ناسپاسی ما در حق سیاستمداران‌مان

محمد برقعی

با مرگ دکتر یزدی موج حملات به ایشان بالا گرفت. از تلویزیون های لس‌انجلسی و صدا و سیما جز این انتظاری نمی‌رفت، اما حتی بی‌بی‌سی هم سم‌پاشی‌ها کرد. هم چنین بسیاری از رسانه‌های خارج از کشور با نشریات دولتی هم‌صداشدند. این نوشته بر آن نیست که به این اتهامات عموما بی‌اساس و مغرضانه پاسخ بدهد، بلکه بیشتر بر آن است که به بررسی یک مشکل فرهنگی و روان‌پریشی جامعه ما در برخورد با سیاستمداران بپردازد. این‌که جامعه ما دربرخورد با سیاستمداران‌مان، از هر دسته و گروه، بی‌انصاف و قدر ناشناس است و به قول علی رضاقلی در کتاب «جامعه شناسی نخبه کشی»، از «ویژگی‌های فرهنگی» ما است.

سا‌ل‌هست شاهدم که عموم سیاسیون ما در پیری بسیار سرخورده و تلخ هستند و پس از عمری مبارزه و تحمل سختی‌های بسیار، زمانی که باید با آرامش خاطر شاهد قدردانی و احترام مردم باشند، زهر ناسپاسی ها جان‌شان را مسموم می‌کند. دوندگانی را می‌مانند که پس از دویدنی سخت و توان‌فرسا، به‌جای آن‌که برلب چشمه‌ساری با صفا بیارمند، خود را یا در کنارجاده‌ای خاکی، در معرض بادهای سهمگین حملات بی‌انصافانه می یابند و یا تنها در یک خرابه متروک. نمونه ای چند از صدها تجربه را باز گوکنم.

چند سال پیش نیمه‌شبی در خلوت کتاب‌خانه‌ام کتاب  «امیدها و ناامیدی ها» از دکتر کریم سنجابی را می‌خواندم ، ناگهان همسرم را دیدم که بر در ایستاده و نگران می‌پرسد چه شده که بلند‌بلند گریه می‌کنی؟ گفتم این سخن دکتر سنجابی را می‌خواندم. او در زمانی که پس از انقلاب مخفی شده بود، تعدادی از یارانش و خانواده اش اصرار داشتند که قاچاقی از ایران بیرون  برود، ولی او نمی‌پذیرفت. می‌گفتند اگر بمانی دیر یا زود پیدایت می‌کنند و دستگیرت می‌کنند و چه بسا بکشندت. او در پاسخ می‌گفت: برای چه جان به سلامت بدر برم  و چند سال دیگر این عمر بی‌حاصل را ادامه دهم. به همسرم گفتم آیا از این تلخ‌تر هم می‌شود، که مبارزی پس از بیش از شصت سال تلاش و محنت، عمرش را بی‌حاصل بداند. این‌جا مسئله ترس از حکومت نیست، بلکه خسته از ناسپاسی مردم است،‌ وگرنه او که عمری خطر کرده بود، مسلما در پیری از مرگ نمی‌هراسید. اگر مردم مبارزات او را پاس می‌داشتند، در این سن چه آسان محنت یا مرگ را می پذیرفت.

