نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت…
زخمی که دوباره سر باز میکند. تصویر دخترک باز پیش چشمها گُر میگیرد که دارد لبخند میزند و رو به دوستانش میگوید :«بچهها نخندید…». قلبهای مردم به تماشای بارها و بارهای خوانش او از ملودی «سلطان قلبم» طپش میگیرد. حکایت زندگی کوتاهش باز بغضها را میشکند. به خواندن رنجهای رفته بر تن و جان نحیفاش، اشکها در خفا و خوف صورت مردمی را خیس میکند. در آن ونِ سرد و تاریک چه بر سر او آمده بود؟ آخرین ساعتهای زندگیاش به چه درکی از این دنیای دون رسیده بود؟ دخترکی تنها در دل شبی تاریک، در داخل ونی که هی دور شهر چرخ خورده بود تا آن چند مرد حقیر بتوانند ساکتاش کنند. خفهاش کنند. مگر چه زوری در پاهای او بود که چندین نفری به سرش ریخته بودند؟
ون چقدر خیابانها را بالا و پایین کرده بود تا دخترک نفسهایِ زندگیاش به شماره بیافتد. آن هم درست در انتهای تنها روزی که برای اولین و آخرین بار، توانسته بود اندکی آزادی را مزمزه کند. و حالا در زیر پوتینهای آنها داشت هزینهی گزاف آن اندک آزادی را میچشید. طلوع روزِ آزادی او به غروب جان او در انتهای شب، ختم شده بود.
در آن ون چه به او گذشته بود که مادرش از نعش دخترش اینگونه گفته بود:«بینی نیکا کاملا خُرد شده بود، پیشانیاش شکسته بود و جمجمهاش به دلیل ضربات پی در پی با جسم سخت متلاشی بود و چهره او به سختی قابل شناسایی بود.»
گویی از پس این روایتِ تازه از سرگذشت آخرین لحظات زندگی او، آخرین خیابانها و معابری هم که زیر قدمهای کوچک او، طی شده بود؛ داشت حسوحالی دیگری را در ذهن مردم میکاشت. بلوار کشاورز که همیشه حالوهوای شور و شوق زندگی را میدهد. جیکجیکِ لای شاخههای درختانش، مزهی زندگی را به مردم شهر میچشاند. آخرین تصویری که آنروز شوم، از این بلوار بر ذهن او کاشته بود؛ چه نسبتی با این زیباییها میتوانست داشته باشد؟ آن لباسشخصیها پای کدامین درخت، انتظار او را کشیده بودند برای دستگیریاش؟ رئیس آن یگان مخوف، روی کدامین نیمکت از بلوار چندک زده بود تا تکتک اعضای گروهش را توجیه کند برای لحظهی یورش؟ آن ون یخچالدار با آن لوگوی گولزنکاش، کجای بلوار پارک شده بود تا سرنشینانش، به بیسیم و …نقشهی دستگیریاش را با عوامل بیرون ردوبدل کنند؟
و از دل این واگویهها، باز یادِ این دخترک زیبا بود که به دلها راه باز میکرد و مردم دوباره به سروقت مرور احوالات گذشتهی دخترک رفته بودند. دخترک سرشار از طعم زندگی بود. تازه قدم به قدم داشت راههای استقلال خود را تجربه میکرد. سرزنده و شاداب بود. خیلی رُک بود. بلندپرواز بود. مهربان بود. اصرار داشت مستقل باشد حتی چند وقت پیشتر با اینکه نیاز مالی نداشت؛ رفته بود و در کافه گُدار، باریستا شده بود. داشت خودش را برای مهاجرت از ایران آماده میکرد. خیلی کلهشق بود. صریح بود. به قول دوستانش دل و زبان یکی بود. دوباره مردم از یاد و خاطرهاش سراغش را گرفته بودند:«اصلا اهل این نبود که پشت کسی صحبت بکند. هر حرفی داشت، توی روی طرف میگفت. هر وقت دوستانش با هم دعوا میکردند، دنبال این بود که آنها را با هم آشتی بدهد. برونگرا بود و در هر جمعی که بود، زود با همه جور میشد. خیلی مستقل بود.»
و حالا این روایتها با روایت خون او، رنگ و جلایی دیگر میخورَد. خون اوست که از هر دروغ و فریب و حیلهای عبور میکند. خون دخترک از داخل تاریک و سیاه آن ون، راه به بیرون باز میکند و حقیقت را اگرچه کهنه و خونآلود، نمایان میکند. حقیقتی که تصویر او را، از دل آن شب شوم بیرون میکشد و چهرهی تازهتری به آن دخترک نحیف و لاغر میدهد. او حقارت و پستی و زبونی را با فریادهای خود در دل آن ون تاریک به جان آن بسیجیان مسلط کرده بود. سر و دست و پای او که زیر هجوم ضربات باتوم آنها به تقلا افتاده بود و زبانی که به ترس و دلهره دچار نشده و آنها را به دشنام خطابشان کرده بود. گویی حس ناپاکی را در عمق روح و روان آنها کاشته بود. او اگرچه زنده از داخل تاریک و سرد آن ون، پا به بیرون نگذاشته بود؛ ولی روایت شجاعت و دلیریاش به زمزمهی مردم درآمده بود. مردم اگرچه به واگویههای خود از این واقعه، درد و رنجشان داغتر میشد. ولی به روایت سینه به سینهشان، حالا داشتند حلقههای گموگور دیگر دنائت و پستی را از دل این روایت بیرون میکشیدند. ظریفی توئیت میکرد :«دارم به راننده ماشین یخچالدار فکر میکنم که شب ماشین رو بُرده دم خونه، یه شیلنگ گرفته خون رو از یخچال شسته و فرداش بستنی پُر کرده. آورده پخش کرده تو سوپر مارکتها.» و دیگری به اسامی ریز و درشت کلی سردار در پای اسناد این پلیدی اشاره میکرد. تکتک آن سرداران، جمله به جملهی این گزارش هولناک را خوانده بودند و دم برنیاورده بودند. آنها آن پستی و حقارت را کجای دلشان توانسته بودند چال کنند؟ چگونه توانسته بودند جلسات خود را با روایت دورهمی این گزارش، ادامه دهند؟ چگونه توانسته بودند به چشم همدیگر نظاره کنند و مظلومیت دختر به سر زبان هیچکدامشان نیامده بود؟ آن سرداران، یحتمل به خانهی خود هم که بازگشته بودند؛ دختر خود را به مهر و محبت در آغوش گرفته بودند. ولی چشمهای روشن نیکا از دل تاریک و سرد آن ون، داشت به عمق روح و روان آنها چنگ میانداخت و تا عمر داشتند؛ نمیتوانستند ذرهای از صداقت و راستی را به زیر سقف زندگی خانوادگی خود ببرند.