هرچه کوشش میکنم که بهخاطر بیاورم نخستین بار کی علیرضا رجایی را ملاقات کردم، موفق نمیشوم؛ انگار همیشه بوده است؛ از اول اول، پررنگترین تصویری که از او در ذهنم حک شده و همین الان میتوانم چشمانم را ببندم و بهوضوح آن را ببینم، خندههای زیبای اوست که بعد از چند ثانیه با چیزی شبیه شرم یا گوشهگیری آمیخته میشود. انگار میخواهد خندههایش را پنهان کند. ترکیب ناهمگونی که او را انسانی جلوه میدهد که در عین شوخطبعی دلنشین، تلاش میکند در گوشهای پنهان شود؛ تلاشی که البته خیلی موفقیتآمیز نیست. اینرسی حضور او هرجا که باشد همه را تحتتأثیر قرار میدهد. قد بلند، صورت دلنشین، لبخند زیبا و آن نگاه نافذ و کلام گرم همه تلاشهای او را برای «پنهان شدن و پنهان ماندن»، نقش بر آب میکند.
چشمانم را میبندم و بهخاطر میآورم که در کنار مهندس سحابی، هدی صابر، دکتر پیمان، بستهنگار و دیگر دوستانش با حرارت از ایدههایی که در سر دارد سخن میگوید؛ از امیدها و آرزوهایش و از خوشبینی به آینده ایران پس از خاتمی. از اینکه چگونه جریان ملی ـ مذهبی با شرکت در انتخابات مجلس ششم، میتواند در روند پیشرفت کشور موثر باشد و دغدغههایی از جنس عدالت، توسعه ملی و مبارزه با فساد را ـ که ممکن است برای دومخردادیهای خیلی مهم نباشند ـ دنبال کند.
چشمانم را میبندم و دوباره او را میبینم؛ اینبار نگران مهندس سحابی و هدی است که در بازداشتگاه عشرتآباد سپاه گرفتار آمدهاند و حرص میخورد که پیرمرد در انفرادی سپاه در چه حالی است.
جلوتر که میآیم تصویر دیگری از او در ذهنم رنگ میگیرد؛ او داستان انفرادی عشرتآباد را تعریف میکند و از این سخن میگوید که چطور بعضی بازجوها و پاسدارها تحت تأثیر روحیه مذهبی و حالات عرفانی مهندس سحابی و اخلاقیات بقیه فعالان ملی ـ مذهبی بازداشتشده، قرار گرفته بودند.
ذهنم را میکشم چند سال جلوتر؛ دوباره او را میبینم که در دفتر “گام نو” نشسته و یکییکی کتابهایی را که منتشر کرده نشان میدهد و در مورد هریک با عشق و شعف حرف میزند. وقتی که میگوید شاید “گام نو” امکان راهاندازی یک کتابفروشی در جلو دانشگاه را داشته باشد، برق شادی در چشمانش دیده میشود.
دوباره جلوتر می آیم؛ انتخابات سال ۸۴ است و علیرضا از ضرورت حمایت از دکتر معین حرف میزند و گله میکند که در هر دانشگاهی که برای سخنرانی رفته، تحریمیها حضوری فعال داشتهاند. انگار میخواهد به من بگوید که چرا متوجه شرایط کشور نیستم و چرا اصرار دارم که نباید در انتخابات شرکت کرد. حرص میخورد که چقدر این جوانها باید سرشان به سنگ بخورد تا واقعیتهای سیاسی کشور را در نظر بگیرند، و آیا وقتی که سرانجام خواهند فهمید، دیگر فایدهای هم دارد؟
تقویم ذهنم را جلوتر میکشم؛ این آخرین باری است که او را از نزدیک میبینم؛ کاملا کلافه و نگران دوستان زندانی است، و میگوید که زندان رفتن بهتر از این وضع است. نشان چندانی از آن چهره بشاش و خندان در او باقی نمانده است.
چند روز بعد خبر بازداشت او را میشنوم. تصور میکنم که حالا تنها در گوشه سلول نشسته است؛ نمیدانم به چه فکر میکند؛ شاید به همه امیدها و آرزوهایی که بر باد رفته یا شاید به آینده ایران و فرزندان میهن میاندیشد.
نمیدانم که آیا مأیوس شده یا مثل همیشه در انتهای تونل تاریک در جستوجوی نوری است. نمیتوانم تصور کنم که چقدر نگران پدر، مادر، همسر و فرزندانش است. نگران اینکه آیا وقتی که از زندان که بیرون میآید، همچنان پدر و مادر را زنده خواهد دید؟ نمیدانم که آیا همه این دغدغهها و نگرانیها جایی برای لذتبردن همبندیهایش از آن لبخند زیبا باقی گذاشته است؟
چهارم آبانماه ۹۴ بعد از مدتها عکس تازهای از او دیدم؛ از پلههای اوین پایین میآید؛ لبخند کمرنگی همچنان بر صورتش پیداست. انگار داغ پدر، داغ هدی و هاله و مهندس، و دوری از مادر، همسر و فرزندان، جان لبخندش را گرفته و آنرا کمفروغ کرده است؛ اما با خودم میگویم چه خوب که همچنان میخندد و چه بهتر که آزاد است.
خبر بعدی که از او میشنوم؛ ویرانکننده است؛ ابتلا به سرطان. مگر میشود؛ حتما اشتباهی در کار است؛ شاید کابوس میبینم. همچنان منتظرم تا از خواب بیدار شوم و ببینم که این بیماری یک کابوس تلخ بوده است؛ اما دریغ که اشتباهی در کار نیست. این شلاق سوزناک واقعیت است که مرا از شیرینی رؤیا بیرون میکشد. از آن روز تا اکنون همچنان این حقیقت تلخ گریبانم را رها نمیکند.
اینک (بهخصوص پس از خبر ناگوار تخلیه یکسوی صورت و یکچشماش) دیگر نمیتوانم و نمیخواهم تصویر او را در ذهن مجسم کنم؛ همچنان به همان لبخندهای چموشی میاندیشم که سعی داشت رامشان کند.
این روزها به خبرهای خوبی که از سلامت او میرسد، دلخوش میکنم. خوشحالم که توانسته با این بیماری بجنگد و آنرا شکست دهد. همچنان از داشتن او خرسندم و گرمای وجودش را از پس چند هزار فرسنگ احساس میکنم، و برای اینکه یکبار دیگر دست مهربانش را در دست بفشارم و سر بر شانههای استوارش، بغضهای چندساله را باز کنم، لحظهشماری میکنم.
اما آنچه که نمیتوانم بپذیرم این واقعیت تلخ است که بیماری علیرضا، همانند شهادت هاله و هدی، نه محصول نامهربانی طبیعت یا قضا و قدر، بلکه ناشی از ستم پاسداران بیرحم و بیخرد نظام است؛ چه اگر رحم داشتند او را و هدی را زودتر به دکتر میرساندند و پهلوی هاله را نمیشکستند، و اگر خردی در کار بود و انصافی، هرگز زندانی کردن و آزار جسمی و روحی او را عملیاتی نمیکردند.
بگذریم علیرضا جان… تولدت مبارک! امید که وجود پربرکتات همچنان گرمابخش خانواده و ایران باشد، و ما هم ـ از این دور ـ از آن شعله بهره بریم.