اگر با شماره تلفن-۷ ۶۶۷۰۵۱۰۱ تماس بگیرید با اولین بوق خواهید شنید: «تالار وحدت، بفرمایید!». شاید هنگام تماس با سایر سازمانها و نهادها تفاوت چندانی نداشته باشد آن که تلفن را جواب میدهد کیست اما در مورد تالار وحدت قطعا تفاوت میکند. صدایی که میشنوید متعلق به مردی ست که از خرداد ۱۳۵۴ در تلفنخانه تالار وحدت (رودکی سابق) مشغول به کار است یعنی درست هشت سال پس از ساخته شدن این تالار.
آشنایی با تالارهای وحدت و رودکی
این تمام آن چیزی نیست که این تلفنچی را به تاریخ شفاهی تالار وحدت تبدیل کرده است. هنگامی که میشنوید غلامعلی صابری ۶۶ ساله نابینا نیز هست و حدود یک میلیون و ۱۰۰ هزار شماره تلفن ثابت و ۹ هزار و ۶۰۰ شماره موبایل حفظ است حیرتتان بیشتر میشود.
هفته دفاع مقدس بهانهای شد تا سراغ غلامعلی صابری برویم و به مدد حافظه شگفتیآفرینش از آنچه در آن سالها خصوصا از ۱۰ اسفند ۱۳۶۶ به واسطه حملات موشکی عراق به شهر تهران بر ایران و تهران و به طور مشخص بر تئاتر و تالار وحدت گذشت بپرسیم.
متولد اول مهر ۱۳۲۹، پامنار
غلامعلی صابری با ذکر تاریخ و محل تولدش میگوید: «من متولد اول مهر ۱۳۲۹ هستم و هنگام تولد بینا بودم. دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان «امیر معز» در خیابان پامنار گذراندم. سپس برای ادامه تحصیل به مدرسه «پهلوانی» در خیابان ری رفتم و بعد از سه سال که در این مدرسه بودم وارد دبیرستان «مروی» و سال ۱۳۴۷ از این دبیرستان فارغ التحصیل شدم.»
آغاز تاریکی
تلفنچی تالار وحدت در مورد چگونگی نابینا شدنش میافزاید: «در اواخر شهریور ۱۳۴۷ دچار بیماری خاصی شدم. به گونهای که از موهای سرم تا ناخنهای پایم قرمز شد و تبم بالا گرفت. آن زمان در تهران تعداد دکترها کم بود، با وجود این نزد چند دکتر رفتم که تشخیص یکی از آنها این بود که چون در کودکی سرخک نگرفتهام، اکنون به آن مبتلا شدهام که بسیار سختتر از دوران کودکی خواهد بود؛ به گونهای که ممکن است بهبود نیابد یا این که عوارضی ایجاد کند. بیماری من شش ماه طول کشید.»
او در مورد لحظه نابینا شدنش میگوید: «صبح روز اول فروردین ۱۳۴۸ وقتی از خواب بیدار شدم، دیگر چشمهایم نمیدید. خواهرم را صدا زدم و به او گفتم به مادر چیزی نگو اما من نمیبینم! خواهرم موضوع را با پدرم در میان گذاشت و پدرم موضوع را به صاحب کارش گفت. او ما را به دکتر متخصص چشم معرفی کرد. دکتر از دست رفتن بیناییام را تایید کرد اما امید داد که ممکن است بهبود یابم. چهار عمل جراحی روی چشمهایم انجام شد که ای کاش انجام نمیشد و همه بینتیجه بود.»
خانهنشینی
صابری در مورد تغییر ناگهانی شرایط زندگیاش پس از نابینا شدن توضیح میدهد: «بعد از این اتفاق خانهنشین شدم و همه دوستان دوران دبستان و دبیرستانم از من فاصله گرفتند که ضربه روحی بزرگی برایم بود. بعد از دو سال، روزی یکی از همسایههایمان که خانمی تحصیلکرده در رشته پزشکی بود، به دیدنم آمد. او درباره مدرسه نابینایان با من صحبت کرد که در خیابان ظهیرالاسلام قرار داشت و گفت با مسئولان این مدرسه صحبت کرده است تا به من در یادگیری خط بریل و آموزش برخی کارهای هنری، فرهنگی کمک کنند.»
