زیتون: «کلابهاوس در زیتون» ستونی است روزانه که به اتاقهای سیاسی این شبکه اجتماعی سرک میکشد…
***
«به یاد ساسان نیکنفس و تمام جانهای اسیر» نام اتاقی بود که روز گذشته در کلاب هاوس به راه افتاد به یاد ساسان، زندانی سیاسی که در روزهای گذشته در زندان جان سپرد. فعالان حقوق بشر روز دوشنبه ۱۷ خرداد از مرگ نیکنفس بعد از انتقال او به بهداری زندان تهران بزرگ (فشافویه) خبر دادند. خبری که تا ساعتها توسط مسئولین زندان به امید تلاش برای مخفی کاری تایید نشده بود. ساسان نیکنفس در اثر وخامت حال و عدم رسیدگی مقامات زندان، جان خود را از دست.
بنابر گزارشها ساسان نیکنفس با اتهاماتی نظیر تبلیغ علیه نظام و توهین به بنیانگذار جمهوری اسلامی و رهبری زندانی شده بود. حاضرین در اتاق از تجربه عدم رسیدگی به زندانیان و شرایط مشابه گفتند.
یکی از اعضای این اتاق در توضیح چگونگی مرگ ساسان نیک نفس این طور روایت کرد: « حال ساسان بد بود، رفت دستشویی، حدود چهار صبح خوابید، یکساعت بعد صدای عجیبی از حنجرهاش بلند شد، هم اتاقیها تکانش دادند، ساعت ۷ صدای غیر معمول دیگری داد و دماغ و دهانش پر از خون شد و به بهداری برده شد بر اساس این روایت پرستار به این زندانی سیاسی سرم میزند و دکتر آمپول میزند، او را احیا میکنند و به بهداری مرکز میبرند و ساعت ۱۱:۳۰ ساسان به هوش میآید».
گفته میشود که ساسان چند ساعت دیگر به قرنطینه بازگردانده میشود. اما این اتفاق نمیافتد، همبندیان ساسان پیگیر میشوند و به آنها گفته میشود حالش دوباره بد شده و به بیمارستان منتقل شده است و حال به گفته این راوی «مشخص نیست نیک نفس در بیمارستان یا در بهداری جان باخته است؟»
مهرداد محمدنژاد هم در این گروه از روند سوق دادن زندانیهای سیاسی بیمار به سمت مرگ یا فراهم کردن شرایطی که باعث مرگشان میشود گفت: «این موضوع هر چند وقت یک بار برنامهریزی شده اتفاق می افتد. بعد از قتل علیرضا شیرمحمدی٬ رییس زندان تهران بزرگ به دلیل عدم رعایت اصل تفکیک جرائم برکنار شد.اما این فقط یک نمایش بود. چون یک سال پس از آن و بعد از وقایع آبان ۹۸ بازداشتیها را باز به بند زندانیان خشن بردند.»
ابراهیم الله بخشی یکی از نزدیکان بهنام محجوبی، درویش زندانی که چندی پیش به دلیل مشابه در زندان جان سپرد، گفت: «بهنام زمانی که خودش را معرفی کرد به دادسرای اوین مشکل پانیک عصبی داشت. همان روز اعلام کردیم به زندان اما از ما قبول نکردند. ماه های اول اجازه ندادند از بیرون از زندان دارو برای او بفرستیم و به او دارو نمی دادند تا دچار شک شد. بعد داروهای دیگری به او دادند که حالش را بدتر کرد و اعظامش کردند به امین آباد. در امین آباد چیزی به سرش آمد که نصف بدنش بی حس شد و با واکر فقط می توانست راه برود.»
بخشی در ادامه از این گفت که بهنام بعد از ده روز اعتصاب غذا کرد تا اجازه دادند از بیرون برای او دارو بفرستند. اما مجددا اجازه رسیدن دارو از بیرون را قطع کردند و دوباره حال او بد شد. به پزشک قانونی اعزام شد و پزشکی قانونی حکم عدم تحمل حبس دادند اما در نهایت آزاد شد و گفتند که از «بالا اجازه آزادی ندادهاند.»
