این روزها میشنوم که قانون حفاظت جنگل در مجلس سخن در میان است. گویا قرار است که در طول ده سال برخی کنترلها در بهرهبرداری از جنگلهای شمال اعمال شود تا به اصطلاح امکان تنفسی برای جنگلها فراهم آید و در این مدت جنگلها بتوانند اندکی تمدید قوا کرده، احتمالا برخی کاستیها و آسیبهای وارده بر این سرمایه طبیعی و مادی و معنوی و انسانی بسیار گران قیمت و در واقع بیهمتای سرزمین ایران و مردم آن جبران شود. اینکه به جایی برسد یا نه، نمیدانم؛ امیدوارم که اینبار گامی حتی خرد در جهت بهبود وضعیت جنگلهای شمال برداشته شود.
وقتی که اخبار این ماجرا را پیگیری میکردم، بیاختیار به یاد یک عنوان و یک خاطره افتادم و اندیشیدم که با شما در میان بگذارم. اول خاطره را میگویم تا دومی معنای خاص خود را پیدا کند، حداقل مرادم را آشکارتر سازد.
در سال نخست مجلس اول نمایندگان دو استان شمالی یعنی گیلان و مازندران را برای حضور در سمیناری که سازمان منابع طبیعی و جنگلها برگزار کرده بود دعوت کردند و ما هم شرکت کردیم. این سمینار در همان ساختمان مشهور شیشهای وزارت کشاورزی در بلوار کشاورز برگزار شد. در آن اجلاس کارشناسان منابع طبیعی و به طور خاص جنگل در باره اهمیت این منابع طبیعی و اقلیمی بسیار سخن گفتند و در پایان پیشنهادهایی نیز برای همکاری مجلس و به ویژه همکاری نمایندگان دو استان شمالی با سازمان منابع طبیعی مطرح شد. از جمله پیشنهاد شد که کمیسیونی مشترک از نمایندگان شمال و چند تن از کارشناسان منابع طبیعی شود که به تصویب رسید. پس از آن در مجلس در جلسهای با حضور نمایندگان دو استان، پنج نفر برای این همکاری انتخاب شدند. یکی از این پنج نفر من بودم.
همکاری ما در قالب کمیسیون مشترک آغاز شد. با تکرار جلسات و آشنایی بیشتر با «مسئله» منابع طبیعی و جنگلها، به این موضوع بسیار علاقهمند شدم و با گذشت زمان این علاقه بیشتر شد. من که از حوزه آمده بودم و، به رغم این که در متن طبیعت زیبای اشکور و در کنار مراتع و جنگلهای سرسبز و با نشاط گیلان (و در واقع در حد فاصل گیلان و مازندران) زندگی کرده بودم، از طبیعت و بوته و گیاه و درخت و اهمیت حیاتی و انسانی آنها در زیست محیط آدمی هیچ نمیدانستم و با اطلاعات علمی و دقیقی که دوستان «جنگل»ی مان میدادند، دانستم که اهمیت این نعمتهای خدادادی و طبیعی که در طول میلیونها سال به دست آمده و تتمه آن در زمان ما نصیب نسل ما شده و اکنون با ندانمکاریها و غفلتها و بیتدبیریهای ما (مسئولان و مردم) در حال نابودی است چه اندازه است و قانع شدم که اگر اندکی دیر بجنبیم و فکری نکنیم دیگر نه تنها از آبوهوای خوب و طبیعت زیبا و چشمنواز محروم خواهیم شد بلکه محیطی برای زیست آدمی در فلات ایران باقی نمیماند.
از آن زمان تا کنون کمتر از چهل سال گذشته و طبق گزارش کارشناسان دولتی و داخلی و خارجی اکنون دیگر مسئله فقط شمال و جنگلهای آن نیست بلکه تمام ایران است و اگر بتوان به نظر کارشناسان اعتماد کرد (و دلیلی بر عدم اعتماد نیست)، در آینده نه چندان دور دیگر حتی ممکن است فلات ایران اساسا امکان زیستمحیطی خود را از دست بدهد. گفته میشود ممکن است به زودی نیمی از جمعیت آن ناگزیر به کوچ خواهد شد (اما به کجا؟!). در آن زمان اهمیت طبیعت و جنگلها و درختان چندان در ذهن و ضمیرم برجسته و مهم شده بود که هر بار میدیدم بوتهای از زمین کنده شده و یا درختی و حتی شاخه تری بریده شده، البته با اندکی مبالغه میپنداشتم که دست انسانی قطع شده و بر زمین افتاده است.
