[در بابِ خبرِ درگذشتِ فلسفه که اخیرا توسط برخی از دانشمندان اعلام شده، در مجلس ختم آن مرحوم باید این خوش خبری را عرض کنم که:]
سنت و سبکِ اندیشیدنی که در تاریخِ فلسفهی غرب، از زمانِ فیثاغورث تا افلاطون، «فلسفه» نامیده شده را امروزه برخی به پایانِ خط و غایتِ خود رسیده اعلام میکنند (و یا همچون هایدگر دورانِ ما را عصرِ عبور، فراگشت یا چرخش-و-گشتی معطوف به «آغازی نو یا آغازی دیگر»، برای ورود به عصرِ «تفکرِ» پسا-متافیزیکی میدانند).
«پایان» در زبانِ فارسی دو معنایِ end/fin، پایان+هدف در زبانهای اروپایی را نمیرساند، و باید آن را به «غایت» عربی برگرداند تا رسانندهی هر دو معنا در آنِ واحد باشد. ژاک دریدا در اثری از «غایاتِ (پایان ها-هدفهای) انسان» سخن میگوید تا با هر دو معنای کلمه بازی کرده باشد. مرادِ دانشمندانی که امروزه از پایانِ فلسفه دم میزنند کدام معنای مفهومِ غایت است؟ در صورتی که، به خلافِ هایدگر، بپذیریم که علم هم میتواند بیاندیشد!)
اگر منظورشان «پایانِ» شکل-و-شیوهای است که متافیزیک در سنّتِ گذشته مسئلهی نسبتِ انسان-و-هستی را مطرح میساخت، باید بپذیریم که پس از کانت متافیزیک خود بدل به «مسئله» شد و پس از نیچه و هایدگر از سویی، و فرگه و ویتگنشتاین از دیگر سو، اساسا، صورت مسئله و صورت بندی و سرنمونِ معرفتی (اپیستمه و پارادایم) فلسفه در دورانِ کنونی دگرگون شده است.
معنای این حرف اما این نیست که اندیشیدن به سبک-و-سیاق و ترازِ فلسفی تمام شده و به پایان رسیده است. این شعار و تصور کاذب همواره، یا ازسوی علم انگاران و پوزیتیویستها در تاریخ عصر جدید دامن زده شده و یا از سوی فاشیستها و نازیهای مدعی پیروی از نیچه، که به نام دفاع از زندگی بیرقِ مبارزه علیه نیهیلیسم و متافیزیک را عَلَم میکردند. و برخی از فیلسوفان چون هایدگر برای تبرئه و دفاع از خود بیش از آنان به «متافیزیک» تاختند و پس از او، متافیزیک ستیزی نزد برخی از فلاسفه هم قدری بدل به «مُد» شد! (آخرینش «متافیریکِ حضور» دریدا)
حال آنکه معنای حقیقیِ ماوراءالطبیعه را فارابی و بویژه ابن سینای ما در تاریخ فلسفه آفریدهاند و متافیزیک نزد اینان به هیچ وجه مصداق و مشمولِ ملاحظاتِ انتقادیِ ضدمتافیزیکی، از هایدگر تا دریدا، نمیشود، که بحثشان ناظر بر کلام محوریِ لوگو-سانتریستی مغربزمین است!
تاریخِ فلسفه گویی بر یک رشته از سوءتفاهمهای بینا-حکیمانه بنا شده است. پدیدهشناسی و هرمنوتیکِ راستین اما به ما میآموزند که هر مفهوم را همدلانه آنچنان که آفرینندهاش میفهمیده، بفهمیم و حتی بهتر از او. برای نمونه نقدِ هایدگری از ساختار و منطقِ «هستی-یزدان-شناختیِ» (اُنتو-تئو-لوژیک) «متافیزیک» در مورد «مابعدالطبیه» ی سینایی صادق نیست. زیرا پورسینا به تصریح، و به خلاف ارسطو در متافیزیک، موضوعِ این علم را نه خدا، بلکه وجودِ «موجود، بمثابهی موجود» تعریف کرده است. پس چنان ارزیابیای در موردِ بنیان گذار این کلید-واژه از اساس بیپا است!
خلاصه کنیم، معنای معقول و مقبول و واقعیِ به غایت رسیدنِ فلسفه این است که تمامیِ توهماتِ جزمی و جاه طلبانه یا ایدئالیستی-راسیونالیستیِ فلسفی-متافیزیکیِ او دیگر رخت بربستهاند و خدایانشان فرار را بر قرار ترجیح دادهاند. آنچه بر جای مانده است فقط و فقط، خردِ صرف به معنای کانتی (blossen Vernunft) و خودآگاه به فقرِ عاشقانه و کولیوشانهی نخست و ذاتیِ «فرزان-دوستی» است. خردی که حدّ-و-مرزِ خود را میشناسد و دیگر هیچ دعوی غیرمشروعی ندارد. و از هم اینرو است که کارِ چنین خردی تازه آغاز شده است. و نقش انقلابی او دیگر نه فقط تحلیلگریِ انتقادی، بلکه حتی وا-سازی و قفل-و-زنگارشکنی و شفاف سازی و یادآوریِ پرسشِ اصلیِ فلسفه است که «جای-گاه» ش در هستی را چگونه دیگربار چنان مسئولانه بزید که پاسخگوی سعادت و تعالی، رهایی و رستگاریِ نسلهای آینده و آستانِ ساحتِ قدسی یا خدای در راه و از راهرسندهی فردا باشد (از هایدگر تا هانس یوناس).
در این صورت، فلسفه نه به پایان، بل به غایت، یعنی هدفِ خود که عشقِ انقلابی (ساخت گشایانه) به دانستن (دانستنِ ندانستن) و حقیقت (در نزاعِ تفاسیرِ «رژیمهای حقیقت») باشد، رسیده است.
و به این امید…
***
یک پاسخ
بیشتر اوقات می شنویم و یا خود گوینده هستیم که فلسفه تعریف پذیر نیست و هر کوشش برای تعریف و شناساندن معنای فلسفه اگر محکوم به شکست نباشد، کم کم نه جامع است و نه مانع و فروکاست دهنده است و جزئی نگر و دیگر هر چه بر ذهن و زبان و به گوش ما آید! اما برای من فلسفه این است: تامل عقلانی و استدلال ورزی و سنجشگری درباره ی مسائل بنیادین زندگی و این زندگی همان کیهان است و فوسیس و هر چه گرد من است و بر من نمایانده می شود و همین ها مصالح و انگیزه های اندیشیدن است. تعریف فلسفه آسان است برای من اما مدعی درک کل و جامع نیستم و گویا این قیدها رسم است تا مبادا بیم تکبر و گزافه گویی نرود. باری، تا آن هنگام که انسان از جایگاه خود در وجود می پرسد و تا آن هنگام که “فرد”ها درک و برداشت و موضعی از پس این پرسش ها دارند و این درک های گوناگون با گفت و گو و تعامل به استقلال می رسد، فلسفه باقی است، اندیشه باقی است. با موضع نویسنده همدلم که فلسفه به غایت خود رسیده اما به پایان خود نه. راه بهتر بازگشت به “فرزان دوستی” است و به الزام باید همراه استدلال ورزی و تفکر نقاد و سنجشگرانه اندیشی باشد.
دیدگاهها بستهاند.