این روزها در میان اخبار با دو رویداد مهم روبهرو هستیم. اولین آنها جشنهای هفتادمین سال استقلال پاکستان از هند است و دیگری فراخوان مسعود بارزانی برای برگزاری رفراندوم استقلال کردستان عراق. این دو رویداد برای ما از آن جهت اهمیت دارند که بدانیم گذشته و حال همواره درسهایی برای ایران داشته و دارند. زمانی که هند از یوغ استعمار بریتانیا بیرون آمد همه اقوام آن اعم از هندو، سیک، مسلمان و زرتشتی درباره ایده ضدیت با استعمار همداستان بودند تا اینکه بعدها به دلیل دعواهای دینی، میان مسلمانان و هندوها اختلاف افتاد و در مواجههای همراه با تلفات زیاد پاکستان از پیکره هند جدا شد. امروز علیرغم جدایی و ثبات نسبی همچنان این تخاصم ادامه دارد؛ در واقع رهبران اولیه پاکستان یعنی محمدعلی جناح، فاطمه جناح و اقبال لاهوری بیآنکه به عواقب عملشان بیندیشند باعث جدایی جبهه اسلام از هندوستان شدند و در ادامه همین مسیر پاکستان نیز به دو بخش تقسیم شد و پاکستان شرقی (بنگلادش) نیز جداسری پیشه کرد. درباره فاصله ایجاد شده میان هند و پاکستان بسیار میتوان نوشت اما به همین نکته میتوان اکتفا کرد که پاکستان در بدو تولدش به قدری از هند فاصله گرفت که حتی سرود ملی یا «ملی ترانه»اش را به زبان فارسی سرودند؛ این امر در حالی صورت گرفت که زبان رسمی پاکستان اردو بود و زبانهای دیگر نیز مثل پنجابی، پشتو و بلوچی در آن رواج داشت و عملاً زبان فارسی به صورت جدی در میان مردم رواج نداشت.[۱]
از سوی دیگر، با کردستان عراق مواجه هستیم. پس از سقوط صدام و اخراج بعثیها از دولت و مناصب نظامی عراق، عملاً قدرت به دست شیعیان این کشور افتاد و کردها که سابقه مبارزه با دولت بعثی را در کارنامهشان داشتند، سرزمین خود را بازیابی کردند و فیالحال مسعود بارزانی میخواهد تا زنده است کشور مستقل کردستان را تأسیس کند. البته در طول این مدت اهل سنت عراق نیز بیکار ننشستند و مدتها در تکریت و موصل با دولت مرکزی جنگیدند تا اینکه بالاخره داعش سر برآورد و خود را بهعنوان دولت آنان معرفی کرد و بسیاری از آنها با ابوبکر بغدادی بیعت کردند چرا که سهمشان در دولت مرکزی به نسبت شیعیان کم بود.
غرض از این مقدمه آن است که مادامی که یک جمعیت طایفه باشند، شیخ میخواهند مانند طوایف عرب جنوب کشور که هر کدام شیخی دارند و به آن «شیخالطائفه» میگویند. وقتی جمعیت رشد کند و ویژگی قومی (ethnic) پیدا کند افراد به دنبال رهبر هژمون یا با قول عربها سیادت میگردند و به دنبال یافتن «سیدالقوم» میروند. در مرحله بعد زمانی که تکامل جمعیت بیشتر شد و به مرحله ملت رسید، دولتخواهی مطرح میشود و ملت در پی برقراری دولت خود برمیآید چرا که گمشدهاش دولت خودش است. برای مثال در نمونه کردستان عراق شاهد هستیم که از دوره ملامصطفی بارزانی تا به امروز پرچم، سرود، کنسولگری، پیشمرگه و ارتش اختصاصی پدید آمده و دولتمردان هر آن ممکن است واحد پول منطقهای مشخص کنند و به چاپ اسکناس نیز دست بزنند. کردهای عراق فیالواقع فقط دولت ندارند و اگر دولتشان برقرار شود،nation-state تشکیل میشود. این جمعیت قبلاً زبان، مذهب، نژاد، پیشینه فرهنگی و تاریخی مشترکی داشتند اما با این حال قوم بودند و این پارامترها هنوز برای اطلاق واژه ملت کفایت نمیکرد، چرا که یک قوم زمانی ملت میشود و قوام (STABLITY) پیدا میکند که دستگاه حاکمه (ESTABLISHMENT) داشته باشد.