اما آن خاطره. دوستان ما در کمیسیون مشترک در آن زمان دست اندر کار تدوین قانون جدید منابع طبیعی بودند و البته ما نمایندگان نیز همکاری میکردیم. دوستان سازمان از من خواستند که از آیتالله منتظری در قم وقت بگیرم تا کارشناسان ضمن دیدار با ایشان و طرح مشکلات منابع طبیعی در باره برخی مقررات فقهی مرتبط با منابع طبیعی و درخت و جنگل با وی مشورت و رایزنی کنند تا در قانون مشکل فقهی و شرعی پیش نیاید. با چند بار تماس با دفتر مرحوم منتظری موفق به گرفتن وقت در زمان مورد نظرمان نشدیم و در نهایت قرار شد به دیدار آیتالله علی مشکینی برویم چرا که ایشان افزون بر این که از علمای انقلابی آن زمان بود در باره مسائل مربوط به کشاورزی در خطبههای جمعه قم و یا به مناسبت های دیگر بسیار سخن میگفت و نشان میداد که نسبت به ان مسائل حساس است و احیانا صاحبنظر. تماس گرفتم و با سابقهی آشنایی که با مرحوم مشکینی داشتم، وقتی در زمان مطلوب ما معین شد و ما به دیدار ایشان در خانهاش در قم رفتیم. پنج نفر بودیم. مهندس سید محمد میرمحمدی (رئیس سازمان منابع طبیعی و مراتع و جنگل ها)، دکتر تقی شامخی و سه نفر دیگر از کارشناسان سازمان که الان نام شان را به یاد نمیآورم.
شاید حدود ساعت یازده صبح بود که به دیدار ایشان رفتیم. من دوستان را معرفی کردم و موضوع دیدار و گفتگو را به کوتاهی شرح دادم. بعد میرمحمدی و شامخی و دیگر کارشناسان مسائل و مشکلات را بیان کردند. آنچه گفته و شنیده شد را اکنون نه به یاد میآورم و نه ضرورتی دارد، هدف بیان این نکته است که: وقتی دوستان شرح میدادند که با انقلاب مردم فکر می کنند هر کار میتوانند بکنند و از جمله در شمال مردم به جان جنگل افتاده و بیحساب و کتاب جنگلها را تخریب میکنند و به جای آن خانه میسازند و باغ مرکبات احداث میکنند و زمینهای جنگلی را به برنج کاری (شالیزار) تبدیل میکنند . . .، آقای مشکینی (که تا ان زمان ساکت و آرام نشسته بود و گوش میداد)، ناگهان به سخن در آمد و به تندی گفت: خوب! چه اشکال دارد؟! اینکه درختان بیثمر قطع و جنگل بیفایده به زمین کشاورزی تبدیل میشود، کار خوبی است چرا باید جلو مردم را گرفت؟! بعد افزود: بالاخره مردم پرتغالی میخورند! این که کار خوبی است!
