بخش اول
هایدگر در “چیست آنچه تفکر میخوانند” دربارۀ دست مینویسد:
شاید اندیشیدن نیز چیزی است درست مثل ساختن کابینت. به هر حال، آن نوعی کارِ دستی (Hand-werk) است. با دست رابطۀ خاصی دارد. بنا بر تصور معمول، دست جزیی از انداموارۀ بدن ماست. اما ذاتِ دست را هرگز نمیتوان با آن عضوی تعریف کرد، یا بر اساس آن عضوی توضیح داد، که میگیرد. میمونها نیز دارای اعضایی هستند که میگیرد، اما آنها دست ندارند. دست یکسره غیر از هر عضوی است که میگیرد: چنگالها، پنجهها و دندانهای نیش ــ به سبب مَغاکی در ذات آن. فقط موجودی که میتواند سخن بگوید، یعنی بیندیشد، میتواند دست داشته باشد.
دست فقط نمیگیرد و به چنگ نمیآورد، فقط فشار نمیدهد و نمیکشد. دست میدهد و میگیرد، آن هم نه فقط اشیاء را، بلکه به سوی دیگران دراز میشود و به گرمی دست آنها را میفشارد. دست نگاه میدارد. بار میبرد. طراحی میکند، چه بسا از آن رو که آدمی نشانه است.
این اندیشهای در باب دست به وسیلۀ متفکری است که قلم به دست است. هایدگر فقط با قلم مینوشت و از ماشین تحریر استفاده نمیکرد و چنانکه دریدا در مقالهاش ” دستِ هایدگر” ( ص ۳۶ کتاب Psyche خود، ترجمه انگلیسی) به آن اشاره میکند، نیچه نیز با آنکه نخستین متفکر غربی است که ماشین تحریر داشت و عکسی از آن موجود است هرگز از آن استفاده نکرد. اینها با دست مینوشتند. هایدگر کارِ دستی میکرد در حالیکه کار فکری میکرد و عقیده داشت که هر کس کار دستی(Hand-werk) میکند کار فکری میکند و کار دستی و حرکات دست او مسبوق به فکر است و اساسا دست را فکر و به طبع زبان به کار میگمارد. او همانجا در ادامۀ تحلیل خود در بیان معنای دست به کارکردهای دست، در مقام یک پدیدار، میپردازد و مینویسد:
اما کارِ دست گونهگونتر از آن است که ما معمولاً تصور میکنیم. دست فقط نمیگیرد و به چنگ نمیآورد، فقط فشار نمیدهد و نمیکشد. دست میدهد و میگیرد، آن هم نه فقط اشیاء را، بلکه به سوی دیگران دراز میشود و به گرمی دست آنها را میفشارد. دست نگاه میدارد. بار میبرد. طراحی میکند، چه بسا از آن رو که آدمی نشانه است. دستها در هم قلاب میشوند، آنگاه که این حرکت قرار است انسان را به صفا و خلوص ناب خود برساند. همۀ اینها دست است، ومهارت و کارِ دستیِ واقعی است.