صدها بار با مردم بسیاری صحبت از بنی‌صدر پیش آمده، سیاسیونی از طیف‌های متفاوت یا مردمی عادی . همیشه نخستین سخن این بود که او خیلی خودمحور است  و خود را از همه برتر می‌داند و از همین روی از جوانی می‌گفته من اولین رئیس جمهور ایران می‌شوم. و من همیشه می‌پرسیدم شما چه عیب دیگری در او سراغ دارید؟. آیا تا عمق وجودش صادقانه مصدقی و ملی نبوده ؟ هیچ آلودگی اخلاقی یا مالی داشته ؟ جواب‌ها همیشه منفی بوده و همگان به صداقت و پاکی او معترف. و من پس از مدتی بحث خشمگین می‌شدم، که چرا همه مزایای او را  رها کرده و به یک خصوصیت فردی او، که در سیاستمداران همه جهان عمومیت دارد، می‌پردازید. چرا از انبوه کتب و مقالات و نظرات اقتصادی و سیاسی او نمی‌گوئید؟ این که تمام زیبایی طاووس را نمی‌بینید، و به پای زشت او خیره می‌شوید. مگرانسان کامل و بی‌نقصی وجود دارد؟ گاه هم شده که افرادی با لجاجت شلوغ کاری کرده و سعی می‌کننداز اعتراف به این خطای فرهنگی فرار کنند، که این لجاجت مرا بر می‌آشوبد که بگویم،  بدون رودربایستی ما آدم‌های کوچک از ترس دیدن توانایی‌ها و شکوهمندی او و پذیرش عظمت او سعی می‌کنیم، حال که چون با او به بالاها نمی‌توانیم برویم، او را پائین کشیده و هم سطح خود کنیم. به من بگوئید فارغ از آن‌که چه مقدار نظریاتش را قابل قبول یا کم بها می‌دانید، در کجا و چه زمانی کسی را می‌شناسید که به خاطر پای‌بندی به اصولش، مقام ریاست‌جمهوری و فرماندهی کل قوا را فدا کند؟  آن هم در حالی که آقای خمینی تا آخرین لحظات تمام تلاشش را کرد که او بماند و همه چیزش را قربانی اعتقادات و استقلال شخصیتش نکند. آیا به‌جای قبول و تحسین عظمت چنان بزرگی تنها از نقص شخصی او می گویید. بی جهت نیست که در آخرین دیدارمان در چندین سال پیش، اورا دلسرد از نامهربانی‌ها و قدر ناشناسایی‌ها یافتم.

این نه محدود به داخل کشور و دوران انقلاب است، بلکه این خصوصیت فرهنگی خارج‌نشینان، چپ‌ها و ملی‌ها را نیز در بر می‌گیرد . همه می‌دانیم که فعالان کنفدراسیون، از هر طیف، چه ایثارها و از خود گذشتگی‌های افسانه‌ای که نکردند. افرادی با تحصیلات عالی و موفق، که بسیاریشان از خانواده‌های مرفه نیز بودند، به‌خاطر اعتقاداتشان از همه این مزایا چشم پوشیدند و نجار و مکانیک و کارگر ساختمانی شدند، تا در کنار خلق‌ها قرار گیرند. تا در رنج کسانی‌که در جهان خیالی‌شان مقدسان کرده بودند، شریک شوند. کجا هستند آنان، گم‌شده در شهری و جدا از جمع. گل‌هایی که باد با خودشان برده  و در مغاکی افکنده است. بارها بزرگانشان را چنان تنها و بی‌حوصله دیدم، که حتی فعالان سیاسی شهرشان هم نمی‌دانستند که آنان در همان شهر، در پشت میز اداره‌ای، یا در درون کارگاهی، از نظرها پنهان مانده‌اند.

