سفرنامه تربون ـ قسمت چهارم (آخر)
تنظیم گزارش ها از ابراهیم نبوی
در قسمت اول و دوم و سوم این گزارش توضیح دادیم که نورالدین زرین کلک که او را «پدر انیمیشن ایران» نامیدهاند، چهل و شش سال قبل در سال ۱۳۴۹ با انیمیشن «وظیفه اول» در جشنواره انسی فرانسه شرکت کرد و جایزه آن جشنواره را برد. از سال ۱۳۴۹ تا امروز که ۴۶ سال میگذرد، زرین کلک ۱۷ انیمیشن ساخته است که برخی از آنها مانند «زمین بازی بابوش»، «تداعی»، «دنیای دیوانه دیوانه»، «اتل متل توتوله»، « امیر حمزه دلدار و گور دلگیر»، «چشم تنگ دنیادار»، « ابرقدرتها» و « عالیجنابان» (نام قبلی: بنی آدم) از شاهکارهای انیمیشن فارسی است.
زرین کلک پس از ۷۶ سال کار مداوم و زندگی در ایران، از دو سال قبل پس از تحمل سالها دشواری در کار، ایران را ترک کرد و برای زندگی به ارواین کالیفرنیا رفت. اما همچنان آثارش در ایران کمابیش منتشر می شود و نوشته هایش در داخل کشور به دست دوستدارانش میرسد. یک ماه قبل نورالدین زرین کلک به عنوان داور جشنواره «آنیفیلم» ۲۰۱۶ در تربون چک به آن کشور رفت و پنج روز در جشنواره به کار داوری پرداخت. او که تقریبا برای اغلب جشنوارههایی که در آن شرکت کرده سفرنامه نوشته است، از این رویداد نیز سفرنامهای نوشت که سه بخش آن را منتشر کردیم که از همین جا میتوانید گزارش قسمت اول، قسمت دوم و قسمت سوم آن را بخوانید. در بخشهای پیشین گفته شد که زرین کلک به دلیل بیماری ناگهانی همسرش روحی نتوانست با او سفر کند، از همین رو دخترش نگار او را همراهی کرد. آنها سفر را از فرودگاه لس آنجلس آغاز کردند و پس از توقف کوتاهی در اسلو به شهر تربون در چک رفتند. یک روز پس از رسیدن آنان افتتاحیه جشنواره برگزار شد. یک روز پس از افتتاحیه چمدان پدر و دختر با تاخیر به آنها رسید. زرین کلک در جشنواره فیلمهای آداما، راه طولانی شمال، چیکو و ریتا، پسرک و هیولا، کوه جادو، پسر فانتوم، آنومالیزا، سوسک، بچههای فراموش شده، داستانهای مردگان و چند فیلم دیگر را دید. و فیلم آنومالیزا را به عنوان بهترین فیلم انتخاب کردند. زرین کلک از وضعیت جشنواره احساس خوشایندی دارد، چرا که معتقد است تولید فیلمهای بلند انیمیشن اروپایی که تا دو دهه پیش بسیار محدود بود، خوشبختانه رو به ازدیاد گذاشته و امسال در همین جشنواره دست کم ده فیلم بلند در بخش مسابقه شرکت دارند. اینها سوای فیلمهای تجارتی پردههای عمومیست و اندکی هنریتر است. در روز آخر جشنواره میهمانان زرین کلک و دخترش یعنی فرهاد دایی نگار و فربد و کیمیا پسر و دخترشان از راه اتریش رسیدند و در روزهای بعدی با آنها بودند. با انتخاب بهترین فیلمهای جشنواره، مراسم اختتامیه برگزار شد و جوایز فیلمها اعطا شد، زرین کلک در روزهای پایانی دوستان قدیمیاش مانند جین دایچ و همسرش و همچنین جروج شویزگبل انیماتور سوییسی را هم دید. او و نگار پس از پایان جشنواره به پراگ رفتند تا آن شهر را ببینند.