اما چرا از نظر او چنین است؟ و حیوان با آنکه میگیرد و چنگ میزند و به دندان و پنجههای خویش میگیرد اما دست ندارد تا خود را بسط دهد و منتشر کند و از جهان خویش بگوید و فقط انسان دست دارد. انسان است که با دست خود و حرکات حساب شدۀ آن از عالم خود و مقصود خود میگوید و دست پیکان اوست. حتی آن گاه که قصدِ بیقصدی میکند و دستهای خود را رها در فضای اطراف خود آزادانه به حرکت میآورد از عالم خود و عالم پیرامونیِ (Umwelt) خود میگوید. شاید با توجه به عبارتی که هایدگر در درآمدی بر متافیزیک (مجموعۀ آثار جلد ۴۰، ص۴۸ متن آلمانی) میگوید این تفاوت دست انسان و مشابه آن در حیوانات را باید در آن دانست که حیوان را عالم و عالمی پیرامونی نیست. “عالم همواره عالم روحی است. حیوان را عالمی، نیز عالمی پیرامونی(Umwelt) نیست.” حیوان عالم ندارد، اما نه به آن معنا که سنگ عالم ندارد، بلکه حیوان محروم از عالم است و محرومیت در او نفیِ امکانِ عالم داشتن، مثل مورد سنگ، نیست.( برای تفصیل این بحث ر.ک. به فصل ششم کتاب دریدا، دربارۀ روح، هایدگر و این مسأله، با ترجمه همین قلم. نشر ثالث) سنگ عالم ندارد بدون آنکه مثل حیوانات محروم از داشتن عالم باشد. اجمالا میتوان گفت، حیوان عالم ندارد، از آن رو که “عالم همواره” متعلق به روح است تنها موجودات روحی، چنانکه در این قطعه آمده است، عالم دارند. در مقایسهای که هایدگر میکند عالم داشتن و محرومیت از عالم داشتن را میتوان دید. دست انسان از عالم انسانی میگوید، پس از خود درمیگذرد و به فراتر از خود اشاره میکند. میتوان گفت دست اسباب بسط و گسترش او در عالم خود است و آنِ حیوان از این حیث خاموش است و عالمی را نمیگسترد و القا نمیکند. آن همان است که آنجاست و نه بیش از آن. اگر توانایی بر عالم داشتن و همزمان محروم بودن از آن نمیبود این مقایسه ممکن نمیبود و معنایی نمیداشت. هایدگر در ادامه مینویسد:
هر آنچه معمولا کار دستی میدانیم و به همان بسنده میکنیم و فراتر نمیرویم، پایهاش در اینجا گذاشته میشود. اما اشارات و حرکات دست همه جا از معبر زبان میگذرد، آن هم درست آن گاه که خالصترین است، یعنی آنگاه که انسان سخن میگوید، حال آنکه خاموشی گزیده است. اما انسان از آن رو [و مادام که insofern] سخن میگوید، میاندیشد؛ و نه برعکس، آن طور که متافیزیک هنوز بر آن است. هر حرکت دست در هر کاری که میکند همراه با تفکر است. همۀ کارهای دست بر بنیاد تفکر است. از این رو تفکر خودْ سادهترین و در نتیجه دشوارترین کارِ دستی انسان است، به ویژه اگر بتوان در موقع مقتضی به آن پرداخت.
با توجه به تحلیل پدیدارشناسانۀ دست میتوان گفت انسان موجودی ناطق است، آنگونه که بدن او سخن میگوید، آن هم زمانی که او “خاموشی گزیده است”، بدنِ او، دستِ او، سخن میگوید.
مقتضای کار دستی اعلام شدنِ تفکر، “سادهترین و دشوارترین کارِ دستی انسان”، در اینجا ملازمت و همراهی دست با تفکر است. حتما به یاد دارید که یاسپرس در کتاب زندگینامۀ فلسفی من (ترجمۀ عزتالله فولادوند. هرمس ص ۱۳۶) دربارۀ ایامی چند که با هایدگر همخانه بوده مینویسد: “در آن زمان، روزهایی که با هم بودیم… بیهیچ ملاحظه با هم گفتگو میکردیم و از گفتن آنچه دیده بودیم ابا نداشتیم . مثلا هایدگر چون میدید که من صبح دیر از خواب برمیخیزم و روی کاناپه دراز میکشم و مدتی را به تفکر میگذرانم، میپرسید: پس شما چه وقت کار میکنید؟” لابد هایدگر در دل میگفته این چه فیلمی است که بازی میکنی، این ژست تفکر! تفکر به این نیست که مطابق برنامه روزانه آن هم در ابتدای روز آدم دراز به دراز روی کاناپه بخوابد و در تصورات خود غوطه بخورد. حال با خواندن این قطعه از