حال به نمونه ایران توجه کنید؛ کشوری که هم ملت داشته و هم به تعبیر هگل اولین دولت را در تاریخ داشته است. ملت ایران به لحاظ فرهنگی دوام داشته است ولی گاهی همچون زمان حمله اسکندر دولتاش محو شده است، اما بعداً همین ملت دولتاش را بر بستری که از قبل موجود بوده ایجاد کرده است؛ چنانکه دیدیم بعد از حمله اعراب به ایران، ایرانیان سعی کردند دولت خود را بسازند. این مقوله را در ادبیاتمان نیز شاهد هستیم که بارزترین آن شاهنامه است که فیالواقع اثری دولتنما محسوب میشود؛ فردوسی در اثر خود بیش از آنکه بخواهد احیاگر زبان فارسی باشد به دنبال احیای دولت از دست رفته است. در جای دیگر نیز یعقوب لیث میگوید: «چیزی را که من اندر نیابم چرا باید گفتن» که فیالواقع میخواهد جداسری خود از خلافت بغداد و همچنین احیای دولت ملی را نشان دهد. از این نمونهها فراواناند؛ چه نادر، چه شاه صفی و تبارش و چه جنبش مشروطه و حتی دولت موقت مهندس بازرگان. حتی به اعتقاد من فلسفه انتظار برای ایرانیان هم فلسفه دولت از دست رفته است که برای اثبات این امر میتوان به عبارت «اللّهم انّا نرغب الیک فی دوله کریمه» در دعای افتتاح استشهاد کرد که طلب دولت در آن به وضوح مشخص است.
از این گذشته دولت در ایران به نسبت دیگر کشورها اهمیت بیشتری دارد. امروز در ایران نه همچون انگلیس و آمریکا، بورژوازی موتور توسعه است و نه مانند چین و ویتنام، حزب فراگیر میتواند ایفای نقش کند. در کشور ما به دلایل مختلف فقط دولت است که امکان دارد این بار را به مقصد برساند لذا جنبش دولتخواهی به یک معنا جنبش توسعهخواهی به شمار میآید. اما در این میان این پرسش به وجود میآید که چرا باید بعضی اقوام ایرانی در سرّ سویدایشان به دنبال دولت باشند و بعضی نه؟ به استناد تاریخ، بلوچها هیچگاه از مرحله قوم فراتر نرفتهاند چرا که هیچگاه دولت نداشتهاند؛ عربها نیز چنین بودهاند و دولت را تجربه نکردهاند. اما در مقابل دو قوم کرد و ترک در مقطعی از زمان صاحب دولت بودهاند، اولی دولت مهاباد به رهبری قاضی محمد و دومی فرقه دموکرات به رهبری جعفر پیشهوری. این دولتها اگرچه پوشالی بودند بهعنوان سرنمون در ضمیر ناخودآگاه این اقوام حاضر هستند و به همین جهت است که میبینیم تیم فوتبال تراکتور یا قلعه بابک یا منطقه کردستان به معضلی برای دولت تبدیل شدهاند.
اما مشکل حال حاضر ما چیست؟ مشکل ما این است که جهت شرکت در مراسم تحلیف رئیسجمهور برای افرادی که کمترین تناسبی با سیاست و دولت داشته و دارند دعوتنامه ارسال میشود اما برای مولوی عبدالحمید که در انتخابات برای روحانی بسیج نیرو کرد، چنین نمیشود و رئیس مجلس ادعا میکند که صندلی خالی نبوده است. مشکل دیگر ما این است که در فرمهای گزینش به جای دین از مذهب افراد میپرسیم که اگر فرد اهل تسنن بود همان ابتدا تکلیفاش را روشن کنیم؛ پیشتر پرسش از دین در فرمهای گزینش در راستای تصفیه کردن بعضی از آیینها مطرح میشد اما اخیراً برای کوچکتر کردن دایره خودیها پرسش از مذهب نیز اضافه شده است. دیگر مشکل ما این است که نه در حد وزیر، نه در حد مدیرکل و نه در حد افسر ارشد به اهل سنت بها ندادهایم و آنها را خودی فرض نکردهایم. این مشکلات که البته به سه مورد فوق محدود نمیشود ممکن است به جایی ختم شوند که بعضی بگویند: «این خانه چه زیباست ولی خانه من نیست.» البته این مثال منحصر به اهل تسنن و کردها نیست و به بخشهای مهمی از جامعه قابل تعمیم است؛ همان بخشی که انتخابات را تبدیل به رفراندوم میکند و میگوید ما خواهان استقرار دولت خودمان هستیم. همانهایی که به تعبیر الهیاتی دست خدا را بر سر خود حس نمیکنند.