فیلم «تداعی» زرین کلک را از اینجا ببینید
سه روز در پراگ
اگر بخواهیم شهر پراگ را توصیف کنیم، باید بگوییم تمام تاریخ تمدن اروپا از قرن شانزدهم در همین شهر متراکم شده است. پاریس که عروس شهرهای دنیاست، دامنی پهن و پراکنده دارد، اما پراگ عروسی است جمع و جور و زیبا. ای کاش وزیر فرهنگی مثل آندره مالرو داشت تا دستور میداد همه شهر را دودهزدایی کنند و این عروس را از چرک چهار پنج قرن گذشته بشویند. پراگ را به دفعات در دوران استالین و بعدش دیدهام و حالا همان پراگ خلوت گرد گرفته و گرسنه را شاداب و پر رونق م بینم که خوشحالم میکند. از سی و پنج سال پیش تنها نام خیابان واسلاوسکی نامستی یادم مانده است. همان شب اول با نگار میرویم گردش درآن که شانزهلیزه پراگ است و حالا سرتاسرش فروشگاههای گران و لوکس. اگر چه دیدنیهای شهر بسیار بیشتر از یک هفته گردش در آن است، اما اگر مسافری کم فرصت باشید میتوانید بیشترین آثار تاریخی و جغرافیایی شهر پراگ را در هفت هشت ساعت پیادهروی با یک راهنمای تور بجویید. شهری که خود از چند شهرک به هم پیوسته تشکیل شده و هر محله تاریخ تولد و سرنوشت خود را داشته است.
از چارلز چهارم که قصر و پل شهر از او مانده است، تا گوستاو هوزاک، رییسجمهور شیاد در دوران کمونیستی. شهری که بتهوون و موتسارت عاشق آن بودند و بخشی از عمرشان را آن جا سپری کردند و آثار خود را در آن به وجود آوردند. شهر زادگاه کافکا که وقتی آثار خود را مینوشت، نمیدانست چند میلیون انسان از دوردستها به دیدن خانهاش میآیند و دورژاک موزیسین قرن نوزدهم و میکولاش کاوان و یان سیندل و واسلاو هاول و میلان کوندرا و بسیاری دیگر.
اگر به فرض نورالدین زرین کلک در جای وزیر ارشاد جمهوری چک بود و در برابر این پرسش قرار میگرفت که چرا این برجهای تاریخی را پاک و سفید نمیکنید شاید چنین جواب میداد: «اینها سیاهی دوده نیستند. اینها سیاهی تاریخ هستند که باید بمانند و هر روز ما را یادآوری کنند از تاریخی که پدرانمان دانسته و ندانسته ساختند یا ویران کردند. از آتشسوزی سهوی یا عمدی پراگ، از کشتار جمعی یهودیان. هیتلرها و موسولینیها در تاریخ تکرار مکررند.»
نگار دستش را تا حداکثر ممکن بالا میگیرد اما نمیتواند به خط علامت روی دیوار برساند. میگوید: خوب شد من نبودم والا غرق میشدم. راهنما توضیح میدهد این خط علامت از سیلیست که آخرین بار دو سه دهه پیش در پراگ جاری شد و …
دیگر سفر کردن به قارههای دور برایم آسان نیست. آمریکا خودش یک قاره است و از لس آنجلس تا نیویورکاش برابر سفر تهران به پاریس است، چه رسد به لسآنجلس تا تهران یا پاریس یا پراگ که دست کم شانزده هفده ساعت پرواز و دو شب بیخوابی و ساعتها علافی در فرودگاههای وسط راه دارد. هر روز دریغ از دیروز. هنوز دو سه دهه بیشتر نگذشته که این همه سختگیری در پروازها پیدا شده. قدیم یک پرواز به آمریکا که میخریدی میتوانستی دو سه تا شهر وسط راه توقف کنی و هر وقت دوست داشتی میتوانستی مقصد را ادامه بدهی و در هر جای مسیر میتوانستی مقصد را عوض کنی. حالا از همان لحظه که بلیط را میخری مقید و متعهدی همان مسیر ثابت را در همان ساعتهایی که روی بلیت است پرواز کنی و هیچ چیز را عوض نکنی. سهل است برای هر نوع تغییری مجازات میشوی و باید قیمتی را بپردازی که گاه و جمعا از قیمت خود بلیت کمتر نیست.