هایدگر دربارۀ دست و تفکر میتوان دید که او تا چه اندازه در آن خردهگیری و طعنهاش جدی بوده است. هایدگر چنانکه دیدیم بر آن است که “انسان از آن رو که سخن میگوید”، و بالطبع از آن رو که با دست مینویسد یا به سخن گفتنِ شفاهی و نوشتاری میپردازد، “میاندیشد”. معلوم است که او در تصورات خود فرو رفتنِ بدون ابزار، بدون دست، را قبول نداشته است. پس اعتراض میکرده است که “چرا وقتت را تلف میکنی!” افکار بدون دستهای به ثمر رسانندۀ افکار، بدون دستهای ثبتکنندۀ افکار چیزی جز اوهام و تصورات خود را به آسمان فرستادن نیست. تا ثبت نکنی به حال آنها فکری نکردهای. با دست تصورات منقوش میشوند. در گزارهها و عبارتها و کلمات و نقشها و بازیهای زبانی سرنوشت خود را تعیین میکنند، یا چنانکه هایدگر در همین جا میگوید “اشارات و حرکات دست همه جا از معبر زبان میگذرد، آن هم درست آنگاه که خالصترین است، یعنی آنگاه که انسان سخن میگوید، حال آنکه خاموشی گزیده است.” خاموشی گزیده است چون با دهان سخن نمیگوید اما در همان حال “انسان سخن میگوید”، چون با دست سخن میگوید. در وعاء دست. اندیشه در وعاء دست و زیر قلم شکل نهایی خود را پیدا میکند و الا میگریزد، دور میشود و به هوا میرود و از خود تصوری مبهم در ذهن ما بجا میگذارد. وقتی بعد از پیادهروی بر میگردیم که آن را ثبت کنیم میبینیم که دیگر زنده نیست جان ندارد. میبینم آن فکر زنده و پرطراوتْ ما را جا گذاشته و رفته است. آنچه حال پیش چشم ماست جسدی بیجان است. حال آنکه اندیشه آنگاه که با قوت تمام به ذهن ما خطور میکند همچون چیزی زنده و پرخون جای خود را به زور باز میکند در ذهن ما پیش میرود جوانب و اکناف و اطراف را روشن میکند و درست مثل چیزی زنده رشد و نمو میکند اما به شرط آنکه در همان حال مثل نیچه قلم به دست گیریم و ولو به اجمال ایده و اندیشۀ زندۀ خود را مثل او در حین پیادهروی ثبت کنیم. او به افکاری که در حین راهپیمایی به ذهنش میرسید حرمت مینهاد آنها را همچون حرکت و پرواز کبوتران سبکپای میدانست. تند و ناخوانا چیزهایی مینوشت و به این وسیله زندگی ایده و ایدۀ زنده را حفظ میکرد تا هنگام بازگشت به خانه در دست خود چیزی داشته باشد نه اوهام و تصوراتی بادپا و مرده. حتی به اختصار آن اندیشهها را ثبت کردن مراقبت از زندگیِ اندیشه است، گوآنکه اغلب دوستِ او وظیفۀ دشوار خواندن این خط را برعهده داشت که بیشباهت به خط اطبای بدخط نبود. (ر.ک. به آخرین یادداشتهای نیچه، نشر آگاه، ترجمۀ این قلم.، ص۴۰)
به نظر میرسد که هایدگر در اینجا به همان تعریف سنتی انسان، انسان حیوان ناطق است، ناظر است و وقتی با مورد دست و سخنگوییِ دست و تفاوت دست انسان با آنِ حیوانْ حیوانیت انسان را رفع و نفی میکند همانگونه عمل میکند که پیشینیان، آنها نیز با قوۀ نطقِ انسان حیوانیت او را سلب و رفع میکردند. یک معنای “انسان حیوان ناطق است” آن است که انسان حیوان نیست، چنانکه چرندگان و پرندگان، چون قوۀ نطق دارد. اما آنچه در کار او بدیع است آن است که او این تعریف را در جهتی غیرمعمول بسط میدهد. او مرکز ثقل آن تعریف را از انسان، موجودی که روح دارد و از همین رو ناطق است، به سمت بدن او میکشاند. اکنون میبینیم که با توجه به تحلیل پدیدارشناسانۀ دست میتوان گفت انسان موجودی ناطق است، آنگونه که بدن او سخن میگوید، آن هم زمانی که او “خاموشی گزیده است”، بدنِ او، دستِ او، سخن میگوید. پس حال انسان موجودی ناطق است، آن هم به گواهی بدنِ او. این پدیدارشناسی است که میدان جولانی فراخ به هایدگر عطا کرده است. انسان به جمیع ارکان و اجزای خود ناطق است، به ویژه با دست ها، با پیکان بدن خود. با پیکان اشارتگر خود.