سال‌ها زیست در آمریکا سبب شده که متوجه شوم چگونه این مردم برخلاف ما مبارزان وطنشان را ارج می‌نهند. برای نمونه هر ساله چند روز، هزاران زن  هتل‌های شهر واشنگتن را اشغال می‌کنند. روی سینه هر کدامشان پرچم آمریکا و ایالتشان، با نقش گلی سنجاق شده، و روی آن نوشته شده «دختران انقلاب». کار اینان در این چند روزه رفتن به بزرگترین سالن شهر، به نام سالن دختران انقلاب ، یا سالن قانون اساسی Constitution Hall و شرکت در جلسات مختلف است . بسیاری از آنان ساعت‌ها در کتابخانه و آرشیو آن‌جا به دنبال یافتن شجره‌نامه خانوادگی خود هستند، تا بدانند ریشه این درخت، یا نیای اصلی آنان، که در جنگ‌های انقلاب حدود دویست و پنجاه سال پیش شرکت داشته، چه کسی بوده است. اولاد او در این مدت چه کسانی بوده‌اند  و در کجا زیسته‌اند. هم‌چنین در گروه های بزرگ و کوچک به دیدار نمایندگان خود می‌روند، که یا از حزب دموکرات هستند، یااز حزب جمهوری‌خواه . آنان در این چند روزه تعلق حزبی خود را فراموش کرده و به عنوان دختران مردان انقلاب با هم هم‌صحبت می‌شوند. در جلسات مشترک می‌نشینند و یا به رستوران و تفرج در شهر می‌روند. نمایندگان کنگره و کارمندانشان، و سایر مقامات با احترام آنان را می‌پذیرند. با آنکه اکثر قریب به اتفاق اجداد آنان مردمی عادی بوده‌اند که فقط برای اولادشان  شناخته شده اندو به سختی نام آنان در سندی ذکر شده است. اما اینان با چنان غروری از اجداد خود می‌گویند، که گویی آنان مردانی بزرگ و نامدار بوده‌اند . اینان در شهرهایی که هستند نیز جلساتی دارند و به عنوان اولاده قهرمانان مورد احترام هستند و مقامات مراقبند آنان را از خود نرنجانند و پاس اعتبار خانوادگیشان را بدارند و از پشتیبانی آنان برای انتخاب شدن یاری بگیرند.

اما ما، ما با مبارزان دوران مشرو طه‌مان چه کرده‌ایم ؟ آنان چون شهابی درخشیدند و در آسمان تاریک تاریخ محو شدند. دو نمونه‌اش را من شاهد بوده‌ام. یکی «امامزاده بی غیرت» در قزوین، که گفته می‌شود مقبره‌ای است برای یکی از مبارزان جنگ‌های مشروطه، به نام میرزا شیخ الاسلام، یا رئیس‌المجاهدین. گفته می‌شود او در قتل پدرش نقش داشته است.  پدرش میرزا مسعود، از علمای قزوین بود، که از ناصرالدین شاه لقب شیخ‌الاسلام گرفته بود و سلطنت طلبی پرشور بود. این مشروطه‌خواه مبارز با سوارانی در فتح تهران شرکت کرده بود. لذا وقتی محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست به استانبول گریخت ولی در فرصت مناسب به قزوین بازگشت و در پیروزی مشروطه‌طلبان شراکت داشت و در سال ۱۲۹۸ در همان شهر درگذشت. این هم شد تجلیل یک مبارز از سوی مردم  که بی‌غیرت خواندنش!

مورد دوم: کوچک که بودم برای گردش با خانواده به باغ طوطی، که قبرستانی در کنار شاهزاده عبد العظیم بود، می‌رفتیم . نزدیک پله‌های ورودی قبری بود که به دورش زنجیر کشیده بودند. گفته می‌شد این قبر یک زندانی بیچاره است ، که پیش از این که مدت زندانیش تمام شده باشد مرده، لذا دور قبرش زنجیر کشیده بودند. مردم برای این زندانی غریب دلشان می‌سوخت و برسر قبرش شمع می‌گذاشتند. بعضی وقت‌ها هم کسی خرمایی نذر می‌کرد که به رهگذران می‌داد. بهمین سبب ما بچه‌ها،به امید خرمای نذری، همیشه آن قبر را زیر نظر داشیم. بعدها خواندم که این قبر باقرخان است ، که همراه ستارخان دو مبارز بزرگ جنگ‌های مشروطه بودند.

