دستْ قرینِ زبان به شکرانه بلند است و از درون میگوید و به درون میگوید، در نمایشی که از آن در عالم حیوان خبری نیست و خودْ متمایزکننده است، متمایزکنندۀ عالم انسان از عالم حیوان، البته از منظر انسان و نه عالمی فی نفسه عالَم، که از نظر هایدگر حیوان محروم از “عالم” داشتن است و چون آن را عالَم نیست نمود و بازنمود و تصویرسازی و به طبع نمایش نیست. اینها آنجاست که زبان آنجاست، و دست. در دست و زبان و به اتکای دست و زبان “عالَم” انسانی به ستایش، و نمایشِ ستایش قیام میکند و نخست و پیش از هر چیزِ دیگری از عالَم بودنِ خود میگوید، و در این شعر از بیرون از عالمِ خود بودنِ ستودنیترین چیز.