آینه هویت
هویت تصویری است که ما از خود میبینیم. آینهای است در برابر خود ما. آینه امروز ما و آینه فردای ما. هویت تصویر پویای کودکی و جوانی ما تا پیری است. تصویر این سلوک است. «یک»ی است که در هزاران تصویر تکرار میشود و تحول مییابد و همان یک نیست و همان یک است. آینه واحدی است که هر روز صبح ما خود تازهای در آن میبینیم. رابطه ما با آینه است. رابطه آینه است با آینههای دیگر. هر قدر آینهها بیشتر بازتابها بیشتر. آشناییها بیشتر و پیوندها انبوهتر. متولد که میشویم آینهمان مادر است. وقتی میمیریم در آینهخانهای میمیریم که ساختهایم. شناختهایم. پیوند ایجاد کردهایم. آینههایی که روبروی آن توقف کردهایم. آینههایی که از آن گذشتهایم. و هر قدر آشناتر شدهایم بیگانهتر شدهایم غریبتر شدهایم. شدهایم همان که باید میشدهایم. درختی یکتا در باغ. آینهای که دست یاری در آینهخانه به دیوار نشانده است. یکی در میان بسیاری. یکی که مثل همه است و مثل هیچکس نیست.
تصویر یا صورت امروز ما تصویری است که دیروز میخواستهایم و امروز شدهایم. و تصویر فردایی است که هنوز باید بیاید. کودکی است که جلوی آینه رشد میکند. هیچ روزش مثل دیروز نیست و هیچ روزش مثل فردا نیست. دانهای است که خیال سیب شدن دارد. جوانه میزند نهال میشود درختی ستبر میشود شکوفه میزند. سیب میشود. سرخ میشود. تا به دست دلبران برسد.
- از این نویسنده و از همین مجموعه تاکنون منتشر شده است:
.
«تصویر» از قدیمترین اندیشههای آدمی است. ما همین نیستیم که هستیم. چیزی هستیم که در تصویرمان منعکس است. دانهای است که تصویر سیب را در دل خود دارد. مینوی ما ست. ملکوت ما ست. صورت مثالی ما ست. میرویم تا تصویری که از خود داریم به عینیت برسد. به لیس کمثله شیء برسیم. آن تصویر ممتاز و متمایزی شویم که در دانه ما هست. دانهای مثل هزاران هزار دانه دیگر. دانهای متمایز از هزاران هزار دانه دیگر. تصویری که هر قدر پیرتر میشود ما جوانتر میشویم. مثل تصویر دوریان گری. مثل زندگی عجیب بنجامین باتن. مثل پیری که جوانی از سر گرفته است. مثل همه بزرگان ما که هر قدر از عمرشان میگذرد جوانتر و شادابتر و زندهتر میشوند. از فردوسی تا حافظ. مرگ ندارند. به بیمرگی و جاودانگی رسیدهاند. به آب حیات دست یافتهاند. خضری که زمان بر او نمیگذرد. سوار بر زمان است. به بیزمانی زمان پیوند یافته است. عالیترین و متعالیترین تصویر همیشه از مرگ رهیده است. چون پرتوی از آن صورت ازلی ابدی است.
آینه اما فریبنده هم هست. اگر بخواهیم همیشه در آن یک صورت ببینیم. اگر به تصویر امروز خود دل ببندیم و از آن جدایی نخواهیم. اگر به جای تصویر به تماشا قانع شویم.
هویت تجربه و هویت تماشا
هویتِ تجربه یک چیز است و هویتِ تماشا چیزی دیگر. تماشا امروز بیش از هر زمان دیگری در دسترس است. گرچه ما در تماشای خود هم محدودیم و نمیتوانیم همه چیز را تماشا کنیم و دنبال کنیم. همیشه برشی معین از تماشاهای ممکن را بر میگزینیم. اما در همان محدوده تماشا و گزیده هم ممکن است از خود جدا شویم. ممکن است تماشا این توهم را موجد شود که هر چه تماشا کردیم جزو ما ست. بخشی از ما ست. ما همانایم که تماشا میکنیم. اما نه چنین است. تماشا تا حد معینی میتواند در پوسته تجربه نفوذ کند. و تا چیزی را تجربه نکرده باشیم از ما نیست. ما تماشاگران بستانایم نه باغبان. اما تماشای بسیار چه بسا ما را از تجربه و کشف خود بازدارد. از اینکه ریشه در تجربه بدوانیم مانع شود. و خیال را بر واقعیت چیره کند. و توهم بیافریند. ما را از خود بیگانه سازد. این خودی که تنها با تجربه جهان کشف میشود نه با تماشای جهان. تا دستهای ما گلی نشود چیزی نمیسازیم. تا دست به کار نباشیم تماشاگریم.