این اولین سخنی بود که مشکینی در طول این مدت نسبتا طولانی (حدود یکساعته) بر زبان آورده بود. یک ساعت این کارشناسان با بیانهای مختلف تلاش کرده بودند به حضرت آیت الله تفهیم کنند که طبیعت و درخت و بوته و گیاه و درخت و جنگل چه اندازه اهمیت دارد و چرا و چگونه باید آنها را حفظ و نگهداری کرد. با این نخستین واکنش (احتمالا غیر ارادی) مشکینی یکباره همهچیز فرو ریخت و همه چنان در حیرت فرو رفتیم که واقعا نمیدانستیم چه باید گفت و چه باید کرد! دوستان مبهوت مانده بودند و روشن بود که امیدهایشان بر باد رفته و دریافتند اشتباهی آمده و دیگر هر گفتگویی بیفایده است. درست مصداق داستان مشهور لیلی زن بود و یا مرد! با این همه چند گفتار پراکنده و بیهدف انجام شد ولی خیلی زود با اقدام شگفت آقای مشکینی راه حلی پیدا شد و جلسه نیمهتمام به پایان رسید؛ اقدامی که هرچند خوشبختانه راه نجاتی برای رهایی از آن گفتگوی بیثمر بود ولی موجب تأسف بسیار همه و بیشتر موجب تأسف و شرمندگی من به عنوان یک روحانی و دوستان مذهبی همراه شد. داستان بهگونهای بود که ما بیخداحافظی دفتر مشکینی را ترک کردیم. شرح آن در این مجال نمیگنجد. شاید وقت دیگر.
این از خاطره. اما اکنون میتوانم از عنوان مورد اشاره یاد کنم و آن «مرثیه جنگل» است که تیتر نوشتار است. احتمالا میدانید که مرثیه جنگل عنوان شعری بس زیبا و احساس برانگیز از شاعر بزرگ و بلندآوازه میهن مان هوشنگ ابتهاج (سایه) است که از قضا گیلانی است و مایه افتخار این خطه پر افتخار و سبز. سایه مرثیه جنگل را به یاد تراژدی «کوچک خان سردار» سروده ولی به شما بگویم که از همان مجلس اول به بعد هر بار که مطلبی در باره جنگلهای شمال میخوانم و میشنوم که چگونه این میراث گرانبها و بیهمتای طبیعی خطه ما در حال تخریب و نابودی است و حتی گفته میشود آخرین نفسهایش را میکشد، بیتعارف دچار درد و رنج می شوم و حتی به هراس میافتم و جمله «مرثیه جنگل» سایه را زمزمه میکنم. وقتی در فیلمی میبینم که اره بیداد و بیدادگری با آهنگ دلخراش و گوشخراش و زشت و آزار دهنده درختی را قطع میکند، نجوا میکنم که: «خون میچکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها»! و «اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر میکوبد»! گاهی که تصویرهایی از مناطق شمال ایران و به ویژه سرزمین محبوب من «اشکور» (سرزمینی که با تمام دنیا عوض نمی کنم) در شبکههای اجتماعی و یا از طریق ارسال اعضای خانواده و دوستان میبینم، با درد زمزمه می کنم که: خدایا! آیا ممکن است روزی این همه سرسبزی و نشاط و زیبایی از بین برود؟! آیا ممکن است که آن قلههای برافراشته و پر برف و آن دامنههای سرسبز و پوشیده در مه و آن دشتهای با شکوه و چشمنواز بیابان و کویر شود؟! و آیا امکان دارد که آن چشمههای جوشان و آن آبهای شیرین و خنک و خوشگوار بخشکند و آن چشماندازها در طلوع و غروب نازنین کوهساران به تیرگی گراید و بیفروغ شود؟! و آیا . . .؟! چنین مباد!
امیدوارم سایه عفوم کند از این که شعر مرثیه جنگل را به عاریت گرفته و شاید در جایی نامناسب به کار گرفته ام. اما آن شعر و این نوشتار در یک چیز مشترکاند و آن این که هر دو سوگنامهاند؛ یکی برای «آن سهمگین پیکر که با فریاد تندر / چون پاره ای از آسمان افتاد بر خاک» و دیگر برای از دست رفتن و نابودی جنگلهای زیبای سرزمینم و میپندارم که عنوان مرثیه و مرثیهسرایی زیبنده هر دو است.
یک پاسخ
جناب اشکوری زیاد خودتان زجرندهید بااین رونداداره کشور برودی کشور عزیزما ازکویر لوت هم خشکتر خواهدشد راه حلی هم نیست کسانیکه براین کشور حکومت میکنند تنها راه حل مشکلات رادعا میدانند علم دردین جایگاهی ندارد! ؟
دیدگاهها بستهاند.