شجاعت‌ها و «بی‌شرف‌ها»

پیرمرد لاغر و خمیده بود، یک پایش لنگ می‌زد، پیراهن چروک و پیژامه‌ای به تن داشت، با کلید به شیشه داروخانه شبانه‌روزی می‌کوبید و فریاد می‌زد: «زنم داره خفه می‌شه، گاز اشک‌آور از پنجره انداختند داخل، چی کارش کنم؟ یه دارو بدین.»
ساعت ۱۱ شب بود.
فروشنده شیفتِ شب داروخانه می‌ترسید در را باز کند، اما از نگاهش پیدا بود که مستاصل مانده، جلو رفتم و گفتم: «آقا تاثیر گاز اشک‌آور با دود کم می‌شه. سیگار توی صورتش فوت کن.»
پیرمرد نگاهم کرد و چند ثانیه‌ای به من خیره شد و گفت: «زنم آسم داره، سرفه‌اش بند نمی‌یاد، دود سیگار که بدترش می‌کنه.»
با مشت کوبیدم به شیشه داروخانه و داد زدم: «آسم داره، اشک‌آور هم خورده، چی کار کنه؟»
فروشنده پسری ۱۸-۱۹ ساله است، قطعا دکتر داروساز نیست. لای در را باز کرد و گفت: «اسفند دود کن و پشت سر هم اسپری آسمش رو بزن.»

بعدازظهر روی نیمکت‌های پارک دانشجو، برِ خیابان ولیعصر نشسته بودم، هوا داشت تاریک می‌شد، زنان و مردانی که اغلبشان جوان بودند در گروه‌های ۴-۵ نفره، بی‌هدف، این سو و آن‌سو می‌رفتند، منتظر فرصتی بودند تا تبدیل به گروه بزرگتری شوند و شعار بدهند، اما تعداد نیروهای امنیتی و انتظامی زیاد بود، در هر نقطه‌ای که تعداد مردم بیشتر از ده نفر می‌شد، گاز اشک‌آور می‌زدند.

پشت سرم مرد میانسالی با لباس کهنه و کفش‌های خاکی، وسط چمن دراز کشیده بود، با خودش حرف می‌زد، از لباس‌ها و ظرف غذایی که داخل پلاستیک کنارش بود حدس زدم که کارگر است، عضلات درهم‌رفته صورتش تنها حسی که منتقل می‌کرد، غم بود.

هوس سیگار کردم، کنار دکه روزنامه‌فروشی چند دختر جوان ایستاده بودند و با خنده و شوخی می‌گفتند که فردای آزادی می‌خواهند چه لباسی در خیابان بپوشند. یکی‌شان گفت: «بچه‌ها من باید برم برادرم پیام داده که خیابون دماوند و پیروزی هم شلوغه، مامانم نگران می‌شه.»

شال صورتی پوشیده بود و مانتو سفید، چند قدم از دوستانش دور شد و برگشت و بلند داد زد: «بچه‌ها اگه منو گرفتن بیماری زمینه‌ای ندارما.»

شرق تهران مخصوصا سمت خیابان پیروزی و ۱۷ شهریور همیشه برایم غریبه بود.

امتداد خیابان انقلاب مستقیم به دماوند می‌رسید، بعد از نیم ساعت که منتظر تاکسی بودم، بالاخره یک پراید سفید ترمز کرد و گفت: «فقط تا امام حسین می‌رم» از آنجا تا تقاطع امامت را هم با بی‌آرتی رفتم.

اتوبوس می‌رفت، هوا تاریک می‌شد و تعداد مردم و نیروهای امنیتی هم بیشتر.

بوی گاز اشک‌آور هوا را پرکرده بود، سطل آشغال‌های بزرگ شهرداری گاهی نقش آتش‌دان را ایفا می‌کردند و گاهی سنگر.
ماموران امنیتی گاز اشک‌آور پرتاب می‌کردند و مردم سنگ.
مردم شعار می‌دادند: «خامنه‌ای قاتله/ ولایتش باطله»

گلوله گاز اشک‌آور از کنار شانه‌ام رد شد، داخل کوچه‌ای دویدم و کمی آن‌طرف‌تر چند دختر و پسر جوان، آخوند میانسالی را دوره کرده بودند، فحش می‌دادند، سرش فریاد می‌زند، پسر جوانی هم مدام به شانه‌اش ضربه می‌زد و هلش می‌داد.
آخوند می‌گفت به خدا من کاره‌ای نیستم، من هم مثل شما به این وضعیت راضی نیستم. اما مردم ول کن نبودند، آخوند عمامه‌اش را برداشت، عبا و قبا را در آورد و فریاد زد: «مرگ بر دیکتاتور».
جوان‌ها رهایش کردند. لباس زیرش پیراهن مردانه و شلوار سفید راحتی بود.

صدایی که از جمعیت بر می‌خواست دیگر شعار نبود، فقط فحش می‌دادند.

عبور و مرور ماشین‌ها در خیابان پیروزی ممکن نبود. تمام گارد ریل‌ها را کنده بودند، تابلوهای آبی رنگی که اسم کوچه‌ها رویش نوشته شده هم کف خیابان بود، هر کدام به نام یک شهید.