ما همانایم که تماشا میکنیم. اما نه چنین است. تماشا تا حد معینی میتواند در پوسته تجربه نفوذ کند. و تا چیزی را تجربه نکرده باشیم از ما نیست. ما تماشاگران بستانایم نه باغبان.
کار جهان هویت از آنجا خلل مییابد که تصویری از ما بسازند که ما نیستیم. تصویری از خود بسازیم برای تماشا. برای دیگران. نه برای خود. نه برای کشف خود. و این هر دو دست در کارند تا از خود بیگانه افتیم. بیگانگی از خود غیاب تصویر است در عین حضور تماشا.
هویت و حیرت
هویت آن جعبهای نیست که بوسعید به آنکه خواهان سرّ خدا بود داده باشد. هویت بسته نیست. هویت حد ندارد. مرز ندارد. قابل حمل نیست. قابل تصرف نیست. مالکیت کسی را نمیپذیرد. هویت آزاد است. رها ست. معدن معرفت است. معدن دانایی است. خرد جاودان است. سنت است. انس است. وصل است. کمیت نیست. صورت نیست. کیفیتی است که صورت میزاید. در صورتی بازشناخته میشود. هویت دریا ست. ما گوشهای از آن را سیر میکنیم. گوشهای از آن را میشناسیم. گاهی در پایاب میمانیم و پیشتر نمیرویم. گاهی خود را به امواج خروشاناش میسپاریم. بسته به اینکه چقدر آشنا بدانیم. چقدر کشتیبانی بدانیم. چه ناخدایی داشته باشیم. چه همراهانی داشته باشیم. چقدر بخواهیم ماجراجویی کنیم. تا کجا بتوانیم رفت. میرویم به هند برسیم به آن سوی اقیانوس به سرزمینی تازه میرسیم. میرویم تجارت کنیم به جزیرهای فرو میافتیم که در آن کسی نیست. خریداری نیست. میرویم ماهی بگیریم مروارید مییابیم. هویت دریای ناشناختهها ست. چیزهایی از آن در پایاب شناخته است. وقتی آب زلال است دیدنی است. و چیزها هست که در ناشناختگی غرق است. عمیق است. دسترسی به آن نیست. یا دشوار است. کار هر کس نیست. کار هر کشتی نیست. کار هر ناخدا نیست.
هویت حد ندارد. مرز ندارد. قابل حمل نیست. قابل تصرف نیست. مالکیت کسی را نمیپذیرد. هویت آزاد است. رها ست. معدن معرفت است.
اما همه کشتیهای خوب و مرغوب و همه ناخداهای درجه اول جمع و جماعت و جهان را که گرد آوریم باز همه دریای هویت را طی نتوانیم کرد. همیشه فاصلهای هست. حتی اگر بشناسیم نسل بعدی فراموش میکند. گزارش ما را از یاد میبرد. چه بسا قصههای ما را ساخته ذهن دریانورد ما بداند. دوباره به کشتی بنشیند تا خود کشف کند. از همان مسیر نمیرود. چیزهای تازه کشف میکند و به جزیرههایی میرسد که ما هم آن را نشانی داده بودیم. چیزهایی شکار میکند. ماهیان عجایب میبیند. اما باز به همه دریا نمیرسد.
آخر این دریا حیرت است و بس.
هویت سکاندار است
هر چه تدبیر کنی میتواند تغییر کند. آدمی نیازمند ثبات است در مقابل موجهای تغییر. وقتی دریا آرام است هویت سرخوش است و آفتاب میگیرد. از آرامی لذت میبرد و لذت میبخشد. قد میکشد. رشد میکند. ریشه میدواند. مثل عشقی و ایمانی. مثل غرقه شدن در صورت زیبایی. مثل تن دادن به طبیعت روشن و هوشربایی. اما وقتی موجها سر بر میدارند هویت گوشهایش تیز میشود. از بزم بیرون میشود. لباس رزم میپوشد. ناخدایی میشود که همه موجها و توفانها را میشناسد. میتواند در عین توفان آرامش خود را حفظ کند. تعادل کشتی را نگه دارد. هویت دریاشناس است. توفان سوار است. آناهیتا ست. مهر است. مظهر عشق و مظهر نبرد. مادر است. پیر دیر است.