نخستین روز در مدرسه نابینایان
صابری ادامه میدهد: «این خانم هر روز صبح مرا به مدرسه میبرد و عصر بعد از تمام شدن دانشگاهاش ، دنبالم میآمد. حدود ۵۰ روز به همین منوال گذشت تا این که من از او خواستم اجازه دهد یک روز خودم به تنهایی از مدرسه برگردم. او با تعجب گفت از این کار من خیلی هم خوشحال خواهد شد! طی کردن مسیر خانه تا مدرسه چیزی حدود ۲۰ تا ۳۰ دقیقه طول میکشید. روزی که قرار شد به تنهایی برگردم ساعت چهار عصر مدرسه تعطیل شد و من حدود ساعت هشت شب به خانه رسیدم! آن زمان عصای سفید هم در کار نبود، هر چند بعضی از افرادی که مشکل من را داشتند از چوبدستی استفاده میکردند، اما من دوست نداشتم چنین کاری کنم. بعد از چهار ساعت دستم که به در خانه خورد، نفس راحتی کشیدم. آنجا بود که دیدم همان خانم پشت سر من است! او گفت: از همان لحظهای که از مدرسه خارج شدی دنبالت کردم؛ دیدم که در جوی آب افتادی و با تیر چراغ برق برخورد کردی؛ خواستم کمکت کنم اما با خودم گفتم، نه بگذار عادت کند.»
شیوهای عجیب برای درس خواندن
صابری در مورد تحصیلات دانشگاهیاش میگوید: «زمانی که در دانشکده هنرهای دراماتیک (دانشکده سینما – تئاتر دانشگاه هنر فعلی) در رشته تئاتر پذیرفته شدم، همان خانم تمام دروس را با صدای خودش برای من ضبط میکرد و من با گوش دادن آنها به محتوای دروس پی میبردم که تشویق استادانی چون صدرالدین شجره و اکبر زنجانپور را به دنبال داشت.»
نابینایی روی صحنه تئاتر
صابری در مورد نخستین نمایشی که در آن بازی کرد، میافزاید: «وقتی در دانشگاه هنرهای دراماتیک در یکی از کارهای استاد حمید سمندریان به نام «پنچری» بازی کردم، روزنامهها تیتر زدند؛ یک نابینا روی صحنه تئاتر! مقامات عالیرتبه کشور به دیدن آن نمایش آمدند.»
معجزه تئاتر
او لحظهای را که زندگیاش تغییر کرد، اینگونه به خاطر میآورد: «بعد از اتمام نمایش، وزیر فرهنگ روی سن آمد و بعد از احوالپرسی، به من گفت چیزی از او بخواهم، چیزی که خوشحالم کند. به او گفتم: در حال حاضر در استخدام سازمان رفاهی نابینایان و در آنجا مشغول به تدریس هستم و این نمایش هم در رابطه با فعالیتهای کلاسیام است و دستمزدی بابت بازی در آن نمیگیرم. در آینده قصد ازدواج دارم، ولی حقوق سازمان، کفاف زندگیام را نمیدهد و اگر بتوانم کاری دولتی پیدا کنم خوشحال میشوم. او همان لحظه یادداشتی برای من نوشت و گفت فردا نزد مدیر عامل تالار رودکی برو و این یادداشت را به او بده. فردای آن روز به تالار رودکی رفتم و یادداشت را به عابدین زنگنه، مدیر عامل وقت دادم. او هم بیدرنگ مسئول یکی از بخشها را احضار کرد و به او گفت گویا تلفنچی میخواستی؟! او هم گفت بله. زنگنه گفت، بفرمایید، این هم تلفنچی که آقای وزیر معرفی کرده! به این ترتیب از پنج خرداد ۱۳۵۴ در تالار رودکی (تالار وحدت کنونی) مشغول به کار شدم.»
کاربلد بودم
او میگوید: «من در مدرسه «فضایلی» و در وزارت کار دورههای اپراتوری دیده بودم و مدرک داشتم. وقتی پشت دستگاه نشستم مشکلی نداشتم و کار را بلد بودم.»