از عجایب این سفر با هواپیمایی نروژ، قیمتهای عجیب برای ضرورتهای ساده بود. یک لیوان آب اضافه دو دلار، یک جفت دمپایی پارچهای پنج دلار و یک پتوی زپرتی پنج دلار و یک وعده غذا ۵۰ دلار، یک ساندویچ ۲۵ دلار و … شکر که نه من و نه نگار معتاد ویسکی و ودکا و شامپاین نیستیم.
ای رانندگان تاکسی، ای شارلاتانها!
فستیوال هتلی برای ما رزرو کرده بود که به خواهش من نزدیک به محله مرکزی شهر پراگ باشد. اسمش هتل «بارسلو» بود. روز پیش از پرواز خبر دادند به سبب برگزاری ماراتن در پراگ همه هتلها اشغال شده است، پس مجبور شدند هتل ما را عوض کنند و هتل «ایریس عدن» را بگیرند. این هتل هم مثل همان هتل «بارسلو» چهار ستارهای بود، اما برای رسیدن به داون تاون یا مرکز شهر باید با تاکسی و چهارصد کرون میرفتیم. رانندگان تاکسی در همه دنیا بعد از بنگاهداران املاک، شارلاتانترین کاسبها هستند و کمتر رانندهای است که از بی خبری یا بی تجربگی مسافرش سوء استفاده نکند و تیغش نزند. یک دوست آسیفایی نوشت در مسکو از هتل درآمدم تاکسی گرفتم و آدرس مقصدم را به او دادم. وقتی کارم تمام شد و آمدم بیرون تا برگردم هتلم، هتل را روبهروی چشمم آن سوی خیابان دیدم! حرامزاده!
این مصیبت صدبار بدترش سر خودم آمد که راننده تاکسی کیفم را ربود و من و خانوادهام را بی پول و بی پاسپورت و بی مدارک شخصی در استانبول جا گذاشت.
برای این که خاصیت فضولباشی و کنجکاوی خود را حفظ کنم، معمولا از همسفرانم در مورد رژیم کشورشان در مودبانهترین شکلش میپرسم و هر بار چیز تازهای میآموزم. در کانادا از خانم مارسی پیج میپرسم نظرتان در مورد حکومتتان چیست؟ میگوید راضی هستیم و من که همهی عمر در برابر حکومتم بودهام آشکارا یکه میخورم. در سنگاپور از یک خانم روس میپرسم پوتین را دوست دارد؟ میگوید او یک ژئوپولیتیشن است. از آن جوابهای دیپماتیک! از راننده چک در مورد رییس جمهورشان میپرسم. میگوید ازش متنفرم. بر خلاف سالهای ۱۹۷۰ که هیچ کس در پراگ هیچ نشانهای از حکومت نمیداد و همین نشانه نفرت بود. چکیها معتقدند اگر چه از رژیمشان منزجرند، اما دست کم اجازه دارند این نفرت را بیان کنند. من ایرانی این را خوب میفهمم.
دیوار خوشرنگ جان لنون
در یکی از میدانهای بی نام پراگ ناگهان خود را روبهروی دیوار بلندی یافتم که سرتاسر با رنگهای شفاف نقاشی شده بود و به قول مدرنیستها گرافیتی.
نقل کردند که یک بار جان لنون به پراگ رفته بود. جوانان علاقهمند با تصمیم خودشان آن دیوار را گرافیتی کردند و نام «جان لنون» را بارها و بارها روی آن نوشته بودند. شهرداری شهر که این تمرد را نپسندیده بود، آن را پاک کرد. اما فردایش دیوار رنگینتر و پرتر ظاهر شد. کشمکش شهرداری و جوانان عاقبت منتهی شد به پذیرش نظر و گرایش جوانان و هماهنگ شدن شهرداری با آنها. خانم راهنمای ما گفت اگر از این دیوار عکس گرفتید، مطمئن نباشید فردا همین شکل را دارد، زیرا در همان حالی که ما مشغول عکس گرفتن بودیم چند نفر داشتند روی نقاشیها را نقاشیهای جدید میکشیدند …
در فاصله زمانهای خالی و بیکاری که حتی خواندن مفاتیح هم تمام میشد، با نگار قرار گذاشتیم به مردم شهر نمره بدهیم. از روزی که وارد این کشور شدیم نگار به این عقیده رسید که آب چک چیزی دارد که روح زیبایی را به مردمش میبخشد، چه زن و چه مرد. من اگر چه بارها پراگ و مردمانش را دیده بودم، چنین تصوری نداشتم. از آن روز به بعد دقت کردم و دیدم پر بیراه نمیگوید. اولین زنی که زیبا یافتم همان میخاییلای خودمان بود که کارهای سفر ما را دنبال میکرد. چنان که در همان دم دیدار بی اختیار در من خزید. چشمهای سیاهش گردشی آسیبزا در چشمخانه دارد. بعد از او نمرههای زیادی دادیم که برخی بیست برایشان کم بود و ناچار شدیم مرز را تا ۱۰۰ بالا ببریم. تفریح به موقعی بود بین پدر و دختر.