هویت امر ثابت در تغییرها ست. وحدت شخصیت است در برابر موج کثرتها و بحرانها و بینظمیها و آشفتگیهای دایمی زندگی
هویت امر ثابت در تغییرها ست. وحدت شخصیت است در برابر موج کثرتها و بحرانها و بینظمیها و آشفتگیهای دایمی زندگی. آدمی به طبع میخواهد زندگی را نظم بخشد تا اداره کند. ولی تقدیر این نیست. آدمی مدام دستخوش تغییر تدبیرها ست. و هویت حافظ او ست. نظمی است آهنین. نظمی که همه بینظمیها را تحمل تواند کرد. ایمانی است که از آتش هر بحرانی سرد و سالم بیرون میآید. هر قدر هویت در کسی عمیقتر رفتارش آهستهتر و محتاطتر و گامهایش استوارتر و دیدگاناش دوربینتر. هویت جمعی هم چنین است. آنی است که در وقت بحران بیآسیب میماند. عقیدهای است که در آن تغییر راه ندارد. سکان هویت جمعی است. امری است که با حیات جمع پیوند دارد. باقی آیند و روند. این چیزی است که مدرن نمیشود. عتیق است. مرکز است. قلب است. میتوان برایش جنگید. حتی وقتی همه جنگهای دیگر بیهوده جلوه کند. جنگی مشروع و پهلوانی.
هویت بیپایان بیزوال بیمرگ
تمام تاریخ داستان جمود و حرکت است. بسیاری کوشیدهاند حرف آخر را بزنند. بسازند. یا اصلا آن را پیدا کنند. یکی برای متن مقدس معنایی ازلی ابدی یافته و آن را به مثابه سنگواره ای فهمیده است و میکوشد همه را قانع کند که همین حرف آخر است و متکایش آن است که این حرف خدا ست. آه آری قرآن کلمه الهی است. حرف خدا ست. ولی حرف تو حرف آخر نیست. کلمه الهی نیست. کلمه الهی پایان ناپذیر است. این سنت الهی است. تو چگونه این سخن بیزوال و توبرتو و هزارلایه تمام ناشدنی را بر سنگ فهم خود نوشتی؟ چگونه آن را به خداوند نسبت میدهی؟
جهان، جهان حرکت مداوم است. دریایی است که موج میخورد و نمیایستد. هر امر اصیل و بنیادین هم چنین است. ایستا نیست. ایدئولوژی نیست. مانیفست حزبی نیست. سنگواره نیست. کهنه نمیشود. مدام در کار نوشدن است. خلق مدام است. عالم نمیایستد. حیات متوقف نمیشود. من میروم. تو میروی. ما میرویم. و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام. من و توی رفتنی و زوالپذیر چطور سخن زوال ناپذیر را میتوانیم در بند کنیم؟
آفرینندگان جهان مثل آفریننده جهاناند. ایده را در حرکت میفهمند. حیات را زندگی را سیاست را جامعه را تربیت را آدم را و دانش آدمی را. هر چیزی که به او میرسد به دیگران میرساند. منتقل میکند. خود را آخر جهان نمیبیند. جهان آخری ندارد. مردمی که در انتظار آخرالزماناند دست بستهاند. منتظرند همه چیز تمام شود. تصور میکنند در آخر جهان ایستادهاند. همه چیز را شناختهاند. همه حیات را دانستهاند. تاریخ به انتهای خود رسیده است و اینک آخرالزمان!
هیچ کس ساعت آخرالزمان را نمیداند. برای من، برای تو، برای این سیاست، برای آن تدبیر، برای این معماری، برای این سنت، برای آن ابداع آخرالزمانی هست. پایانی هست. اما این پایان جهان نیست. من و تو جهان نیستیم. ما آینهای از هزاران آینه جهانایم. به اندازه وسعت وجودی خود نوری، رنگی، منظری را بازتاب میدهیم. درک ایستا از جهان با خصلت آینه وش وجود ناسازگار است. این آینه محتمل بینهایت رنگ و نور است.