احضار برای کروات و تراشیدن ریش
صابری درباره نوع لباس پوشیدن و توجه به آراستگی ظاهرش میگوید: «من قبل از انقلاب با کراوات سر کار حاضر میشدم. بعد از انقلاب از من خواستند کراواتم را باز کنم و ریشم را نزنم، اما من مثل گذشته سر کار میرفتم. این موضوع به گوش آقای خاتمی، وزیر ارشاد وقت رسید. یک روز تلفن زنگ خورد و با من کار داشتند. کسی که آن سوی خط بود خودش را مهدوی از دفتر آقای خاتمی معرفی کرد. او از من خواست فردای آن روز ساعت هشت صبح به دفتر آقای خاتمی بروم. آن زمان، برخلاف حالا که منزلم نزدیک تالار وحدت است در میدان امام حسین، خیابان ایرانمهر ساکن بودم. فردا صبح کت و شلوار انگلیسی خاصی را که داشتم، پوشیدم و ادکلن زده و مرتب عازم دفتر آقای خاتمی شدم. وارد دفتر که شدم آقای مهدوی با صدایی متعجب گفت: شما؟! گفتم من صابری هستم. گفت صابری؟! گفتم بله. گفت فکر کردم از آمریکا آمدهاید! گفتم آمریکایی یعنی چه؟ من از میدان امام حسین میآیم! گفت بفرمایید بنشینید. آقای خاتمی مهمان داشت. مهمانش که رفت، من وارد اتاق آقای خاتمی شدم. بعد از سلام و احوالپرسی، گفت خیلی شکایت داری! گفتم خدا کند خوبان از ما شکایت نداشته باشند. گفت بنشین. نشستم. گفت: گفتهای اگر بزرگترها از من سوال کنند که چرا حرف گوش نمیدهم، توضیح خواهم داد، حالا چه توضیحی داری بدهی؟ گفتم جناب خاتمی، من آدمی تحصیلکرده هستم. به دستگاههای زیمنس، اپراتور و آیتیتی هم اشراف دارم. ساعت کاریام هم همیشه بالای ۱۲ ساعت است. اگر بخواهم آن طور که اینها میگویند در محل کار حاضر شوم و به ظاهر خودم بیتوجه باشم، ترحم دیگران را برمیانگیزم. من ترجیح میدهم با ظاهری آراسته سر کار بروم چرا که دیگران به ظاهر ما توجه میکنند و نمیخواهم با توجه به نابیناییام، ظاهری داشته باشم که ترحم دیگران را برانگیزد.»
او ادامه میدهد: «آقای خاتمی با هیجان گفت آفرین، آفرین و بلافاصله با معاون امور مالی و اداری تماس گرفت و به او گفت همین حالا به حراست، انجمن اسلامی و تخلفات اداری نامه بنویس که کاری به کار صابری نداشته باشند.»
از ۲۰ سال دو شیفته کار کردن تا بازنشستگی
صابری درباره زمانی که دو شیفته کار میکرد، میگوید: «آقای خاتمی در مورد ساعت کاری من هم پرسید و من گفتم که کارم از ساعت دو بعد از ظهر در تالار وحدت شروع میشود. او از معاون خود خواست ترتیبی دهد که من صبحها در دفتر ایشان کار کنم و بعد از ظهرها هم سر کار خودم در تالار وحدت بروم. حدود ۲۰ سال صبحها در وزارت ارشاد کار میکردم و بعد از ظهرها در تالار وحدت.»
او ادامه میدهد: «سال ۱۳۸۶ با ۳۲ سال و ۶ ماه سابقه کار بازنشسته شدم. بعد هم با حمایتهای دکتر ایمانی خوشخو و در حال حاضر حمایت آقای مرادخانی همچنان از ساعت سه بعد از ظهر تا پایان کار در تالار وحدت مشغول به کار هستم.»
حافظه شگفتانگیز
صابری حافظهای عجیب دارد. شاید از دست دادن یک حس باعث قویتر شدن تواناییهای دیگری در او شده است. تعداد شماره تلفنهایی که در حافظهاش حک شده، شگفتانگیز است. او در اینباره می گوید: «کارکنان فنی تالار وحدت، بنیاد رودکی، معاونتها و …. وقتی با من تماس میگیرند و میخواهند شمارهای برایشان بگیرم، به من شماره نمیدهند، فقط اسم کسی را که میخواهند با او تماس بگیرند، میگویند و من شماره را از حفظ میگیرم. سال ۹۲ یک روز دستگاههای وزارت ارشاد مشکل پیدا کرد و شماره تلفنهای آنها به هم ریخت. با من تماس گرفتند و من به وزارت ارشاد رفتم. چند روز طول کشید تا در حدود یک میلیون و ۱۰۰ هزار تلفن ثابت و ۹ هزار و ۶۰۰ شماره موبایل را که از حفظ بودم در کامپیوتر ثبت کردیم. شمارههای قبل از انقلاب هم هنوز در خاطرم مانده است. مثلا شماره منزل وزیر فرهنگ آن زمان ۶۶۴۰۰ بود.»
به خاطر سرعت عملم تشویق شدم
سرعت عمل و تمرکز شگفتانگیز صابری در کار مثالزدنی است. او با بیان خاطرهای در اینباره میگوید: «قبل از انقلاب شخصی به نام جباری، قائم مقام وزیر فرهنگ بود و وابستگی شدیدی به بالا داشت به گونهای که خود وزیر هم از او میترسید. روزی داخلی ما زنگ خورد. آن سوی خط جباری بود که میخواست با وزیر صحبت کند. من بلافاصله شماره وزیر را گرفتم. جباری بعدا پرسیده بود این تلفنچی چه کسی بود که در عرض ۱۵ ثانیه هم شماره را به سرعت گرفت و هم خود وزیر بدون واسطه جواب داد. آن زمان در سال ۵۶ پاکتی از طرف آقای جباری برای من آمد. وقتی پاکت را باز کردم ۱۵۰۰ تومان تشویقی در پاکت بود.»