اگر از تجلیل مصدق و امیر کبیر هم بگوئیم داستانی از همین دست است. یکی را در حمام فین کشتند و یکی در غربت احمدآباد غریبانه ده‌ سالی زیست تا دق مرگ شد و هم شاه و هم جمهوری اسلامی بردن نام او را جرم دانستند. اما آنچه به مردم بستگی دارد از اولاد امیر کبیر نشانی نیست ولی میزا آقاخان نوری که در توطئه قتل او نقش داشت اما به پاس نوکری انگلیس نه تنها نخست‌وزیر شد بلکه اولاده اش به نسل‌ها همیشه صاحب نام و مکنت بوده و هستند. سرهنگ زاهدی کودتاچی خوب زیست و حتی مخالفین شاه به خاطر چند شعار ملی دادن او را کم‌کم در صف مبارزان پذیرا شده اند. اما از فرزندان مصدق نامی نیست و دخترش در یک آسایش‌گاه روانی تنها و بی‌کس دیده بر این جهان قدرناشناس فرو بست.

بی‌دلیل نیست که عموم فرزندان مبارزان سیاسی ما به شدت سیاست‌گریز هستند و همسرانشان به فرزندانشان توصیه می‌کنند که مثل پدرانشان رفاه خانواده را به امید نجات این ملت قدر ناشناس فدا نکنند. اینان شاهد بوده‌اند که بسیاری از نزدیکان، از بیم حکومت، در هر دو نظام، از آنان فاصله می‌گیرند . همچنان شاهد بوده‌اند،که بسیاری با بی‌رحمی و بی‌اخلاقی غیرقابل تصوری، به  فرد مبارز و خانواده‌اش سنگین‌ترین اتهامات را وارد می‌کنند. آنان چون با معیارهای ایدئولوژیک‌شان اینان را خطاکار می‌دانند، هرگونه اتهامی را در حق این دشمنانشان جایز می‌دانند. دین‌دارانشان توجیه شرعی برای این اتهامات دارند و بی‌دینانشان توجیه ایدئولوژیکی، آنان را بورژوا یا دشمن خلق یا هم خط امپریالیست مید‌دانستند. از جمله دسته‌ای چون سیرجانی را دین‌دار نمی‌دانستند، پیرمرد هفتاد ساله را متهم به لواط می‌کردند و دسته دیگر می گفتند مهندس بازرگان بورژوای کارخانه‌دار ماشین آن‌چنانی سوار می‌شود، در حالی که به راحتی می‌توانستند ببینند، او یک پژو قدیمی سوار می‌شود. یا هر دو دسته می‌گفتند دکتر یزدی همسر آمریکایی دارد، وی را شهروند آمریکا می‌خواندند، که یعنی مامور نفوذی سیا است. بی آن‌که یک حساب ساده کنند که، اگر این ادعا درست می‌بود،حکومتیان که نهضت را سخت دشمن می‌دارند، تا به حال مدارک آن را به عالم و آدم نشان داده بودند.

گاه این اتهامات چنان شرم‌آور است، که برای حفظ آبروی اتهام‌زننده ، شاهدان چنان آن را نادیده می‌گیرند، که گویی وجود نداشته است. از جمله بزرگترین شاعرانقلابی، در سال‌های اول انقلاب، در نشریات مدعی می‌شود که او در سفرش به آمریکا، با دو چشم خود دیده که فلان سیاست‌مدار همجنس‌گرا است. و یا چه آسان مبارز دیگری را که در تامین مخارج خانواده‌اش درمانده، آشنایانش حقوق بگیر سیا و شوروی و انگلستان اعلام می‌کنند. درد آنجا است که این اتهامات نه همه از دستگاه‌های امنیتی حکومت، بلکه از زبان مردم است. حتی کسانی که چنان ترسو هستند، که برای نقد ساده ای از حکومت مراقبند که موشی در پشت دیواری نباشد، برای ابراز شجاعت و نشان آن که آنان اهل فروش خود نیستند، در فضای امن آشنایانش سینه جلو داده  و در مورد کسی که حکومت فرزندش را کشته، می‌گویند او عامل حکومت است. و یا چون جرات اکبر گنجی بیرون از حد تصور آنان است، می‌گویند اکبر گنجی شکنجه‌گر بوده است. در حقیقت بسیاری از این اتهامات، برای پنهان کردن حقارت وجودی خود آنان است . آری این همسران چون شاهد این ناسپاسی‌ها و بی‌اخلاقی ها بوده‌اند، لذا برای حفظ فرزندانشان آنان را از رفتن به راه پدر یا مادر مبارز باز می‌دارند، و الا اگر مبارزی شاهد قدردانی جامعه باشد به ندرت خسته و دل مرده می‌شود.

