یک هفتهای است که قرار است درباره علیرضا رجایی چیزی بنویسم. نمیتوانم. کلمه فرمان نمیبرد. یک ماهی میشود که با خودم در کلنجار حرف زدن یا نزدن با او هستم. دل فرمان نمیبرد، کلمه پیش نمیرود. انگار یا چیزی برای گفتن ندارم یا شرمندگی کلمات شرمندگی خودم را به یاد میآورد. شرمندگی کاری نکردن یا نتوانستن، نه فقط در صحنهی بزرگ روزگار که حتی برای رنجی که دوستی در دور دست میبرد.
جواد*، دوست مشترکمان، میگوید وقتی علیرضا برای مرخصی آمده بود او را دیده و در جلسهای بینشان بحث و گفتوگوها گذشته است. جواد میگوید: «بعد از جلسه قرار شد من او را برسانم. سوار ماشین شد … معلوم بود از من دلخور است. به خانه رساندمش. رفت، در خانه را باز کرد. وقتی میخواست در را ببندد، نگاهی به من کرد و گفت: ادای دانشمندان را درنیار. تو هم مثل من بودی معلوم نیست چرا اینطور شدی.»
جواد میگوید: «در آن جلسه علیرضا خیلی احساساتی بود… بیشتر شبیه عاشقها به نظر میآمد. وقتی به من گفت تو هم مثل من بودی، به همین عشق و رسالت اشاره میکرد. میپرسید عشقات کجا رفت، رسالتت کو؟ خودش پاسخ را میدانست، آنها را به قیمت خوب فروخته بودم.»
حالا تیغ بر صورت دوست داشتنی علیرضا رفته است، اما احساس من و جواد هم از حرفهای او مشترک است: «انگار یک تیغ به صورتم کشید.»
*مراد دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی است.