روز بازگشت، نی تاشا و میخائیلا
دهم ماه می، پراگ: فردا روز بازگشت است. بنا بر این تنها روز باقی مانده امروز است. مترجمی که حرفهای مرا روز نمایش فیلمهایم ترجمه میکرد، «نی تاشا» و دختری که کارهای سفر ما را کرد «میخاییلا» قرار است ما را امروز به مدرسه انیمیشن پراگ ببرند. آدرس و نقشه را داریم. نگار همه چیز را پیشبینی کرده است. سوار تراموا میشویم و سر موقع میرسیم به ساختمان مدرسه سینمایی که در جوار ساختمان موزه ملی پراگ است. دیدار با شاگردان و معلمان و مسوولین مدرسه انیمیشن در سالن کوچکی صورت میگیرد و خانم رییس میآید به استقبال. یکی دو ساعتی گپ میزنیم و دو تا از فیلمهای من نمایش داده میشود؛ «بنی آدم» و «دنیای دیوانه». تنها سخنور مجلس، خانم رییس است که گاهی هم دچار مشکل زبان میشود. یک دختر دانشجو هم همکاریهای لازم را میکند و سالن صدا و آرشیو و غیره را نشانمان میدهد. مدرسه خیلی کوچک است و خلاف انتظار. بیش از شش هفت دانشجو و دو استاد حضور ندارند. میگویم با آنچه از مرحوم پویار و استودیو یرژی ترنکا میدانم فکر میکردم خیلی دانشجو داشته باشید. اعتراف میکنند که استودیو یرژی ترنکا به تعطیل کشیده شده است. میگویم اگر رژیم سوسیالیستی هیچ حسی نداشت، دست کم مسایل هنری و فرهنگی جدی بود، تائید میکنند.
مجسمههای سیاه
روز پیش از پرواز تور شهری گرفتیم از ۱۰ صبح تا ۴ عصر. تقریبا همه دیدنیهای دست اول را دیدیم؛ اما اطلاعات تاریخی خانم راهنما بیش از ظرفیت یک روزمان بود. پراگ شهر قصر و کاخ سنگی و یادگاریهای دود خوردهی قرون گذشته است . پراگ همچنین شهر تراموا و مترو است روی خیابانهای هنوز سنگچین. از ترکیب این إحساسها آدم آونگی میشود آویخته بین قرن چهاردهم و بیست و یکم.
امروز صبح عضلات پایم درد کرد از راه رفتن دراز دیروز تا وقتی که به عزم فرودگاه راه افتادیم. اولین مسافری بودیم که رسیدیم فرودگاه. اولین مسافری که جلوی پاویون نروژ ایرلاین ایستاد. اولین کسی که وارد هواپیما شد و اولین صندلی الف و ب را گرفتیم. یک تجربهی تازه! اینها برکات مسافرت با یک جوان است. بعد شروع کردیم به نمره دادن به مسافرهایی که وارد شدند. فمینینها تا ۱۹ نمره آوردند و مسکولینها با سلیقهی کامل نگار انتخاب شدند. هر چه او خسیس است، من دست و دلبازم. ردیف نمرهها تا ۱۸ و ۱۹ رفت اما ۲۰ مال خداست که هم جمیل است هم احسن الخالقین!