این نوشته قصد پاسخ‌گویی به اتهامات بی‌پایان به دکتر یزدی را ندارد، لذا تنها بدترین و مشهور‌ترین آن را پاسخ می‌گویم .آن‌که این روزها مرتب از رسانه‌های لس‌آنجلسی پخش می‌شود  و گاه بی‌بی‌سی هم زیرکانه آن را تکرار می‌کند  و آن ماجرای مواجهه او با تیمسار رحیمی و نصیری و خسروداد در جلو دوربین تلویزیون‌ها بود. صحنه‌ای که او به زبان تند یک انقلابی آنان را مستحق اعدام دانسته بود.

این‌که سلطنت‌طلبان بر او بتازند قابل فهم است زیرا انقلاب هستیشان را از آنان گرفته است. البته آنان در اثر عملکرد بی‌رحمانه جمهوری اسلامی فراموش کرده‌اند که آن حکومت چه جنایاتی کردو همین چهار نفر چه سوابقی داشتند. این قابل فهم است که همسر تیمسار رحیمی داغدار اتهامات دروغین بزند، از جمله آن که دکتر یزدی تیغ‌ها را خورد کرده و تیمسار نصیری را مجبور می کرد که آن ها را ببلعد، ادعایی که جایی دیگر شنیده نشده است. اما این ادعا که دکتریزدی  او را با دیگران روی پشت بام مدرسه رفاه با دست خودش کشته، که از فرط تکرار برای بسیاری یقین شده است، یک اتهام است، که برای درستی یا نادرستی آن به مدارک باید رجوع کرد و چه مدرکی بهتر از مجری این اعدام ها، یعتی آیت‌الله صادق خلخالی.

وی در جلد اول خاطراتش می‌نویسد : من در منزلم بودم که پیکی آمد که آقای خمینی از من خواسته که بلافاصله نزد او بروم . من هم بی‌تامل دوان‌دوان به مدرسه رفاه رفتم . چاق بودم و نفسم برید . یقین داشتم این لیبرال‌ها، که مهندس بازرگان و دکتر یزدی باشند، می‌خواهند آقا را بفریند، و مانع اجرای اعدام بیست و چند نفری، که لیستش را به آقا داده بودم، بشوند. لذا همین‌که در اطاق را باز کردم و آن دو را در محضر امام دیدم، در حالی که عرق کرده بودم و نفس‌نفس می‌زدم گفتم، حضرت امام اگر شما جان مرا بخواهید همین حال می دهم، اما حتی بخاطر شما هم حاضر نیستم به جهنم بروم. امام تبسمی کردند و فرمودند ما هم نمی‌خواهیم شما را به جهنم بفرستیم . از این لیست این چهار نفری را که معین کرده‌ام می‌توانید همین حال اعدام کنید، چون برای اعدام هر یک از اینان اظهار هویت کافی است، که آن هم انجام شده. بعد هم که مرا مرخص فرمودند جلو در که رسیدم صدایم کردندٍ و نام یکی دیگر هم به آن جمع افزودند و وی در چند ستون بعد می افزاید، به کوری چشم آن لیبرال‌ها بقیه افراد آن لیست را هم در فرصت‌های دیگر اعدام کردم.

