت صدای او، ندایی شنیده نمیشود و هیچ گاه سکوتی هم نکرد تا دیگران حرفی بزنند.
هنگامی که در گذشت، ایران هزاران میلیارد دلار در جنگی بی نصیب باخته بود و کشوری فقیر با ۵۰۰ هزار کشته و مجروح و خرابیهای بسیار و اقتصاد پاشیده به یادگار افتاده بود.
در پی فتوای امام به قتل سلمان رشدی، روابط ایران با اروپا کاملاً قطع شده بود و در میان کشورهای مسلمان، ایران، تک و تنها بود. خمینی در آخرین کارها فرمان قتل زندانیان سیاسی را صادر کرد و آیت الله منتظری، یگانه ناقدش در حلقه حاکمیت را از قائم مقامی رهبری خلع کرد.
آن طور که گفتهاند خمینی دلی به عرفان بسته و به سیر و سلوکی رسیده بود. انصاف باید داد که آن امام توانست در اولین تجربه عرفانِ جمعی و عملی، ایرانیان را به مقام فنا برساند.
وقوع خمینی
واقعه خمینی بر اساس هیچ سندی، توطئهی بیگانه نیست. خوش خیالی است اگر بنا بر روایات سلطنت طلبانه، وقوع خمینی را به حساب دولتِ دموکرات آن روزگار آمریکا بگذاریم و یا اینکه چشم آبیها میخواستند تا ایرانِ در حال پیشرفت را ساقط کنند و این سید هندی تبار را از خورجینِ انگلیس به در آوردند.
حتی اگر در سال ۴۳ خمینی از حصر، نامهای به کندی نوشته باشد، قابل فهم است که وقتی خطرِ جان بوده، میخواسته تا سر دشمن را به سنگ دشمن بشکند.
در سال ۵۷ هم طبیعی است که دولت آمریکا که پاک در مقابله با انقلاب ایران وامانده بود و شاه را در امواج انقلاب، غرقه میدید، به خمینی پیغام و پسغام دهد و همه اینها را نه به توطئه میتوان نسبت داد و نه وابستگی آیت الله به دولتهای بیگانه. هر چه بر سر ایران رفت، از ماست که بر ماست.
خمینی، نتیجه انحطاط فلسفه تُنک سیاستِ مدرن در ایران بود. در مشروطه برای اول بار بحث حق و قانون عرفی به میان آمد و از ابزار پارلمان و رأی رونمایی شد. اما پهلویها با رجعت به سلطنت مطلقه و سرکوب آزادی و بر باد دادن ثمرات مشروطیت زمینه را برای ولایت مطلقه فقیه مهیا کردند و مگر نه اینکه بدیل شاه شیعه، فقیه شیعه است.
از بخت بد در همه دوران پهلوی، میان روشنفکران، لیبرالیسم به معنای انگلیسی کلمه که مجموعهای از حق و آزادی است، گفتگوگری نداشت و داغ انقلاب و جامعه آرمانی بی طبقه بر جبین مبارزان مذهبی و غیر مذهبی، خورده بود.
انقلاب تنها راه رهایی تلقی میشد و عرفان اسلامی–شیعی هم هدیهاش به ما، گاندی نبود که خمینی بود.
خمینی حاصل فلسفهی افلاطونی بود که حکیمان را –تو بگیر فقیهان – صالح در حکمرانی میدانست و زاییده تخیلات شیعه بود که هر نیمه شعبان به شاه و حکومت هشدار میداد که صاحب اصلی قدرت در راه است و میآید.
وقتی راه مدرن سیاست به بن بست میرسد، بازگشت به خویشتن اتفاق می افتد و خویشتنی که امام، حاکم است و الگویش حکومت پنج ساله علی در عمق تاریخ.
خمینی برای ایرانیان که گذشتهشان همیشه درخشان است و حال و آتیهشان سیاه، ماشین زمان بود. امام از تاریخ میآمد و فاصله زمانی هزار ساله بین کوفه و جماران برداشته میشد.
در این گم گشتگی جغرافیا و تاریخ، دیگر چه جای آمریکا و شوروی. سیاست خارجی ایران در دهه شصت، گواهی است بر اینکه جمهوری اسلامی، برای عنصر زمان و مکان اصالتی قائل نیست. ایران دارالسلام است و باقی دنیا دارالکفر و جنگ جنگ تا رفع کل فتنه. اگر جنگ است که شیوه امام حسین است و اگر صلح است سیره امام حسن و جام زهر و آینده از آن امام زمان و امروز از آن امام خمینی.
عبرتی و تجربهای در کار نیست و با این جبر گرایی شیعی، گفتن از دیپلماسی و شناخت آمریکا و اسرائیل و اروپا و انگلیس، از نظر امام بطالت است.
چه فرقی میان دموکرات و جمهوری خواه و حزب کارگر و محافظه کار و کشورهای عدم تعهد و بلوک شرق و غرب است، وقتی در یک ساده سازی میتوان اسلام و کفر را میان ما و آنها تقسیم کرد.
خمینی در دنیایِ باستانِ تشیع می زیست. اسلام نابش هنوز صدای چکاچک شمشیرهای بدر را داشت و مذهبی که میشناخت همه چیز داشت و تنها معطل اجرا بود. در جماران زندگی میکرد اما کوه احد به او نزدیکتر بود تا قله توچال.
عبور از خمینی
خمینی بت شکن، خود بتی شد که هنوز در دایره نظام کسی تیشهای به شکستن اش بر نداشته که هیچ، هر روز ضریح این بت به دست چپ و راست و اعتدالی و اصولگرا غبار روبی میشود.
عبور از بنیانگذاران انقلاب و بازگشت به سیر طبیعی تاریخ، اولین گام متعادل شدن حکومتهای انقلابی است. در شوروی و پس از مرگ استالین، خروشچف، استالین زدایی را آغاز کرد. در چین، مائو رهبر انقلاب، اولین کسی بود که از مائو گذشت. مائو در اواخر عمر مطرودان انقلاب فرهنگی را دوباره به حکومت برگرداند و رابطه با آمریکا و گسستن از شوروی را پایه گذاری کرد.
اما در ایران پس از خمینی، بنا بر رسم شیعه و منافع ولایت فقیه و علمای اسلام، همچنان امامتِ خمینی زنده ماند و هر چه کرده بود بی نقدی، مقدس جلوه داده شد.
آیت الله خامنهای سعی کرد تا با نفی نقد و پرسشگری از رهبری، همان شیوه خمینی را ادامه دهد. بدتر اینکه اصلاح طلبان و منتقدان آیت الله خامنهای، دست به دامان امام خمینی شدند و دوگانه خامنهای، خمینی را ساختند که حکایت مار غاشیه است و عقرب جراره. تنها کسی که در حاکمیت از خمینی عبور کرد، آیت الله منتظری بود که راهش بی رهرو ماند.
پس از گذشت ۳۷ سال از انقلاب اسلامی، همچنان خمینی مقدس است و بر این مقدس، بسیاری مقدسات دیگر هم افزوده شده از جمله رهبری و شورای نگهبان و دشمنی با آمریکا.
خمینی، وصیت نامهاش را با حدیث ثقلین آغاز کرده بود که پیامبر میگفت در میان مسلمین قرآن را باقی گذاشته و اهل بیت معصومش را. گویا بنیانگذار جمهوری اسلامی نیز به حاکمان بعدی به زبان اشاره و کنایه میفهماند که او معصومی است که عصمت حکومت را میراث گذاشته است که باید با هر ضرب و زوری پاس بدارند.