محمد حسنین هیکل: روزنامه نگار قرن
مدتی به زندان افتاد. می گفت به زندان که افتادم، زندانبان مرا نمی شناخت. گفت دلم برایت می سوزد و بدبخت شدی! دو ساعتی بعد سادات می خواست در موردی با او مشورت کند! به زندان زنگ زدند. زندانبان آمد که بیا خوشبخت شدی! از ریاست جمهوری می خواهند با تو صحبت کنند.