آنان که مرتب از این خشونت تلویزیونی دکتر یزدی در برابر تلویزیون می‌گویند ، آن قدر انصاف ندارند که بگویند آنان در آن زمان چه می‌کرده اند. عموم سازمان‌های چپ و مجاهدین سخن از خشم انقلابی توده‌ها می گفتند. این که ارتش ضدخلقی باید منحل شود و سران آن و عوامل ساواک باید اعدام شوند. مهندس بازرگان را لیبرال آمریکایی می‌خواندند، که اجازه داده بود ساواکی‌ها، که ماه‌ها حقوق نگرفته بودند، جلو دفترش تظاهرات کنند، در حالی‌که باید نفس آن جنایتکاران را می‌برید. همان خشونتی که امروزه، بسیاری از این مدعیان ضد خشونت، در حق سپاهیان و بسیجی‌ها و کارمندان ساواما آرزو می‌کنند.

حتی افرادی که وابسته به سازمان‌های سیاسی نبودن، هم فراموش کرده اند که هزاران هزار نفرشان شبانه‌روز در تایید گروگان‌گیری رژه می‌رفتند و شعار انتقام‌گیری  سر می‌دادند. اینان فراموش کرده اند که صادق خلخالی را کاندیدای نمایندگی مجلس کردند، و با آرای بالایی از این مردم، به مجلس رفت. وی در هر شهری که می‌رفت به استقبالش می‌رفتند. این استقبال‌ها هم آن هم نه از سر بی‌خبری، بلکه با اطلاع کامل ازاعدام‌های انقلابی و غیر انسانیش بود. اینان فراموش کرده‌اند که آهنگ محبوب آن زمان شعری از فرخی یزدی بود که شجریان خوانده بود «دامن محبت را گر کنی به خون رنگین می‌توان ترا گفتن پیشوای آزادی»

و این شعر گلایه‌ای عتاب‌آلود بود از آقای خمینی، که آن زمان از اسلام به عنوان دین رحمت سخن می‌گفت و انقلابیون را تشویق می کرد که گل در لوله تفنگ ارتشیان بگذارند و به‌جای سخن از قهر انقلابی و خشم توده‌ها، صحبت از رئوفت اسلامی در برابر خشونت نظام پهلوی می‌کرد.

در چنین جوی باز هم این دکتر یزدی انقلابی بود که از محاکمه متهمین می‌گفت  و اعدا‌ های خودسرانه را محکوم می‌کرد و‌اصرار داشت که هویدا و سران نظام را در یک دادگاه علنی در میدان امجدیه محاکمه کنند تا جهانیان از زبان سران نظام شرح بیداد حکومتی را که بر ضدآن انقلاب شده بود بشنوند. و بعضی روایت‌ها آمده پس از آن‌که ایشان رضایت آقای خمینی را برای چنین محاکمه‌ای گرفتند، هادی غفاری ، به دلایلی که هنوز نمی‌دانیم، سرخود، با کلتش هویدا را در همان مدرسه کشت . چنین بود که در آن فضایی که همه فریاد انتقام و کشتار سر داده بودند، چنین طرحی ناشنیده ماند و به‌جایش شعار مرگ بر لیبرال و اتهام آمریکایی بودن او بالا گرفت و مثلث «بیق» ساخته شد.

ایرادی دیگری بر دکتر یزدی می‌گیرند که او عامل نفوذی آمریکا بود در انقلاب  و لذا شریک جنایات بعدی این حکومت. البته این سخنان کم‌مایه را افراد بی‌اعتمادبه‌نفسی می‌گویند که پیرو دایی‌جان نایلئون هستند و برای خود و ملتشان ارزشی قائل نیستند و همه مدت مثل نوکران چشم به مرحمت اربابان دوخته اند. اما این ادعا از هر کسی شنیده شود، معلوم می‌شود که فهمی از انقلاب ندارد و نمی‌داند انقلاب آتش‌فشانی است عظیم که منفجر‌می شود، نه امکان پیشگیری دارد، نه برنامه‌ریزی برای آن  ممکن است. اما اینان که چنین می‌گویند، اگر از اول مطرودین انقلاب نبودند، بگویند چه زمان از آن بریدند. دکتر یزدی با دولت موقت با افراطیون خط‌کشی کرد و با استعفای آن دولت در جناح اپوزیسیون حکومتی قرار گرفت، در حالی‌که بیشتر اینان تا ماه‌ها و یا سال‌ها بعد پشتیبان نظام باقی ماندند.

