مولوی، پس از روایت داستان با یزید و بوالحسن، تاکید میگوید که سخنان و پیشگویی هایی از این دست، نه رمل است و نه خواب، که «وحی حقّ» است؛ وحی حقی که عارفان در مقام بیان، برای «روپوش عامه»، تحفظ و خویشتنداری کرده و آن را «وحی دل» گویند و نامند؛ وحی دلی که ایمن است و در آن خطا و سهو راه ندارد. در واقع، به نزد مولانا، سخنانِ با یزید در حقّ بوالحسن از جنس «وحی حقَ» است و تفاوت ماهوی با آن ندارد؛ تعبیر دیگری از روایت بوسعید مبنی بر اینکه سخنان خداوند حدّ و حصر و نهایتی ندارد.[۱۵]
«ای کاش عشق را زبانِ سخن بود». بیش ازهشتصد و پنجاه سال پیش، ابوسعید ابی الخیر، سالک سنتی و عارف نامبردارِ برخاسته از سنت اسلامی، به روایت نواده اش در اسرار التوحید، سخنان خداوند را منحصر به آنچه در قرآن آمده نمیدانست و حدّ یقفی بر سخنانی که رایحه قدسی و وحیانی دارند، قائل نبود؛ همان که یک قرن بعد، در مثنوی مولوی، از آن به «وحی دل» تعبیر میشود. بر همین سیاق، در نیمه قرن بیستم، رماننویس و سالک مدرنی چون نیکوس کازانتزاکیس که در دل سنت مسیحی بالیده، در وصیت نامه معنوی خود، گزارش به خاک یونان، روایتی مشابه از امر قدسی به دست میدهد و سخنان خداوند را منحصر به آنچه در متن مقدسِ موجود آمده نمیداند:
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا زهستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دمِ هستی از آن
پرده دیگر برو بستی بدان[۱۶]