هنوز گرم نشدهایم که میرسیم اسلو. توقف در اسلو خیلی کوتاه است و ما هم با تاخیر ناخواستهای که طیاره دارد بدمان نمیآید پرواز بعدی از اوسلو به لس آنجلس را از دست بدهیم؛ بلکه یک شب بخوابیم اسلو. تاخیر ۱۶ دقیقهای اما کارساز نیست و ما با فرصت کافی میرسیم به پرواز اسلو ـ لس آنجلس.
در پنج روز داوری فرصتی نماند حتی پیامهایم را نگاه کنم. بعدش هم که این همه رسانه از ایمیل و فیسبوک و وایبر و تلگرام و سیستمهای دیگر کی وقتی گذاشتند که دستم به کاغذ برسد. لعنتیها!
تصمیمم را قطعی میکنم و کپی اول کتاب ابراهیم نبوی را دست میگیرم.
زندگی پر از صحنههای جالب و هیجانانگیز است اما تا پیش از آن که بهش عادت کنی. فکر نکنم خود بهشت موعود هم از این قاعده مستثنا باشد. تا ابدیت حوری و جوی شیر و عسل؟ اگر چشمهای من لنز دوربین من باشند ـ که هستند ـ دست کم دو صحنهی عکاسی فوقالعاده را ناظر بوده است:
الف: صحنهی دیدار مردم از برج آسترو نومیک (نجومی) پراگ. یک توریست اگر حق و اجازه داشته باشد فقط یک جا را در پراگ ببیند حتما این برج را انتخاب میکند. چرا که اولا چهارصد سال از عمرش میگذرد. ثانیا سر هر ساعت دوازده حواری عیسا مسیح از جلوی پنجرهای رد میشوند که بسیار دیدنیاند. در این لحظهها سیل جمعیت است که برای نظاره برج زیر برج جمع میشوند با سرهای رو به بالا و نگاههای منتظر. اضافه کنید به این صحنه دوربینهای همراه و موبایلهایی را که مثل شکارچیهای صبور بیحرکت میمانند تا صید خودش را نشان دهد. همانطور که نگار میان جمعیت داشت همراه بقیه عکس میگرفت، من از زاویه روبهرو از آن جمعیت متراکم و بی حرکت و صدها دوربین چشم به هوا و چینیان موبایلدار مشغول شکار بودم.
ب: هواپیماهای بین قارهای امروز کمتر ممکن است مجهز به مونیتورهای انفرادی و بیشماری فیلم و نمایش و سریال و گیم و شطرنج و تخته و بریج و ورق و هزار بازی دیگر برای مسافرانشان نباشند. وقتی هواپیمایی بین قاره آمریکا و آسیا یا اروپا در پرواز شبانه است و سیصد چهارصد مسافر باید ده دوازده ساعت سرشان به بازیچهای گرم باشد و هر کدام فیلم خود را تماشا یا گیم خود را بازی کند، صحنهای غیر متعارف پیدا می شود. کافیست بلند شوی و در راهروی دراز بین صندلیها بروی به سمت دستشویی؛ ناگهان متوجه صحنهای میشوی که بارها دیدهای اما نه با چشم دوربین شکارچی. در یک چشمانداز لانگ شات صدها مانیتور و در هر کدام موجوداتی متفاوت و حرکاتی ناهمخوان.
روز یازدهم می از اوسلو راه افتادهایم برخلاف جهت گردش خورشید یا همراه با گردش زمین. پس همان روز یازدهم می میرسیم به خانه :HOME SWEET HOME
ذکر علت نگارش این سفرنامه و اهمیت آن
در آن مدت که ما را وقت خوش بود؛ یعنی دوران طلای انیمیشن در کانون به سبب فیلمهایی که میساختم و انگیزههای دیگر زیاد به سفر میرفتم. اتفاق را برخی از این سفرها را یادداشت و بعد فراموشش میکردم. اخیرا هنگام جمعآوری یادداشتها آن سفرنامههای فراموش شده را دیدم و خواندم. با همهی ضعفها و کمبودها و خطاهای املایی و انشایی، چنان طعمی به من داد که شراب کهنه به مذاق خواجهی دهر. دانستم چندان هم بیخاصیت نیست این نوشتهها اگر نه برای خودم باری شاید برای فرزندانم به عنوان میراثی مزجاه.
نورالدین زرین کلک، می ۲۰۱۶، ارواین کالیفرنیا