پایان تنهایی
تلفنچی تالار رودکی در ۲۷ سالگی تصمیم میگیرد ازدواج کند: «سال ۵۶ ازدواج کردم و سه فرزند دختر دارم. هر سه دخترم شاغل هستند. یکی از آنها در مرکز هنرهای نمایشی کارمند است. دختر دیگرم هم کارهای کارشناسی معاونت هنری را انجام میدهد و دختر سوم در بنیاد رودکی کار میکند. هر سه دخترم به ترتیب در سال های ۸۱، ۸۲ و ۸۳ ازدواج کردند و صاحب فرزند هستند.»
روزی که شیشههای تالار وحدت فرو ریخت
او درباره روزهای موشکباران میگوید: «یکی از روزهایی که مشغول کار بودیم ناگهان صدای غرش عجیبی به گوشم رسید. موشکی به لبه پشتبام تالار وحدت اصابت کرده و کنار باغچه افتاده بود. موشک آنقدر در زمین فرو رفته بود که چیزی از آن دیده نمیشد. تکنیسینها به سرعت آمدند و آن را به آرامی از باغچه خارج کردند. این موشک به طور کامل عمل نکرد و ناقص منفجر شد که بر اثر صدای آن شیشههای تالار فروریخت. یکبار دیگر هم شبهنگام موشکی به ساختمان کناری تالار وحدت که آن زمان مدرسه بود، اصابت کرد و خساراتی به تالار وارد شد. در وزارتخانه هم که کار میکردیم یک روز بعد از ظهر، اواخر ساعت کاری موشکی به ساختمان روبهروی وزارتخانه خورد. آن ساختمان کاملا ویران و به وزارتخانه هم خسارات زیادی وارد شد.»
صحنههای خالی
صابری درباره وضعیت تئاتر در دوره موشکباران تهران میگوید: «به دلیل این که در روزهای موشکباران جمعیت کمی در تهران بود، تئاتر هم به آن صورت رونق نداشت و کارهای کمی اجرا میشد. مثلا در فرهنگسرای نیاوران که خطر کمتری تهدیدش میکرد، کارهایی اجرا میشد. اکبر زنجانپور همان روزها نمایش «پنچری» را در فرهنگسرای نیاوران اجرا کرد.»
پیشتازان صحنه تالار وحدت بعد از انقلاب
وقتی از صابری درباره کسانی که جزو نخستین اجراکنندگان در تالار وحدت بعد از انقلاب بودهاند میپرسم، از چهرههایی برجسته یاد میکند: «نخستین کسانی که بعد از انقلاب روی صحنه تالار وحدت رفتند، زندهیاد خسرو شکیبایی، زندهیاد هما روستا، اکبر زنجانپور، سیروس ابراهیمزاده و…بودند. به خاطر دارم یکی از کارهای خسرو شکیبایی به نام «فیزیکدانها» بسیار مورد استقبال قرار گرفت.»
آغاز ۳۰ سال دوم
صابری پس از سالها کار کردن، هنوز علاقهای به بازنشستگی ندارد و فعالیت را به خانهنشینی ترجیح میدهد. او میگوید: «بعد از بازنشستگی در جای دیگری به من پیشنهاد کار شد و از تالار وحدت رفتم. فردای روزی که از این جا رفتم، تلفنم زنگ خورد و پشت خط آقای ایمانی خوشخو بود. از من پرسید کجا هستم و من گفتم در منزلام. گفت منزل چه کار میکنی؟ گفتم من دیگر خانهنشین شدهام. گفت چه کسی گفته؟ گفتم ابلاغ بازنشستگیام را گرفتم و دیروز هم به من گفتند دیگر به تالار وحدت نیایم. گفت من الان در قم هستم و ساعت ۲ بعد از ظهر به تالار وحدت میرسم، میخواهم قبل از آمدنم در تلفنخانه تالار باشی. آقای ایمانی به محض این که به حیاط تالار وحدت رسید، به تلفنخانه آمد و گفت میدانی ۳۰ سال دوم از الان شروع میشود؟ گفتم آقای دکتر… گفت محکم سر جایت بنشین! الان ۹ سال از آن زمان میگذرد.»
گغتگو از: نرگس کیانی
منبع: خبر انلاین
یک پاسخ
روزی به اموزشگاه فضایلی رفته بودم برای دیدن دوستی که در انجا شاغل بود ، در دفتر اموزشگاه بیش از ۳۰ صندلی دور سالن چیده شده بود ، آنروز دختر خانم نابینایی وارد دفتر شد و راست رفت روی تنها صندلی خالی سالن نشست ، گمان بردم که هر کس برای نشستن صندلی معینی دارد و آن خانم روی صندلی خود نشسته است ، سئوال کردم و معلوم شد چنین نیست !
دیدگاهها بستهاند.