مقوله دولتخواهی را میتوان از طرق دیگر بهخصوص از طریق دینی و فقهی نیز ثابت کرد. من در اینجا به تئوری ولایت فقیه ورود نمیکنم و به این نکته بسنده میکنم که امام زمانی که این تئوری را مطرح کرد به این مسأله قائل بود که دولت وظیفه دارد اموری را که شرع انور حاضر نیست به هیچ روی بر زمین بماند، از زمین بردارد و همچنین باید در زمینه دفاع از مال و جان و ناموس مردم در مرزها و ایجاد رفاهیات آنها بکوشد. در روایتی که شیعه و سنی آن را نقل کردهاند آمده است: «من مات ولم بیعه امام فی عنقه مات میتتاً جاهلیه»، یعنی هر کس بمیرد و بیعت امامی بر گردنش نباشد به مرگ جاهلی مرده است. برداشت من از این روایت این است که هر کس زیر پرچم دولت نباشد در وضع طبیعی مرده است و اگر میخواهید بدانید وضع جاهلیت چرا همان وضع طبیعی است به خطبه ۸۹ نهج البلاغه مراجعه کنید.[۲] این نگاه در لویاتان هابز نیز نسبت به مردم وجود دارد، آنجا که میگوید مردمی که از بیعت خارج میشوند به وضع طبیعی میروند.
قدما حکمت را به دو بخش عملی و نظری تقسیم کردهاند. حکمت عملی شامل اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مُدن بود و فیالواقع سیاست مدن که همان حکومتداری است ذروه حکمت است. از آن سو در روایتی که عنوان یادداشت حاضر بر گرفته از آن است داریم «الحکمته ضاله المومن»، یعنی حکمت گمشده مؤمن است و گمشده ما چیزی نیست جز حکمت عملی یا همان دولت. به واقع اگر دولتی وجود داشت چرا باید یک پناهجوی جوان ایرانی در جزیره مانوس خودکشی کند؟ چرا باید یک جوان ایرانی در انگلیس توسط پلیس تحقیر شود و سپس توسط همسایگانش به طرز فجیعی کشته شود؟ این در حالی است که دیگر کشورها حتی حامی قاتلان زنجیرهایشان هستند و حاضر نیستند دولت یا ملتی غریبه بر اتباعشان ظلم روا دارد.
پینوشتها:
[۱] بجاست به این نکته اشاره شود که در حال حاضر سه کشور هستند که سرود ملیشان به زبان فارسی است. ایران، تاجیکستان و پاکستان و حتی افغانستان نیز سرودش به زبان پشتو است و نه دری. یعنی پاکستان با زبان اردو به قدری گرایش ضد هند پیدا کرد که به ایران نزدیک شد و این در حالی بود که افغانستان یعنی همسایه نزدیک ایران در سرود ملیاش به زبان پشتو وفادار ماند.
[۲] پیامبر را در زمانى فرستاد که رشته رسالت منقطع، و خواب غفلت ملّتها طولانى، و فتنهها جدّى، و امور حیات از هم گسیخته، و آتش جنگها شعلهور بود. نور دنیا در کسوف، و دنیا با ظهور چهره فریبنده در حال خودنمایى، برگهاى درخت زندگى زرد، نومیدى از بارور شدن شجره حیات بر دلها چیره، و آب زندگى فروکش کرده بود. زمانى که نشانههاى هدایت کهنه، علائم گمراهى نمایان بود. دنیا به اهلش روى زشت نموده، و نسبت به خواهندهاش عبوس بود. میوهاش فتنه، غذایش مردار، جامه زیرش ترس، و جامه رویش شمشیر بود. پس اى بندگان خدا پند بگیرید، و به یاد آرید عقاید و آرایى را که پدران و برادرانتان در گرو آنند، و بر اساس آنها مورد محاسبه حق قرار گرفتهاند. به جانم سوگند میان شما و آنان فاصله زیادى نیست، و سالها و قرنها میان شما و آنها نگذشته، و شما در امروز از روزى که در اصلاب آنان بودید دور نیستید. به خدا قسم پیامبر چیزى را به گوش نسل گذشته شما نشنواند مگر اینکه من امروز به شما شنواندم، و گوش شما در این زمان پستتر از گوش آنان نیست، و دیدههاى آنان بینا نگشت، و دلهایى براى آنان در آن زمانها قرار داده نشد مگر اینکه در این زمان به مانند همان چشم و دل به شما عنایت شده. و به خدا سوگند شما بعد از آنان به چیزى بینا نشدهاید که گذشتگان آن را نمىدانستند، و شما به چیزى مخصوص نگشتهاید که آنان از آن محروم شده باشند. و همانا بلا و آزمایشى بر شما فرود آمده که مهارش مضطرب و تنگش سست است. بنابراین آنچه فریب خوردگان از آن بهرهمندند شما را فریب ندهد، زیرا که فریبندهها سایهاى است گسترده تا زمانى معین.
منبع: هفتهنامه سازندگی، شماره ۱۱