او را دوباره به امین آباد بردند و پس از اعتصاب غذا با شوک الکتریکی تهدیدش کردند. پس از آن پزشکی قانونی مجددا حکم به عدم تحمل حبس داد که باز هم «از بالا» با آزادی او مخالفت کردند. تا در نهایت در بیمارستان لقمان درگذشت.
کلابهاوسهای قبلیِ ما را هم دریابید:
- میرحسین اهلِ «میدان و خیابان» بود
- «رهبر خارجی»؛ محصول جدید کلابهاوس
- «مسئولان جنس خوب زدهاند»
- اتاقهایی از آنِ انتخابات
- آتشِ «جنبش سبز» زیر خاکستر کلابهاوس
- جدل همقطاران سابق در کلابهاوس
- بیاطلاعیهای علی لاریجانی و حرکتِ ناتمامِ جوهری
- شبی که «دروغ ممنوع» نبود
- دوم خرداد در گذر زمان
- انتخابات آزاد است، «اما»…
- همهی رقبای رییسی
- انتخاب اصلح؛ سنگک یا بربری؟
- سلام! من میرحسین موسوی هستم
- قبری که درش از روبهرو باز میشود
- زیدآبادی در کلابهاوس: رای آوردن همتی خندهدار است
- تا مدتها فقط صدای نفیر گلوله توی گوشم بود
- جدایی اصلاحات از انتخابات
بخشی از این گفت که در بیمارستان هم خانواده و نزدیکان او مورد آزار قرار گرفتند، نه اجازه ملاقات می دادند نه اخبار درستی میشد از بهنام بخشی به بیرون درز کند و نهایتا از روزی گفت که خبر فوت بهنام را به او دادند: «در نهایت شبانه نیروهای لباس شخصی آمدند و من را به نزد تیم پزشکی بردند که به من گفتند بهنام تمام کرده است اما مراجع قضایی دستور دادند که به صورت نمادین سه روز با دستگاه در بیمارستان باشد. زمانی که هوشیاری زیر پنج بود به من و مادرش اجازه ملاقات دادند. در ای سی یو هنوز بهنام را با دست بند و پابند به تخت وصل کرده بودند. بعد که اعتراض کردیم٬ گفتند برید برایش سند بگذارید تا دست بند و پابندش را باز کنند. وثیقه می خواستند تا از بیماری با درصد هوشیاری زیر پنج دست بند و پا بند را باز کنند. در نهایت پس از سه روز به صورت رسمی مرگ او را به خانواده ابلاغ کردند.»
نوبت به مادر علیرضا انجوی، از کشته شدگان آبان که در گروه حاضر بود رسید. پسر ۲۵ ساله ای که آبان از خانه بیرون رفت تا ساعت ۳ تلفنش را جواب میداد اما پس از آن مادرش دیگر نتوانست او را ببیند. بعدها می فهمد زمانی که از محل کارش به خانه برمیگشت با شلیک مستقیم گلوله به سرش کشته شد: «به خانواده من گفتند برای دریافت پیکر علیرضا باید به استانداری فارس برویم. در غسالخانه دیدم که تیر به پیشانی اش خورده بود. بعد هم به ما گفتند اجازه عزاداری عمومی نداریم. من همین یک پسر را داشتم. دو فرزند دیگر هم معلول بودند و فوت کرده بودند. همسرم هم از جانبازان بود که شهید شد. اما من هنوز نمیتوانم به مزار پسرم بروم چون از طرف وزارت اطلاعات زیر نظر هستم اما من همچنان دادخواه خون پسرم هستم و از حق دادخواهی نمی گذرم.»
این مادر داغ دیده از حوادث آبان خونین از پسرش و امیدش به زندگی تعریف کرد و گفت: «پسر من لیسانس معماری داشت٬ روحیه جستجوگری داشت. دلش می خواست زندگی کند٬ زندگی را تجربه کند. پسرم شاد بود. خنده از روی لبهایش پاک نمیشد. ما با این حکومت مخالف بودیم اما پسر من در راه برگشت از سر کار و بدون اینکه در اعتراضات شرکت کند٬ به دلیل اینکه در راه برگشت از سر کار باید از خیابان صدرا می گذشت٬ کشته شد. او مخالف این حکومت بود٬ ناراضی بود٬ اما در اعتراضات شرکت نکرده بود به صورت اتفاقی کشته شد.»