در چند سال اخیر اینان ناچار شده‌اند که بگویند مواضع نهضت آزادی در اکثر موارد درست بوده و اینان بر خطا بودند، ازجمله در مورد جنگ، گروگان گیری، دفاع از حق اعتراض جبهه ملی بر سر لایحه قصاص، محکوم کردن اعدام‌ها و  خشونت ‌های دادگاه‌های انقلاب، مصادره بی‌رویه اموال سرمایه گذاران صاحب استعداد، و برفراز همه مخالفت با اصل ولایت‌مطلقه فقیه . جالب است که اینان برای پافشاری بر اتهامات بی‌اساس‌شان به دکتر یزدی و دنبال کردن داوری‌های احساسی حاصل تبلیغاتی که ذهن آنان را پرکرده و بالاخره گزیدن راه آسان همرنگ شدن با جو غالب، دکتر یزدی را از نهضت جدا می‌کنند. آنان مواضع نهضت را که درست می‌دانند، به مهندس بازرگان نسبت می‌دهند و نمی‌اندیشند که دکتر یزدی از همان سال اول، با وجود علاقه بسیار آقای خمینی به او، مهندس بازرگان را برگزید . در همه این موضع گیری‌های نهضت در کنار مهندس بازرگان ماند، و به سختی هم چوبش را خورد. بعد هم با رفتن بازرگان دبیر کل نهضت شد وبسیاری از این مواضعی که مورد تایید این افراداست، در زمان دبیر کلی او صورت گرفته است، از جمله بیانیه نهضت آزادی در مورد محکومیت کشتار زندانیان سال ۶۷ در همان سال ، با تلاش ایشان بود.

کوتاه کلام این ناسپاسی ما از سیاست‌مداران‌مان،‌سبب شده که کمتر رغبتی به مبارزه برای قدرت، در میان نیروهای اصیل و مردمی جامعه دیده شود. سیاستمداران بیشتر ترجیح می‌دهند نان را به نرخ روز بخورند  و نان خود را آجر نکنند. دلخوشی پاکان تشویق و سپاس مردمی است، که اگر آن هم نباشد به چه انگیزه‌ای از مزایای قدرت چشم بپوشند. بر چه مبنایی از آنان انتظار داریم شهیدان زنده، اسوه‌های پاکی و موجودات فوق انسانی باشند. در کجای جهان و تاریخ این همه شرافت بدون پاداش ممکن شده است. آیا اینان همه باید برای خنثی‌کردن ناسپاسی‌های ما با حافظ همزبان شوند که :
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافری است رنجیدن

شگفتا با آن‌که در سال‌های اخیر، رویه تحسین برانگیز قدردان‌ های مردمی رو به افزایش گذاشته است،‌این قدرشناسی‌ها هنوز شامل سیاسیون نشده است و بیشتر هنرمندان و اهل علم را در بر گرفته است. در حالی‌که در کشورهای پیشرفته برخلاف آن است، زیرا آنان می‌دانند که سیاسیون سخت‌ترین وظایف را برعهده دارند، بیش از همه در معرض فسادند و در همان حال بیشترین نقش را در زندگی مردم دارند .

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی جدی میان من و یکی از همکاران و دوستان قدیمی که سابقه جنگ و خدمت در رده بالای سپاه را

ادامه »

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در شکل گیری و حمایت گسترده مردم از انقلابی که

ادامه »

آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که جهان در آن قرار دارد.

ادامه »