گروهی از مردم کنار خیابانی که پنجم نام داشت، ایستاده بودند و شعار می‏دادند «خامنه‌ای ضحاک می‌کِشیمت زیر خاک.»
هر گاز اشک‌آوری که شلیک می‌شد فریاد «بی‌شرف، بی‌شرف» هم بلندتر می‌شد.

چند مرد جلوی پاساژ بزرگی در حال زد و خورد بودند، دو زن به میانشان رفتند، مردی با پیراهنی که آستینش پاره بود از میان جمع شروع به دویدن کرد، یکی گفت: «بدو، بدو دنبال سوراخ موش بگرد.»

صدای گلوله از همه طرف شنیده می‌شد، نیروهای امنیتی به گروه‌های معترض نزدیک نمی‌شدند، از هر طرف سنگی به سوی‌شان پرتاب می‌شد.

سه نفر دست و پای مرد جوانی را گرفته بودند و می‌بردند، لباس‌شان خونی بود.

یاد سال ۸۸ افتادم، سخنرانی سعید قاسمی، فرمانده سپاه که در جمع بسیجیان گفته بود: «از اون روزی باید بترسیم که دمپایی‌پوش‌های شوش و خیابون پیروزی قاط زدن، اون روز ول کن برو خارج، اون روز باید فرار کنیم، بترسیم، وگرنه آروغ‌زنی‌های کسایی که از زیر پل پارک‌وی میان خیالی نیست.»

مردم خیابان پیروزی دمپایی‌پوش نبودند، لباسشان مثل بقیه مردم قشر متوسط بود. سال ۸۸ هم مردم از همه تهران در خیابان انقلاب و آزادی متمرکز می‌شدند. اما حالا اعتراضات به محله‌ها رسیده به خیابان پیروزی و شوش.

همان‌جا بود که پیرمرد را دیدم، همان که دنبال دارویی برای همسر آسمی‌اش بود، همان زنی که گاز اشک‌آور را از پنجره داخل خانه‌اش انداخته بودند.

چند قدم همراهش رفتم، گفتم: «کمک می‌خواین؟»، گفت: «پسرم عسلویه کار می‌کنه و ما تنهاییم، خدا خیرت بده، فقط بدو.»

داخل خیابان باریکی پیچید و وارد کوچه بن‌بستی شد، همه خانه‌های کوچه قدیمی و کوچک بود، داخل خانه‌شان بوی شوید خشک کرده، می‌آمد. پیرزن مدام سرفه می‌کرد. اسفند دود کردیم، اسپری آسم در دهانش زدیم و چای بابونه دم کردیم، تا بلاخره سرفه‌ها کمتر شد.

پوکه گاز اشک‌آور روی فرش کنار پشتی ترکمن افتاده بود. پرسیدم: «چرا توی خونه‌تون شلیک کردن؟ مگه مردم کوچه شعار می‌دادن؟»

پیرمرد گفت: «کدوم شعار بیشتر همسایه‌ها مثل من و زنم پیرن، شلوغ که شد همسایه‌ها اومدن دم در، داشتیم حرف می‌زدیم. یکی از همین اراذلشون که شبیه معتادا بود، اومد سر کوچه نگاهی کرد و رفت، بعد سه نفر اومدن گاز اشک‌آور شلیک کردن پنجره ما باز بود، این کوفتی (به پوکه اشاره کرد) داخل خانه ما افتاد.»

برایم تعریف کرد که بازنشسته بیمه است. نگذاشت به خانه برگردم گفت بلایی سرت می‌آورند، شام لوبیاپلو خوردیم. ساعت ۱ نیمه شب برایم اسنپ گرفت.

در مسیر برگشت خیابان‌ها پر از ماموران شهرداری بود، داشتند آثار اعتراضات را پاک می‌کردند تقیریبا همه جا تمیز شده بود.
انگار می‌خواستند، فردا صبح زود که مردم سر کار می‌روند، نبینند که چه اتفاقاتی افتاده، نه خونی، نه تابلو شکسته‌ای و نه سطل آشغال آتش گرفته‌ای.

شاید فکر می‌کردند که اینگونه مردم خیال می‌کنند که فجایع دیشب را در خواب دیده‌اند؛ کابوسی غیرواقعی که تمام شده. شاید باور کنند که مهسا امینی هم از کودکی بیمار بوده، زمینه داشته.

اما آنکه این شب‌ها کابوس واقعی می‌بیند، «بی‌شرف‌ها» هستند، علی خامنه‌ای و حلقه تندروها و سرکوبگران اطرافش هستند؛ امثال سعید قاسمی که حالا مردم خیابان پیروزی ضحاک صدایشان می‌کنند، وقت ترسیدن و فرار آنهاست.

*این گزارشی میدانی یک شهروند از  حال و هوای خیابان‌های تهران در روز ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ است. نام نویسنده نزد زیتون ‌محفوظ است. 

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

رسانه‌های گوناگون و برخی “کارشناسان” در تحلیل سیاست‌های آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، به‌طور مکرر از مفهوم “فشار حداکثری” (Maximum Pressure) استفاده می‌کنند. این اصطلاح شاید برای ایجاد هیجان سیاسی و عوام‌فریبی رسانه‌ای کاربرد

ادامه »

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی جدی میان من و یکی از همکاران و دوستان

ادامه »

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در شکل گیری و حمایت گسترده

ادامه »