در میانهی ژانویه ۲۰۰۷ بود که من در یکی از اتاق های جراحی یک مرکز تحقیقاتی مغز و اعصاب کانادا در حال تزریق دارو به مغز یک حیوان بودم. رویه ی کار چندان پیچیده نبود. درب اتاق بسته بود و من مثل همیشه لوح فشرده یکی از آوازهای استاد بی مثال آوازایران معاصر، محمدرضا شجریان، را گذاشته بودم: دستان، و غزلی از شیخ اجل سعدی شیرازی.
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت
نز تفکر عقل مسکین پایگاه صبر دید
نز پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت
…
او می خواند و با هر فراز و فرودی که می رفت مرا نیز با خود می برد. در کار خود بودم که شنیدم یکی از پشت در به شیشه می زند. دختری لاغر، با محبت و همیشه خندان به نام “دان” که ما در این جا به او بانوی بافت شناسی می گفتیم، چون درباره رنگ آمیزی بافت مغز بسیار می دانست. اشاره ای کردم یعنی بیا داخل. آمد و با همان ادب دوست داشتنی مخصوص خودش پرسید: این کیست که می خواند؟ گفتم: محمد رضا شجریان. یک موسیقی دان وآواز خوان ایرانی. گفت: از این جا رد می شدم صدایش وادارم کرد که بایستم و از تو بپرسم که او کیست. آنگاه از من خواست که اگر می شود یکی از همان لوح را برایش تهیه کنم. هفته بعد از آن بود شاید که آن لوح را برایش بردم اما بی خبر از این که آن صدا چه آتشی به جان مجروحش می زند.
***
هفت-هشت ماه بعد زمزمه هایی شنیده شد که دان به سرطان سختی دچار شد و تحت درمان است: شیمی درمانی به همراه پرتو درمانی. کیست که نداند چه مکافاتی دارد این درمان ها! مدتی بود که او را نمی دیدم. تا این که از یکی از دوستان نزدیکش خبرش را گرفتم و حالش را پرسیدم. گفت: دان اغلب روی تختش دراز کشیده است. درد می کشد اما موسیقی گوش می دهد. جالب است که بدانی بیش تر آوازی را گوش می دهد که به زبان پارسی است! می گوید که این لوح را تو به او داده ای!
***
آن بانوی بافت شناسی ما هنوز زنده است و می خندد، و جنگش را با سرطان پیروزمندانه خاتمه داد. من خبر دارم که او این جا هنوز آوازی را گوش می دهد که دوستش دارد اما زبانش را نمی فهمد . امروز با شنیدن خبر رحلت آن مرد بزرگ، یاد روزی افتادم که یک دولت مرد کوتوله و بی مایه در ایران گفته بود حلقوم شجریان، حلقوم بیگانه است! عجبا، که یک دولت مرد جمهوری اسلامی ایران، یک باراتفاقاً مردانگی کرد و راست گفت!