زیستن در سپهر حقیقت. نه در مجاز و نه در وهم و خیالی انتزاعی و نه در ردای حزب و گروه مصلحتجو، که زیستنی انضمامی در همین جامعه. زیستن در سپهری که دروغ را هیچ تاب نمیآورد. دروغ را افشا میکند و به دادخواهی هزاران درد مشترک برمیخیزد و تهدیدی مشترک را به زبان میآوَرَد؛ تا که بتواند از اعتماد، سعهی صدر، مسئولیت، همبستگی و عشق روایتگری کند.
پذیرش یک رسالت اجتماعی. پذیرش چشم دوختن به درد چپیده در جانِ خلایق. و بدین پذیرش، زندگی خویش را دگرگون کردن و حال و هوای آن را رنگ و نقشی یگانه زدن. بُعدی به زندگی خویش بخشیدن، بعدی انسانیتر که بهندرت میتوان در جایی از این حول و حوش سراغ گرفت. احیای حس مسئولیتی فراتر در جامعهای کرخت و بیاعتنا؛ تا که بازسازی اخلاقی را نشان گرفتن.
زیستنِ به تمامی. به کلیتِ وجود. همه جان و جهاناش در این سپهر. همه زندگی و بودوباش و ذوق و شوقاش در این وادی. همه ایام را مدام در سپهر حقیقت سر کردن تا زیستن در چنبرهی دروغ را افشا کردن. زیستن و تاب آوردن تا فضاهای تازهای را خلق کردن.
از زندگیِ به در بردن گلیم خویش از آب، بریدن و تبری جستن و فراتر رفتن و بدل به اعضای سربلند و مسئول جامعه شدن و نقشی در این راهِ به رهایی را برعهده گرفتن.
به ایمانِ به آزادی، ارزشهای بدیل و رفتار بدیل را سراغ گرفتن و تا به یک خود اجتماعی مستقل اوج گرفتن. تاب آوردن، تا آن قدوقامت یکتا و دردانه را خلق کردن و بدان اخلاق شب و روز را سر کردن. تا که سپهرهای پنهان را اندکاندک علنی کردن. که نمیشود دست روی دست گذاشت که تاریکی و سیاهی همهجاگیر شود. که نمیشود به مصلحتهای چندشآور، رنجِ خلایق رنجور را ندید گرفت و در کارزارهای انتخاباتی در قربانگاه ائتلافهای چرکین، ذبحشان کرد. که نمیشود جانمایههای جامعه آزاد را به مصلحتهای این و آن حزب و گروه گره زد. که نمیشود به اجبار زیستن در وضعیتی، گورمان را با دست خود بکنیم؛ به عاجزانه و درمانده فقط نظارهگر چنبره و استیلای هر روزهی دروغ بودن.
هرچند همه روز و شباش سروکله زدن با ماهیتی صلب، ایستا، عقیم و زمخت است. ولی ایمانِ به آن سپهر حقیقت، او را وا میدارد به اینکه روی پاهای خود بایستد و آستین بالا بزند بهرِ خود زندگی. بهرِ خلایق زندگی. بهر بودوباش آنها. بهرِ آنها که کس ندارند. آنها که بیکس عالم و آدماند. نه صدایی و نه نوایی و نه بیانی از آنها در این و آنِ متخصصان صدور بیانیه.
البته که این زیستن در دایرهی حقیقت بیهیچ هزینهای طی نمیشود؛ چرا که این زیستن، درست در چنبرهی انحصارطلبان طی میشود. چشم در چشم آنها. چون خاری پیش چشمانشان. این است که زیستنِ مدام در دایره حقیقت، همه تهدید مدام است برای آنها. و این خود میشود مایهی دردسر و کشمکش برای چون او.
ولی با این همه نرگس محمدی، در پی بنیان نهادنِ حیات مستقل جامعه. پویایی و نشو و نمای همه شاخصهها و جانمایههای یک زندگی آزاد و رها از بند و بسطِ آنها که همه زندگیِ خلایق را حتی در حصار هنجار و ارزش و نصایح و بیانات خود میخواهند.
نرگس محمدی، تلاشِ با همه توش و توان است و البته رنجِ مدام. از این زندان به آن زندان. از این بند به بندی دیگر. از خان و مان مانده. خودش در بند و فرزندان در آن سوی مرزها، چشم انتظار صدایی از او از پشت بندهای اوین یا که ناکجاآبادی دیگر. همه شوق و ذوق زندگی مرسوم را در سنگلاخِ این راه دراز به یادونام آزادی فدا میکند تا که بدین ایمانها راه همچنان روشن بماند.
نرگس محمدی، بانویی یکه و تنها که در کنار دیگر ساعیانِ این راه درازِ آزادی، نقشی نادر از بانوان این سرزمین را بر تارک تاریخ برخواهد نشاند. او را عزمی و ارادهای است راسخ. ایمانی بیهمتا، که به سعی ساعی نجیبانه خویش اُمید را فریاد میزند و بر زنجیرهای ستبر روزگار فاتح میشود.
*نام نویسنده محفوظ است
یک پاسخ
در برابر شجاعت وفداکاری این بانوی بی همتا وخستگی نا پذیر سر تعظیم فرود میاورم
دیدگاهها بستهاند.