هویت در قدیم فقط از آن خداوند بود. سخن همه جا درباره او ست. هویت از آن او ست. دیگران هویتی ندارند. همه در ذیل هویت او هویت مییابند. و این هویت صورتی از صورتهای بینهایت خداوندی است. لاجرم بیپایان است. بیزوال است. هر بار از نو جلوه میکند. در هر دوری طوری است. معرفت ما از هویت نیز چنین است. در هر دوری طوری است. نه به همه هویت میرسیم که محال است و از توان فرد و جامعه و تحقیق بیرون است و نه نیازی هست به چنین معرفتی نزدیک به محال. حتی گیرم کتابی در صد جلد نوشتیم. دانشنامهای در صد جلد آوردیم. همه درباره هویت ایران و ایرانی. چه کسی میتواند بگوید این سخن آخر است. و در هر صفحه آن کتاب بزرگ که نوشتهایم معنایی هست که طور دیگری میتابد اگر خوانندهای امروز بخواند یا فردا یا صد سال بعد. و اگر صد خواننده هم امروز بخوانند باز صد تعبیر از آن خواهند کرد.
هویت کتابی است گشوده که نویسندگان بسیار دارد. کتابی تمام شده نیست. کتابی است در حال تکوین.
هویت کتابی است گشوده که نویسندگان بسیار دارد. کتابی تمام شده نیست. کتابی است در حال تکوین. بخشی از آن در این هزاره و آن هزاره بازتابیده است. بخش بیشتری پنهان است. کاشفاناش نیامدهاند. دانشاش پیدا نشده است. منظرش شناخته نیست. هویت غیبی دارد. آن غیب کمی امروز کمی فردا آشکار میشود اما بخش بزرگ آن ناپیدا میماند. پیدا شد هم باز گوشه دیگری از آن در غیب میماند. این غیب بخش ذاتی شناخت ما ست از خود و خدا و تاریخ و هویت و فرهنگ.
هویت در هر دوری از نو ساخته میشود بدون اینکه همه آن تغییر یابد. مثل فرزند خانوادهای است که از پدر و مادر خود و پدر و مادر آنان و همینطور تا دهها نسل پیش از ایشان میراث میبرد. هر فرزندی این میراث را طوری میفهمد که هم با فهم دیگران مشترک است و هم از آن متمایز است. تشبیهی دارد و تنزیهی دارد.
هویت جامد و ثابت و نوشته بر سنگ نداریم. نمیتوانیم داشته باشیم. و هر کس با چنین ادعایی آمده است رفته است و ادعای خود را با خویش به گور برده است. مردمانی دیگر آمدهاند و فهم تازهای آوردهاند. فهمی که به معرفتهای پیشین ارتباط دارد اما عین آن نیست. و از آن متمایز است اما خارج از آن نیست. هویت را جمع میسازد. و جمع هرگز نمیمیرد. حتی با بمب اتمی. با قحطسال. با جنگ. با زلزله. با هر چه تصور کنیم. جمع زنده است و بیزوال. مردمان روند و آیند و زندگی ادامه دارد. کسی که هویت را فارغ از این روند و آیند بفهمد اصولا هویت را نفهمیده است!
ما سهم خود میگزاریم و میگذریم. دفتر به دیگران میسپاریم. همانطور که رودکی کرد و سنایی کرد و عطار کرد و سعدی و مولانا و حافظ کردند. همانطور که فارابی کرد و خواجه نصیر کرد و خواجه نظام الملک کرد و رشیدالدین فضل الله کرد. همانطور که بیهقی کرد و فردوسی کرد. وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ. و ما عزیزتر از محمد نیستیم. بزرگتر از او نیستیم. داناتر از او نیستیم.
مثال عالی هویت و معرفت هویت همان پیرمردی است که گردوبنی میکاشت. گفتند میوه این درخت به تو نمیرسد چرا میکاری؟ گفت دیگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند.
هر نوع هویت جامدی که آدمی را در این زنجیره حیات نبیند اسباب خسران و جمود و تعصب و جنگ است. اسباب کینتوزی است. هویت قبیله است که با همه دنیا غیر از اعضای قبیله بیگانه است و دشمن است. هر تماسی را با دیگران مذموم میشمارد و هر که از تنگنای قبیله بیرون رفت را مطرود میسازد.
مثال عالی دیگر برای هویت آینه است. و در هویت جمعی آینهخانه است. آینهات دانی چرا غماز نیست زان که زنگار از رخش ممتاز نیست.
ادامه دارد …
- بخشهای پیشین را در اینجا بخوانید:
2 پاسخ
فاش می گویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بله افتخار میکنم که شاگر استاد جامی بوده ام و از محضرشان آموخته ام ایشان برای من همواره یک اسطوره بوده و هستند و براشون طول عمری چون همیسه با عزت توام با آرامش آرزو میکنم
خدایی چیزی از این متن فهمیدی؟! شرافتا راستش رو بگو چون من واقعا معنایی در آن ندیدم.
دیدگاهها بستهاند.